🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت501
✍ #جعفرخدایی
با خودم گفتم
خدایا تا کی باید استرس واضطراب بکشم؟
بحث فقط برای من نبود ومنظورم همه جوونا بود
چرا یک جوان تو این مشکلات گرونی که درجامعه وجود داره باید چوب رسم و رسوم ظالمانه خانواده ها رو هم بخورن؟
ولی حیف و صد حیف و بقول معروف
از ماست که برماست
با همه این اوصاف وقت گذشت وگذشت تا ساعت قرار رسید و اماده شدیم و رفتیم
امروز هم مثل پریروز بود و تعدادمون کم و زیاد نشده بود ، تو راه که بودیم داشتم به موضوعی فکر میکردم تا اینکه مادرم متوجه شد و ازم پرسید
_مهدی جان به چی فکر میکنی؟چیزی شده؟
_چیزی نشده مادر فقط
فقط میتونم یه خواهشی ازتون داشته باشم؟
_بله عزیزم چیمیخوای بگی؟
_میشه اجازه بدید فقط خودم حرف بزنم و درخواست هام رو بگم ؟ این زندگی منه و در بعضی مسائل باید خودم تصمیم بگیرم ، البته با شما مشورت میکنم ولی میخوام همه حرف هام رو بزنم و اگر قولی داده بشه خودم قول بدم
اینو که گفتم مادرم رفت تو فکر
نگاهی بهش کردم و ادامه دادم
_منظور بدی نداشتم مادر ، مطمئن باش اتفاق ناخوشایندی نمی افته
با توجه به شناختی که از نرگس خانم پیدا کردم اونم با من همسو و همفکره
_باشه پسرم، هر کاری صلاح میدونی انجام بده ولی با فکر
_حتما ...
تموم شدن حرفهامون مصادف بود با رسیدن به خونه نرگس خانم ، نزدیک خونشون پارک کردم و بعد از مرتب کردن موها و سرو وضعم سمت خونه حرکت کردیم
زنگ رو که زدم بلا فاصله درباز شد
فکرکنم باز از پنجره تحت نظر بودم ولی برام جالب بود کی داره نگاه میکنه و همین موضوع باعث میشد خندم بگیره
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸