🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت335
✍ #جعفرخدایی
_سلام داداشی
ارمین پسر خواهر کوچیکم بود که از نیما یه سال کوچیکتر بود و چون از بچگی بهش داداش میگفتم اونم فکر میکرد من داداشش هستم و به من داداشی میگفت
_سلام داداش بیا تو ببینم عزیزم
ارمین بر خلاف نیما که تپل بود ، پسر خیلی لاغری بود و با اینکه حدودا چهار پنج سال سن داشت وزنش کم بود و به برکت اون مثل فشنگ این ور اون می رفت و از هر سوراخی وارد میشد
سمتم اومد و گفت
_ مامان گفت برو به داداش بگو قرار بود بیای حرف بزنیم نیومد ما هم داریم بر میگردیم خونه
ای وای راست میگه قرار بود برم ببینم چی میگه پاک یادم رفت عجب حافظه ای دارم در حد جلبک شده
با شنیدن این حرف مثل برق گرفته ها از جام پریدم و دست ارمین و گرفتم رفتیم سمت خونه
_سلام ابجی ببخشید یادم رفت چند دقیقه ای هست برگشتم
من در خدمتم بگو چیکار داشتی؟
اخمی کرد و گفت
_بله دیگه سرت جاهای بهتر گرمه ابجی یادت میره
_ای بابا
ببخشید دیگه باور کن یادم رفت حالا هر چی بگی قبول میکنم ناراحت نشو ، حالا بگو چیکارم داشتی
_ هیچی مشکل حل شد
_گفتم که ببخشید ، بگو خب....
_ ناراحت بودم ولی الان نیستم یه چیزی میخواستم بگم ولی چون قطعی نشده بود از گفتنش پشیمون شدم بزار قطعی بشه بهت میگم
_نمیگی در چه موردی بود؟
_میگم حالا ... عجله نکن اگه بگم و جور نشه بد میشه
_ باشه هر طور صلاح میدونی
ساکت چرا وسط اتاقه؟
_فردا بر میگردیم شما ، مشتری ها زنگ میزنن باید برم
_تازه چهار روزه اومدی !!!
_ کلی زحمت کشیدم تا مشتری پیدا کردم الانم بی محلی کنم مشتری میره
حالا وقت هست یا دوباره بر میگردیم یا شما میاید
_چی بگم والا
هر جور صلاح میدونی
ازش خدا حافظی کردم و برگشتم مغازه
🌹🍃 لینکپارتاولداستانانلاین #جامانده
https://eitaa.com/nojomossama/22718
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت336
✍ #جعفرخدایی
فردا نزدیکای ظهر بود که رفتیم ترمینال و خواهرم رو راهی کردیم و رفتن
هنوز از ترمینال خارج نشده بودیم که رفتم سمت خواهر بزرگم و خواستم در مورد بهار باهاش حرف بزنم ولی پشیمون شدم و برگشتم
با این کارم خواهرم رو تو شک انداختم تا اینکه اومد سراغم و گفت
_میخواستی چیزی بگی؟
_نه چطور؟
_احساس کردم میخوای چیزی بگی ولی نگفتی و از اون جایی که خودم بزرگت کردم میدونم میخوای چیزی بگی ولی نمیگی ، الانم تا دستم به جارو نرفته بگو ببینم چیکار داری
اینو گفت و خندید
_ این جا که جارو نیست !!
_مغلطه نکن جواب بده
نگاهی به اطراف انداخت و گفت
_ پس اون چیه؟ جارو به اون بزرگی
شوخی رو با جدی مخلوط میکرد و حرفاش رو میگفت چون میدونست برای گفتن حرفهام معذب هستم و شاید اینطوری به حرف بیام
_باشه میگم ولی....
اینجا جاش نیست ، برو خونه تون شب میام اونجا میگم باشه؟
_باشه
ازش خداحافظی کردم و سوار موتور شدم و رفتم سمت بازار
از اونجایی که رفیقم داوود نهار رو خونه نمیرفت و تو مغازه میموند و ازطرفی چون ظهر بود و بازار خلوت، بهترین موقع برای خرید بود اونم برای ادمی مثل من که حوصله شلوغی رو نداشتم
حدسم درست بود و داوود بقول بازاریها داشت تو مغازه مگس میپروند که وارد شدم
_سلام
_سلام بفرمایید
_چشم میفرماییم
_اِ مهدی تویی؟ بیا تو ببینم شیطون بلا
از کی ندیدمت ، از این طرفا راه گم کردی! افتاب از کدوم طرف در اومده ، تخم مرغ محلی شدی دیگه پیدا نمیشی ؟ زیر پاتو نکاه نمیکنی؟
ِ
_نفس بگیر عزیزم ، به خودت رحم نمیکنی به پدر مادرت رحم کن ، خفه میشی میمونی رو دستشون
الحق بازاری هستی چون فقط تیکه های بازاری بار ادم میکنی ....
🌹🍃 لینکپارتاولداستانانلاین #جامانده
https://eitaa.com/nojomossama/22718
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت337
✍ #جعفرخدایی
_ بیا بشین ببینم چه خبر از خودت از زندگیت
_ خبر خاصی نیست اومدم یه پیراهن و شلوار بگیرم برم ،
فرصت برای نشستن زیاده
بعد کلی صحبت خریدم رو انجام دادم و برگشتم مغازه ، حوالی ساعت ده شب بود مغازه رو بستم و طبق قولی که داده بودم رفتم خونه خواهرم
خواستم موتورو بردارم و برم ولی ترجیح دادم پیاده برم و فکر کنم ببینم چجوری به خواهرم قضیه رو بگم.
راستش هم خجالت میکشیدم بهش بگم هم نمی خواستم دسته گلایی که اب دادم رو بگم و دیدشون رو نسبت به خودم بدکنم
بخاطر گذشته که صبح تا شب سرم تو قران و کتاب و مسجد بود تو ذهنشون ازم یه ادم عابد و زاهد ساخته بودن ، هر چند پوشش امروزم نقض گذشته م بود
تقریبا راه زیادی تا خونه خواهرم داشتم و اگر همه راه رو پیاده میرفتم باید یه ساعتی تو راه می بودم برای همین نصف راه رو با تاکسی و بقیه رو قدم زنان رفتم تا رسیدم خونشون و بعداز زنگ زدن در باز شد و وارد شدم
_سلام ابجی خوبی؟
_سلام ممنون بیا تو
_چرا اروم حرف میزنی؟
_نیما خوابه نمیخوام بیدار بشه وگرنه گیر میده بهت اینو بخر اونو بخر
_ای وای
یادم رفت براش چیزی بخرم
_ایرادی نداره بیا تو
داخل رفتم و رو مبل کنار تلویزیون نشستم
_خودشم پشت سرم اومد تو و مستقیم رفت اشپزخونه و شروع کرد به ریختن چایی
بعد از چند دقیقه با سینی چایی وارد شد و کنارم نشست
_خب بگو ببینم چی شده که داداشمون کم حرف و تو دارمون اومده و میخواد حرف بزنیم
لبخندی زدم و نگاهی بهش کردم
خجالت میکشیدم در مورد بهار چیزی بهش بگم برای همین جواب دادم
_ چیز خاصی نیست همینجوری اومدم
استکان چایی و شکلات رو گذاشت کنار و گفت
_گفتم که خودم بزرگت کردن داداشی
حالا تعارف رو بزار کنار و بگو ببینم قضیه چیه
🌹🍃 لینکپارتاولداستانانلاین #جامانده
https://eitaa.com/nojomossama/22718
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت338
✍ #جعفرخدایی
سرمو پایین انداختم نمیدونستم از کجا باید شروع کنم برای همین سکوتم کمی طولانی شد
تا اینکه تصمیم گرفتم حرف بزنم
_ واقعیت اینکه من از یه دختری خوشم اومده و .... میخواستم اگر بشه بری و باهاشون حرف بزنی
گفتن همین چند جمله کوتاه انقدر برام سخت و طاقت فرسا بود که بدنم خیس عرق شد.
بعد تموم شدن حرفم ، خیلی اروم سرمو بالا اوردم و نگاهی به خواهرم کردم.
همینکه چشمم به چشمش افتاد دیدم لبخند زنان خیره شده بهم و گفت
_به به مبارکه...داداش کوچیکه میخواد دوماد بشه!!!
بله که باهاشون حرف میزنم چرا نزنم...مگه چندتا مهدی جون داریم؟ یک خواهر شوهر بازی براش در بیارم
اینو گفت و خندید
از خجالت سرمو پایین انداختم و گفتم
_به چی میخندی
_ببخشید یاد بچگیت افتادم که میگفتی من بجای زن میخوام گاو بگیرم چون هم ازشیرش استفاده میکنم هم کودش هم گوشت و قلمش و هم پوستش
مامانم میخندید و میگفت این از بقیه برادرهای بزرگترش زودتر ازدواج میکنه چون خیلی احساسی حرف میزنه
حالا میبینم پیشگویی مامان درست از اب در اومد و زود تر از بقیه میخوای ازدواج کنی
_چرا گفتی مبارکه ؟مگه اتفاقی افتاده؟
همینطور که بیسکوییت ها رو از بستشون در میاورد و با ارامش خاصی که داشت جواب داد
_ مبارک گفتن من به خاطر تصمیمت بود نه انتخابت ، انتخاب ممکنه درست نباشه در ضمن منم که دختر خانم رو ندیدم ، ولی تصمیم به ازدواج، سر جای خودش باقیه و تبریک من دلیل داره و اونم اینکه حالا به این نتیجه رسیدی میتونی مسئولیت قبول کنی ، میتونی مدیریت یک خانواده رو البته با مشورت به دست بگیری ، میتونی خوشی هات رو با یکی دیگه تقسیم کنی ، میتونی در برابر مشکلاتی که برای متاهل هاست روبرو بشی
همین که حس میکنی به این مرحله رسیدی یعنی احساس و تفکراتت داره شکل کاملتری بخودش میگیره
شاید خودت نفهمی ولی واقعیت اینه
البته کاری با مردهایی که بی مسئولیت هستن و... ندارم ، من از روی شناختی که ازت دارم حرف میزنم
🌹🍃 لینکپارتاولداستانانلاین #جامانده
https://eitaa.com/nojomossama/22718
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت339
✍ #جعفرخدایی
با اینکه حرف های خواهرم کمی بهم اعتماد به نفس داد ولی همچنان زیر بار خجالت بودم و تو عرق شرم و خجالت داشتم غرق میشدم
بعد از اتمام حرف های خواهرم ساکت شدم و چیزی نگفتم تا خودش شروع به سوال کردن و گرفتن ادرس و ... بشه ، سکوتم جواب داد و پرسید
_ حالا این دختر خانم رو کجا دیدی؟ آشناست یا غریبه؟
_والا.....
مشتریه ، میومد مغازه در ضمن اشنا نیست
_ میومد؟یعنی الان نمیاد؟
_چرا میاد ولی خیلی کم ، چون خونشون جای دیگه است دیگه خیلی کم پیش میاد بیان سمت محله ما
خونه مادر بزرگش روبروی خونه ماست
_ اسمش چیه و چند سالشه
_اسمش بهار ، نمیدونم چند سالشه ولی فکر کنم سال اخر دبیرستانه تو فلان مدرسه درس میخونه
نمیدونستم با جواب دادن این سوال ها ناخواسته دارم پته ام رو ، روی اب میریزیم ، چون وقتی جواب دادنم تموم شد خواهرم نیش خندی زد و گفت
_ خب افرین افرین
خوشم میاد امار بهارخانم رو به کل در اوردی و فقط سایز کفشش مونده با رنگ مسواکش!!!
بدون هیچ عکس العملی دوباره سرمو انداختم پایین و ادامه داد
_ قربون داداش خجالتیم بشم
خب داداشی این نشون میده دوسش داری و پیگیر بودی که چه ادم هایی هستن ولی بهتر بود به ما هم میگفتی تا زودتر به نتیحه برسی
حالا چند ماهی هست که عاشق شدی؟
_ چی بگم!؟ شاید حدود ده ماه
_اوووووو ده ماه قلب داداشمون گیر بهار خانمه ما نفهمیدیم؟
اخ اخ اخ ببخشید مهدی جان باید زودتر از اینها خودم قضیه رو میفهمیدم ولی اشکالی نداره گذشته رو جبران میکنم، حالا ادرسشون رو بده بریم ببینیم این بهار خانم کیه کاری کرده یه چشم داداشمون شده خون یه چشمش اشک
نگاهی بهش کردم و گفتم
_چطور؟
_فکر میکنی وقتی حالت تغییر کرده ما نفهمیدیم ؟شبا دیر میای ، مغازه رو زود میبندی ، کم حرف شدی ، کم غذا شدی
راستش چندتا علت برای این کارهات به فکرمون رسید که عاشقی جزء اخریش بود
🌹🍃 لینکپارتاولداستانانلاین #جامانده
https://eitaa.com/nojomossama/22718
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت340
✍ #جعفرخدایی
حالا هر چی بوده گذشته و الان که فهمیدم قضیه چیه باید دست به کار بشیم فردا به مامان میگم و میریم خونشون
این پیشنهاد اصلا خوب نبود و باعث شد با اضطراب بهش بگم
_ فعلا دست نگهدار و به کسی چیزی نگو تا خودم بهت بگم الان وقتش نیست
با تعجب پرسید
_ چرا؟ نکنه خودت کارهایی کردی و ...
_بله کارهایی کردم ولی از الان بگم حال سرزنش شنیدن ندارم ، با اینکه تا حالا ندیدم کسی رو سرزنش کنی با این حال دست پیش گرفتم
قضیه رفتن به دم خونشون تا مدرسه و اومدن مادرش و رفتن ناصر به خونشون و جواب مادرش و ....
همه رو بدون کم و کاستی بهش تعریف کردم تا اینکه خواهرم گفت
_ ایرادی نداره عزیزم اتفاقیه که افتاده ، حالا هم طوری نشده ، مرگ نیست که چاره ای نداشته باشه ، این کارها غفلت بوده و همین که پشیمون هستی نقطه روشنی برای جبران قصورات
خب الان برنامه ات چیه و میخوای من چیکار کنم؟
_ ناصر رو یه بار فرستادم گفتن اینجا دختر نداریم یه بارم شما برو ببین چی میگن تا ببینم بعدش چی میشه
فردا خودم میام دنبالت با هم میریم
_مگه ماشین داری؟من با ماشین خودم میرم ،.شما نیاز نیست بیای تو مغازه باش خبرشو بهت میگم
_با ماشین علیرضا میخواستم بیام ،
باشه زحمتش باشما ، فردا حوالی 12برو که بهارم خونه نباشه
_باشه چشم ، دیگه چی؟
_ هیچی دیگه ، فقط باز میگما بقیه نفهمن
همزمان وقتی چایی میخورد دستش رو به نشونه ی تایید حرفام بلند کرد
از بابت همه چیز که مطمئن شدم اماده رفتن شدم ، قبل اینکه برم رفتم تو اتاق یک نیما کوچولو ، دیدم خوابه ، از لپ مثل هندونه اش بوسیدم و با خواهرم خداحافظی کردم و سمت خونه راه افتادم.
بعد از مدت ها احساس سبکی کردم ، حس میکردم بعد از صحبت کردن با خواهرم از فشاری که روم بود کم شده و راحت تر میتونم تمرکز کنم.
تمام طول راه رو به این فکر.میکردم که فردا چی میخواد بشه؟سعی کردم افکار منفی رو از خودم دور کنم و حداقل تا فردا ذهنم رو درگیر اما و اگرها نکنم.
🌹🍃 لینکپارتاولداستانانلاین #جامانده
https://eitaa.com/nojomossama/22718
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت341
✍ #جعفرخدایی
با این حال دلم اشوب بود و استانه صبرم تموم میشد ، هر ثانیه که به فردا نزدیک میشدم تپش های قلبم بیشتر میشد ولی حسی بهم میگفت قدم درستی برداشتم ، تو بلاتکلیفی نگرانی و امیدواری مونده بودم و دلم میخواست هر چه زودتر از این وضعیت خارج بشم و بعد از مدت ها روی خوش ببینم
آید وصال و هجر غم انگیز بگذرد
ساقی بیار باده که این نیز بگذرد
ای دل به سردمهری دوران، صبور باش
کز پی رسد بهار ، چو پاییز بگذرد
قدم زنان خیابون به خیابون گذشتم و رسیدم خونه ، حدود یک نصف شب بود و چراغ ها خاموش ، پاورچین پاورچین و اروم رفتم تو اتاق و بعد از عوض کردن لباس هام تو تاریکی رفتم تو رختخوابم و دراز کشیدم.
هر کاری کردم از فکر اتفاقاتی که میخواد بیافته نمیتونستم خارج بشم ، خواب به چشمام نمیومد ، چند باری از بی خوابی نشستم و تکیه دادم به پشتی و خیره شدم با اسمونی که از گوشه بالای در دیده میشد
داشتم کلافه میشدم که تصمیم گرفتم صورتمو بشورم ، برای همین از جام پاشدم و اروم روی پنجه پا رفتم سمت حیاط و صورتم رو گرفتم زیر شیر اب و اب رو به ارومی باز کردم ، با اینکه تقریبا تابستون شده بود ولی ابی که از شیر میومد خیلی سرد بود و هوش از سر ادم میبرد.
بعد شستن صورتم بخاطر هوای خوب و سکوت حیاط تصمیم گرفتم همون جا بشینم و خیره به ماه نیمه هلال بشم و با افکار مثبت و خوب خودمو با صبح برسونم.
انقدر مشغول فکر و خیال بودم که صدای اذان مسجد کنار خونمون منو به خودم اورد.
خیلی وقت بود صدای اذان از مسجد پخش نمیشد و برام جای تعجب داشت که چطور الان پخش میشه؟ولی هر چی بود با صداش ارامشی بهم دست داد و انگار نه انگار.مهدی چند دقیقه پیش بودم.
پاشدم و وضو گرفتم و شروع کردم به خوندن نماز ، از صدای اطرافم متوجه شدم مادرم برای نماز پا شده و بعد از اتمام نماز دیدم مادرمم نشسته و داره نمازش رو میخونه
بعد از اتمام نماز به بهونه ورزش کردن و گرفتن نون از خونه خارج شدم.
خرید نون سرجاش بود ولی بجای ورزش رفتم سمت خونه بهار ، البته همین کارم ورزش پیاده روی به حساب میومد ، هوا همچنان تاریک بود و خیابون خلوت ، چند نفری هم که بیرون بودن یا منتظر سرویس شرکت بودن یه نفرم کارگر شهرداری بود که جوی اب رو تمیز میکرد و اشغال ها رو جمع میکرد .
🌹🍃 لینکپارتاولداستانانلاین #جامانده
https://eitaa.com/nojomossama/22718
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت342
✍ #جعفرخدایی
قدم هام رو سریع برمیداشتم و حرکت میکردم انگار کسی دنبالمه یا با کسی قرار دارم ، با اینکه خودم بهتر از همه میدونستم هیچ کدوم از این برنامه ها رو ندارم ولی همچنان از روی فشار و استرس به راهم ادامه دادم.
نزدیک خونه بهار که شدم هوا کم کم داشت روشن میشد ، رفتم تا دم درشون و چند ثانیه ای وایسادم تا اینکه صداباز کردن در ماشین از تو حیاط اومد ؛ خیلی زود از بن بست خارج شدم و کنار ماشین هایی که پارک شده بود ایستادم ، چند دقیقه بعد دیدم مار بهار با ماشین از داخل بن بست بیرون اومد و رفت
خیالم از یه نظر راحت شد ، چون امروز اگر بهار سوار سرویس بشه دیگه مادرش نیست که بپاش باشه و میتونم ببینمش
از برگشتنم سمت خونه پشیمون شدم و منتظر بهار شدم ، تا اینکه برای اولین بار دیدم بهار قبل از سرویس اومد و کنار خیابون وایساد.
خدا خدا میکردم سرویس تو ترافیک بمونه یا پنچر کنه و دیر بیاد.
نگاهم رو دوخته بودم به بهار ، کنار خیابون وایساده بود و گاهی به ساعت و گاهی به ته خیابون نگاه میکرد تا اثاری از سرویس ببینه
ای خداااااا
چی میشد پدر و مادرش قبول میکردن و اجازه میدادن نامزد بشیم اون وقت دیگه نیازی به سرویس نبود و هر روز خودم صبح میومدم دنبالش
از مبدا تا مقصد دستشو میگرفتم و بهار حرف میزد و من نگاهش میکردم ، تا پیاده دست تو دست هم راه میرفتیم و از ثانیه ثانیه لحظاتمون لذت میبردیم
حتی فکر کردن بهش هم انرژی زیادی بهم میداد تا برای داشتن بهار، روحیه ی جنگندگیم رو حفظ کنم ، حتی فکر کردن به این رویا هم بهم حس عجیبی میداد
با اینکه بهار رو بارها دیده بودم ولی انگار این دفعه با دفعات قبل فرق میکرد خودمم نمیدونم چرا ولی الان یه دختر قد بلند و باوقار رو روبروم میدیدم که سربه زیر مثل یه خانم متشخص وایساده و منتظره و هیچ نگاه اضافی به اطراف نمیکنه
این صحنه اتش عشقم رو چنان به بهار زیاد کرد که با خودم میگفتم یا بهار یا هیچ کس؟ زندگی بدون بهار برام معنی نداره ! ندیدن بهار یا نبود بهار ، بهار عمرم روخزان میکنه و نابودم میکنه ...
🌹🍃 لینکپارتاولداستانانلاین #جامانده
https://eitaa.com/nojomossama/22718
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت343
✍ #جعفرخدایی
محو نگاه بهارم بود که ....
سرویس مزاحم مثل خروس بی محل رسید و بهارمو با خودش برد و پاییز رو به چشمام هدیه داد
با رفتن بهار موندن برام بی معنی بود برای همین سمت خونه حرکت کردم و وسط راهم دوتا نون سنگک خریدم و رفتم خونه و بعد از خوردن صبحانه از خونه خارج شدم و رفتم مغازه
ساعت نه صبح بود ، تو مغازه نشسته بودم و منتظر بودم عقربه های بی خیال و تنبل حرکتی به خودشون بدن و برسن به ساعت یک، تا ببینم امیدی برای زندگی هست یا باید مثل یه سرباز زخمی که برای رسیدن به مقر خودی، خودش رو روی زمین با درد و آه میشکه و میره باید با درد و آه و حسرت زندگی کنم یا نه!
کتاب شعر رو برداشتم و یه صفحه رو باز کردم تا بخونم ، به مصرع دوم نرسیده کتاب رو بستم و گذاشتم رو میز ، با گوشیم ور رفتم ، از پوشه فیلم ها یه فیلم انتخاب کردم و پِلِی زدم ولی....
هیچ کدوم نتوسنت ارومم کنه ، پا شدم و رفتم کنار در وایسادم .
از شانس من بهارم اونجا نبود ، بخاطر کار اموزی علیرضا هم نمیتونستم بهش زنگ بزنم تا مبادا بگن اهل کار نیست و ...
ناصرم باز غیب شده بود و خبری ازش نبود.
دنبال یه دوست صمیمی بودم که کمی بهم روحیه بده ، چیزی که به شدت بهش نیاز داشتم روحیه ، امید و انگیزه بود ولی از بخت بدم از این سه تا محروم بودم.
درسته کسی تو این روزها کنارم نبود و منم ادمی نبودم که به این راحتی پا پس بکشم راهمو ادامه میدادم ولو دست و پا شکسته
طاقتم سر رسید مغازه رو بستم و رفتم سمت پارک جنگلی ، وسط راه چندتا از رفیق قدیمی هامو دیدم به خاطر اینکه گذر زمان رو حس نکنم اجبارا می ایستادم و باهاشون خوش و بشی میکردم تا اینکه رسیدم به پارک و تو دور افتاده ترین و خلوت ترین نقطه اش که پاتوقم بود رفتم و روی چمن دراز کشیدم
به اسمون صاف و ابی خیره شدم ، نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم
نمیدونم چی شد چرت زدم یا غرق تو رویا شدم ... یک لحظه دیدم خواهرم دم در خونه بهاره و داره با یه نفر صحبت میکنه ، درو بستم ولی خواهرم همچنان دم در وایساد تا اینکه یک دفعه چشمم رو باز کردم ، انگار همون جا بودم و داشتم نگاه میکردم
🌹🍃 لینکپارتاولداستانانلاین #جامانده
https://eitaa.com/nojomossama/22718
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت344
✍ #جعفرخدایی
پریشون از این صحنه نگاهی به ساعتم کردم دیدم ده دقیقه مونده به یک
خدایا کی خوابم برد ؟ انگار ده الی بیست ثانیه گذشت ولی در واقع حدود دو و نیم ساعت گذشته بود و چیزی نفهمیده بودم ، از جام پاشدم و لباس هامو تکوندم و راه افتادم سمت جوی اب چاهی که از کنار درخت های ردیف شده و برای ابیاری درختها روان بود
ابی به دست و صورتم زدم و روی نیمکت نشستم ، اب صورتم خشک نشده بود که گوشیم زنگ زد و سراسیمه گوشی رو از تو جیبم در اوردم دیدم خواهرمه
بدون معطلی و درنگ جواب داد ...
_سلام خوبی ؟ رفتی چی شد؟
_سلام ممنون کجایی؟مغازه بسته اس
_پارک جنگلی ام ، چی شد رفتی؟
_ بله رفتم ، من کنار مغازه ام ، خونه برم باید به مامان بگم چرا اومدم
_باشه وایسا الان میام
_ شما نیا خودم میام ، تا بیای و برسی نیم ساعت طول میکشه خودم با ماشین میام
_باشه بیا من میرم سمت ورودی از سمت جایگاه سی ان جی و میشنم فعلا خداحافظ
پا شدم و با سرعت سمت ورودی اصلی پارک جنگلی حرکت کردم ، دل تو دلم نبود ، از لحن صحبت خواهرم که معمولی بود فهمیدم خبر، خبری نیست که من منتظرشم ، شاید خبر بدی نباشه ولی اونی هم که من فکر میکنم نیست
همینطور که قدم های سریع و بلندم رو بر میداشتم این افکارم با خودم بار میکردم و سنگینی راه رو به اجبار تحمل میکردم تا اینکه رسیدم ورودی پارک و روی تکه سنگی که کنار در بود نشستم و منتظر شدم
دستهامو از فشار عصبی که دیگه برام تو این مدت عادت شده بود روی سرم گذاشتم و فشار میدادم تا اینکه چند دقیقه بعد با صدای بوق ماشین چشمامو باز کردم و دیدم خواهرم پشت فرمونه
بدون صرف وقت اضافه از جام پریدم رفتم نشستم تو ماشین و گفتم
_اگر عجله نداری بزن زیر سایه یکی از این درختها هم سایه است هم خنکه و تعریف کن
🌹🍃 لینکپارتاولداستانانلاین #جامانده
https://eitaa.com/nojomossama/22718
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت345
✍ #جعفرخدایی
همین کارم کرد و ماشینو پارک کرد
_خب بگو چی شد
_مهدی ادرسو درست داده بودی؟
_بله درست دادم چطور مگه ؟باز چی شده؟
_باز چی شده؟مگه قبلا هم چیزی شده بود؟
_بله قبلا هم ناصر این حرفو بهم زد نکنه گفتن اشتباه اومدید و....
_ نه نگفتن اشتباه اومدی فقط خواستم مطمئن بشم اتفاقا بهارم دیدم مگر اینه خواهری چیزی داشته باشه
_واقعا؟نه خواهر نداره
بگو دیگه نصف جون شدم
_ من رفتم و زنگشون رو زدم یه دختری اومد دم در و گفتم مادرتون اگه هست بگید بیان ، جواب داد مادرم نیستن و پدرم خونه هستن گفتم ایرادی نداره به ایشون بگید بیان
اینو گفت و سکوت کرد
_خب....
_ فهمیدم این دختره همون بهاره اونم فهمید من کی هستم
_فهمید؟از کجا فهمید؟
_ اوالا تا منو دید نیش خندی زد و وقتی رفت پدرشو صدا بزنه نگاهی به اطراف کرد ببینه تو هستی یا نه ، خیلی روشن بود که هم منو شناخت هم فهمید برای چی اومده اما....
_اما چی ؟
_ هیچی بزار بقیه اتفاقات رو بگم
چند دقیقه بعد پدرش اومد بهش گفتم برای امر خیر خدمت رسیدم و برادرم دختر شما رو دیده و ازش خوشش اومده برای همین اومدم کسب اجازه کنم برای اینکه خدمت برسیم برای ....
تا اینو گفتم جواب داد
_فکر کنم شما اشتباه اومدید ما تو خونه دختر دم بخت نداریم!!
با تعجب پرسیدم
_ببخشید فضولی نباشه این خانم که اومدن دختر شما نبودن؟برای ایشون اومدم ، البته اگر اشتباه نکنم
_آهان ایشون رو میگید ؟؟؟ نه خانم اون بچه است دوم راهنمایی رو میخونه
_ ولی برادر من! ایشون بزرگتر از بچه دوم راهنمایی هستن ، خیلی واضح و روشنه
_ نه خانم هیکلش درشته وگرنه بچه است
از این حرفش کم مونده بودشاخ در بیارم ، چیزی که واضح و روشنه رو کتمان کرد و منم به احترام تو سکوت کردم
🌹🍃 لینکپارتاولداستانانلاین #جامانده
https://eitaa.com/nojomossama/22718
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت346
✍ #جعفرخدایی
_مهدی جان اگر بخاطر شما نبود قطعا برخورددیگه ای میکردم چون اولا دروغ گفت که اشتباه اومدید دوما دروغ گفت دوم راهنمایی رو میخونه و...
این برخوردها از افراد پخته و سن و سال گذشته ای بعیده
به هر حال برخورد، برخورد عاقلانه ای نبود
_یه کم وایسا ابجی ....
میدونم از این برخورد و رفتاری که به وجود اومده ناراحتی ولی خواهش میکنم زود قضاوت نکن
محبت پدریه دیگه شاید شوکه شده و از اینکه کسی برای دخترش خواستگاری اومده....
میدونم شاید به دور از واقعیت باشه و من این رفتار رو توجیه نمیکنم ولی قضاوت عجولانه هم خوب نیست
_ اگر هم شوکه شده باشه نباید دروغ بگه ، دروغ هایی گفت که تقریبا توهین به شعور طرف مقابل بود ، حد اقل میتونست بهونه یا دروغ دیگه ای بگه نه اینکه با این حرفها ...
_من ازت معذرت میخوام شاید قبلش اتفاقی افتاده ناراحت نشو
_فدای سرت عزیزم تو چرا معذرت میخوای من به بخاطرت هر کاری از دستم بیاد انجام میدم
_قربونت بشم ابجی عزیزم
بین حرفات یه اما اوردی !!! منظورت چی بود؟
بعد از پرسیدن این سوال ، بهم گفت
_میشه قیافه بهار رو دقیق و کامل برام تشریح کنی ببینم واقعا اونی که من دیدم بهار بود یا کسی دیگه؟
_بله چرا نمیشه
قدش حدود165، صورتی گرد ، چشمهای درشت و قهوه ای پررنگ
چطور مگه؟
_هیچی ، اونی که اومد دم در خودش بود ، ولی دختر زرنگی که تو اولین برخورد هم منو شناخت هم دلیل اومدنم رو ، ولی اینم بهت بگم دختر یا پسری که بیش از سنش بدونه زیادم خوب نیست ، این رو کلی گفتم در ضمن مهدی جان من پیشنهاد میکنم بیخیال این خانواده بشی
_بیخیال بشم ؟ چرا ؟
اتفاق دیگه ای هم افتاده که من بی خبرم؟
_ اتفاقی نیفتاده بیخود خودتو نگران نکن
اینو گفت و استارت ماشین رو زد و ماشین رو روشن کرد
🌹🍃 لینکپارتاولداستانانلاین #جامانده
https://eitaa.com/nojomossama/22718
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃