🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت446
✍ #جعفرخدایی
با تعجب نگاهی بهم کرد و پرسید
_داداش تو که اینجایی!!!مگه قرار نبود بری کربلا؟؟؟؟
جوابی بهش ندادم
کنارم نشست و ادامه داد
_حالت خوبه؟
_خوبم
_ باشه ، پس من برم خداحافظ
خداحافظی کرد و رفت سمت ماشین و سوار شد و رفت ، چند دقیقه بیشتر نگذشت که دیدم دوباره برگشت و گفت
_داداش دارم برمیگردم تهران اگر میای ، بیا بریم نصف کرایه حساب کنم
غرق تو فکر بودم و اصلا یادم نبود باید برگردم ، خودم رو روی لبه تیغ میدیدم ، افکاری منفی که بهم هجوم آورده بودن امونم رو داشتن میبریدن ، کم کم داشت باورم میشد نه واقعا اهل بیت نگام نمیکنن و تو سختی فراموشم کردن.
وقتی راننده گفت داره برمیگرده تازه یادم افتاد منم باید بر گردم ولی نه به زنجان ، چون اگر مادرم میفهمید به جای پاسپورت اشتباهی شناسنامه رو داده خیلی ناراحت میشد و از طرفی اصلا محیط زنجان برام مناسب نبود و منم دنبال جایی بودم که خودم رو تخلیه کنم تا شاید مرهمی بشه بر روی زخم هایی که به جسم و روحم وارد شده بود.
از جام پا شدم و تلوتلو خوران سمت ماشین رفتم ، گرمای هوا از یه طرف، ضد حالی که خورده بودم از طرف دیگه ، نایی برام نذاشته بود ، وقتی نشستم تو ماشین راننده نگاهی بهم کرد و گفت
_حالت خوب نیستا!!!زیر چشمت گود افتاده ، کی غذا خوردی؟
چشمام کاسه خون و عرق از سرو روم سرازیر بود ، نگاهی بهش کردم و جواب دادم
_ لطف کن کولرو روشن کن و برو ، ولی تهران نه ، برو قم
_باشه هر طور راحتی
راه که افتادیم باز صندلی رو تا اخر خوابوندم ، چشمام رو بستم ، خیلی خسته بودم .
دوست داشتم بخوابم ولی نه خواب معمولی ، دوست داشتم مدت زمان طولانی بخوابم و وقتی بیدار میشم هیچ چیز رو به یاد نیارم ولی حیف اینا همش توهم بود و دور از واقعیت!!
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❣سلام امام زمانم❣
📖السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمَنْصُورُ عَلَی مَنِ اعْتَدَی...
سلام بر تو و آن هنگام که ظلمت هزاران ساله ی جور و ستم را تنها بارقه ای از خورشید نگاهت، صبح می کند.
سلام بر تو و بر مطلع الفجرِ آمدنت که پایان تمامی ستمگری هاست...
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
اللهمعجللولیکالفرج🤲🏻
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت447
✍ #جعفرخدایی
بر خلاف دیشب که خوابم نمیومد و با سرعت سمت هدفم میرفتم و تعجیل و رسیدن به مهران بی تابم کرده بود ،الان بی حال و بی روحیه بودم ، همین که روصندلی نشستم خوابم گرفت تا اینکه وقتی چشمام رو باز کردم نزدیک همدان بودیم.
از شدت ضعف چشمام تار میدید ، برای خوندن نماز با کلی زحمت از ماشین پیاده شدم و مثل بیماری که توان راه رفتن نداره سمت وضوخونه رفتم .
حدود چهل ساعت بود لب به غذا نزده بودم بنابراین این حالت طبیعی بود.
نمازم رو نشسته خوندم و رفتم سمت ماشین و حرکت کردیم، راننده که پسر مشتی وخوبی به نظر میرسید در تمام طول مسیر حواسش بهم بود و هر چی اصرار میکرد چیزی برام بخره اجازه نمیدادم.
دوباره دراز کشیدم رو صندلی ، انگار چند ثانیه گذشته ، با صدای راننده بیدار شدم
_داداش بیدار شو رسیدیم قم
از جام پا شدم و نگاهی به اطراف کردم ، حوالی ساعت دوازده شب بود
_اینجا کجاست؟
_میدان هفتادو دو تن
_ برو سمت حرم کنار رودخونه
_باشه
حرکت کرد تا اینکه رسیدیم سمت کنار مسافر خونه و بعد از حساب کردن کرایه ماشین ، وارد مسافرخونه شدم و یه اتاق گرفتم
همین که وارد اتاق شدم بدون اینکه توجهی به اطراف کنم رو تخت خواب دراز کشیدم خوابم برد
حوالی ساعت نه صبح با گرم شدن هوای بیرون و اتاق از خواب بیدار شدم و نشستم رو تخت ، نای نشستن هم نداشتم ، ولی گرما خیلی اذیتم میکرد و ناچارا مجبور شدم پاشم و کولر رو روشن کنم ، پرده رو که کنار زدم ، انگار گنبد زیبای حرم با جسم و روحم حرف میزد
همین که این منظره رو دیدم بی اختیار اشک توی چشمام جاری شد ، سرمو به دیوار تکیه دادم و خیره شدم به گنبد.
چند دقیقه که گذشت گوشی و شارژر رو در اوردم و گوشیو گذاشتم تو شارژ ، ضعف بدنیم طوری شده بود که نفسم بالا نمیومد و به سختی نفس میکشیدم ، تا گوشی شارژ بشه تصمیم گرفتم برم پایین و چیزی بخرم بخورم تا شاید کمی حالم بهتر بشه
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت448
✍ #جعفرخدایی
از اتاق خارج شدم و با یه مصیبتی از پله ها پایین اومدم تا رسیدم به سالنی که پذیرش اونجا بود
همین که رسیدم سرگیجه و افت قند باعث شد تعادلم رو از دست بدم و زمین بخورم،چندتا مسافری که اونجا بودن با دیدنم سریع سمتم اومدن و روی صندلی نشوندن ، مسئول پذیرش که دستپاچه شده بود اومد سمتم و پرسید
_چی شدن جوون ، چرا افتادی؟زنگ بزنم امبولانس بیاد؟
با چشمای خمار و نیمه باز نگاهی بهش کردم
_اگر خرما داری یدونه بده اگر نه چایی بده
_هر دو رو دارم پسر تو فقط یکم تحمل کن الان برات میارم
دوان دوان رفت سمت در کوچک زیر پله و بعد از چند ثانیه با استکان چایی بیرون اومد و گذاشت کنارم ، از کشوی میزی که کنارش بود بسته خرما رو اورد و داد بهم ، بعد از خوردن چایی وخرما کمی حالم بهتر شد ، حد اقل توان راه رفتن پیدا کردم
استکان و خرما رو گذاشتم رومیز و برگشتم سمت اتاق ، در روکه باز کردم صدای زنگ گوشیم رو شنیدم ، تا برسم به گوشی قطع شد
گوشیو برداشتم دیدم سه بار زنگ زدن وهر سه بار کسی نبود جز میثم
خواستم بهش زنگ بزنم که دوباره زنگ زد
_الو سلام مهدی
_سلام
_چندباری زنگ زدم جواب ندادی ....
خواب بودی؟
_نه
_حالت خوبه؟
_خوب؟؟؟؟نه خوب نیستم
_چی شده؟
بخشی از بدبیاری این دو سه روزه رو بهش گفتم و از اونجایی که حال حرف زدن نداشتم بقیه سوالهاش روخیلی کوتاه جواب دادم تا اینکه میثم پی به حالت ضعف روحی و جسمیم برد و اصرار کرد بیاد پیشم
_زنجان نیستم ، اومدم قم
_ایرادی نداره ، خیلی وقته قم نرفتم بعد از نهار حرکت میکنم
اینو گفت و برای اینکه مانع اومدنش نشم گوشی رو بدون خداحافظی قطع کرد
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸