eitaa logo
💗رمان جامانده💓
408 دنبال‌کننده
98 عکس
26 ویدیو
0 فایل
✨﷽ 🚫خواننده عزیز ❗ #کپی‌برداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونی‌و‌الهی دارد .🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃گذشت بهار ... بهار من! کدام فصل می آیی؟ 🥀🌱
سيد ابن طاووس می‌فرمايد: اگر از هر عملی در عصر جمعه غافل شدی از صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی غافل نشو چرا كه در اين دعا سري است كه خدا ما را بر آن آگاه كرده است. 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
مهدی صدقیAUD-20220506-WA0021.mp3
زمان: حجم: 10.88M
🎧 صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی 🎙 ‌ 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ از سکوت میثم فهمیدم خوابش برده ، انصافا هم امروز زیاد کار کرده بود و حق داشت خسته باشه ولی در عوض من... اصلا خوابم نمیومد ، انقدر غرق اینده و کارهای پیش رو داشتم که حالاحالا خوابم نمیبرد از صحبت کردن دوباره با خانواده بهار تا شروع بکار با باغ و دانشگاه و .... انقدر هیجان زده بودم که دوست داشتم همون لحظه خودمو از جام بکنم و پیاده هم که شده برم سمت شهر و کارها رو شروع کنم. این صدای اذان بود که منو به خودم اورد و کاری کرد کمی از برنامه هام فاصله بگیرم ، میثم هم با صدای اذان بیداررشد و هر دو برای نماز پایین رفتیم بعد از نماز بساط صبحانه رو اماده کردیم و بعد از صرف صبحونه ؛ رفتم تو باغ ، هوا کم کم داشت روشن میشد و حیف بود از این هوای خوب استفاده نکنم ، برای همین بین درخت ها قدم میزدم و همراه با صدای برگ ها که بواسطه باد به هم میخوردن و گه گاه صدای جیرجیرک ها هم پا و همراه شدم تا اینکه به دیوارک کوتاه اخر باغ که مرز بین ملک ها رو مشخص میکرد رسیدم و دوباره سمت باغ برگشتم برنامه های زیادی برای رونق باغ و کسب درامد ازش داشتم و هی مرور میکردم نزدیک خونه که شدم میثم از داخل انبار با لباس کار و تیشه و ارًه کوچیک بیرون اومد ، تا منو دید گفت _ من که راضی به رفتنت نیستم ولی چون خودت اصرار داری اماده شو تا چند دقیقه دیگه برسونمت کنار قهوه خونه _اماده شدن نداره چیزی نیاورده بودم ، هر وقت خواستی بریم با تموم شدن حرفم وسایل هاش رو کنار دیوار گذاشت و سوئیچ رو در اورد و گفت _ پس بریم... سوار ماشین شدیم و سمت جاده اصلی حرکت کردیم ، تا اونجا حدود ده دقیقه ای راه بود و فرصت خوبی بود تا در مورد انتقال باغ با میثم صحبت کنم ولی انگار ذهنمو خونده بود و قبل از اینکه حرف بزنم گفت _ فردا صبح میرم بانک و کارهای دریافت وام رو انجام میدم ، احتمالا دو سه روزی طول بکشه ، یه قرار داد هم تنظیم میکنیم و بعد از تقسیم باغ ، سهمت رو تحویلت میدم تا بعد... نمیدونم همه این کارها چند روز طول بکشه ، یک هفته یا کمتر و بیشتر ولی گوش به زنگ باش وقتی باهات تماس گرفتم بیای اینجا 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ -نمیدونم همه این کارها چند روز طول بکشه ، یک هفته یا کمتر و بیشتر ولی گوش به زنگ باش وقتی باهات تماس گرفتم بیای اینجا حرفهاش که تموم شد رسیدیم کنار قهوه خونه و پیاده شدم ، درو بستم و خم شدم و از پنجره به میثم نگاه کردم و گفتم _ باشه منتظر تماست هستم خداخیرت بده همونطور که لبخند به لب داشت بوقی زد و ازم خداحافظی کرد و رفت ، تا ناپدید شدن ماشین بهش نگاه کردم و وقتی به جاده روستا پیچید دیگه نتونستم ببینمش ، سمت قهوه خونه راه افتادم ؛ هر قدمی که بر میداشتم یه دعا برای رفیق عزیزم امام زمان و یه دعا به دوست خوبم میثم میکردم از اونجاییکه هیچ وقت اهل قهوه خونه نبودم برای نشستن و منتظر شدن ماشین داخل قهوه خونه نشدم و بیرون منتظر شدم نیم ساعتی منتظر شدم ولی خبری از ماشین نشد ، هوا داشت کم کم گرم و گرمتر میشد تا اینکه فکری به ذهنم رسید با خودم گفتم من که رفیق به این خوبی پیدا کردم چرا ازش کمک نخوام تا لطفی کنه و برام ماشین بفرسته؟مگر خود اهل بیت نگقتن همه چیز حتی نمک غذاتون رو هم از ما بخواید؟ دوست عزیزم ، امام مهربونم ، میشه لطفی کنی و یه ماشین بفرستی تا هر چه زود تر برگردم شهر؟ چهارده تا صلوات هم هدیه کردم به مادر امام زمان و منتظر شدم صلوات اخر رو تازه فرستادم که یه پیکان نزدیک شد و از اونجایی که از اهالی اون منطقه بود فهمید غریبه هستم و بوق زد و سرشو نزدیک پنجره اورد ببینه کجا میرم منم از خدا خداسته سریع از جام بلند شدم و رفتم سمتش ، _ کجا میری عمو _سلام میرم زنجان ، مسیرتون میخوره؟ _اره بیا بالا سوار ماشین شدم و حرکت کردیم، کمی بیشتر از یک ساعت تو راه بودیم تا اینکه رسیدم ورودی شهر و از ماشین پیاده شدم و بلافاصله تاکسی دربست گرفتم و رفتم خونه 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ خونه که رسیدم دیدم مرتضی تو مغازه نشسته و داره کتاب میخونه ، بدون اینکه خودمو نشونش بدم رفتم خونه ، دوشی گرفتم و لباس هامو عوض کردم و دوباره زدم بیرون حالم خیلی خوب بود و انگار نه انگار یک سال درد اور و غم انگیزی رو گذرونده بودم چند قدمی از خونه دور نشده بودم که صدای اذان ظهر از بلندگو پیچید ، خواستم راهمو ادامه بدم با خودم گفتم انصاف نیست امام زمان کارمو راه بندازه و منم با سبک شمردن نماز قلبشو بشکنم برای همین رفتم سمت مسجد و داخل شدم ؛ یه راست رفتم سمت وضو خونه وارد که شدم عباس همسایه قدیمی و دوست برادر خدابیامرزم رو دیدم که ازقضا خونشون با خونه مادربزگ بهار دو سه خونه فاصله داشت و از دوستای بچگی سعید دایی بهارم بود پسر اروم و خنده رویی بود و همش مشغول جوک گفتن و خندیدن بود ، برادر بزرگشم از شهدای جنگ بود ، کلا خانواده اروم و ساکتی بودن تا منو دید نزدیکم شد و گفت _سلام مهدی خوبی؟منو خوب نگاه کن؟ میدونستم میخواد شیطنت بکنه و بخنده و بخندونه نگاهی از نوک انگشت پا تا اخر کله اش انداختم و گفتم _سلام ، دیدم _ بنظرت لاغر نشدم؟قدم بلند نشده؟ اینو که گفت خندم گرفت _مرد حسابی سی سالته دیگه رشد نمیکنی ، در ضمن نه لاغر نشدی همونی حرفم که تموم شد زد زیر خنده و اومد سمتم و با هم دست دادیم، وضو که گرفتیم رفتیم داخل و بعد از خوندن نماز دوباره با هم خارج شدیم. وارد کفشداری که شدیم .... نمیدونم بگم ازشانس من بود یا اصلا شانس وجود نداره !!!! حکمت خدا بود؟؟؟؟ نمیدونم چی بود ولی هرچی بود دوباره سعید ، دایی بهار رو دیدم که دقیقا موقع خروج ما داشت وارد مسجد میشد ، تا منو دید با صدای بلند به شخص کناریش گفت 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا