🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت473
✍ #جعفرخدایی
_وایسا ببینم داری باغ میخری؟چرا بهم نگفتی؟
_فعلا دنبال کاراشم وام و انتقال سند و ... میخواستم هر وقت قطعی شد بهتون بگم
_اینجوری که حتما ماشین لازمی ، نگران پس دادن پولمون نباش تو برو ماشینتو انتخاب کن
اینو گفت و پا شد رفت سمت مادرم
بهترین شرایط ایجاد شده بود برای خرید ماشین ، با شوق و ذوقی که از خواهرم دیدم دلم نیومد حرفشو رد کنم ، قبولکردم و قرار شد بقول خواهرم حرف گوش کن باشم
قرار شد تا اخر هفته واریز بزنن و منم برم دنبال ماشین
یه هفته ای از برگشتنم به زنحان میگذشت و تو این مدت مدارک وام رو دادیم به بانک وقرارشد دو هفته ای وام رو واریز کنن ، میثم سند باغ رو داده بود دفترخونه و به اصرار من دست نکهداشتهبود تا اول وام واریزبشه بعد سند بنام بکنیم.
خیلی دلم گرفته بود و گه گاه چشمم ترمیشد و با اشک حسرت صورتم رو ابیاری میکردم و دلم روشن بود به امیدی که خودمم نمیدونستم از کجا نشأت گرفته
یه شب که خوابیدم دیدم با لباس های پاره و ظاهری خسته و داغون رفتم حرم حضرت معصومه س ، و بعد از رسیدن به حرم بهم یک کتاب دادن
بعد از گرفتن کتاب صفحاتش رو شمردم ، سی صفحه بود ، نمیدونستم کتاب در مورد چی بود فقط دیدم نورانیبود و چیزی معلوم نمیشد
از خواب بیدار شدم ، نگاهیبه ساعت کردم ، چند دقیقه ای به اذان صبح مونده بود ، پا شدم و تا شروع اذان دو رکعت نماز خوندم
نیتی کردم و به دلم افتاد پیاده برم قم ولی....
مسافت خیلی زیاد بود وشاید بالای ده روز طول میکشید و من تجربه چنین کاری نداشتم
تصمیم گرفتم برم تهران و از اونجا برم قم ،ولی تنهایی نمیشد
به چند تا از دوستام گفتم ولی همشون این کار رو دیونگی دونستن
برای رسیدن به هدف گاهی باید دیونه شد ومن اصرار داشتم برای پیاده روی و وقتی از همه دوستام نا امید شدم عزمم رو جزم کردم برای اینکه تنهایی این کارو بکنم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸