eitaa logo
💗رمان جامانده💓
409 دنبال‌کننده
98 عکس
26 ویدیو
0 فایل
✨﷽ 🚫خواننده عزیز ❗ #کپی‌برداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونی‌و‌الهی دارد .🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ خواست شروع به حرکت کنه که یه دستمو گذاشتم رو فرمون و با یه دست سوئیچ رو گرفتم و خاموش کردم احساس کردم مطلب مهمی میخواد بگه ولی ... _یه لحظه صبر کن ببینم ، چرا منو تو برزخ میزاری؟ یا در موضعی صحبت نکن یا بحث رو باز میکنی خواهشا تمومش کن ، اگر قصدت نگفتن بود حرفشم نمیزدی ولی سر نخ بدی و کلافه رو پنهون کنی درست نیست حالا بگو ببینم چی شده با حرفی که زدم راهی جز گفتن حقیقت نداشت ، تاملی کرد و گفت _ مهدی جان پدرشم فهمید من کی هستم و از طرف کی اومدم ، انگار یه دختر بزرگ و بعدش کوچیک کردن اون میدونی یعنی چی؟ یعنی ما راضی نیستیم شما بیاید خواستگاری ، خلاصه بگم یعنی جواب نه لطفا خودت بیشتر از این کوچیک نکن در ضمن ظاهر برای تو چقدر اهمیت داره؟ اینو که گفت از یه طرف حیا و از طرفی جو گیری عشق و عاشقی باعث شد جواب درست و حسابی و منطقی به این پرسش ندم و بدون فکر کردن گفتم _ الویت اخلاق و ایمانه ، ظاهر تکراری میشه با گفتن این حرف خواهرم لبخندی زد و گفت _اخه داداش من این حرفها چیه؟مگه مردی هست که ظاهر همسرش براش الویت نداشته باشه؟ از محالاته داداشم، میتونه اول نباشه ولی قطعا الویت دوم یاسوم هست و اینم حقی هست که مرد داره مثل حق خانم ها که وضعیت مالی همسرشون براشون مهمه ، شاید اولویت اول براشون نباشه ولی میتونه دونی یا سومی باشه اونایی که قیافه و ظاهر رو الویت زنشون قرار ندادن و احساسی پیش رفتن بعدا هم به خودشون جفا کردن هم زنشون ، پس بهتره شما بگی.اخلاق و ایمان الویت اول و ظاهر دوم ، بنظرت این بهتر نیست؟ سرمو انداختم پایین این بار علاوه بر خجالت و حیا ، شرمندگی از زود جواب دادنم بهش اضافه شد _حالا اجازه میدی ماشینو روشن کنم و بریم؟ نگاهی به چشمای خواهرم کردم و گفتم 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _دلیل این سوالت چی بود؟ تو ظاهر بهار چیزی دیدی؟ایرادی داشت؟ ماشینو دوباره روشن کرد و گفت _ الان بهتره نگم بمونه برای وقتی که تصمیماتت از احساسی بودن خارج و معقول شد بهت میگم ، میترسم بهت بگم باز زود جواب بدی و دوباره شرمنده بشی و سرتو بندازی پایین دیگه چیزی نگفتم و ساکت شدم ، راه افتادیم سمت خونه و تموم طول راه رو فکر کردم به اینکه در بهار چی دیده که این سوال رو پرسید و ادامه نداد ، رو حرف خواهرم حرفی نزدم و طبق حرفی که زد بهش اصرار نکردم چیزی بگه کنار مغازه ام که رسیدیم از ماشین پیاده شدم و بهش تعارف کردم بیاد تو ولی باید میرفت دنبال نیما برای همین در ماشینو زود بستم تا معطلم نشه ، همین که میخواست حرکت کنه شیشه رو داد پایین و صدام زد تا رسیدم بهش گفت _بهار هیچ ایرادی نداره و خیلی هم دختر خوش برورویی هست ، ولی بعضی چیزا فنیه و خانم ها میتونن تشخیص بدن و مطمئن باش بعد ها و سالها بعد به حرفم میرسی و بهش یقین پیدا میکنی با بهت بهش نگاه میکردم و به حرفاش گوش میدادم تا اینکه حرفاش تموم شد _ من که نمیفهمم چی میگی ، خیلی هم مشتاقم روزی برسه که حرف نیمه تمامت رو تمام کنی تا بعد از مدت ها سر سوزن هم که شده ارامش رو حس کنم حالا برو بچه منتظره بعدا دوباره باهات صحبت میکنم یاعلی خدا حافظی کردم و رفت ، دسته کلیدم رو از تو جیبم در اوردم تا مغازه رو باز کنم که هم زمان گوشیم زنگ خورد گوشی رو از تو جیبم در اوردم و نگاهی به صفحه اش کردم دیدم علی اصغره ، قبل از اینکه قطع بشه جوابش رو دادم ... _سلام علی اصغر خوبی؟ _سلام مهدی خوبی خوشی؟ کجایی ؟ _مغازه ام ، برگشتی زنجان؟ _ نه تو راهم شب میرسم زنگ زدم بگم اگر شب میخوای جایی بری کنسل کن ببینمت واجبه _ باشگاه میرم ولی اگر بخوای امشب نمیرم ساعت چند میرسی؟ _حوالی نه شب میام فعلا خداحافظ 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ گوشی رو قطع کرد واقعا موندم چرا مردم تو این وضعیت پیچ در پیچ من، دارن حرفاشون رو معمایی میزنن و خون به دلم میکنن؟ اون از خواهرم که نصف جونم کرد اینم از علی اصغر که بعد از سالها شمارمو پیدا کرده و زنگ زده و میگه کار واجب داره !!! عجب گیری کردیما امروز پنج شنبه بود و طبق روال هر هفته سریال یکی.از قسمتهای فیلم خارجی فرار از زندان که خیلی هم طرفدار داشت قرار بود بیاد و بازم مثل هر هفته مغازه خیلی شلوغ میشد. بدون اینکه وارد مغازه بشم رفتم خونه و موتور رو برداشتم و رفتم سمت نمایندگی تا فیلم های جدید رو بگیرم و بیام مغازه برای اجاره دادن به مشتری ها نزدیکای عصر بود که برگشتم مغازه و شروع به ثبت شماره روی فیلم ها و کارهای دیگه اش گردم تا مشتری الاف و معطل نشه هوا داشت کم کم تاریک میشد و باز خیابون پر از ادم و ماشین بود و ترافیک سنگینی طبق هر پنج شنبه بر قرار بود ، زنگ زدم داداش بزرگ تر از خودم که خونه بود بیاد تو مغازه و کمکم کنه اونم اومد و شروع کردیم به راه انداختن مشتریها تا اینکه ... گوشیم زنگ خورد و دیدم علی اصغرِه! تا خواستم جواب بدم گوشی رو قطع کرد ، نا خودگاه به خیابون نگاه کردم دیدم وایساده کنار درخت و دست تکون میده رفتم کنارش.... _سلام علی اصغر خان، رفیق قدیمی و همکلاسی گل ، خوش اومدی بیا بریم مغازه _سلام مهدی جون قربونت داداش مغازه خیلی شلوغه بیرون راحت ترم فقط... _فقط چی ؟ _ نیم ساعت یه ساعتی باهات کار دارم میخوای برم بعدا بیام یا داداشت میتونه مشتری ها رو تنهایی راه بندازه؟ _چی بگم والا ...بزار از خودش بپرسم رفتم سمت مغازه ، بعضی از مشتری ها بیرون مغازه وایساده بودن تا داخل کمی خلوت تر بشه ، کنار در وایسادم و گفتم _داداش تنهایی میتونی راه بندازی من کاری برام پیش اومده ، کنار مغازه ام ولی نمیتونم کمکت کنم 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ همینطور که با مشتری حرف میزد سرسو بالا اورد و گفت _برو خیالت راحت بعد از شنیدن این جواب برگشتم سمت علی اصغر _من در خدمتم _ بشین رو جدول کلی باهات حرف دارم کنار جدول نشستیم و منتظر شدم ببینم کارش چیه _ مهدی من حدود 10سال شایدم بیشتر باهات رفیقم ، از دوران ابتدایی و راهنمایی تا دبیرستان و الان ، با اینکه بچه شری بودی ولی یه نکته جالب توجهی داشتی و اونم این بود که ادم دودره باز و موزی نبودی برای همین شر بودنت رو بخاطر خنده رویی و صاف و صادق بودنت تحمل میکردم و لذت میبرم و دوست داشتم و دارم هر کی پشت سرت خواسته حرف بزنه یا چیزی بگه چنان جوابش رو دادم که از حرف زدنش پشیمون شده ، و حد اقل دیگه پیش من از تو بد نمیگن و نمیتونن بگن کم کم داشتم از حرف های علی اصغر میترسیدم و منتظر جملات ناگواری که نمیدونم چی هست بودم ، قبل اینکه دوباره شروع به حرف زدن بکنه گفتم _اصغر جون داری منو میترسونی با این مقدمه و زنده کردن تاریخ و گذشته و پشتیبانی نگرانم کردی!!! اتفاقی افتاده که این مقدمه طویل رو برام گفتی و ارادتت رو بهم ثابت کردی؟ من و منی کرد و بهم خیره شد و گفت _ مهدی ، تو دختری بنام بهار مقدم میشناسی؟ _بهار مقدم؟؟؟؟چطور مگه؟؟؟ _راستش چند روز پیش پسرخاله خانم مقدم که هم رفیق صمیمیم هست هم همسایمون بهم زنگ زد و با هم قرار گذاشتیم همو ببینیم ، وقتی دیدمش قضیه ی تو و بهار خانم دختر خاله اش رو تعریف کرد ، بهم گفت چند باری رفتی دم درشون و حتی تا مدرسه دنبالش رفتی و حتی بهش نامه دادی و.... اولش باور نمیکردم که تو باشی تا اینکه با نشونی هایی که داد فهمیدم تویی هر چند قانعشون کردم تو همیچین ادمی نیستی و قصدت خیر بوده البته اینو بگم علی ،پسر خاله بهار با شما نسبت فامیلی دوری هم داره و اونم تایید کرد حرفمو ولی داستان اینکه پدر و مادر بهار خانم قضیه رو تعریف کردن و علی هم گفته من با تو رفیق صمیمی و قدیمی هستیم _خب ... _والا واقعیت اینکه پدر بهار خیلی ناراحته و تهدید کرده اگر تو یکبار دیگه اون طرفا بری .... اینو گفت و بقیه ی حرفش رو‌خورد . 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ از شنیدن این حرف چنان عصبانی شدن که یک لحظه کنترلم رو از دست دادم و قبل اینکه اصغر دوباره حرف بزنه پرسیدم وسط حرفش و گفتم _علی اصغر تا چند دقیقه پیش از گذشته و اخلاق و روحیاتم گفتی ، با اینکه همگی از لطف و دل پاکی خودت بود ولی بهتر میدونی از تهدید شدن بشدت متنفرم و بخدای احد و واحد قسم از علاقه ام به بهار نبود نصف شب کنار رختخواب و بالای سر پدرش میرفتم تا ببینم چیکار میخواد بکنه!!!! هر کسی که تو رو فرستاده تا این حرفهای رو بهم بزنی بهش بگو مهدی گفت منو با این حرفهای تحریک امیز به چالش نکشید نه برای خودتون خوبه نه برای من علی اصغر وقتی دید عصبانی شدم و کنترلم رو از دست دادم بهم گفت _ اروم باش مهدی ، بهشون حق بده عصبانی باشن ، اونا که تو رو نمیشناسن در ضمن قبول کن کارت درست نبوده اره تهدید کردن کار اشتباهی هست و منم بهشون گفتم با این چیزا مشکل حل نمیشه ، مشتی من فقط پیام رسونم و کاره ای نیستم نه قصد نصیحت دارم نه قصد قضاوت حرفش که تموم شد منم چیزی نگفتم خیلی به خودم فشار اوردم تا از روی عصبانیت چیزی نگم _ اصغر یه چیزی میگم راست و حسینی میگی؟ _امیدوارم بگم ، حالا بگو ببینم چی هست _پسرخاله اش علی ... بهار رو دوست داره؟منظورم اینه علاقه ای بهش داره؟ _آهان منظورتو فهمیدم نه علاقه ای بهش نداره همه حرفاش بی طرفانه و بدون قصد و غرض بوده شک نکن ولی خداییش بیخیال اون خانواده شو ، اصلا روحیاتشون با شخصیت و روحیاتت جور نیست _چیه چی شده چند روزه همه پیشنهاد میدن ولشون کنم ، همه باهام مهربون شدن و خیرخواه ، چه خبره ؟؟؟من این همه حامی و طرفدار داشتم نمیدونستم؟ حالا اصغر جان اگه بگم بهار خودشم بهم علاقه داره و.... چی میگی؟ بعد از شنیدن این حرف اولش چیزی نگفت ولی بعد اینکه دستی به محاسن زد و نفس عمیقی کشید جواب داد _نمیدونم چی بگم اگر اینطور که تو میگی باشه قضیه بدتر میشه ، چون پدرومادرش بخاطر کارهایی که کردی لج کردن و حتی اگر بهارخانم هم راضی باشه کاری میکنن ناراضی بشه 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ با شنیدن این حرف تنم لرزید اخه بهار چه گناهی کرده که این بلا سرش بیاد !!! عجب گیری افتاده بین دو تا ادم غیر منطقی و لجوج _ یعنی اینقدر سنگ دل هستن که این کارو بکنن؟ _ من خیلی وقته حاجی رو میشناسم از نظر اونا این حس از روی احساسات خام و سادگی هست و اعتقاد زیادی به این مدل علاقه ندارن ، نمیدونم طرز فکرشون درسته یا نه ولی همینیه که هست حالا فکراتو بکن ، یه دلیل هم داره که میگم نرو دنبال این خانواده که ازم نپرس چرا چون نمیتونم بگم ، با این حال مختاری به اینکه هر کاری بکنی _ برام خیلی جالبه علت اینکه نباید پیگیرشون بشم رو بدونم و روزی میرسه که پی به این قضیه میبرم ، اما در مورد اینکه میگی بیخیالش بشم رفیق خوبم من به این راحتی دل ندادم که به راحتی پسش بگیرم ، خیلی عذاب کشیدم ، خودخوری کردم ، اوارگی کشیدم و .... من بهار رو دوست دارم و به این راحتی ها پا پس نمیکشم ، حالا میخوان تهدید کنن میخوان نکنن ، تا جایی هم که در توان دارم صبر میکنم و حرفاشون رو تحمل میکنم حرفم که تموم شد از جام پا شدم و بهش گفتم _اصغر جان من دیگه حرفی ندارم بهتره بری و منم باید برم مغازه ، اگر در مورد چیز دیگه ای میخوای صحبت کنی در خدمتم ولی اگر در این مورد میخوای چیزی بگی من نه گوشی برای شنیدن دارم نه حرفی برای گفتن حرفم که تموم شد اونم از جاش پا شد و گفت _گفتنی ها رو گفتیم موندنم دیگه صلاح نیست و باید برم ، خیلی دوست داشتم باهم یاد دوران قدیم کنیم و گپی بزنیم ولی ظاهرا اوضاع خوب نیست همین که خواست بره دستمو.گذاشتم رو شونش و گفتم _یه زحمتی دارم و اونم اینکه بهشون بگو کاری نکنن که مجبور بشم بخاطر لجبازی هم که شده شرایطی رو فراهم کنم بهار قیدشون رو بزنه!!! _مهدی کاش میشد و می تونستم دلیل اصلی که اون خانواده برات مناسب نیست رو بگم ولی حیف نمیشه ، اگر این کارو بکنی فکر کنم بیشتر تو متضرر بشی یا حد اقل تو و بهار خانم ضربه بخورید ، بازم میگم صلاح کار خویش خسروان دانند دستمو گرفت و نگاهی بهم کرد ، میدونستم علی اصغر مثل داداش دوستم داره و قطعا صلاحم رو میگه ولی حرف های پدر بهار بهم بر خورده بود و حس میکردم بهم توهین شده و هر جور بود میخواستم جواب این تهدید رو بدم هر چند به ضررم تموم بشه 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _بیخالشون شو مهدی ، تنها پیشنهادی که میتونم بهت بکنم اینه ، نه اینکه اونا خیلی ادم های سطح بالایی هستن نه ، اتفاقا هر دو خانواده در یک سطحی هستید ولی .... _ ولی چی؟ پای علی پسرخاله اش در میونه؟ _ نه مهدی نه.... پای هیچ کس تا جایی که من میدونم در میون نیست ، با اینکه علی خیلی پسر خوب و با ادبیه ولی اصلا توفاز این مسایل نیست ، برادر بزرگش مهدی هم که از بهار خانم یه دوازده سالی بزرگتره اونم میشناسم اونم سرگرم دانشگاه و دکتری و ... هست اصلا وقت ازادی برای خودش نداره تا برسه عشق و عاشقی روحیات و دیدگاهتونم فرق میکنه فقط بدون این وسط تو حیف میشی همین برو دنبال یکی دیگه با حرفهایی که اصغر زد خیالم از بابت پسرخاله های بهار راحت شد ولی چیزی که ازارم میداد نفهمیدن علت جدایی بود _اخه مگه میشه بتونم فراموش کنم؟ پسر مگه تیشرته برم دنبال مدل دیگه اش؟ این چه دلیلیه که داره مسیر زندگی منوعوض میکنه ، داره اتیشم میزنه ولی من نباید بدونم؟ بنظرت شدنیه؟ نمیتونم اصغر جان ، هر چی میخواد بشه ، اگر حرف شاخ و شونه کشیدنه گردن من از مو نازکتره، اونم فقط و فقط بخاطر بهار! در غیر این صورت من توی راهی که هستم قدم بر میدارم دوباره ازت معذرت خواهی میکنم نشد دعوتت کنم بیای داخل، الانم برو از راه اومدی خسته ای، بعدا دوباره همدیگه رو تو موقعیت و مکان بهتری میبینیم یاعلی _باشه خداحافظ یاعلی علی اصغر رفت و قلب پریشون و رشته رشته منو با کوله باری از اتیش تنها گذاشت ، نفسم به شماره افتاده بود ، حتی نفس کشیدنم برام سخت شده بود و این صدقه سر حساسیت های بی خود یابهتره بگم کم اهمیت پدر و مادر بهار بود حال و رمق رفتن به مغازه رو نداشتم مستقیم رفتم خونه و دراز کشیدم روی تختی که تو حیاط بود و به اسمون خیره شدم ز تاب آتش سودای عشقش به سان دیگ دایم می زنم جوش اگر پوسیده گردد استخوانم نگردد مهرت از جانم فراموش از روی فشار و استرسی که داشتم نتونستم بیشتر از پنج دقیقه دراز بکشم بنابراین پا شدم رفتم بیرون ، تصمیم گرفتم فردا صبح برم کنار خونشون و اگر موقعیتش بود باهاش حرف بزنم 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ خیلی سعی کردم به هر طوری شده ذهنم رو از موضوع منحرف کنم تا شاید از سردرد عجیبی که گرفته بودم یه کم کاسته بشه! قدم زدم ، مغازه های رو نگاه میکردم ، نفس عمیق میکشیدم، ولی نشد که نشد.... افکار مثل یه بند کش شده بود که یه طرفش دستمه و طرف دیگه رو وقتی رها میکنم دوباره با سرعت بیشتر سمت خودم بر میگرده رو نیمکت یکی از پارک های وسط شهر نشستم و به مردم نگاه میکردم ، با اینکه حدودا ساعت ده شب بود ولی هم ترافیک زیاد بود هم مردم زیادی تو خیابون بودن داشتم به مردمی که این ور اون ور میرفتن میرفتن نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد ، نگاه کردم دیدم علیرضاست ، تماس رو وصل کردم _سلام علی خوبی؟ _ سلام حاجی چطوری ؟شد یبار ما زنگ بزنیم اول سلام بدیم؟ فکرت خرابه ها... _ ممنون شکر خدا از کجا فهمیدی فکرم خرابه؟ _اخه همین الان روبروت وایسادم و دارم باهات حرف میزنم بهم نگاه میکنی و نمیشناسی تا این رو گفت گوشی رو پایین اوردم و دور و برم رو نگاه کردم دیدم چند متر جلوتر وایساده و داره با لبی خندون بهم نگاه میکنه گوشی رو قطع کرد و اومد سمتم تا رسید پا شدم و دست دادیم و نشست کنارم _حواست کجاست مهدی ؟چیزی شده؟ کسی چیزی بهت گفته ؟ عکسشو بده جنازشو بگیر ؟البوم بده قبرستون تحویل بگیر... از شوخی های علیرضا همیشه خوشم میومد و طبق معمول خندم گرفت _ پسر تو ازارت به مورچه نمیرسه میخوای کیو بکشی ؟ _بدون شوخی ، واقعا چی شده ؟با زن داداش مشکل پیدا کردی؟ _ مشکل که زیاده ولی نه با اون بنده خدا مشکلی ندارم، فقط لطفا بهش نگو زن داداش حس میکنم رو دختر مردم اسم میزاریم عذاب وجدان میگیرم _باشه چشم هر چی شما بگید _ راستش.... 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ موضوع رفتن خواهرم و ناصر به خونشون و علی اصغر رو بهش گفتم بعد شنیدن وقایع گفت _مهدی یه پیشنهاد بدم بهت؟ یه مدت نه کنار خونشون افتابی شو نه هیچ جای دیگه ، بزار ابها از اسیاب بیافته ببین مهدی اگر کسی دنبال خواهر منم بیفته خیلی ناراحت میشم ، اگر.ادم ناجوری باشه حقشو کف دستش میزارم ولی اگر.مثل تو نیت خوبی داشته باشه ولی اقدام بد از دستش ناراحت میشم و سر لج میفتم وقتی دیدم اونم لج میکنه عرصه رو براش تنگ میکنم ولی اگر دیدم ساکت شد و اقدامی نکرد یه فکرایی براش میکنم البته این اخلاق منه نمیدونم اونا هم اینطور هستن یا نه ولی در کل منم به خانواده اش حق میدم، میدونم خودتم بهشون حق میدی پس یه اشتباه رو دو بار تکرار نکن _ سخته علی سخته _ میدونم داداش سخته برات ولی تحمل کن خدا بزرگه بسپار به خدا احساس کردم اومدن علیرضا تو اون موقع و زدن اون حرفها کار خدا بود و.میخواست از اقدام فردا منصرفم کنه بنا براین این اتفاق رو به فال نیک گرفتم و قرار فردا رو کنسل کردم _فکر خوبیه باشه این کارو میکنم توکل بر خدا ، اینکه میگن بعد از هر سختی اسونی هست امیدوارم برای منم صدق کنه یه مدتی که نمیدونم چقدر باشه بیخیال میشم بعد از این حرفها با هم در مورد نامزدی خودش و چیزای دیگه حرف زدیم تا اینکه نامزد و مادر خانمش از خرید برگشتن و بعد احوال پرسی و تعارفات روزمره با هم دیگه خداحافظی کردیم حدود یازده شب بود که رفتم سمت مزار و کنار قبر حاج ملااقا جان زنجانی که یکی از صالحین بزرگ شهر زنجان هست نشستم .همون شخصی که از امام حسین علیه السلام روضه هایی میگفت و میخوندکه دل سنگ رو اب میکرد و بعضی از علما در خواب دیده بودن که ایشون از دربان های خیمه سیدالشهدا در بهشت هستند و علمای زیادی هم بهشون ارادت دارن البته حدود پنجاه سالی بود که فوت کرده بود و خدایش رحمتش کند کنار قبر حاج ملا اقا جان که میرفتم احساس میکردم اروم میشم و سکوت شبانه قبرستون و مهتابی سبز رنگ و گاهی صدای روضه ضعیفی که یه بنده خدایی میخوند دل ادم رو جلا میداد و فارق از هر چیزی ادم رو به ارامش دعوت میکرد 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ لحظاتی رو اونجا نشستم، گه گاه چند نفری تو دل شب از خیابون داخل مزار ظاهر میشدن و فاتحه ای میخوندن و میرفتن. صدای روضه ی شخصی که میخوند ادم رو یاد فیلم های قدیمی مینداخت ، چشمام رو بستم و به روضه عبد صالح و فخر شیعه، حضرت عباس علیه السلام که اون شخص میخوند گوش میکردم تا روضه به اخرش رسید و روضه خون گفت یا ابولفضل هر کسی تو هر مشکلی گیر کنه ، گره مشکلش به دست مشکل گشای تو باز میشه ، تویی باب الحوائج ، تویی ابروی ما بی ابروها ، هر کی هر جای دنیا اگر به مشکلی بربخوره و از ته دل صدات کنه جوابشو میدی ، ای قمر بنی هاشم مضطریم و درمانده به دادمون برس وقتی روضه خون این جملات رو میخوند حس میکردم داره حرف های دل منو میزنه یا انگار داره منو میگه ، حس عجیبی بهم دست داده بود تا اینکه صدای روضه قطع شد ، چشمام رو باز کردم دیدم یه پیر مرد کت شلواری که دستشم کتاب روضه قدیمی بود از تاریکی مزار پیدا شد و نگاهی بهم کرد و التماس دعایی گفت کنار قبر رفت و فاتحه ای خوند و نگاهی بهم کرد و گفت _پسرم این اشک هایی که روی صورتته قیمت نداره ، هر وقت برای اهل بیت مخصوصا پنج تن و امام زمان گریه کردی ، قطره ای از اون اشک رو با انگشتت بردار و بزن به سینه ات تا فشار و قبض روحی که موقع جدا شدن روح از بدنت به سینه وارد میشه به برکت این اشک ها از بین بره مات و مبهوت مونده بودم و حرفی هم پیدا نمیکردم تا جوابش رو بدم ، با اینکه پیر مرد ساده ای بود ولی هیبت عجیبی داشت ، بعد از تموم شدن حرف هاشم خدا حافظی کرد و رفت بعد رفتنش دستمو روی صورتم کشیدم ، و از قطرات اشکی که روی صورتم بود طبق گفته اون پیر مرد به سینه ام مالیدم و این کار رو تا به امروز هم ادامه میدم. اصلا یادم رفته بود برای چی اومده بودم اینجا، قبل از اینکه بیام و متوسل بشم تا افکار استرس زا ازم دور بشه ، خدا قبل از اینکه حرف بزنم دعام رو مستجاب کرد و با نفس گرم اون روضه خون صفای عجیبی به قلب و روحم داد. بعد رفتن پیرمرد منم از جام پا شدم و بعد خوندم فاتحه مسیر خونه رو گرفتم و حرکت کردم از لابلای قبرها حرکت میکردم و چون نور کافی وجود نداشت مجبور بودم اروم حرکت کنم تا جایی گیر نکنم 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ همینطور که از لابلای قبرها میرفتم به این فکر میکردم که الان داخل این قبرها چه خبره؟ چه اتفاق هایی براشون افتاده و داره می افته؟ تک تک این افراد یه روزی برای خودشون برو بیایی داشتن ، زندگی و هزار برنامه داشتن ، ولی الان.... یاد حدیث امیر المومنین علی علیه السلام افتادم که فرمودن قبر را هر روز سخنى است كه مى گويد : من خانه غربتم، من خانه تنهايى ام، من خانه كرمها هستم . من قبرم، من باغى از باغهاى بهشت يا گودالى از گودالهاى دوزخم . تو فضای این افکار بودم که از قبرستون خارج و وارد خیابون شدم ، حس و حال روحانی و معنوی با رسیدن به خیابون و با هر قدم کم رنگ تر میشد و رنگ و بوی مادی میداد مردم جوری این دنیا رو جدی گرفتن انگار نه انگار دنیای دیگه و قبر و قیامتی پیش رو دارن ، درسته مال دنیا و خونه آنچنانی و ماشین و ویلا و.... خوبه ولی اگر بخواد محبتش تو دل ادم جا بگیره بجای نعمت میشه وبال  راستی که درست گفتن هر وقت دلت گرفت و دنیا و اهل دنیا اذیتت کردن یا بهت فشار اوردن برو دقایقی رو تو قبرستون بشین و ببین اخر این غم و غصه ها اینجاست ، پس ناراحت نشو و زندگی رو سخت نگیر و شاد باش خیلی دلم میخواست بدونم پدر و مادر بهار چرا اینقدر لج بازی میکنن ، من که قبول دارم اشتباهاتم رو و حاضر بودم ازشون رسما معذرت خواهی هم بکنم ولی .... قدم زنان و فکر کنان کوچه به کوچه گذشتم و رسیدم به خونه. وارد شدم و بعد عوض کردن لباسم مستقیم رفتم تو رخت خوابم ولی خوابم نمیبرد کلی فکر کردم تصمیم گرفتم واقعا یک ماهی رو پیگیر بهار نشم ببینم روزگار چه سرنوشتی رو برام رقم میزنه تا اذان صبح بیدار بودم و فکر میکردم ولی نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود که بعد از برگشتن از سر مزار حاج ملااقاجان دیگه سردردی نداشتم ، انگار توسلم به امام حسین علیه السلام جواب داده بود و با اینکه از حجم فکرام کم نشده بود ولی ارامشی نسبی بهم دست داده بود. اذان که گفت نمازم رو خوندم و سرجام دراز کشیدم ، نفهمیدم کی خوابم برد که با صدای جارو برقی که مادرم میکشید بیدار شدم ، نگاهی به ساعت کردم ، یک ربع مونده بود به نه دیگه عجله ای نداشتم ، نه قرار بود کسی بیاد مغازه و نه من چشم انتظار کسی بودم ، لااقل این یک ماه قرار بود به این منوال بگذرونم 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ از جام پا شدم و رفتم حیاط ، شیر اب رو بار کردم و صورتم رو بردن زیر اب ، انگار قراره روزهای متفاوتی داشته باشم یک دقیقه ای صورتم زیر اب بود تا اینکه شیر اب رو بستم و رفتم سمت اشپزخونه ، از عطر و بوی چایی که تو فضای اشپزخونه پیچیده بود به راحتی میشد فهمید یه چایی تازه دم داره انتظارمو میکشه لیوان رو برداشتم و توش چایی ریختم و از روی کابینت خرما رو هم برداشتم و برگشتم سمت حیاط و روی گلیمی که زیر درخت زرد الو پهن بود نشستم و منتظر شدم تا چایی خنک بشه خبری از مادرم نبود و احتمالا مثل همیشه رفته بود شیر و سبزی بخره ، نگاهی به حیاط کردم دیدم نامرتب و گرد و خاکیه ، خیلی وقت بود تو کارهای خونه به مادرم کمک نکرده بودم ، برای همین چایی رو که خوردم استین بالا زدم و دست بکار شدم ، تا مادر بیاد کل خونه رو جارو کشیدم و رسیدم به حیاط ، جارویی به حیاط کشیدم و کمی هم اب پاشیدم و تمام.... هنوز مادرم نیومده بود و داشتم نگران میشدم تا اینکه لباس هامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون ، بسم الله گفتم و کرکره رو بالا دادم. خواستم برم دنبال مادر که دیدم از دور تو یه دستش سبزی و یه دستش پاکت شیر اروم اروم داره میاد ، رفتم سمتش و خریداش رو ازش گرفتم و بردم خونه ، وارد مغازه شدم دیدم مغازه هم تو شلوغ پلوغی دست کمی از خونه نداره ، شروع کردم به مرتب کردن و تمیز کردن مغازه تا اینکه نزدیک ظهر شد و صدای اذان مسجد تو خیابون پیچید نمیدونم چم شده بود ، کارهایی که خیلی وقت بود حال و حوصله انجام دادنشون رو نداشتم حالا برام داشت رنگ و بوی تازه میگرفت و تا حدودی لذت بخش میشد. اذان که گفت مغازه رو بستم و رفتم خونه و وضو گرفتم تا نماز ظهر و عصر رو تو مسجد بخونم ، مسجدی که وجب به وجبش برام خاطره های کودکیم رو زنده میکرد مادرم تا چشمش بهم افتاد گفت _ مهدی جان خدا خیرت بده خونه و حیاط رو جارو کردی پام درد میکرد و مونده بودم چیکار کنم ، پیر شی مادر جان لبخندی زدم وراهی مسجد شدم .کل مسیر رو با مغازه دارها سلام کنان گذروندم تا وارد مسجد شدم ، متاسفانه مسجد محله ما هم مسجدی بود که علاوه بر نماز گزار کمی که داشت ، مشکل عمده ای هم داشت و اونم این بود اکثرا پیرمرد و پیر زن بودن و جوون خیلی کم بود ، به هر حال مهر رو برداشتم و رفتم ته مسجد و شروع کردم به نماز خوندن ، نماز اولم که تموم شد خواستم تسبیحات حضرت زهرا س رو بگم که یه صدای اشنایی گفت 🌹🍃 لینک‌پارت‌اول‌‌داستان‌انلاین‌ https://eitaa.com/nojomossama/22718 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸