🌼🍃
🍃
*چگونه امیرالمؤمنین علیهالسلام را یاری کنیم؟*
کوچکترین قدمی که همهی شیعیان برای یاری امیرالمؤمنین علیهالسلام مظلوم میتوانند بردارند، در فضای حقیقی، نصب یک پرچم رنگی در ایام غدیریّه سردر منزل یا محلکارشان است و در فضای مجازی، انتشار مطالبی در رابطه با غدیر و اثبات حقّانیّت تشیّع در کانالها، گروهها و مخاطبان آنهاست.
آیتالله سیدعلی میلانی
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🍃
🌼🍃
#سلام_صبحگاهی
جان و جوانیم
خلاصه می شود در یک کلام؛
فدای نام زیبایت ای مهربان پدر!❤️
سلام تنها امید روزگار✨
(السَّلاَمُ عَلَى) الْمُؤْتَمَنِ عَلَى السِّرِّ وَ الْوَلِيِّ لِلْأَمْرِ
▫️فرازی از دعای روز دحوالارض (25 ذیقعده)
🔸خداوندا، بر حضرت مهدی علیهالسلام و تمام پدرانش درود فرست
و ما را از همنشینان و خاندان او قرار ده
و ما را در زمان ظهورش برانگیز تا در روزگار او از یاورانش باشیم.
🔹اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَيْهِ وَعَلَىٰ جَمِيعِ آبائِهِ، وَاجْعَلْنا مِنْ صَحْبِهِ وَأُسْرَتِهِ، وَابْعَثْنا فِى كَرَّتِهِ، حَتّىٰ نَكُونَ فِى زَمانِهِ مِنْ أَعْوانِهِ
📚 مفاتیح الجنان.
#جرعه_های_انتظار
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت449
✍ #جعفرخدایی
بعد از اینکه ادرس مسافرخونه رو براش فرستادم گوشیو گذاشتم سر جاش و دوباره دراز کشیدم
از شدت ضعف خواب که چه عرض کنم از هوش رفتم
راسته که میگن وقتی ادم خوابه یا بیهوشه درکی از زمان نداره و شاید روزهاو هفته ها بگذره ولی وقتی شخص به هوش اومد فکر میکنه چند دقیقه خوابیده
این اتفاق بارها و بارها برای همه افتاده و منم از این قائله مستثناء نبودم
عقربه های ساعت طوری حرکت میکردن انگار جلاد شمشیر به دست دنبالشون کرده و میخواد سر از تنشون جدا کنه
موقعی که میثم گوشیو قطع کرد اذان ظهر نگفته بود ولی وقتی چشمام رو باز کردم .....
همه جا روشن و نورانی بود یا لااقل به چشمم اونطور میومد که همه جا روشنه
خواستم از جام بلند شم که سوزش عجیبی تو دستم احساس کردم ،نگاهی کردم ببینم چیه!
دیدم بهم سرم وصل کردن ، نگاهی به دور و اطراف کردم ولی کسی رو ندیدم ، پرستار رو صدا زدم ولی صدام ضعیف تر از اونی بود که حتی همراهم بشنوه تا برسه پرستار که ده ها متر ازم فاصله داشت
وقتی دیدم تلاشم بی فایده هست اروم و بیصدا سر جام دراز کشیدم و خیره شدم به سقف
چند دقیقه ای که گذشت صدای پایی که بهم نزدیک میشد رو شنیدم ،منتظر بودم تا ببینم کیه که پرده رو کنار زد و دیدم میثمه!
نایلون پر از میوه و ابمیوه رو گذاشت رو میز کنار تختم و وقتی دید بهوش اومدم لبخندی زد و نشست کنارم
_سلام مشتی....
با خودت چیکار کردی؟؟؟
با دیدن میثم خوشحال شدم و آهی از ته قلبم کشیدم
_کی منو اورد اینجا؟تو از کجا فهمیدی اینجام؟؟؟
_شب که رسیدم مسافر خونه دیدم کنار مسافرخونه پر ادمه و یه امبولانسم اونجاس ، اول توجهی به امبولانس ومریض نکردم تا اینکه اسمتو به پذیرش گفتم و با دیدن من خیلی خوشحال شد و گفت تو امبولانسی
منم سوار شدم و یه راست اومدم اینجا
_مگه چی شده بود
_احتمالا دیدن در اتاقت بازه و افتادی کنار تخت به مسئول مسافرخونه اطلاع دادن و اونم بعد از اینکه نتونسته بیدارت کنه زنگ زده امبولانس
در حین حرف زدن بودیم که پرستار اومد و نگاهی به سرم انداخت و وقتی دید تموم شده از دستم باز کرد وگفت
_میتونید برید ولی نسخه رو از دارو خونه بگیرید و حتما استفاده کنید. بعد از مرخص شدن از بیمارستان میثم ماشینو اورد و سوارم کرد و رفتیم کنار مسافرخونه ولی نزاشت من پیاده بشم و رفت تو و بعد از چند دقیقه اومد بیرون و نشست تو ماشین و شناسنامه ام رو داد بهم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
4.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ تکان دهنده
عاقبت میمیریااااا...‼️
#استادکافی
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَ🌷
593K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گيرم كه دنيا براى تو بمانَد
تو براى آن نمى مانى....! 🌍
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت450
✍ #جعفرخدایی
شناسنامه روکه گذاشت رو داشبورت با تعجب پرسیدم
_ شناسنامه رو گرفتی؟؟؟
فعلا میخوام اینجا باشم شرایط برگشتن به زنجان رو ندارم در ضمن میخوام پنج شش روزی نرم بعد برم ، مادرم فکر میکنه کربلا هستم ، برای همین موندگارم
همینطور که داشتم صحبت میکردم استارت ماشین رو زد و ماشینو روشن کرد و گفت
_قرار نیست برگردیم فقط جامون رو عوض میکنیم
بدون اینکه چیز دیگه ای بگه حرکت کرد و رفتیم ، چندتا خیابون رو که رد کردیم گوشیو و برداشت و تماس گرفت
_ سلام استاد خوبید؟ کدوم خیابون هستید؟ ما الان بلوار امین هستیم
ادرس رو خیابون فرعی روهم گرفت و خداحافظی کرد ، از یک طرف حالم خوب نبود و هنوز سرگیجه ام رو داشتم و از طرف دیگه هم شب بود ، نفهمیدم چی شد و از کجا رفتیم تا اینکه ماشین رو کنار یه خونه نگه داشت و ماشینو خاموش کرد
_ فعلا پیاده نشو تا برگردم
از ماشین پیاده شد و رفت وسط خیابون و شروع کرد صحبت کردن با تلفن ، تو همین حین صدای باز شدن در یکی از خونه ها باعث شد میثم سمت در بره و بعد از مطمئن شدن اومد کنار ماشین و کمک کرد پیاده بشم .
با هم سمت در حرکت کردیم ، قبل از اینکه به در برسیم در باز شد
یک اقایی قدبلند حدود ۶۵ساله اومد دم در و با روی خوش و و لبخندی که روی صورتش داشت جلومون ظاهر شد.
همین که رسیدیم بهش چند قدمی اومد سمتمون
_سلام علیکم عزیزانم ، خیلی خوش اومدید ، بفرمایید
بعد از سلام میثم رفت سمتش و بغلش کرد و شونه اش رو بوسید .
بعد از میثم اومد سمت من و بلغم کرد و بعد از روبوسی ،راهنماییمون کرد داخل ، وارد که شدم دیدم یه حیاط بزرگ که چندتا درخت داشت و کنار باغچه و بهار خواب و حوض پر بود از گلدون های رنگارنگ با گل های زیبا
یک لحظه احساس کردم وارد بهشت شدم،تا اینکه در رو بست و اومد کنارمون و راهنمایی کرد بریم طبقه بالا
ظاهرا طبقه همکف خانواده اش بودن ولی لامپ های طبقه بالا خاموش بود و خالی
در واحد بالا رو باز کرد و چراغ رو روشن کرد و وارد شدیم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸