🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت311
✍ #جعفرخدایی
سرویس که رفت منم دنبالش رفتم و چون نتونستم بهار رو ببینم کمی سرعتم رو زیاد کردم تا شاید از کنار پنجره بتونم ببینمش ، کنار پنجره های سمت راننده ندیدمش واومدم سمت راست ماشین ،
بقول ناصر تیپ دخترکشی که داشتم باعث شد وقتی کنار پنجره مینی بوس میرسیدم همگی بهم خیره میشدن تا اینکه بهار رو دیدم
همین که منو دید نگاهی بهم کرد تا مطمئن بشه خودمم و بعد از مطمئن شدن خیلی راحت و بیخیال روشو ازم برگردوند ، نمیدونم بخاطر نامه بود یا اینکه میخواست تو سرویس ابرو داری کنه ...
دیدن این صحنه مثل خنجری بود که تو قلبم فرو بردن ، بی اختیار سرعتم رو کم کردم و از ادامه مسیر منصرف شدم و برگشتم سمت مغازه
مضطرب بودم و ترس عجیبی به دلم افتاده بود ، گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به ناصر و باهاش قرار گذاشتم ،
تا فردا ببینمش و طبق قراری که گذاشته بودیم ناصر اومد
تو مغازه بودم که داخل شد و سلامی کرد
_ سلامی به گرمی.خورشید به این عاشق دماغ سوخته .....اِاِاِ ببخشید دلسوخته
مزه پرونی هاش رو کرد و اومد سمتم و نشست
_شربت سکنجبین لطفا ...فقط با عسل باشه نه شکر
هیچ واکنشی به کارهاش نشون ندادم تا اینکه ساکشو گذاشت رو زمین و گفت
_خب قضیه جدیه و کار بجاهای باریک کشیده ، بگو ببینم چی شده پسرم چه کاری از دستم بر میاد؟
نگاهی به ساکش کردم و گفتم
_این چیه
_وسیله ای هست که توش وسایل میگذارن و نام ان ساک هست
_ میدونم ساکه برای چی دستت میگردونی ؟ هر جا میری میبریش؟
_از اون لحاظ میگی؟
کرج بودم گفتی بیا وسایلامو برداشتم و صبح حرکت کردم
با تعجب گفتم
_مگه زنجان نبودی؟خب مرد حسابی میگفتی کرجی بعدا قرار میزاشتیم چرا نگفتی اخه؟
_اِی اقا ما سینه سوخته رفاقت و دوستی هستیم ، سینه من صندوق چه اسراره و خاک پای رفقا ، فقط چون برای مراسم عروسی وسیله میخواستم بیارم گفتم یه روز زودتر بیام هم منت بزارم سرت هم کارم راه بیافته
اینو که گفت با صدای بلند خندید
_سر کارم گذاشتی ناصر؟عجب ادمی هستیا
🌹🍃 لینکپارتاولداستانانلاین #جامانده
https://eitaa.com/nojomossama/22718
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت312
✍ #جعفرخدایی
_این حرفها رو ولش کن طبیب جانت اومده ، داروی روحت اومده دردتو بگو ببینم باز چی شده ؟
دیگه حوصله تذکر دادن بهش رو نداشتم چون اگر قرار بود اصلاح بشه میشد بنابراین بی اعتنا به مورد قضیه رو براش تعریف کردم و منتظر شدم ببینم چی میگه
بعد از سکوت کوتاهی که داشت گفت
_ کاریه که شده سرزنش به درد نمیخوره ، حالا بگو ببینم من باید چیکار کنم؟اومدی مشورت کنی و باز کار خودت بکنی یا واقعا میخوای تکلیفتو روشن کنی
_مرد حسابی بهت گفتم بیا مشورت کنیم یه پیشنهاد بدی ، حالا از من میپرسی چیکار کنیم؟
میدونی قضیه خیلی کش اومده داره طولانی میشه از اول هم اشتباهم این بود تکروی کردم باید یکی رو میفرستادم میرفت خونشون ، هم شخصیت خودم رو زیر سوال بردم هم امکان داره اونا در موردم فکر بدی کنن ، از رفت و امد به مدرسه فهمیدم اونا هم بو بردن حالا خودش گفته یا خودشون فهمیدن رو کاری ندارم و اصلا مهم نیست و این اصلا خوب نیست.
باید یه نفر بره و رسما خواستگاری کنه مرگ یکبار شیون یکبار
_ضرب المثل بجایی بود عزیزم فقط اگر جواب منفی شنیدی شیون میکنی یا میخوای بمیری؟
درسته نوع سوال پرسیدنش حالت طنز و شوخی داشت ولی کاملا بجا و درست بود
_ اگر جوابش منفی بود!!!!!
نمیدونم باید صبر کنم ، کاری از دستم بر نمیاد، البته این برای وقتی هست که خود بهار جواب منفی بده نه خانوادش
_افرین افرین حالا اگر خودش جواب مثبت داد و خانواده جواب منفی میخوای چیکار کنی؟نکنه میخوای مثل فیلم هندی ها یا ایرانی ها باهاش قرار بزاری و فرار کنی و .....
دست بردار مهدی میدونم سخته ولی باید منطقی بود
_این چه حرفیه فرار کدومه ؟
اگر.جواب خودش مثبت باشه مجبورم هر کاری کنم تا پدر و مادرش راضی بشن
دیگه چاره ای ندارم اگر فکری ، حرفی ، حدیثی داری بگو استفاده کنم و بکار ببندم
اینو که گفتم ناصر از جاش پا شد و با حالت عصبی که انگار چیز بدی بهش گفته باشم رو کرد بهم و گفت
_مهدی اگه باهاش رفیق بشی خیلی بهتره تا اینکه هر کاری بکنی تا خانواده اش راضی بشن
🌹🍃 لینکپارتاولداستانانلاین #جامانده
https://eitaa.com/nojomossama/22718
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت313
✍ #جعفرخدایی
نمیگم رفیق بازی خوبه، نه خوب نیست! فقط خواستم پستیِ کارتو بهت بفهمونم
اگر به هر قیمتی راضی شون کنی و بر فرض هم راضی بشن ، فردا میشه نوکر خونه زاد ، راست بری میگن دختر نمیدادیم التماس کردی ، چپ بری میگن ازت خوشمون نمیومد بخاطر بهار راضی شدیم ، مهریه فلان تعداد ، خونه باید فلان جا بگیری ، عروسیت باید این قدر خرج کنی و هزار درد و دستور و.مصیبت دیگه که بی انتها و تموم نشدنیه تا وقتی که یا تو بمیری و خلاص بشی یا اونا بمیرن!
منت پشت سر منت ، مهدی من از این موارد تو دور و اطراف خیلی دیدم و شنیدم و باز هم خواهم شنید ، ادم ها همون ادمها هستن فقط قیافه و تن صداشون فرق میکنه در صورتی که توقع و انتظار سر جاشه
حالا باخودته ، یک عمر ذلت و خواری یا مدت کوتاهی ناراحتی و بعد زندگی عادی؟
دختر رو بخاطر نجابت و اخلاق میستونن پسر رو بخاطر اخلاق و غیرت و جنم کاری
نمیخوام هر کدومشون رو باز کنم و توضیح بدم خودت میدونی!
نمیگم کاری کن خانواده دختره بیان دنبالت و التماست کنن، تورو خدا بیا دختر ما رو بگیر ولی کاری کن اگر در خونه کسی رو زدی با روی خوش قبولت کنن تو رو بخاطر اخلاق و جربزه ات بخوان نه اینکه اما و اگر بیارن
حالا خود دانی اگر میخوای قدمت رو محکم بزار و بقول خودت مرگ یک بار شیون یکبار ، الانم اگه پیشنهادی داری بگو ، بسم الله....
با اینکه همه این حرفها رو بارها و بارها شنیدم و برام تکراریه و گاهی خودم این حرف ها رو برا بقیه زدم ولی تکرارش بی اثر نیست و میتونه زندگی ادم رو از این رو به اون رو کنه
_حرفهات رو قبول دارم ، تصمیم دارم تو رو بفرستم باهاشون صحبت کنی و نتیجه رو بهم بگی
_ بنده خدا من که از اول نظرم همین بود تو دست دست میکردی ، باشه هر.وقت بگی میرم
_بنظرم فردا صبح که خودش خونه نیست بری بهتره ... یا تو نظر دیگه ای داری
_نه خوبه صبح میرم
پاشد و ساکشم برداشت و سمت در رفت
_من برم فردا صبح ساعت 9 میام اینجا با هم بریم فعلا خداحافظ
_یاعلی
🌹🍃 لینکپارتاولداستانانلاین #جامانده
https://eitaa.com/nojomossama/22718
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت314
✍ #جعفرخدایی
باهاش خداحافظی کردم و برگشتم تو مغازه ، گذر زمان رو فراموش کرده بودم و اومدن صبح و شب رو نمیفهمیدم فقط دوست داشتم بهار پیشم باشه و لذت شب و صبح و کوه و سفر و هر چیز دیگه رو با بهار درک کنم
به هر شکلی بود خودمو مشغول کردم تا اینکه فردا صبح شد و مغازه رو باز کردم و منتظر ناصر شدم.
مونده بودم به ناصر چی بگم وقتی رفت و با خانواده بهار رو برو شد چه چیزهایی بگه ، تا اینکه خسته شدم و همه صحبت ها رو انداختم گردن ناصر.
ساعت کم کم رو عقربه های سر قرارم با ناصر میرسید ، استرس داشتم و فشار زیادی رو تحمل میکردم ، از جام پاشدم و رفتم دم در ، تا نگاهی به خیابون بندازم ببینم میاد یا نه
سرمو که چرخوندم دیدن ناصر داره میاد ، وایسادم تا اینکه اومد و سلام و احوال پرسی کردیم و وارد مغازه شدیم
_سلام بر منتظر چشم به راه
ای کاش منتظر و چشم براه کسی میشدی که منتظرته نه من!!!
خب داداش تنها برم یا میخوای برسونی یا موتور میدی برم ، هر سه گزینه روی میزه یکیشو انتخاب کن
_سلام فرقی نمیکنه با هر کدوم راحتی
البته من دوست دارم تو مغازه بمونم تا اینکه اونجا باشم و خودخوری کنم
موتور رو از تو پارکینگ در اوردم و کنار خیابون پارک کردم ، سوئیچ رو دادم به ناصر و گفتم
_رفتی اونجا چی میخوای بگی بهشون؟
سوار موتور شد و سوئیچ رو انداخت سرجاش
_اجازه بده ببینم این اژدها منو میرسونه اونجا یا وسط راه منو میخوره
نمیدونم بستگی داره کی درو باز کنه البته فرقی نمیکنه میگم برای خواستگاری دخترتون اومدم جواب اولیه رو بشنوم تا بعد با خانواده ....
ساکت شدم و به حرفاش فکر کردم ببینم منطقی هست یانه
_چیه نکنه حرفهای عاشقانه باید بزنم؟حرفی داری بگو نداری بزار برم هزار تا کار دارم باید امروز به همشون برسم.
_ نه حرفی ندارم برو خدا به همرات
_باشه فعلا ....یاعلی
_یاعلی
صد متر از م دور نشده بود که تپش قلبم شروع شد و حالت ضعف پیدا کردم ، رفتم تو مغازه و نشستم ، با هر چی دم دستم بود ور رفتم تا ذهن و قلبم رو به یه مسیر دیگه سوق بدم تا شاید بارفشارم کم بشه ولی انگار نه انگار
🌹🍃 لینکپارتاولداستانانلاین #جامانده
https://eitaa.com/nojomossama/22718
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت315
✍ #جعفرخدایی
پا شدم و از مغاز بیرون اومدم ،
درو بستم و رفتم سمت پارک جنگلی ته خیابونمون ، هوا ابری بود اونم ابر سیاه که نشون میداد بارش بارون تو راهه
بیست دقیقه ای پیاده روی کردم تا به پارک رسیدم و تو خلوت ترین جای پارک که بهترین فضا و مکان برای فکر کردن بود نشستم.
جاده ترانزیت و ازاد راه دیده میشد و به راحتی میشد ماشین هایی که تو جاده هستن رو دید
چند دقیقه ای نشستم و فکر میکردم که تا حالا ناصر رسیده و داره باهاشون صحبت میکنه ، دلم هزار راه میرفت ..
تو این فکرها بودم که قطرات ریز بارون رو صورت افتاد ، نگاهی به اسمون کردم دوباره چشممو دوختم به جاده
حدود یک ساعتی بود که نشسته بودم و منتظر تماس ناصر ، تا اینکه گوشیم زنگ خورد و سریع از تو جیبم در اوردم دیدم ناصر
_الو... سلام ناصر چی شد
_سلام ، کجایی کنار مغازه ام
_پارک جنگلی هستم همون جا که ورزش میکردم ، چی شد بگو ببینم
_عجله نکن بزار بیام بعد
اینو گفت و گوشیشو خاموش شد ، کلافه و سردرگم بودم ، حس کردم خبر خوبی در راه نیست ، فشار و سنگینی عجیبی رو روی سینه ام حس میکردم تا اینکه صدای موتور رو شنیدم
از جام پاشدم دیدم ناصر داره میاد ، قبل از اینکه بهم برسه خودم سمتش دویدم تا اینکه رسیدم بهش و اونم وایساد و موتور رو خاموش کرد و پیاده شد
_وای یعنی اینقدر عاشقمی که نمیتونی دوریمو تحمل کنی؟
اینو گفت و رفت سمت نیمکت و نشست
_شکرک نزنی مربا
نصف جون شدم بگو ببینم چی شد
_ هیچی نشد ، خانواده عجیب غریبی هستن بنظرم بیخیالش بشی بهتره
_یعنی چی؟ چی شد مگه؟؟؟
_رفتم دم درشون و زنگ زدم ، یه خانم حدودا چهل یا چهل و پنج ساله در رو راز کرد و بعد از احوال پرسی خودم رو معرفی کردم و گفتم از طرف یکی از دوستان برای کسب اجازه اولیه برای خواستگاری رسمی از دخترتون مزاحم شدم
🌹🍃 لینکپارتاولداستانانلاین #جامانده
https://eitaa.com/nojomossama/22718
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت316
✍ #جعفرخدایی
_خب
_خب که خب
بهم گفت ما اینجا دختر دم بخت نداریم
_یعنی چی؟مگه ادرس رو نمیشناسی؟
شاید اشتباه رفتی؟
_صبر کن داداش
ادرس درست بود و اونم مادرش بود چون شبیه بودن ، خودشم با لبخند موزیانه ای داشت جواب میداد ، مطمئن هستم فهمید از طرف تو اومدم.
_یعنی چی ؟ متوجه حرفات نمیشم
_یعنی اینکه نمیخوان دخترشون رو بهت بدن فهمیدی؟
_چطور میتونی این حرفو بزنی وقتی بهت گفتن اشتباه اومدی؟ بخاطر خدا درست حرف بزنن ببینم چی میگی ، حوصله معما و گزیده گویی ندارم ، کل داستان رو بگو لطفا
چند قدمی برداشت و کنار جدولی که از کنارش کنار درختها بود وایساد و گفت
_رفتم و درشون رو زدم ، یه خانمی اومد دم در ، بهش گفتم منزل اقا یا خانم مقدم اینجاست؟
با تعجب نگاهی بهم کرد و بدون رد یا تایید حرفم گفت امرتون رو بفرمایید.
گفتم برای کسب اجازه امر خیر برای یکی از اشنایان برای دخترتون مزاحم شدم ، اونم کمی سکوت کرد و با لبخندی که اصلا خوشم نیومد گفت ما اینجا دختر نداریم ،
مشخصات بهار رو دادم بهش ولی باز انکار کرد ، منم خداحافظی کردم و برگشتم.
از این اتفاق بیشتر متعجب بودم تا ناراحت ، از ناصر پرسیدم
_کدوم در رو زدی؟
_در کنار خونه دو نبش که شمالی بود و در طوسی بزرگ داشت و دو تا زنگ که نماش هم سنگ سفید بود و خونه داخل بن بست بود و..... بازم بگم
_نه نگو ...درست رفتی ولی چرا این حرفو زدن؟ این حرف توهین به شعور طرف مقابله !
_خب برای همینه میگم خانواده عجیب غریبی هستن چون اگر کمی منطقی بودن دروغ شاخدار نمیگفتن رک و راست میگفتن ما فعلا قصد نداریم دخترمون رو شوهر بدیم یا از این دست حرفها که هم ادب رعایت بشه هم حرف دوپهلو نباشه
بنظرم بیخیالش شو
_چرا؟؟؟
🌹🍃 لینکپارتاولداستانانلاین #جامانده
https://eitaa.com/nojomossama/22718
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت317
✍ #جعفرخدایی
_روایت داریم قبل از اینکه اولین قدم در یک مسیر رو بر دارید نگاه کنید ببینید اخرین قدم کجا فرود میاد ، اگر خیر بود اولین قدم رو بردارید خیر نبود بر ندارید
_کجای این کار شره؟
_بهار هر چقدرم ادم خوبی باشه این خانم مادرشه ، مادری که به این راحتی دروغ میگه در اینده احتمال داره دروغ های بزرگتری هم بگه و این یادت نره بهار دختر این زنِ،
کاری به دروغ گفتنش ندارم ولی دیدنش حس خوبی بهم دست نداد.
الانم بهت نمیگم بی خیال شو چون این حسی هست که به من دست داده و نظر منه نه تو ، و اگر قرار باشه کسی با کسی ازدواج کنه و زندگی تشکیل بدی تویی نه من
منم نظر.خودم رو دادم و الباقی با خودته!
درضمن باز یاداورت میشم احتمال دادم فهمید از طرف تو اومدم بنابراین اگر این احتمال درست باشه بی احترامی پیش اومده بیشتر دامن تو رو میگیره نه من
خوب فکر کن و تصمیم عاقلانه بگیر یا اینکه برای مطمئن شدن از تصمیمت یک نفر دیگه رو هم بفرست ببین چی میگن.
حرفهای ناصر مثل پوتکی بود که داشتن به سرم میزدن چون اگر حرفها و احتمالاتش واقعیت داشت کار سخت میشد با این حال برای تسکین قلب خودم حرفهای ناصر رو سوءتفاهم تلقی میکردم و با شیره مالیدن به سرم، ارامش رو برای خودم به ارمغان میاوردم.
رو کردم به ناصر و گفتم
_مگه تو علم غیب داری یا از دل مردم خبر داری که به این راحتی داری حرف میزنی؟ فکر کردی دو تا حدس در مورد بقیه زدی و درست از اب در اومده هر حدسی بزنی یا هر نظری بدی درسته ؟ نه داداش این طوریا هم که فکر میکنی نیست ،
پیشنهادتو قبول میکنم یکی دیگه رو هم میفرستم بره ، اره حتما این کارو میکنم
از جام پاشدم و شروع کردم قدم زدن
ناصر سمتم اومد و گفت
_بهت حق میدم عصبی بشی و حرف غیر معقول بزنی ! الانم ازت ناراحت نمیشم چون حرفت زیادم غیر منطقی نیست ، از من کمک خواستی منم برداشتموگفتم حالا خود دانی
بدون اینکه جوابشو بدم به قدم زدن ادامه دادم
_ موتورو چیکار کنم بیاسوار شو برو
جوابی ندادم و خودش موتور رو سوار شد و رفت ، تا نزدیکی اذان مغرب قدم زدم و فکر کردم
اخه یعنی چی ما دختر نداریم؟
ناصر تجربه کافی داره بیشتر مواقع هر برداشتی از طرف مقابل داشته درست از اب در اومده
ولی....
🌹🍃 لینکپارتاولداستانانلاین #جامانده
https://eitaa.com/nojomossama/22718
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت318
✍ #جعفرخدایی
اصلابرام قابل درک و هضم نبود جوابی که مادر بهار داده!
به هر حال باید تصمیم درستی میگرفتم.
تا دیر وقت قدم میزدم و همه راه های ارتباطی رو در نظر میگرفتم و با کوچکترین ایرادی تو هر راه ، راه دیگه ای انتخاب میکردم تا اینکه گوشیم زنگ خورد
دیدم ناصرِ ، خواستم جواب ندم ولی خب اون بیچاره چه گناهی کرده بود و از طرفی هم من به جای تشکر ازش بهش بی احترامی کردم، بنابراین گوشی رو برداشتم و جوابشو دادم
_سلام
_سلام خونه نرفتی ؟
_نه هنوز چطور؟
_موتورو نبردم خونتون چون مادرت پیگیرت میشد و نگرانت میشد کجایی بیام دنبالت ؟
_نزدیک امام زاده م.
_باشه همون جا بمون تا یه ربع دیگه راه میفتم ، اخه دارم خواهر زاده هام رو یکی یکی سوار میکنم الانم نوبت فاطمه دختر خواهر کوچیکمه بهش قول دادم براش تک چرخ بزنم
_ چند روز دیگه عروسیته بجای اینکه دنبال کارهای مراسم باشی داری تک چرخ میزنی؟
_ الو صدات ضعیف میاد
پس تو چکاره ای ؟ کارهای عروسیم نصفشو تو انجام میدی نصفشم داداشام من دستم خالیه دارم تمرین میکنم
این جمله رو گفت و خندید
_ نیا دنبالم تمرین کن ، میخام تنها باشم خودم میرم خونه ....یاعلی
بدون اینکه منتظر جوابش باشم خداحافظی کردم و گوشیو قطع کردم . سمت خونه حرکت کردم.
خونه که رسیدم بدون اینکه با کسی حرفی بزنم مستقیم رفتم تو اتاق و رخت خوابمو انداختمو و خوابیدم
خواهرم و مادرم بهم نگاه میکردن و اروم با همدیگه چیزایی پچ پچ میکردن که متوجه نمیشدم ولی هر چی بود میدونستم در مورد منه ، بیخیال اون بنده خدا ها شدم و دوباره رفتم تو فکر
تصمیم گرفتم فردا صبح دوباره برم دم خونه بهار و اگر موقعیتش پیش بیاد باهاش حرف بزنم
🌹🍃 لینکپارتاولداستانانلاین #جامانده
https://eitaa.com/nojomossama/22718
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت319
✍ #جعفرخدایی
دیگه تحمل هیچ بارفکری منفی و خبر و اتفاق بدی رو نداشتم ، موتور رو گذاشتم پیاده رو و بستمش به درخت و شروع کردم خیابون گردی تا نزدیک ظهر بشه و ببینم سرویس میاد یا نه
نمیدونم چند بار خیابون رو رفتم و برگشتم ولی هر بار به ساعت نگاه میکردم انگار ساعت دوست نداشت حرکتی به خودش بده و دل بی طاقت منو تسکین بده
به هر ترتیبی بود ساعت رو دوازده و نیم کردم و برگشتم سمت موتور و منتظر شدم تا اینکه سرویس بهار رو از دور دیدم ، با عجله سمت یکی از مغازه ها رفتم و تا می تونستم کاری کردم بهش نزدیک بشم ولی جوری وایسادم منو نبینه ، سرویس وایساد و بهار از ماشین پیاده شد ، بی اختیار نگاهم رو دوختم بهش تا اینکه وقتی در ماشین رو بست و برگشت سمت خونه چشم در چشم هم شدیم ، دیگه از دیدن من شوکه شده بود و سراسیمه رفت سمت خونه ، همین که داخل بن بست شد منم سمت تقاطع بن بست حرکت کردم تا اینکه...
داداش کوچیکش رو دیدم که وایساده و منتظره بهاره ، به خیال خودم که منو ندید مسیرم رو عوض کردم و برگشتم سمت موتور تا داداشه منو نبینه
از چشمای بهار پریشونی و اضطراب رو خوندم و متوجه شدم اتفاقاتی افتاده که براش خوشایند نبوده و این اتفاقات هم دلیلش من هستم
تو همین فکرا بودم که برگشتم و به پشتم نگاه کردم دیدم داداش بهار سرشو از کوچه بیرون اورده و داره منو میپاد
موقعیت طوری شد که باید سریع از اونجا میرفتم و یه مدتی اون طرفا افتابی نمیشدم تا شاید بهار مورد سوءظن و تهمت قرار نگیره
موتورو سوار شدم و رفتم مغازه
چند روزی گذشت و با نبود بهار زخم دلم هر روز سرباز میکرد و جیگرم رو می سوزوند.
تا اینکه بعد از چند روز مثل همیشه مغازه رو باز کرده بودم و اتفاقی دم در وایساده بودم تا اینکه یه خانم چادری که داشت میرفت اون سمت خیابون ، دقیقا وسط خیابون پشیمون شد و برگشت سمت مغازه من ، اتفاقی حواسم بهش بود و احتمال دادم میخواد بیاد مغازه برای همین قبل اومدنش من وارد مغازه شدم
وارد که شد با صدای اروم سلام کرد و نگاهی به در و دیوار و ویترین و پیشخوان کرد و اخر سر نگاهی به من کرد خواست چیزی بگه که ....
سرشو تکون داد و بدون خداحافظی و بدون اینکه چیزی بگه از مغازه بیرون رفت
🌹🍃 لینکپارتاولداستانانلاین #جامانده
https://eitaa.com/nojomossama/22718
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت320
✍ #جعفرخدایی
مات و مبهوت مونده بودم و نمیدونستم چی بگم ، حس بدی پیدا کردن و تقریبا نسخه ای که برام پیچیده شده بود رو خوندم ،فهمیدم این دیدار چند ثانیه ای که در سکوت مطلق بود حاصل روزها و هفته ها بحث و گفتگویی بوده که صورت گرفته و نتیجه شده این...
تو همین حین ناصر وارد شد
_سلام
انقدر شوکه شده بودم که متوجه سلام کردن ناصر نبودم ، دوباره ولی این بار با صدای بلند گفت
_سلام
نگاهم رو دوختم به ناصر و نشستم
_چی شد پسر؟اون خانم کی بود؟چرا حرف نمیزنی ؟
ای بابا کم کم دارم نگران میشما!!
با صدای گرفته و پر از غم که به زحمت از سینه ام خارج میشد جواب دادم
_مادر بهار بود
_واقعا؟ چطور شد اومده اینجا؟ چی گفت که اینجوری به هم ریختی ؟
_آب پاکی رو ریخت رو دستم
_مگه چی گفت؟
سرمو پایین اوردم و با دستام شقیقه هام رو گرفتم و مالش دادم
_ هیچی نگفت فقط نگاه کرد و سری تکون داد و رفت
ناصر با شنیدن این جواب ساکت شد ، و چیزی نگفت تا اینکه نشستم کنارم
_ میدونم نه زمان مناسبی هست نه تو حال شنیدنشو داری ولی باید بگم و میگم هر چند اگر رفاقتمون لطمه بخوره ،
حد اقل من خیالم راحته رفاقت رو با این حرفها در حقت تموم کردم و فردای روزگار اگر مردم پیش خدا شرمنده نیستم و تذکرم رو دادم
تک تک ادم هایی که روی این کره خاکی هستند به غیر از امام زمان عج ،ایرادهایی دارن ، کم یا زیاد مهم نیست مهم اینه ایرادهایی وجود داره
اینو گفتم تا فکر نکنی من مدعی هستم که کاملم نه .... من خودم بدتر از همه هستم
اینو که گفت از جاش پا شد و رفت سمت اینه نیم قدی که کنار درب ورودی زده بودم و بهم اشاره کرد برم پیشش
با اینکه حوصله این کارها رو نداشتم ولی دنبال روزنه ی امیدی بودن که بهم ارامش بده ، پاشدم و بدن اینکه چیزی بگم رفتم پیشش
🌹🍃 لینکپارتاولداستانانلاین #جامانده
https://eitaa.com/nojomossama/22718
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت321
✍ #جعفرخدایی
_پاشو بیا کنارم و کنار اینه بایست
یه نگاهی به خودت بکن!!!
قبلا هم بهت گفتم ولی این بار رسما دارم برات خط و نشون میکشم امیدوارم بخودت بیای
مدل موهاتو ببین!!!
مدل تیشرت و شکلی که رو تیشرتته رو ببین!!!
گردن بندی که انداختی دور گردنت رو ببین!!!
مدل شلوار جینی که پوشیدی و کفشی که پاته رو ببین!!!
مهدی اینا دارن داد میزنن تو یک ادم بی مسؤلیت و دختر باز و لااوبالی ....
هستی ، به این زن حق بده ، حق بده این عکس العمل رو داشته باشه
بهشون حق بده نگران دخترشون باشن
هیچکس ندونه من میدونم دلت پاکه و اهل این کارها نیستی، میدونم پلاکی که به گردنبندت اویزونه اسم حضرت عباس هست ،اینارو من میدونم نه بقیه ولی من منم مردم مردمن ، من تو رو میشناسم بقیه هم تو رو اندازه من میشناسن؟
تو داری چوب ندانم کاری خودت رو میخوری برادره من بخودت بیا!
اصلازیاد دور نرو همین اطرافیانت میدونی در موردت چیا میگن؟
درسته زندگی هر کسی به خودش مربوطه ولی اینو بدون ما در اجتماع زندگی میکنیم و مثل زنجیر به هم وصلیم و تو بعضی جاها به داد هم می ریسیم
اگر تو خواستگاری بری فکر میکنی خانواده دختره از کی میاد تحقیق بکنه؟از همین همسایه هایی که دارن برات حرف در میارن ، خب برادره من چرا به خودت ظلم میکنی؟
چندباری به شوخی و جدی گفتم ولی باز راه خودتو رفتی ، این اخرین باری بود که در این مورد باهات حرف زدم ، و دیگه حرفی برای بعد نمونده
اگر میخواهی تغییری تو زندگیت بوجود بیاری باید این تغییر رو از خودت شروع کنی ، از قلبت ، طرز فکرت و ظاهرت
قدرت تکلمم از بین رفته بود و فقط نگاه میکردم.
به همه حرفهای ناصر خوب گوش دادم ، با اینکه بعضی حرفها برام تکراری بود ولی انگار برام تازگی داشتن ، تصمیم گرفته بودم در مقابل حرفاش تسلیم بشم و حرفاشو عملی کنم
سکوت فضا رو احاطه کرده بود که ناصر گفت
_من دارم میرم ، ازت خواهش میکنم به حرفهام فکر کن
راستشو بخوای یه پیشنهادم برات دارم و اونم اینکه شغلتم عوض کن
🌹🍃 لینکپارتاولداستانانلاین #جامانده
https://eitaa.com/nojomossama/22718
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت322
✍ #جعفرخدایی
خودت که بهتر از من میدونی مردم به اونایی که ویدئو کلوپ دارن به چشم خوبی نگاه نمیکنن ، درسته تو و خانواده ات رو همه میشناسن و میدونن ابرودار و سربه زیر هستید همچنین تو مغازه ات خدمات دیگه ای هم داری ولی کار اصلیت ویدئو کلوپه و بهتره برای حفظ شخصیتت کارتو عوض کنی
به حرفهام فکر کن و تصمیم درست بگیر، این حرفها از روی محبت و دلسوزی بود نه لج بازی یا هر چیز بیهوده ، پس انتظار دارم ازم ناراحت نشی
من رفتم یاعلی
با رفتن ناصر حس کردن صفحه ی جدیدی از سرنوشتم داره رقم میخوره و نویسنده این تقدیرات خودمم ، میتونم با کمی فکر و البته توکل تقدیر خوبی داشته باشم و بلعکس
از ابی که تو شیشه بود رو صورتم ریختم تا کمی بخودم بیام ، پاشدم و از مغازه بیرون اومدم و در رو بستم.
این مغازه ای که تو این چند ماه همش بسته شده بود دیگه حکم مغازه رو برام نداشت و شده بود اتاق تنهایی هام
موتور رو برداشتم و زدم به خیابونا ، دنبال جای خلوتی میگشم تا نه کسی رو ببینم نه کسی منو ببینه و ساعتها بشینم و فکر کنم ، جای خاصی به ذهنم نمیرسید.
یادم اومد اون امام زاده قدیمی و خلوتی که یکبار با علیرضا رفتیم بهترین جاس ،
اره همون جا عالیه وسط بیابون و بین کوه بود کمتر کسی اونجا رو میشناسه هر کی هم که بشناسه باید کلی کوه بالا بره که هیچ کسی نمیره
تغییر مسیر دادم و رفتم سمت جاده زنجان طارم.
چند کلیومتری رو که از جاده طی کردم رسیدم به جاده خاکی سمت چپ جاده که شیب تندی هم داشت ، از اونجا عبور کردم و به مسیرم تو جاده خاکی به سمت امام زاده حرکت کردم.
بارون، جاده نسبتا خوبی روکه قبلا دیده بودم رو تخریب کرده بود و عملا فقط ماشین های شاسی بلند یا موتورهای مثل موتور من میتونستن برن امام زاده
به هر زحمتی بود مسیر کوتاه ولی داغون رو رد کردم و رسیدم امام زاده ، همونطور که پیش بینی کرده بودم کسی اونجا نبود ، موتور رو خاموش کردم و پیاده شدم ، در امام زاده بسته بود ، اروم سمت در رفتم و با دستم هل دادم تا اینکه در باز شد و منم وارد شدم . بوی رطوبت رو به راحتی میشد حس کرد . در رو تا اخر باز کردم و اومدم بیرون ، تا ببینم اگر جارو پیدا کنم امام زاده رو جارو کنم که از قضا جارو رو هم پیدا کردم ، وارد اتاق که شدم سکوت عجیبی حکم فرما بود ، از پنجره های ریز که به عنوان روشنایی تو سقف تعبیه کرده بودن نور ضعیف خورشید مثل ستون های نازک به زمین امام زاده وصل شده بود ، از گرد و خاکی که روی مهر و ضریح چوبی دیده میشد میتونستم بفهمم خیلی وقته کسی پاشو اینجا نزاشته
🌹🍃 لینکپارتاولداستانانلاین #جامانده
https://eitaa.com/nojomossama/22718
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃