🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت359
✍ #جعفرخدایی
_ خدا قبول کنه اقای خدایی
با تعجب سرمو برگردوندم و دیدم معلم دینی و قران دوره دبیرستانم اقای ارشادی پشت سرم نشسته و داره نگام میکنه
با دیدنش سریع از جام بلند شدم و رفتم سمتش ، دست دادم و روبوسی کردم تا اینکه دستشو گذاشت رو شونم و گفت بشین
_ خدا بهت اجر بده اقای خدایی ، بر خلاف دوره دبیرستان که جوون شرّ و شلوغی بودی الان غیر قابل مقایسه با اون دوران شدی!!!
خوشحالم از دیدنت اقا مهدی اونم به دو دلیل
یکی اینکه خوشحالم دوباره میبینمت و دوم اینکه تو بهترین جا و هنگام انجام بهترین عمل میبینمت ، خدا رو شکر میکنم شاگردی مثل شما داشتم
از دیدن اقای ارشادی انقدر خوشحال بودم که نمیدونستم چی بگم ، واقعا انسان پاک و شریفی بود و بعد از مدرسه هم کلاس های معرفتی و مهدویت برگزار میکرد و دانش اموزها رو تشویق میکرد تا برای امام زمان عج قدمی بردارن
ارامش عجیبی تو گفتار و رفتارش بود که به گفته خودش مدیون حضرت حجة الله هست
رو کردم بهش و گفتم
_زیر سایه شماییم اقای ارشادی ، نمیدونم جواب کدوم کار خیرم بود که امروز شما رو دیدم ، واقعا به هم صحبتی با فردی مثل شما نیاز داشتم
_زیر سایه امام زمان باشید
هرکی هر خیری که میبینه حاصل دستگیری از دیگرانه مخصوصا پدر و مادر
بعد از کلی خوش و بش و صحبت از گذشته و اینده بهم گفت
_ مهدی جان اتفاقی برات افتاده؟ شور و حال دبیرستان رو نداری ، انگار شکسته شدی ! اوضاع خوبه؟
دیگه دوست نداشتم از بهار اسمی ببرم و بهش فکر کنم برای همین سعی کردم بحث رو تموم و یا موضوع رو عوض کنم
_نه اتفاقی نیفتاده ، زندگیه و پستی بلندیش ، سن میره بالا عقل کاملتر میشه در نتیجه رفتار تغییر میکنه
این رو گفتم و از جام پا شدم
_چی شد مهدی جان پا شدی ! ؟
_از دیدنتون خوشحال شدم باید برم کار دارم شمارتون رو دارم بهتون زنگ میزنم و یه روز مزاحمتون میشم
_ مراحمی بزرگوار ، سلام برسون خداحافظ
بعد از خدا حافظی از اقای ارشادی از مسجد خارج شدم و رفتم تو سالنی که کفش هامون رو میزاریم تا اینکه دیدم...
🌹🍃 لینکپارتاولداستانانلاین #جامانده
https://eitaa.com/nojomossama/22718
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت360
✍ #جعفرخدایی
سعید دایی بهار روبروم ظاهر شد ، تا منو دید بر خلاف روز های گذشته که احوال پرسی گرمی میکرد اخم کرد و چپ چپ نگام کرد و زیر لب چیزی گفت و رفت داخل مسجد
منم که بی خبر از همه جا رفتم تو حیاط و کفشامو پام کردم و رفتم سمت خونه ، با خودم.گفتم
فکرکنم به سعید گفتن من به بهار علاقه دارم و احتمال زیاد چیزای بدی هم در موردم گفتن که تا منو دید مثل جن زده ها یهو به هم ریخت و قیافه اش برافروخته شد ، ولی مهم نبود چی گفتن و چی نگفتن ، به قول قدیمی ها طلا که پاکه چه منتش به خاکه
حرفای زیر لبی هم که زد و البته نفهمیدم چی گفت گذاشتم به حساب دایی بودن و ابراز احساسات
خلاصه خودم رو هر جوری بود قانع کردم که یک واکنش عادی به اتفاقات گذشته بوده و نباید جدی بگیرم.
از بعد از ظهر همون روز برای اینکه فکر.و ذهنم رو مشغول چیزای دیگه کنم تصمیم گرفتم بجای هفته ای سه روز باشگاه کل هفته رو باشگاه برم تا بعد از ظهرها وقتم پر بشه ، برای همین برای شیفت بعدظهر مغازه یکی از دوستانم به نام مرتضی رو استخدام کردم تا بیاد و وایسه مغازه
روزها و شب ها به همین منوال گذشت ، خودم رو مشغول میکردم ولی....
هر چی هم که چشم و ذهن و گوشم رو مشغول میکردم ، دلم رو نمیتونستم کاری کنم ولی طاقت میاوردم و مرد و مردونه روی حرفم وایساده بودم.
برنامه خاصی برای خودم ریخته بودم ، صبح تا ظهر مغازه بودم بعد از ظهر میرفتم باشگاه و غروب پیاده روی و شب امام زاده یا سر مزار
بیست روز به همین منوال گذشت تا اینکه یه شب از باشگاه در اومدم و شروع کردم به پیاده روی که گوشیم زنگ خورد ، اصلا دوست نداشتم هیچ کدوم ار دوستام باشن ، چون اولین حرفشون پیگیری جریان من و بهار بود و این حرفها حالم خراب میکرد.
نگاهی به گوشی کردم دیدم خواهرمه
_سلام
_سلام مهدی جان خوبی ؟ کجایی؟
_ممنون شما خوبی؟ تازه از باشگاه در اومدم دارم میرم پیاده روی
_ بگو کدوم خیابونی بیام نبالت کارت دارم
_باشه
ادرس رو بهش دادم و کنار خیابون منتظر شدم تا برسه
🌹🍃 لینکپارتاولداستانانلاین #جامانده
https://eitaa.com/nojomossama/22718
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت361
✍ #جعفرخدایی
تو این چند روز انقدر کم حرف بودم یا بهتره بگم ساکت بودم که هر کی منو میشناخت فکر میکرد لال شدم یا اتفاقی برای زبونم افتاده ، احتمال دادم مادرم چیزی بهش گفته و داره میاد برای نصیحت ، هرچند که حق داره و مادره و کار من اشتباه هست ولی دست خودم نبوده و عمدی هم در کار نبود
چند دقیقه ای منتظر شدم تا اینکه باصدای بوق ماشین ، متوجه اومدن خواهرم شدم ، رفتم و سوار شدم و شروع کرد به حرکت
_سلام خوبی؟ بچه ها خوبن؟ نیما فسقلی کجاست؟
_سلام ممنون خوبن شکر خدا
نیما خونه مامانه
_خیر باشه کاری داشتی؟
_مهدی جان یه کم عادی رفتار کن مامان بهت شک کرده ، درسته نمیدونه چی شده ولی دل نگرانه ، گناه داره فشارش دوباره بالا میره ها
_اهان اومدی برای نصیحت؟ سعی خودمو میکنم سعی میکنم کمتر جلو دیدش باشم لو نرم
_ نه برای نصیحت نیومدم اصلا برای کار دیگه ای اومدم نیما رو داشتم میزاشتم خونشون بهم گفت نگران مهدی هستم یه چیزی شده به من نمیگه و منم گفتم چیزخاصی نیست
_ممنون ، حالا کارت چی هست؟
_ مدرسه ای که بهار توش درس میخونه،امروز فهمیدم مدیرش کیه
_واقعا ؟کیه؟
_پروانه خانم
_پروانه خام کیه؟
_دختر دایی مامان دیگه خواهر رضا
_اهان...خب
_ ای بابا خب که خب! چرا متوجه نیستی برادر من ، میرم و در موردشون سوال میکنم بدون اینکه خودشون بفهمن تا ببینم دلیل این رفتارشون چیه و اصلا با خانواده ما هم کفو هستن یا نه
_ چه خوب! کی میخوای بری بپرسی
_فردا صبح میرم مدرسه و ازش میپرسم قبل اینکه بیام اینجا بهش زنگ زدم و برای فردا تو مدرسه باهاش قرار گذاشتم
از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم، احساس کردم روزنه های امید داره دوباره برام نمایان میشه و هنوز میشه امیدی داشت.
_خیلی عالیه ، حالا از کجا فهمیدی پروانه خانم مدیر اونجاس؟
_امروز برای خرید لباس برای نیمارفته بودم پاساژ اونجا دیدیمش، سر صحبت باز شد و خودش گفت مدیر اون مدرسه شده
🌹🍃 لینکپارتاولداستانانلاین #جامانده
https://eitaa.com/nojomossama/22718
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت362
✍ #جعفرخدایی
یاد جمله ای افتادم که میگه:
اگر کاری رو که خیلی پیگرش بودی و نتیجه نمیگرفتی رو رها کن تا طبیعت خواسته هاتو رو موضوع پیاده کنه و به خواسته هات برسی
فکر کنم این قانون در مورد رابطه عاطفی من و بهار جواب داده ، چون واقعا از پیگیری موضوع تا یه مدت بیخیال شده بودم که با این حرف خواهرم پنجره جدیدی به روم باز شد.
_خب به امید خدا فردا چه ساعتی میری؟ چیکار میکنی؟ چی میخوای بگی؟
_گفتم که فردا صبح میرم، بین ساعت ده الی دوازده میرم ، اسم و فامیلشو میگم قطعا باید بشناسه ، در مورد خودش و خانواده اش سوال میکنم ، حالا بزار فردا برسه برم ببینم چی میشه
حرفش که تموم شد رسیدیم خونه و پیاده شدم و نیما رو اوردم سوار ماشین شد و رفتن
کوله ام رو گذاشتم خونه و سری به مغازه زدم ، چون اخر وقت بود تقریبا رفت و امد مشتری صفر شده بود برای همین مرتضی رو فرستادم بره تا تو مغازه خلوت کنم.
درب زیر کشوی میز رو باز کردم تا کتاب شعر رو در بیارم چند صفحه ای بخونم که چشمام به برگه های شعری افتاد که بهار اورده بود برای کپی و منم یه نسخه ازش کپی کرده بودم
برشون داشتم و دوباره خوندمشون
دوباره خاطره ها برام زنده شد ، خاطره هایی که برام درناک بود و قلبم رو ریش ریش میکرد.
برگه ها رو کنار گذاشتم و کتاب خودم رو باز کردم
با مطرح شدن قضیه مدیر مدرسه خواستم مثلا با شعر و فال شعر به خودم امیدواری بدم و قضیه رو به فال نیک بگیرم
شانسی یه صفحه رو باز کردم و این ابیات اومد
مرا وقتی گرفتار خودم بودم صدا کردی
مرا ازمن، مرا از قیدِ من بودن رها کردی
دوباره روی ماهت محو شد در رشته های شب
تو با زیباییات این حرفهارا نخ نما کردی
نماز عشق می خواندم،امامم حضرت دل بود
کنارم بی تکلّف ایستادی، اقتدا کردی
من از خود نیمهای را دیده بودم “عاقل” اما تو
مرا با نیمه ی دیوانه ی من آشنا کردی
🌹🍃 لینکپارتاولداستانانلاین #جامانده
https://eitaa.com/nojomossama/22718
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت363
✍ #جعفرخدایی
بعد از خوندم شعر کتاب رو بستم و گذاشتم سر جاش چون نمیخواستم با امید واهی باز خودمو اذیت کنم
پاشدم و قفل رو برداشتم و مغازه رو بستم و رفتم خونه ، مادرم و برادر بزرگم مشغول تماشای تلویزیون بودن و منم رفتم حیاط و وضو گرفتم و رفتم تو اتاق و دو رکعت نماز خوندم و از خدا خواستم بهم ارامش بده
بعد از نماز به پشتی تکیه دادم و به این فکر کردم که دختر دایی پروانه هم میتونه واسطه بشه تا پدر و مادر بهار دست از لج بازی بردارن
گوشی رو برداشتم تا به خواهرم پیام بدم تا باهاش حرف بزنه ببینه اگر.امکانش بودبهار رو هم بگن بره و نظر خودشو بپرسن
گوشی رو برداشتم ولی....
قرار بود یه ماهی بیخیال بشم ، این قولی بود که به خودم داده بودم از طرفی پروانه دختر دایی، ادم خشک و قانون مداری بود و احتمال داشت حرفمو زمین بندازه برای همین منصرف شدم
شب رو به هر طریقی بودصبح کردم و بعد از خوردن اجباری صبحانه ، برای اینکه مادرم دل نگران نباشه بیرون زدم و رفتم مغازه
روی میز سفارش چندتا مقاله رو که مرتضی گرفته بود رو برداشتم و مشغول جستجو تو گوگل و تنظیم و ویرایششون شدم تا وقت بگذره
حدود ساعت یازده بود که گوشیم زنگ خورد ، گوشی رو برداشتم دیدم خواهرمه ، بدون اتلاف وقت جواب دادم
_سلام چی شد؟رفتی؟صحبت کردی؟
_سلام بله رفتم و صحبت کردم
_خب چی شد ؟
_پشت تلفن نمیشه الانم نمیتونم بیام اونورا باید برم دنبال نیما
_ای بابا باز میخوای جون به لبم کنی؟تو بروخونه خودم با موتور میرم دنبال نمیا و میارم خونتون
حرفم که تموم شد بدون اینکه منتظر جواب خواهرم باشم گوشی رو قطع کردم و جلدی پریدم بیرون و موتور رو در اوردم و مثل فشنگ رفتم دنبال نیما
کنار دبستان که رسیدم دیدم نیماوایساده کنار دوستاش و تا منو دید با جیغ و داد دوید سمتم و پز موتور داییشو به دوستاش داد
من که گوله استرس و معدن هیجان و اضطراب بودم و نیما رو مثل یه گونی سیب زمینی برداشتم و انداختم رو موتور و رفتم سمت خونه خواهرم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت364
✍ #جعفرخدایی
با شلوغی زیادی که تو خیابون ها بود به هر زحمتی بود خودمو رسوندم خونه خواهرم و انقدر عجله داشتم یادم رفت موتور رو قفل کنم
از شانس من در پارکینک باز بود و بدون معطلی برای باز شدن در وارد شدیم ، نیما رو به اصرار زیادی که داشت سوار اسانسور.کردم ولی خودم تاب نیاوردم منتظر بمونم پله ها رو دوتا دوتا طی کردم و رسیدم طبقه چهارم ، زنگ رو زدم و تا خواهرم در رو باز کنه نیما هم رسید و در اسانسور رو باز کرد و هر دو وارد خونه شدیم.
_سلام ، خیلی وقته رسیدی ؟
_سلام خیلی وقت نه چند دقیقه ای هست ، خدا خیرت بده نیما رو اوردی اگر خودم میرفتم نمیتونستم برسونم اونم تو این ترافیک دم ظهری
_ممنون ولی حالا وقت این حرفها نیست بگو ببینم چی شد مردم و زنده شدم تا دیشب رو به الان رسوندم
اینو که گفتم خواهرم رفت اشپزخونه و اشاره کرد بشینم
_ ای بابا
خواهرجان، هیچی نمیخوام بخورم بیا چند دقیقه بشین و حرف بزن ببینم چی شده اخه
_باشه میام وایسا
_ای واااااای
خدا رحم کرده شما فرشته عذاب نیستید وگرنه گناه کار بیچاره رو دق مرگ میکردید
حرفمو زیر لب گفتم با این وجود خواهرم از اشپز خونه که در اومد گفت
_ چیزی گفتی؟
_ من؟ گفتم بکارت برس و زود بیا منم کار دارم ، حالا بیخیال بیا بشین ببینم چی شد افرین خواهرم گلم
_ خب برادر گلم
امروز رفتم پیش دختر دایی و بهش گفتم مهدی از یه دختری خوشش و اومده و از قضا اون دختر خانم تو مدرسه شما درس میخونه و سال اخر دبیرستان هست و به نوعی اومدم ببینم اون دختر رو میشناسید یا نه و چه کمکی میتونید بکنید!!
اون از شنیدن این حرف خوشحال شد و گفت
_ زینب جان با اینکه من در این مورد به کسی کمک نمیکنم ولی چون فامیل هستیم و شناخت کامل ازتون دارم با جون و دل راهنمایی میکنم و هر کمکی خواستی در خدمتم حالا اسم این دختر خانم رو بگید تا ببینم میشناسم یا بایداز خانم غفاری ناظممون بپرسم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت365
✍ #جعفرخدایی
گفتم
_ممنون لطف میکنید اسباب زحمتتون شدم
اسمش بهار مقدم هست و اگر.اشتباه نکنم سال اخره
با شنیدن اسم بهار ، چهره خندون و شاداب پروانه خانم تغییر کرد و ساکت شد !
_چیزی شده؟شناختیش؟
خودش رو جمع و جور کرد و گفت
_بله میشناسم
راستی مهدی چجوری باهاش اشنا شد ؟بهارم بهش علاقه داره؟
جواب دادم
_ تا جایی که من میدونم مشتری مغازه مهدی بود و اونجا همدیگه رو دیدن و انطور که مهدی میگفت اون بهش علاقه داره ، چطور.مگه چیزی شده؟ چقدر میشناسیشون؟
یکم سکوت کرد و گفت
_ مادر بهار ناظم یکی مدارس هست باباشم کارمنده ، تک دختره و تا جایی که میدونم یه برادرم داره ، یه زمانی که معاون مدرسه بودم مادر بهار ناظم اون مدرسه بود ، خانم منظم و قانون مداری.هست ولی بسیار ادم خشک و جدی هست ، یادمه بعضی معلم ها وقتی اسم.مادرش میومد میگفتن ادم بی احساسی هست البته من به این حرفها گوش نمیدادم و گناه بقیه رو با این حرفها نمیشستم.
ولی اون مدتی که باهاش همکار بودم این شناخت رو ازش پیدا کردم
اینرو که گفت رفتم تو فکر ! یعنی خودشم مثل اونه ؟دوباره ادامه دادم
_ بهار هم مثل مادرشه؟منظورم اینه خشک و بی احساس و حالت نظامی گری داره؟
ولی برخلاف تصورم گفت
_ نه اتفاقا بهار مثل مادرش.نیست یا شاید در اون درجه نباشه ولی وقتی وارد این مدرسه شد و بعد از مدتی فهمیدم دختر کی هست برام غیر قابل باور بود این دختر ، دختر اون مادر باشه
اخرشم پرسیدم
_ خب نظرتون چیه پروانه خانم ؟
اونم گفت
- بنظرم کلا موضوع بهار رو فراموش کنید و برید دنبال دختر دیگه
با شنیدن این حرف متعجب شدم و گفتم
_پروانه جان چیزی.هست که نمیگی؟
سرش رو تکون داد و جواب داد
_ببین من نمیتونم بیشتر از این جیزی بگم ولی فقط میتونم بگم به مهدی.بگو بهار رو فراموش کنه اونها به هیچ وجه بهار رو بهش نمیدن
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت366
✍ #جعفرخدایی
_بعد از گفتن این حرفها چند دقیقه ای هم صحبت کردیم و تمام ، منم حرفهایی رو که زده بودیم رو بهت منتقل کردم.
نمیدونم جریان چی بود ، احساس کردم خواهرم بعضی حرفها رو بهم نگفت
با ناراحتی و دلهره ای که از حرفای خواهرم بهم منتقل شده بود بهش گفتم
_خواهر من این چه مطلبیه که همه باید بدونن الا من؟ این چه عیب و ایرادیه که همه میبینن الا من؟
همه شدن غیب گو و من شدم کبک سر تو برف کرده
چرا بازی در میارید اگر چیزی هست بگید دیگه هر کی یه سازی میزنه جالب اینکه ساز همه هم یه کوک داره و همه یک نظر مشترک دارن
من از شما و دوتا از دوستان کمک خواستم نمیدونم چرا قضیه رو پیچیده و معمایی میکنید؟
یه کلام بگید یا من کورم و کچل و مریض یا بهار !!!!
نمیشه که بگید و بگید و بگید و داغونم کنید بعد که میخوام چکیده بحث رو بفهمم و نتیجه بگیرم شماها اخر جمله رو میخورید
زینب خانم ببخشید این جمله رو میگم ولی ای کاش از اول خودم اقدام میکردم و از هیچ کس کمک نمیخواستم ، شاید به نتیجه مطلوب نمی رسیدم ولی از این بهتره که تو این موقعیت بمونم.
الان نه به نتیجه رسیدم و برعکس هم تو برزخم هم تو شک....
حالا اگر حرفی دارید گوش میدم و گرنه اجازه میخوام برم
حرفهام خیلی تند و با هیجان بود و یه کم چاشنی عصبانیت هم مخلوطش بود چون وقتی خواهرم حرف هامو شنید چیزی نگفت و سرش رو پایین انداخت.
تا اینکه سرش رو بالا اورد و گفت
_شاید درکت نکنم داداش گلم ولی تا حدودی میفهمم چه احساسی داری ، سعی من اینه که به واقعیت پی ببری نه به خواسته ات!
حالا میخواد خوشایندت باشه یا نه،
چون اینده و خوشبختی تو برام خیلی مهمه ، حرف من تمومه و دیگه نظری نمیدم هر چی بگی همون کارو میکنم ولی خودت باید مسؤلیت کارهاتو بر عهده بگیری
_نه دیگه میترسم بیشتر کمک بگیرم بیشتر تو برزخ بمونم دیگه بستمه
مگه من چقدر تحمل دارم؟منم ادمم تا یه حدی میتونم صبر کنم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت367
✍ #جعفرخدایی
دیگه حوصله حرف زدن یا شنیدن هیچ داستان و نصیحتی رو نداشتم
با خواهرم خداحافظی کردم و راهی خیابون ها شدم
چقدر خوش خیالم خدایا
فکر کردم روزنه امیدی برام پیدا شده ، فکر کردم راهی برای رسیدن به بهار پیدا شده ، کم کم داشت باورم میشد دستای بهار تو دستمه ، ولی .... ولی همه خواب خیال بود مثل خواب و رویاهایی که تو این چند ماه داشتم
خیلی دوست داشتم یه ماشین داشتم و بی خبر میزدم تو جاده و تا میتونستم میرفتم ، از بچگی عاشق این بودم که شب کنار دریا باشم یا تو کویر و محو تماشای ستاره ها ، ولی فعلا این حرفها ارزو بود و ارزو بر جوانان عیب نیست
وارد کمر بندی شهر شدم و از بغل جاده راه افتادم و بدون اینکه مقصدی داشته باشم راه میرفتم و با پام هر چی سنگ ریزه و چیزای دیگه بود با عصبانیت پرت میکردم این ور اون ور
اینجوری نمیشه ، باید خودم برای خودم استین بالا بزنم ، از اولم باید همین کارو میکردم ولی چیکار کنم؟
خودم باید برم و مستقیم با پدر یا مادرش صحبت کنم ، مرگ یکبار شیون یکبار
این مطالب به ذهنم میرسید ولی اخرش خراب کاری میکردم و اونم این بود که اگر برم و اب پاکی رو بریزن دستم چیکار کنم؟
یاد یه حدیثی افتادم که میفرمایند هنگام عصبانیت هیچ تصمیمی نگیرید
تو همین حین سرگیجه عجیبی بهم دست داد طوری که کنار جاده روی شونه خاکی نشستم تا شاید حالم خوب بشه ، سرگیجه از یه طرف بغضی که گلوم رو فشار میداد از یه طرف دیگه داشت امونم رو میبرید
هوا تاریک بود و اطراف کمربندی تا شعاع دویست سیصد متری خونه و مغازه ای نبود بنابراین کسی هم نبود مخصوصا که زمین خشک و خاکی هم اونجا رو پوشنده بود ، همینطور که نشسته بود و نفس عمیق میکشیدم...
بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم ، به برکت صدای ماشین و موتور مطمئن بودم صدا رو کسی نمیشنوه و تو تاریکی هوا هم کسی اشکهامو نمیبینه
چند دقیقه ای تا می تونستم با صدای بلند گریه کردم تا اینکه سر دردم زیاد شد و برا لحظاتی فکر کردم رفتنی شدم
همینطور که نشسته بود به اسمون نگاهی کردم و درازکشیدم رو خاک ها
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت368
✍ #جعفرخدایی
خدایا صدامو میشنوی؟؟؟؟
میبینی به چه روزی افتادم؟ میبینی چطور دارن بازیم میدن؟
خدایا خودت شاهدی تا حالا با هیچ دختری نبودم در صورتی که دوستام و اطرافیانم بیشترشون بودن
خودت شاهدی لب به حرام نزدم ، عروسی هایی که توش هر غلطی کردن نرفتم و مورد تمسخر بقیه قرار گرفتم ،
سر کسی کلاه نزاشتم ، پول کسی رو بالا نکشیدم ....
ولی ....ولی نمیدونم چرا این بلا باید سرم بیاد ، نمیدونم دل کیو شکستم که باید این طوری تاوان بدم.
مگه من ازت چی خواستم!!!؟ حلالی ازت خواستم که خودت سفارشش رو کردی؟ سنتی رو پیش گرفتم که پیامبرت تشویق کرده
درسته اوایل راه تا وسط راه رو اشتباه کردم و مسیرم غلط بود ولی مقصدم درست بوده
حالا خدایا این عدالته اینا دارن این رفتارو باهام میکنن؟ خودت دیدی بارها و بارها بهم گفتن اشتباه کردم و منم قبول کردم و در پی جبران بودم
حالا به کمکت نیاز دارم ، دستمو بگیر خداااا
حرفام که تموم شد دوباره پا شدم و نشستم ، دوباره نگاهی به دور و بر انداختم ، خدا رو شکر مردم انقدر غرق در دنیا بودن که اصلا توجهی به اطراف نداشتن
دستامو گذاشتم زمین و یاعلی گفتم و از سر جام پا شدم ، خواستم برگردم خونه ولی میدونستم اگر مادرم با این اوضاع منو ببینه حتما نگران میشه و باز فشارش بالا میره
گوشی رو برداشتم و به مخاطبین نکاه کردم ، به یاد علیرضا افتادم و شمارشو گرفتم ، چون گاهی پدر و مادرش میرفتن شهرستان خونشون خالی میشد و میتونستم برم خونه شون و دوش بگیرم و لباسهام رو بشورم.
برای همین بهش زنگ زدم....
تا گوشی رو برداشت ...
_سلام علیرضا خوبی؟
_سلام اقا مهدی ، خدارو شکر شما خوبی؟
_ کجایی؟
_با خانمم اومدیم بیرون چطور مگه؟
نمیخواستم چیزی بگم چون دیگه قرار نبود بقیه رو وارد ماجرای خودم بکنم و نگرانی هام رو بهش منتقل بدم ، لااقل تصمیمش رو گرفته بودم و تا تحملشو داشتم میخواستم پایبندش باشم
_ همین طوری زنگ زدم ، خیلی وقته خبری ازت نیست گفتم صداتو بشنوم ، سلام به خانمت برسون خوش باشید یا علی.
خداحافظی که کردم از تماس گرفتن با کسی دیگه منصرف شدم ، همینطور که مسیرم رو ادامه میدادم گوشیم زنگ خورد
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت369
✍ #جعفرخدایی
نگاه کردم دیدم زینب خواهرمه
_سلام
_سلام اقای بداخلاق ، کجایی ؟ زنگ زدم مامان گفت خونه نیستی
_اره بیرونم دارم قدم میزنم
کاری داشتی؟
_ نیما گیر داده دایی بیاد خونه زنگ زدم بگم بیای اینجا
_ پس همسرت کجاس؟
_رفته ترکیه بقیه کارهای اداری کارش رو انجام بده
_باشه یه ساعت دیگه میرسم
_کجایی مگه یه ساعته میرسی؟ادرس بده بیایم دنبالت
_ نه ممنون خودم میام زحمت نکش ، میخواستم پیاده بیام اما ماشین میگیرم میام ، فعلا خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و اومدم کنار خیابون و منتظر تاکسی شدم ، چند دقیقه ای منتظر شدم تا اینکه یکی نگه داشت و سوار شدم و رفتم تا اینکه رسیدم خونه خواهرم
زنگ رو که زدم انگار نیما پشت ایفون منتظرم باشه زود درو باز کرد و خودشم بدو بدو از پله اومد پایین
بهم که رسید لبش خندون بود تا جایی که لپاش مثل بادکنک زده بود بیرون ولی دور و برم سری برگردوند و با ناراحتی جویای موتور شد
بنده خدا فکر کرده بود با موتور میرم کلی ذوق کرد ولی ضد حال خورد ، بعدشم باهام قهر کرد و رفت
وارد خونه که شدم دیدم خواهرم بساط چایی و میوه اماده میکنه ، بخاطر اینکه خونش رو خاکی نکنم صداش کردم
_سلام نیما چشه؟
_سلام بیا تو ... فکر کرد با موتور میای میخواست ببریش بیرون ، چرا نمیای تو؟
_لباسم خاکیه یه زیر اندازی چیزی بنداز بیام بشینم روش
پارچه ای انداخت و منم واردشدم و نشستم
_ کجا بودی که اینجوری خاکی شدی؟
_هیچی بیخیال ، برم پیش نیما بهش وعده و وعید بدم برا فردا دلش نشکنه
_ حالا میری بشین ببینم کارت دارم
_ بله
_میخوای فردا دوباره برم و با مادرش و خود بهار صحبت کنم؟ یابا هم بریم تا لااقل به نتیحه برسی؟
_نه ممنون خودم یکاریش میکنم !
خیلی وقته سرم گرم این مسائلم، میخوام یه مدت با کسی در این موردحرفی نزم و کسی هم در این باره نمیخوام صحبتی کنه
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت370
✍ #جعفرخدایی
بعد از تموم شدن حرفم خواهرم با اینکه ظاهرشو حفظ کرد که ناراحت نشده ولی احساس کردم قلبا دلخور شد
_زینب خانم نمیخوام کسی رو ناراحت کنم فقط دوست دارم کمی به مغزم ارامش بدم واقعا بهش نیاز دارم امیدوارم برداشت بدی نکنی ، من هر چی باشم خانوادم رو بخاطر علاقه ام زیر پا نمیگذارم
با گفتن این حرفها ته چهره خواهرم کمی عوض شد و انگار سوء تفاهم بر طرف شده باشه لبخندی زد
اون شب رو خونه خواهرم موندم و فرداش رفتم خونه و دوشی گرفتم و لباس هام رو عوض کردم
نزدیک ظهر بود که زنگ زدم مرتضی و گفتم اگر ممکنه دو ساعتی زودتر بیاد و از اون طرف زود تر بره
قبل از اینکه مرتضی بیاد رفتم ارایشگاه و موهام رو مرتب کردم بعد برگشتم خونه و دوشی گرفتم و یک دست لباس ترو تمیز پوشیدم و رفتم مغازه، منتظر مرتضی شدم حوالی ساعت یازده بود که مرتضی اومد و بعد از اینکه مغازه رو سپردم بهش رفتم سر خیابون تا سوار تاکسی بشم
استرس سرتا به پای وجودم رو گرفته بود و باعث میشد دوباره تپش قلب بگیرم ولی این تصمیمی بود که گرفته بودم و باید انجامش میدادم و جواب سوال رو میفهمیدم
حرف هایی رو که قرار بودبزنم رو بارها و بارها در ذهنم مرور کردم ، از اونجایی که به بی احترامی و توهین خیلی حساس بودم و زود از کوره در میرفتم از خدا خواستم چنین موقعیتی رو پیش نیاره و اگر اومد بهم صبر بده تا حرفی نزنم که بعدا پشیمون بشم
با این که بیشتر مردم تو این مواقع دوست دارن دیر تر به مقصد برسن ولی اصرار داشتم زودتر برسم و کارو تموم کنم ، ولی از شانس بد من به هر چراغ راهنمایی که رسیدیم قرمز شد ...
بلاخره رسیدم
کرایه رو داد و از ماشین پیاده شدم ، خیابون رو رد کردم و وارد کوچه شدم ، تا رسیدم دم درشون
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
الهی به امید تو
زنگ رو زدم ...
خدا خدا میکردم خونه باشن و البته احتمال زیاد باید خونه میبودن چون طبق اماری که تو این مدت ازشون گرفته بودم یقین داشتم
از ایفون صدای دختر جوونی اومد...
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸