eitaa logo
💗رمان جامانده💓
408 دنبال‌کننده
98 عکس
26 ویدیو
0 فایل
✨﷽ 🚫خواننده عزیز ❗ #کپی‌برداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونی‌و‌الهی دارد .🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°🌎°• گاهی وقتا اینقدر به دنیا دل میبندیم که یادمون میره اینجا مستأجریم و فقط چند روز مهمانیم‼️ کاش به جای جمع کردن مال و اموال یکمم برا آخرتمون کار کنیم که خونه ابدیمونه❗️ 🔺 به نظرم این👆 حدیث امیرالمؤمنین رو باید با طلا بنویسیم و تو دیوار خونه مون بزنیم و هر روز بهش نگاه کنیم شاید به خودمون بیایم😊
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ با تعجب نگاهی بهم کرد و پرسید _داداش تو که اینجایی!!!مگه قرار نبود بری کربلا؟؟؟؟ جوابی بهش ندادم کنارم نشست و ادامه داد _حالت خوبه؟ _خوبم _ باشه ، پس من برم خداحافظ خداحافظی کرد و رفت سمت ماشین و سوار شد و رفت ، چند دقیقه بیشتر نگذشت که دیدم دوباره برگشت و گفت _داداش دارم برمیگردم تهران اگر میای ، بیا بریم نصف کرایه حساب کنم غرق تو فکر بودم و اصلا یادم نبود باید برگردم ، خودم رو روی لبه تیغ میدیدم ، افکاری منفی که بهم هجوم آورده بودن امونم رو داشتن میبریدن ، کم کم داشت باورم میشد نه واقعا اهل بیت نگام نمیکنن و تو سختی فراموشم کردن. وقتی راننده گفت داره برمیگرده تازه یادم افتاد منم باید بر گردم ولی نه به زنجان ، چون اگر مادرم میفهمید به جای پاسپورت اشتباهی شناسنامه رو داده خیلی ناراحت میشد و از طرفی اصلا محیط زنجان برام مناسب نبود و منم دنبال جایی بودم که خودم رو تخلیه کنم تا شاید مرهمی بشه بر روی زخم هایی که به جسم و روحم وارد شده بود. از جام پا شدم و تلوتلو خوران سمت ماشین رفتم ، گرمای هوا از یه طرف، ضد حالی که خورده بودم از طرف دیگه ، نایی برام نذاشته بود ، وقتی نشستم تو ماشین راننده نگاهی بهم کرد و گفت _حالت خوب نیستا!!!زیر چشمت گود افتاده ، کی غذا خوردی؟ چشمام کاسه خون و عرق از سرو روم سرازیر بود ، نگاهی بهش کردم و جواب دادم _ لطف کن کولرو روشن کن و برو ، ولی تهران نه ، برو قم _باشه هر طور راحتی راه که افتادیم باز صندلی رو تا اخر خوابوندم ، چشمام رو بستم ، خیلی خسته بودم . دوست داشتم بخوابم ولی نه خواب معمولی ، دوست داشتم مدت زمان طولانی بخوابم و وقتی بیدار میشم هیچ چیز رو به یاد نیارم ولی حیف اینا همش توهم بود و دور از واقعیت!! 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللّٰهُمَّـ ؏َجِّل‌ْ لِوَلیِّڪَ‌ الْفَرَج 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣سلام امام زمانم❣ 📖السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمَنْصُورُ عَلَی مَنِ اعْتَدَی... سلام بر تو و آن هنگام که ظلمت هزاران ساله ی جور و ستم را تنها بارقه ای از خورشید نگاهت، صبح می کند. سلام بر تو و بر مطلع الفجرِ آمدنت که پایان تمامی ستمگری هاست... 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610. اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ بر خلاف دیشب که خوابم نمیومد و با سرعت سمت هدفم میرفتم و تعجیل و رسیدن به مهران بی تابم کرده بود ،الان بی حال و بی روحیه بودم ، همین که رو‌صندلی نشستم خوابم گرفت تا اینکه وقتی چشمام رو باز کردم نزدیک همدان بودیم. از شدت ضعف چشمام تار میدید ، برای خوندن نماز با کلی زحمت از ماشین پیاده شدم و مثل بیماری که توان راه رفتن نداره سمت وضو‌خونه رفتم . حدود چهل ساعت بود لب به غذا نزده بودم بنابراین این حالت طبیعی بود. نمازم رو نشسته خوندم و رفتم سمت ماشین و حرکت کردیم، راننده که پسر مشتی و‌خوبی به نظر میرسید در تمام طول مسیر حواسش بهم بود و هر چی اصرار میکرد چیزی برام بخره اجازه نمیدادم. دوباره دراز کشیدم رو صندلی ، انگار چند ثانیه گذشته ، با صدای راننده بیدار شدم _داداش بیدار شو رسیدیم قم از جام پا شدم و نگاهی به اطراف کردم ، حوالی ساعت دوازده شب بود _اینجا کجاست؟ _میدان هفتادو دو تن _ برو سمت حرم کنار رودخونه _باشه حرکت کرد تا اینکه رسیدیم سمت کنار مسافر خونه و بعد از حساب کردن کرایه ماشین ، وارد مسافرخونه شدم و یه اتاق گرفتم همین که وارد اتاق شدم بدون اینکه توجهی به اطراف کنم رو تخت خواب دراز کشیدم خوابم برد حوالی ساعت نه صبح با گرم شدن هوای بیرون و اتاق از خواب بیدار شدم و نشستم رو تخت ، نای نشستن هم نداشتم ، ولی گرما خیلی اذیتم میکرد و ناچارا مجبور شدم پاشم و کولر رو روشن کنم ، پرده رو که کنار زدم ، انگار گنبد زیبای حرم با جسم و روحم حرف میزد همین که این منظره رو دیدم بی اختیار اشک توی چشمام جاری شد ، سرمو به دیوار تکیه دادم و خیره شدم به گنبد. چند دقیقه که گذشت گوشی و شارژر رو در اوردم و گوشیو گذاشتم تو شارژ ، ضعف بدنیم طوری شده بود که نفسم بالا نمیومد و به سختی نفس میکشیدم ، تا گوشی شارژ بشه تصمیم گرفتم برم پایین و چیزی بخرم بخورم تا شاید کمی حالم بهتر بشه 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا امروز دلم را به تو می سپارم دلی که همچون یک دفتر پر است از غم، دلتنگی، گناه و آرزو … خدای من با دستان مهربانت قلمی به دست گیر و به لطف خود پاک کن گناهانم را خط بزن غم هایم را تایید کن آرزوهایم را و دلی رسم کن در دفتر دلم به بزرگی دریا …
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ از اتاق خارج شدم و با یه مصیبتی از پله ها پایین اومدم تا رسیدم به سالنی که پذیرش اونجا بود همین که رسیدم سرگیجه و افت قند باعث شد تعادلم رو از دست بدم و زمین بخورم،چندتا مسافری که اونجا بودن با دیدنم سریع سمتم اومدن و روی صندلی نشوندن ، مسئول پذیرش که دستپاچه شده بود اومد سمتم و پرسید _چی شدن جوون ، چرا افتادی؟زنگ بزنم امبولانس بیاد؟ با چشمای خمار و نیمه باز نگاهی بهش کردم _اگر خرما داری یدونه بده اگر نه چایی بده _هر دو رو دارم پسر تو فقط یکم تحمل کن الان برات میارم دوان دوان رفت سمت در کوچک زیر پله و بعد از چند ثانیه با استکان چایی بیرون اومد و گذاشت کنارم ، از کشوی میزی که کنارش بود بسته خرما رو اورد و داد بهم ، بعد از خوردن چایی و‌خرما کمی حالم بهتر شد ، حد اقل توان راه رفتن پیدا کردم استکان و خرما رو گذاشتم رو‌میز و برگشتم سمت اتاق ، در رو‌که باز کردم صدای زنگ گوشیم رو شنیدم ، تا برسم به گوشی قطع شد گوشیو برداشتم دیدم سه بار زنگ زدن و‌هر سه بار کسی نبود جز میثم خواستم بهش زنگ بزنم که دوباره زنگ زد _الو سلام مهدی _سلام _چندباری زنگ زدم جواب ندادی .... خواب بودی؟ _نه _حالت خوبه؟ _خوب؟؟؟؟نه خوب نیستم _چی شده؟ بخشی از بدبیاری این دو سه روزه رو بهش گفتم و از اونجایی که حال حرف زدن نداشتم بقیه سوالهاش رو‌خیلی کوتاه جواب دادم تا اینکه میثم پی به حالت ضعف روحی و‌ جسمیم برد و اصرار کرد بیاد پیشم _زنجان نیستم ، اومدم قم _ایرادی نداره ، خیلی وقته قم نرفتم بعد از نهار حرکت میکنم اینو گفت و برای اینکه مانع اومدنش نشم گوشی رو بدون خداحافظی قطع کرد 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا