eitaa logo
💗رمان جامانده💓
409 دنبال‌کننده
98 عکس
26 ویدیو
0 فایل
✨﷽ 🚫خواننده عزیز ❗ #کپی‌برداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونی‌و‌الهی دارد .🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ گلیم های کهنه و خاکی رو لول کردم و بردم بیرون و خوب تکوندمشون و روی نرده چوبی کنار چاه اب اویزون کردم. جارو رو برداشتم و رفتم داخل و شروع کردم به جارو زدن تا جایی که گرد و خاک بلند شد کمی اب روی زمینش پاشیدم و بعد از اینکه گرد و خاک خوابید جمعشون کردم و ریختم بیرون ، با دستمال هم ضریح و مهرها و در رو تمیز کردم تا اینکه کار نظافت تموم شد و نوبت گلیم ها رسید اونا رو هم پهن کردم و جارویی زدم و یکی یکی بردم پهن کردم داخل امام زاده ، کارهای داخل تموم شد و اومدم بیرون و یه جارویی هم دم در کشیدم و جارو رو گذاشتم سر جاش و وارد شدم به به ، این اتاق با اتاق چند دقیقه ی پیش قابل قیاس نیست. کارم که تموم شد دستامو شستم و وضو گرفتم و وارد اتاقک شدم. از مهرهایی که رو طاقچه گذاشته بودم یکی رو برداشتم و دو رکعت نماز خوندم . بعد نماز تکیه دادم به یکی از پشتی های کهنه و خیره شدم به ضریح کهنه چوبی ، فضای اتاق انقدر ساکت بود که گوشم سوت میکشید ، جای خیلی خوبی برای فکر کردن یا مطالعه بود ، به اتفاق های اخیر فکر میکردم و اشتباهاتم رو پیدا میکردم و بهشون فکر میکردم. پشیمونی فایده ای نداشت ولی تنها کاری که میتونستم بکم این بود که برام تجربه ای بشه که دیگه تکرار نکنم. قصدم از اومدن و فکر کردن تنها قضیه بهار نبود ، موضوع انحراف قدم به قدمم از سالهای گذشته بود ، روزهایی که وقتی اذان میگفت اول از همه تو مسجد محله مون بودم ، تا جایی که هیئت امناء مسجد میخواستن کلید مسجد رو بدن بهم تا صبح ها مسجد رو باز کنم و اذان رو پخش کنم . در کل موقعیت اجتماعی بسیار مثبتی که به مدد نماز و خدا کسب کرده بودم، ولی حالا با سهل انگاری خودم شیطان قدم به قدم طوری اینها رو ازم گرفت که بعد از سالها متوجه نشدم تا اینکه بهم متذکر شدن! باید یه تصمیم کلی میگرفتم ولی ترسی تو دلم بود و اونم این بود که اگر این مغازه تغییر کاربری بدم باید هزینه اضافی کنم یا اگر جمع کنم چکار باید بکنم؟ بعد از حرفهای ناصر و رفتار مادر بهار ، این شغل کمی دلمو زده بود ولی ترس از بیکاری که ناشی از عدم توکل بر خدا بود اذیتم میکرد و مانع میشد تغییراتی انجام بدم. ولی با این اتفاق ها باید دل رو به دریا میزدم و کاری میکردم طوری غرق در تفکرات بودم که گذر زمان رو متوجه نشدم و اگر هوا تاریک نمیشد حالاحالاها نمیفهمیدم که وقت رفتنه! 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ قبل از اینکه خارج بشم رفتم کنار ضریح و فاتحه ای خوندم و گفتم یا امام زاده ای که حتی اسمتم نمیدونم چیه ! کمک کن یه راهی برای حل مشکلاتم پیدا کنم ، خسته ام ! خسته از های وهوی زندگی ! گاهی احساس پوچی میکنم گاهی امیدوارم ! خلاصه دستمو بگیر که محتاجم از جام پاشدم که برم در باز شد ... هوا کمی تاریک شده بود و چهره رو نمیشد به خوبی تشخیص داد ، منم جایی بودم که بوی ادمیزاد به مشام نمیخورد ، بالا و بین کوه ، اول فکر کردم حیوونی چیزیه ، بیصدا وایسادم ببینم کیه که ... یه پیر مرد که تو یه دستش یه بوقچه و تو دسته دیگه اش یه چوب دستی بود ، وارد شد با اینکه پیر مرد بود به محض ورود و دیدن من یه سلام با صدای بلند کرد. جواب سلامشو دادم تا اینکه رفت کنار ضریح، فاتحه ای خوند و رفت و نشست کنار دیوار و تکیه داد به پشتی برام تعجب اور بود توی این وقت این پیرمرد اینجاست ، با این حال بی خیال موضوع شدم و خداحافظی کردم که برم .. صدا زد _ قدمم سنگین بود که با اومدنم قصد رفتن کردی مشدی؟ برگشتم و نگاهی بهش کردم _ نه حاج اقا این چه حرفیه ، من خیلی وقته اینجام ، پاشده بودم که برم شما تشریف اوردید زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم پرسیدم _چیزی گفتید؟ _تاریکه فندک یا کبریت داری؟ _ندارم _میدونستم نداری دست کرد تو کتش و کبریت رو در اورد و دستشو دراز کرد سمتم و گفت _ بیا با این دو تا فانوس رو روشن کن خدا خیرت بده فانوس ها رو که روشن کردم چهره اش مشخص شد ، یه پیر مرد قد کوتاه لاغر که یه کلاه عرق چین سرش گذاشته بود و ته ریشی هم داشت با روشن شدن اتاق نگاهی به دور رو بر انداخت و گفت _ اینجا چقدر تمیز شده !! خدایا کسی که اینجا رو تمیز کرده رو حاجت روا کن ، مشکلاتش رو حل و به راه راست هدایت کن 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ دوباره دستشو سمتم دراز کرد و کبریت رو ازم گرفت دوتا دعای اول برام قابل قبول بود ولی دعای اخری؟ خواستم ازش بپرسم از کجا میدونی تو راه راست نیست که دعا کردی؟مگه شما میشناسی کی اینجا رو تمیز کرده ؟ چند بار خواستم بگم ولی انگار دهنم بسته میشد و گویا کسی نمیزاره این سوال رو بپرسم نگاهی بهم کرد و گفت _بیا بشین پیشم عمو جان ، حالا چند دقیقه دیر تر بری طوری نمیشه کنارش نشستم و سرمو انداختم پایین ولی زیر چشمی تحت نظرش داشتم _اینجا جایی هست که اشک چشم و آه و ناله در مرحله دوم بکار میاد عمو ، اول باید صفای دل داشته باشیم و بعد ناله کنیم ، بیشتر مردم اولی رو انجام نمیدن میپرن تو دومی ، مثل اینکه بیسواد باشی و بجای اینکه بری کلاس اول ثبت نام کنی میگی میخوام کلاس پنجم ثبت نام کنم .... اخه این درسته؟ راه رو گم کردیم و بجای اینکه بیایم تو راه دنبال میان بریم اینا رو که گفت خندید و ادامه داد _عجب مردمی هستیم ... عقل نعمت خداست ، ادم باید ازش استفاده کنه ، باید فکر کنه ، ببینه که اگر کارش گیره چیکار کرده یا داره میکنه که خوشایند صاحبش نیست اون کارو ترک کنه و از حرف مردم نترسه خدا بزرگه عمو ... ترسو مرده ، درسته نفس میکشه ولی در حکم مرده است کار وقتی درست میشه که ما بخوایم خودمون رو درست کنیم وگرنه مثل قوم بنی اسرائیل چهل سال تو بیابون دور خودمون میچرخیم بدون اینکه کلامی از دهنم خارج بشه به همه حرفهاش گوش میکردم. حرفهاش برام خیلی شیرین و جذاب بود و فکر میکردم انگار داره منو نصیحت میکنه و منظورش از این حرفها منم. حرفهاش که تموم رو کرد بهم و گفت _پاشو برو عمو جان هوا دیگه تاریک شد با موتور اومدی برات سخت میشه برو در امان خدا بدون یک جمله اضافی فقط گفتم خداحافظ و از اتاق خارج شدم ، انگار تسخیرم کرده بود تا حرف اضافی نزنم یا سوالی نپرسم و حتی بیشتر از این دقایق کنارش نشینم 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ خلاصه هر چی بود خیلی تو فکرم برد ، سوار موتور شدم و شروع به حرکت کردم. اذان گفته بود و هوا کاملا تاریک بود ، با اینکه چراغ موتور روشن بود ولی فقط چند متر جلوی موتور رو میتونستم ببینم و با سرعت خیلی کم حرکت میکردم تا اینکه جاده خاکی رو تموم کردم و رفتم تو جاده اصلی تا میتونستم با سرعت زیاد سمت شهر حرکت کردم ، ماجرای پیرمرده بدجور ذهنمو درگیر کرده بود و اصلا نفهمیدم کی به شهر رسیدم. به محض رسیدن به دم خونه موتور رو گذاشتم پارکینگ و رفتم مغازه مغازه به هم ریخته بود و حوصله جمع و جور کردنش رو نداشتم جواب مادر بهار به ناصر بد جور حالمو گرفته بود و ناامید شده بودم، احساس میکردم همه درها به روم بسته شده! وایسادم وسط مغازه و نگاهی به اطراف کردم ، با صدای بلند گفتم شما هم دلمو زدید حوصله شما رو هم ندارم ، مغازه رو بستم و رفتم بیرون اخرهای شب بود که برگشتم خونه تا اینکه زمان رو به صبح رسوندم حدود ساعت 9بود که از خونه خارج شدم با اینکه دیگه تقریبا تابستون شده بود ولی بخاطر صبح بودن و اینکه مغازه ام تو سایه یود هوا خیلی تمیز و خنک بود ، پیاده رو خلوت و صدای گنجشکها پر شده بود تو محله مغازه رو باز کردم و وارد شدم ولی در رو بستم تا اول مغازه رو مرتب کنم بعد باز کنم. رفتم پشت پیشخوان که شروع کنم دیدم سایه ی یکی از بیرون دیده میشه ، چون به شیشه های مغازه پوستر فیلم ها رو میزدم صورتش دیده نمیشد تا اینکه بعد از چند ثانیه در رو باز کرد و وارد شد و سلام کرد یه اقای حدودا 60ساله با قد متوسط و کت و شلوار که اهل روستا بود روبروم ظاهر شد ، نگاهی به پوسترهای دیگه کرد و نگاهشو به چشمام دوخت ، اولش فکر کردم برای کپی اومده ازش پرسیدم _ سلام حاج اقا کپی میخواید یا چیزی لازم دارید؟ نگاهش طوری بود انگار میخواست چیزی بگه ، ولی معذب بود تا اینکه گفت _ یه چیزی میخوام بگم ولی میترسم ناراحت بشی. 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ لحن صحبت کردن و مخصوصا تن صداش انقدر مهربانانه بود که اگرم میخواستم نمیتونستم چیزی بگم ، جواب دادم _حاج اقا شما بفرمایید اگر ناراحت شدم یه لیوان اب میخورم اینو که گفتم لبخندی زد و گفت _پسرم ، من یه پیر مرد هستم و متاهل ،با اینکه انرژی جوونی رو ندارم و باید بفکر اون دنیا باشم ولی.... این پوسترهایی که بیرون زدید و عکس خانم هایی که تو پوستر هست منِ پیرمرد رو تحریک میکنه منی که هم پیر مردم هم نوه دارم ، وای به حال جوون و نوجونی که زن نداره و .... گاهی یه پوستر و یه عکس باعث میشه جوونی از راه به در بشه و همین کار بانی نصب پوستر رو تا سالها گرفتار میکنه انتظار نداشتم این حرف رو بزنه ،یه لحظه از مغازه خارج شدم و به پوسترها نگاه کردم با اینکه همگی ایرانی بودن ولی انصافا ارایش و وضعیت ظاهری زن بازیگرشون از زنای خارجی افتضاح تر بود. دوباره اومدم تو مغازه و رفتم پشت پیشخون و گفتم _حاجی اینا رو ارشاد مجوز داده ، تو ارشاد هم پره از و مذهبی و روحانی ، دست من نیست که بزرگوار نگاهی از روی ناراحتی بهم کرد و گفت _ اینا برای ما حجت نیستن پسرم! مهم خدا و رضایت امام زمانته ، فردا روزگار که تو قبر گذاشتنت نمیگن پیرو کدوم وزارت خونه و طلبه بودی ازت از خدا و پیامبر و امامانت میپرسن با این حال احساس کردم ادم خوبی هستی برای همین وظیفه ام بود بهت بگم. با اینکه بهش حق میدادم دوباره گفتم _ حرف شما درست حاجی ولی... ولی این شغل رو جمع کنم چیکار کنم؟ کلی هزینه کردم و.... _چقدر به امام زمان اعتماد داری؟ اینوکه گفت رفتم تو فکر و با خودم گفتم چه سوال عجیبی؟واقعا چقدر به امام زمان اعتماد دارم؟اصلا کجای زندگیم قرار داره؟ تو این فکر بودم که پیر مرد رفت سمت در و دستگیره رو گرفت و درو باز کرد و گفت _ اگر بهشون اعتماد داشته باشی نترس و فکری به کارت بکن و اگر اعتماد نداری تو گرفتاری دست و پا بزن اینو گفت و خدا حافظی کرد و رفت. چون بنظرم ادم خوبی میومد خواستم ببینم اسمش چیه و کجا زندگی میکنه برای همین زود خودمو به پیاده رو رسوندم صداش بزنم اما.... هیچ کس تو پیاده رو نبود 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ دوباره با دقت نگاه گردم کسی نبود ! تا وسط خیابون رفتم تا زاویه ی دیدم به پیاده رو بیشتر بشه ولی باز چیزی ندیدم‌ همون جا از تعجب خشکم زده بود ، این دیگه کی بود؟ چه خبره تو این چند روزه ، همه دارن یه مطلب رو تکرار میکنن؟ بعداز.چند لحظه توقف تو خیابون برگشتم مغازه و اولین کاری که کردم این بود که همه پوسترهایی که به شیشه چسبونده بودم رو کندم و انداختم سطل اشغال مشکلات علاقه ام به بهار کم بود اینم بهش اضافه شد ، احساس میکردم قراره اتفاقات بزرگی تو زندگیم بیفته و شروعش از این وقایع بود ، ولی چه اتفاقی ، نمیدونستم! از اون روز به بعد دیگه بهار رو ندیدم ، جرات نمیکردم برم کنار خونشون چون میدونستم مادرش یا برادرش رو بپا گذاشتن و این اوضاع رو بدتر میکردم ندیدن بهار دلهره و اضطراب عجیبی رو بهم قالب کرده بود و مثل معتادی که چند روزه مواد نداره و از درد به خودش میپیچه منم از نبود بهار به خودم میپیچیدم ، تشنه ی نگاهی بودم که ازم دریغش کرده بودن و نمیدونستن با این کارشون چه بلایی دارن سرم میارن طوری شده بود که یا خیلی ساکت و بی حرف گوشه ای می افتادم یا با کوچکترین حرفی بشدت عصبی میشدم. یه مدتی به بهونه بد بودن حالم تو خونه موندم ، بدون اینکه بالشی زیر سرم بزارم روی زمین دراز میکشیدم و با قلبی پر خون و چشمی مملوء از ناامیدی به دیوار خیره میشدم این روال چند روزی پیش رفت تا اینکه یه بار با همین وضعیت تو خونه دراز کشیده بودم که خواهرم و نیما اومدن خونمون ، اتفاقا اون چند روز قبلاش خواهر دیگه م که تو شهر دیگه ای زندگی میکردن هم مهمون اومده بودن وقتی خواهرم و مادرم خلوت کردن از پچ پچ هاشون فهمیدم در مورد من صحبت میکنن. حالا چی میگفتن رو نمیدونم ولی حس میکردم در مورد من حرف میزنن تا اینکه خواهر کوچیکم(خواهرم از من بزرگتر بود منظور خواهر کوچکتر از مادر نیما) . اومد و کنارم نشست و نگاهی بهم کرد ، وقتی رنگ پریدگی و بی حالیم رو دید دستش رو روی پیشونی و صورتم گذاشت ، سرمو چرخوندم و نگاهی بهم کردم _چیزی شده؟ _ نه عزیزم ، بی حال و ساکت نشستی رنگتم پریده اومدم ببینم تب نداری که 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ به احترامش نشستم و به پشتی تکیه دادم _نه تب ندارم نگران نباش _مهدی!!!! بیا بریم حیاط کارت دارم پاشد و از دستم گرفت و بلندم کرد تا رفتیم سمت حیاط _بله بفرمایید _یه چیزی بگم راستشو میگی؟ تقریبا فهمیدم جریان چیه و چه حرفهایی میخواد بینمون رد و بدل بشه ولی چیزی نگفتم _بله بگو _چرا حالت اینقدر بده؟چیزی شده؟چیزی میخوای؟ با کسی حرفت شده؟ با این سوالی که ازم پرسید خندم گرفت -سؤالم خنده دار بود؟ _نه ببخشید ولی حس میکنم این سوال ها حاصل ساعتها خلوت بین شما سه نفر بوده و شما به نمایندگی اومدی تا بدونی قضیه چیه _خب خدا رو شکر خودتم فهمیدی بقیه نگرانت هستن ، پس چرا بقیه رو از نگرانی در نمیاری؟ حرفش که تموم شد موندم چی جواب بدم ، شاید قبلا میتونستم چیزی بگم ولی حالت با این رفتار مادر بهار که با ناصر داشته و فرداش با من ، دیکه نمیتونستم چیزی بگم. موندم چی بگم که دوباره پرسید _به چی فکر میکنی ؟ بگو چی شده شاید کمکی از دستمون بر بیاد نمیدونم چی شد و از کجا به ذهنم رسید تا اینکه از دهنم پرید _میدونی ابجی هم سن و سالهای من بیشترشون ماشین دارن و برای خودشون گاهی مسافرت میرن و از زندگی لذت میبرن ، من از صبح تا شب باید اینجا باشم و هیچ تفریح و دلخوشی ندارم ، خب حق بده بعداز یه مدت حالم گرفته بشه با تعجب جواب داد _همین؟برای همین به این روز افتادی؟ خب چرا از اول نگفتی ؟ _یجوری میگی از اول نگفتی انگار مدیر عامل شرکت خودرویی هستی و میخوای یکی بهم کارو بدی ابجی گلم _مسخره نکن مهدی ، خب حالاشاید یکاریش میکردیم _اولا این مشکل ، مشکل منه دوما شما اگر پول اضافی داری برای خودت ماشین بخر که تو شهر غریب با ارمین پیاده نمونید من موتور دارم یه کاریش میکنم شما واجبی نه من ، حالا هم اگر کاری ندارید من برم به دراز کشیدنم ادامه بدم _نه کاری ندارم برو 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ اینو گفتم و دوباره برگشتم سر جام و دراز کشیدم. اون شب گذشت تا فردا صبح شد و رفتم مغازه مغازه که چی بگم اینه دق! همین که مغازه رو باز کردم و نشستم سرو کله بهزاد پیدا شد. _ سلام اقا مهدی ، صبح بخیر کم پیدا شدی ؟ مغازه ات هم که بیشتر مواقع بسته اس .... اتفاقی افتاده ؟ _سلام صبحت بخیر اتفاق خاصی که نیافتاده ، همون همیشگی _مهدی میدونم اهل وایسادن تو پیاده رو نیستی ولی حیفه هوا به این خنکی بیا بشینیم کنار درخت صحبت کنیم خیابونم خلوته با اینکه دوست نداشتم فضای تاریک و ساکت مغازه رو ترک کنم ولی دلم نیومد حرف بهزاد رو زمین بندازم ، پا شدم و باهاش رفتم کنار درخت کنار مغازه که سایه ی بزرگی رو تموم پیاده رو و نصف خیابون انداخته بود _ راسی مهدی از اون خانم دیگه خبری نیست نه؟ قبلا خودش یا مادرش میومدن پارچه میخریدن الان خیلی وقته نیومدن ، حالا خریدشون مهم نیست بفکر تو بودم که دیگه مغازه ات نمیاد تونستی کاری کنی؟قدمی برداری یا تو هم امروز و فردا میکنی ؟ همین طور که بهزاد صحبت میکرد منم سرم پایین بود و با نوک کفشم سنگ ریزه ها رو این ور اون ور میکردم حرفهای بهزاد که تموم شد سرمو بالا اوردم و جواب دادم _ اره اقدام نصف و نیمه کردم ، گویا ازظاهر من خوششون نیومده _خب ظاهرتو عوض کن _ پسر مگه افتاب پرستم رنگ عوض کنم _ای بابا چرا پیچیده اش میکنی ، تو از اول هم ظاهرت اینجوری نبود بعدا اینجوری شدی چطور اون موقع افتاب پرست نشدی الان میشی؟ انصافا حرف حقی زد که دهنم بسته موند و نتونستم هیچ جوابی بهش بدم _اصلا برای تفریح بیا و چند روزی ظاهرت رو عوض کن ببین جواب میده یا نه ... قبوله؟ _امروز چند شنبه اس؟ _چطور مگه؟ یک شنبه _باشه از شنبه یه کاری میکنم البته در موردش فکر کنم ببینم مزحکه مردم نمیشم که 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _ ازشنبه؟ تو هم مثل معتادا که میگن از شنبه ترک میکنم کارتو میندازی شنبه؟ باشه تا شنبه هم وایمیسیم ببینم چیکار میکنی ؛ در ضمن مردم رو ول کن تو که نظر مردم برات مهم نبود و همه محله به این اخلاقت غبطه میخوردن الان چی شده مردمی شدی و دهن بین؟ _بهزاد صبحونه چی خوردی این قدر ورژن نصیحتت با کیفیت شده؟باشه چشم هر چی شما بگی _کله پاچه خوردم کاری نداری برم مغازه رو باز کنم تو هم برو تو غار تاریک تنهاییت، کاری نداری؟ _نه بسلامت _یاعلی بهزاد که رفت چند دقیقه ای وایسادم زیر درخت و برگشتم مغازه دیدم گوشیم داره زنگ میخوره ، گوشی رو برداشتم دیدم شماره نا شناسه ، مثل فیلمهای ایرانی که میگن یعنی کی میتونه باشه این موقع شب تو فکر رفتم و قبل از اینکه قطع بشه جواب دادم _سلام بفرمایید _ سلام مهدی جون خوبی _ممنون ، بجا نیاوردم!! _اره دیگه بایدم بجا نیاری ، حالا خودم رو معرفی کنم یا اذیتت کنم؟ _معرفی کنی بهتره _میدونستم اینو میگی پس اذیتت میکنم شوخی کردما قطع نکنی علی اصغر هستم بین همه دوستانم از بچگی تا الان فقط یه رفیق داشتم که اسمش علی اصغر بود و اونم کسی نبود جز رفیق دوست داشتنیم که حدود 6سال با هم همکلاس بودیم و خاطراتی داشتیم بهترین اخلاقی که باعث شده بود علی اصغر رو قلبا دوست داشته باشم خنده رو بودن و منطقی بودنش بود. _به به علی اصغر ، خوبی؟چه عجب افتاب از کدوم طرف در اومده زنگ زدی؟شمارمو از کجا پیدا کردی؟از شنیدن صدات واقعا خوشحال شدم _ ببین مهدی من زنجان نیستم ولی پنج شنبه بر میگردم و یه کار خیلی واجب باهات دارم ، اون موقع تو دسترسی؟ _اره هستم ، خیر ان شاءالله در چه موردیه _حالا میام صحبت میکنیم کاری نداری؟پس پنج شنبه حتما حتما دسترس باش ببینمت خدا حافظ _ باشه بیا هستم یاعلی 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ باهاش که خدا حافظی کردم فکرم مشغول به این شد که باهام چه کار واجبی داره که بعد از سالها و بدون اینکه من شماره ای بهش داده باشم زنگ زده و کار واجب داره؟ بیخیال فکر کردن تو این مورد غیر از اتلاف وقت چیز دیگه ای عایدم نمیکنه چون فقط پنج شنبه اس که میتونم بدونم جریان چی بوده دستی به سر و روی مغازه کشیدم و وقتی بیکار شدم نشستم و نگاهم رو دوختم به بیرون به حرفهای بهزاد فکر کردم و با خودم گفتم چه ایرادی داره دوباره تیپ مذهبی بزنم و ببینم درد این خانواده با این لباس حل میشه یا نه ؟ من که این همه لباس تو خونه دارم دو دستم روش ، اتفاقی نمیفته که... منتظر شدم تا نزدیک ظهر بشه ، چون اینطوری هم میتونستم برم سمت خونه بهار و هم بازار خلوت میشد میتونستم با ارامش دنبال پیراهن و شلوار پارچه ای باشم. حوالی ساعت دوازده که شد مغازه رو بستم و موتور رو از تو پارکینگ برداشتم خواستم از خونه خارج بشم که خواهر کوچیکم اومد تو پارکینگ و صدام زد _مهدی ... کجا میری وایسا کارت دارم موتور رو تو پیاده رو پارک کردم و برگشتم سمتش _سلام خوبی؟چیکار داری؟ _عجله که نداری؟باهات کار دارم _چرا اتفاقا عجله دارم باید برم اگر.کارت واجبه بمونم اگر نه ممنون میشم بعدا بگی _نه داداش برو شب میگم بکارت برس خداحافظ _ببخشیدا عجله ای نبود وایمیستادم فعلا خداحافظ و یاعلی با عجله سمت موتور دویدم و سوار شدم ، قبل از روشن کردن موتور نگاهی به ساعت کردم ، حدودا پنج دقیقه دیگه سرویس بهار میرسید دم درشون و من حد اقل ده دقیقه باید تو راه باشم روشنش کردم و با سرعت حرکت کردم. میتونستم از کوچه پس کوچه هایی که راه میون بر داشت و به ترافیک و چراغ راهنما ختم نمیشد میرفتم تا از ثانیه ها به نفع خودم استفاده کنم تا اینکه رسیدم دم خونه بهار و وایسادم ، نگاهی به ساعت کردم هفت دقیقه کشید تا برسم ، موتورو پارک کردم و وایسادم کنارش ، چشمم به سمتی که سرویس میومد دوخته شده بود ،چند دقیقه ای گذشت ولی خبری نشد ، ولی نا امید نشدم و باز وایسادم . 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ نگاهی به ساعت کردم ، چهل و پنج دقیقه از اومدن سرویس گذشته بود و منم کلافه شده بودم ای بابا چرا نیومد؟ اینم شانسه من دارم؟سوار موتور شدم و دست از پا درازتر سمت بازار رفتم ، ورودی بازار که رسیدم موتورو بستم به درخت و پیاده راه افتادم سمت لباس فروش ها از قضا باید از کنار عروسک فروشی هم رد میشدم و برام جالب بود نگاهی هم به مغازه بکنم ببینم چه خبره ، تا اینکه رسیدم و بدون اینکه وایسم نگاهی به داخل مغازه کردم ، تو مغازه اش مشتری نبود و منم با خیال راحت به راهم ادامه دادم و رفتم یکی از دوستان داخل بازار مغازه داشت و میخواستم لباس رو از اون بخرم ، فاصله ی زیادی تا رسیدنم به مغازه اش نداشتم که .... خدایا یعنی .... بهاره.... دیدم بهار با مادرش داخل بازار هستن و احتمالا به قصد خرید چیزی اومده بودن چون نگاه مادرش به مغازه ها بود و خیلی اروم راه میرفتن از خوشحالی کم مونده بود قلبم وایسه ولی برای اینکه مادرش منو نبینه مجبور شدم با احتیاط حرکت کنم چه حس وصف نشدنی دارد دیدار انکه دوستش داری ، انکه قلبت برای او می تپد و خونت بخاطر او در جریان است ، کسی که با نگاهش جادویت میکند و با سخنش مثل ریختن اب سرد بر تنت بی جانت میکند ، قدم هایش لرزه بر وجودت میاندازد و لبخندش جان می ستاند آری .... عشق یار بی رحم و دیرینه من است که گاهی بر سر ذوقم میاورد و گاهی روح از کالبدم میکشد عشق ، همان یار قدیمی که با امدنش جون بر لبم میکند و با رفتن جگرم پاره میکند ولی در این میان چاره نیست جز سوختن و ساختن ، چاره ای نیست چون پروانه به دور شمع چرخیدن و در نهایت سوختن ، به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس سند عشق به امضا شدنش می ارزد گرچه من تجربه‌ای از نرسیدن‌هایم کوشش رود به دریا شدنش می ارزد 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ انقدر پشت سرشون راه رفتم تا شاید بهار متوجه بشه و نگاهی از روی رحم به این دل پژمرده بکنه تا اینکه این کارم جواب داد و مادرش دم یکی از مغازه ها وایساد و بعد از نگاه به داخل مغازه رفت داخل ولی بهار بیرون موند کمی نزدیک شدم ولی نه انقدر که مادرش منو ببینه! خدایا بهار این طرف و نگاه کنه خدایا خواهش میکنم.... تو همین حین بهار اتفاقی سمتم نگاه کرد و سرشو برگردوند سمت مغازه ولی ثانیه ای نکشید سرشو دوباره چرخوند به سمتم و نگام کرد بیماری چشمان تو بیمارم کرد در دام غم و غصه گرفتارم کرد یک روز امید زندگی داد به من روز دگر از زمانه بیزارم کرد از چشماش به راحتی تونستم بخونم اونم مثل من منتظر دیداره ، نگاهش رو به نگاهم دوخت تا جایی که وقتی چشمش برق زد فهمیدم بغض کرده ناگهان یه دفعه نگاهی سمت مادرش کرد و دوباره روشو سمتم کرد و با سر و چشمش بهم فهموند مارش داره میاد تا من برم به محض اینکه متوجه منظورش شدم چند قدمی عقب رفتم و پشتم رو کردم سمتشون و شروع به حرکت کردم نمیدونم به یک دقیقه کشید یا نه ، تا اینکه وایسادم و با احتیاط نگاهی به پشت سرم انداختم ولی اثری ازشون ندیدم ، دوباره مسیر رو برگشتم و رفتم جایی که بهار وایساده بود ولی خبری نبود یعنی کجا رفتن؟ همون مسیر رو تا پایین بازار ادامه دادم و به هر مغازه ای رسیدم سرعتمو کم کردم و داخل مغازه رو نگاه کرد ولی انگار اب شده و زیر زمین رفته بودن تا اینکه به اخر بازار رسیدم احتمالا از فرعی هایی تنگ و باریک که به خیابون میخورد رفته بودن و من متوجه نشدم ولی باز جای شکر داشت که اولا دیدمش و در ثانی مهمتر از همه باز بهم ثابت شد دل بهار با منه با عجله و دوان دوان بازار رو طی کردم تا به موتورم رسیدم ، اصلا یادم رفته بود برای چی به بازار اومدم و بدون اینکه توجهی به موضوع بکنم سوار موتور شدم و رفتم خونه و بعد اینکه موتور رو گذاشتم پارکینگ رفتم مغازه روی صندلی نشستم و چشمامو بستم و به اون لحظه ای که بهار چشمش رو به چشمم دوخته بود فکر میکرد که با صدای ارمین به خودم اومدم 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃