eitaa logo
💗رمان جامانده💓
409 دنبال‌کننده
98 عکس
26 ویدیو
0 فایل
✨﷽ 🚫خواننده عزیز ❗ #کپی‌برداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونی‌و‌الهی دارد .🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _بفرمایید _سلام روز بخیر اگر ممکنه بگید اقای مقدم تشریف بیارن نمیدونم شناخت کی هستم یا براش سوال پیش اومدکه کی هستم، چون مکثی کرد و با صدای اروم تر از چند دقیقه قبلش گفت _ببخشید شما _بفرمایید خدایی هستم بدون اینکه چیزی بگه گوشی رو گذاشت سر جاش و منم کمی عقب تر کنار سایه دیوار وایسادم و منتظر شدم در رو باز نکردن ولی چند ثانیه بعد صدای راه رفتن شخصی از حیاطشون اومد که فهمیدم بلاخره در باز میشه در که باز شد بر خلاف تصورم که فکر میکردم پدر بهار باشه دیدم مادر بهار اومد دم در با خودم گفتم ای بابا اومدیم با یه اقا دو کلام حرف مردونه بزنیم از شانس من خانم اومد که ، ولی هر چی هست توکل بر خدا بقول قدیمی ها هر چه پیش اید خوش اید نزدیک شدم و سلام کردم _سلام روز بخیر نگاهی به اطراف کرد و بعد از اینکه مطمئن شد کسی اونجا نیست گفت _کارتون رو بفرمایید اینکه جواب سلام رو نداد فهمیدم با چالش بزرگی میخوام روبرو بشم ولی ارامش خودم رو حفظ کردم و جواب دادم _عذر خواهی میکنم اقای مقدم تشریف دارن؟ نگاهی از روی عصبانیت بهم کرد انگار باعث مرگ و میر اجدادشون منم و تازه اسیرم گرفته _ نخیر ایشون نیست و اگر هم بودن برای شماوقت ندارن حالا هر کاری دارید سریع بگید من کاردارم و در ضمن ما ابرو داریم برای دقایقی چشمام رو روی هم گذاشتم و تو دلم گفتم شانس اوردی خانم هستی ولی اگر مرد بودی جوابی برای این حرفت میدادم تا دیگه هیچ وقت بخودت جرات ندی شخصیت کسی رو زیر سوال ببری اما اگر پدر بهار این حرفها رو میزد هم چیزی نمیتونستم بگم چون الویت اصلی من حفظ شخصیت بهار بود نمیدونم چند ثانیه چشمام رو بستم ولی وقتی باز کردم خودش فهمیده بود برای اینکه بخودم ارامش بدم و عصبانیتم رو فروکش کنم این کارو کرد رو کردم بهش و گفتم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _ شما با هر کسی که بیاد اینجا و اقای مقدم رو جویا بشه این طوری صحبت میکنید ؟ یا فقط این لطفتون شامل حال من شد؟ من نمیدونم چرا با حضور من در اینجا ابروی شما به خطر میفته و اصلا قصد و نیت بحث ندارم ، اومدم چند کلام با اقای مقدم بصورت منطقی صحبت کنم و اگر نیستن بعدا مزاحم میشن خدا حافظ شما اینو گفتم و تا برگشتم برم گفت _اقای مقدم نه الان نه هیچ وقت نمیخواد شما رو ببینه شما هم لطفا اگر ابرو و حیا سرت میشه ولمون کن و برو با هم سطح خودت فامیل شو حرفهاش جوری نیش دار بود که ادم رو تا عمق وجودش میسوزوند ، درسته ادم حاضر جوابی بودم و همیشه حرفی تو استینم داشتم برای گفتن ولی در کل میدونستم کار درستی نیست با این وجود دوباره برگشتم سمت مادر بهار و گفتم _ببخشید من متوجه حرفاتون نمیشم! چرا من باید ابرو و حیا سرم نشه؟ خانم محترم اگر چیزی شده بفرمایید من بدونم من چه کاری کردم که مستحق این حرفام؟ _میخواستید چیکار کنید؟؟؟ افتادی دنبال دختر من و خونمون رو پیدا کردی ، وایسادی اینجا و به دخترم نامه دادی ، حالا هم که اومدی و.... اقای محترم ما حرفی با شما نداریم اون دوباری هم که ادم فرستادید باید میفهمیدی جواب ما چیه مگر اینکه خودتون رو به اون راه زده باشید با صبر و حوصله ای که داشتم و حرفاش گوش میدادم به یک چیز یقین کردم و اون این بود که خداوند یکی از معجزاتش رو بهم نشون داد چون من ادمی نبودم که در برابر توهین کسی ساکت باشم _ خانم مقدم بزرگوار من باید برای اینکه خودم یا خانوادم رو بفرستم منزلتون ، خونه تون رو میشناختم یا نه؟در مورد اون نامه هم که حتما خودتون متن رو خوندید من فقط اجازه شما رو جویا شدم قبول دارم رفتار ناشایستی داشتم و واقعا از کارم ناراحت هستم ولی نیازی نیست شما هم باهام اینطوری صحبت کنید. حرفهام تموم نشده بود که صحبتم رو قطع کرد و گفت _ببینید اقای محترم اگر شما اون کارها رو هم نمیکردید ما به شما دختر نمیدادیم بهتره لقمه اندازه دهنت برداری وگرنه تو گلوت گیر میکنه شیطون رو لعنت کردم و چیزی نگفتم تا حرفهاش تموم شد 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _خانم مقدم این نوع صحبت کردن در شأن شما نیست ، خودتون رو کنترل کنید ، اگر تا الان از خودم دفاعی نکردم برای اینکه بهتون حق میدم عصبانی باشید، در ضمن میشه بفرمایید لقمه دهن من چی هست ؟ متوجه حرفهاتون نمیشم _ متوجه حرفهام نمیشید؟بایدم متوجه نشید جون حد و مرز خودتون رو نمیشناسید و پاتون رو از گلیمتون دراز تر میکنید اول از همه بهتون بگم اقای مقدم ماموریت هستن وگرنه ایشون تفهیمتون میکردن ولی حالا که نیستن خودم بهتون یاداور چند مورد میشم همینکه میخواست صحبتش رو ادامه بده یکی از همسایه ها بیرون اومد و یکی هم پنجره رو باز کرد و مشغول تماشا مادر بهار تا این صحنه رو دید تغییری به رفتار و نوع صحبت کردنش داد و از روی ناچاری و اجبار تعارف کرد تا برم داخل حیاط و ادامه حرفهاش رو بگه ، البته حرف که چه عرض کنم ادامه توهین ها مقصودش رو از این تعارف متوجه شدم و سرمو انداختم پایین و وارد حیاط شدم و مادر بهار درو بست ، پشت در وایسادم تا اینکه درو نیمه بسته گذاشت و ادامه داد _ ببین چیکار میکنید؟ ابرومون رفت!!! نمیدونستم از این همه حساسیت بخندم یا نگران بشم ، اصلا برام قابل درک نبود چرا ابروشون میره؟ تقریبا اکثر حرفهاش مملو از تکبر و خود برتر بینی بود _ داشتم میگفتم اگر.اقای مقدم بودن خودشون تفهیمتون میکردن حالا که نیستن من این کارو میکنم اقای محترم یه نگاه به خودتون بندازید... از دار زندگی چی دارید؟ خونه دارید؟ماشین دارید؟سرمایه چقدر دارید؟شغلتونم که اصلا نگید که افتضاحه و از همه مهمتر سطح پایین تحصلات و وضعیت مالی خانوادتون در سطح ما نیست .... نه پولی نه تحصیلاتی نه خانواده ای این همه تفاوت رو یا نمیخواید ببینید یا باید خواب خرگوشی رفته باشید و خودتون رو به ندیدن زدید خب این همه تفاوت رو چطور میخواید جبران کنید؟ همه اینها رو هم کنار بگزاریم سطح خانوادگی رو به هیچ وجه نمیشه بهش بی توجه بود از این حرفها انقدر عصبانی شده بودم که اگر بهم چاقو میزدن ازم خون در نمیومد ، ای کاش پدر بهار به جای مادرش اینجا بود و جوابش رو میدادم ولی.... جواب دادن از روی عصبانیت پایان کار برام بود و از طرفی سکوت کردن تایید حرفهای بی ربط و متوهمانه مادر بهار بود برای همین تصمیم گرفتم با صبوری و رعایت ادب جوابش رو بدم ولی قانع کردن ادم متکبر.و از خود راضی و بی ملاحظه ای مثل ایشون خیلی سخت شایدم محال بود 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ اصلا انتظار چنین برخورد و رفتاری نداشتم. فکرشم نمیکردم چنین طرز فکری داشته باشن ، ولی میدونستم بهار مثل مادرش بی منطق نیست بعد از سکوت طولانی و سر رفتن حوصله خانم مقدم، شروع کردم به حرف زدن _ چشم یکی یکی به سوالهاتون و البته اگر‌ بهتون بر نخوره توهین هاتون جواب میدم فقط کمی حوصله کنید من از مال دنیا هیچ چیزی ندارم نه ماشین نه خونه و نه سرمایه چون تازه سربازیم رو تموم کردم و یک سالی هست مغازه باز کردم و کمک خرج خونه هستم. البته خودتون بهتر میدونید و از قبل تحقیق کردید ، من پنج ماهه بودم که پدرم فوت کردن و برادر بزرگترم برامون هم پدر بود هم برادر ، الان که من سربازیم رو تموم کردم دیگه اجازه نمیدم ایشون خرج من و مادرم حتی خرج خودشم بده و من و برادر دیگه ام کمک خرج خونه هستیم. پس خیلی قابل درک هست کسی که تازه از سربازی اومده و مغازه زده و خرج خونه میده نمیتونه در این مدت زمانی صاحب مال و منال بشه. از شغلم ایراد گرفتید اگر اجاره دادن فیلمی که تو همین مملکت بازی کردن یا دوبله کردن و وزرات ارشاد مجوز داده جرمه ، پس صدا سیما جنایتکاره چون قبل از من این کارها رو میکرده در ضمن اگر فروش فلش و سی دی و دی وی دی خام و کارت های بچه گانه و تحقیق مقاله و پرینت و اسکن و کپی جرم هست من حرفی ندارم و سکوت میکنم. بله من دیپلم هستم و نشد و نتونستم ادامه تحصیلات بدم حالا علتش چی بوده مهم نیست ولی این رو میدونم مدرک دانشگاهی شخصیت نمیاره و قرار نیست هر کس دانشگاه نرفت بی شخصیت و بی فرهنگ و بدبخت باشه تا اینجا رو اگر قانع نشدید بفرمایید بیشتر توضیح بدم این حرفو زدم و سکوت کردم اونم چیزی نگفت و سکوت کرد ومن ادامه دادم _تا اینجا هر چی بوده در مورد من بوده هر توهینی و هر تحقیری بوده به جون دل میخرم چون دلیل داره و دلیلش الان چند متر اون ور تر داخل اتاق نشسته ولی شما حق ندارید در مورد خانواده من حرف ناحق بزنید. خانواده من چه ایرادی دارن؟ برادر بزرگم خدا رو شکر شغل شریف و خانواده خوب و سربه راهی دارن و زندگیشون رو میکنن ، اگر قرار باشه به محل و منطقه ای که زندگی میکنیم افتخار کنیم جسارتا برادرم بالا شهر زندگی میکنن البته وصد البته که این مسائل برای من الویت اصلی نیستن و چون شما حرفشو پیش کشیدید من گفتم. برادر دیگه ام که هم بردار و هم برامون پدر بوده چه ایرادی داره؟ بهترین هنرمند استان و جزء پج نفر ایران هستن و هیچ کدوم رو به ما نگفتن و این حرفهارو من از شاگردانشون شنیدم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ و اینقدر تواضع دارن و دنیا دیده هستن که اینها رو برای خودشون افتخار و بزرگی نبینن و اما مادرم ... مادر شما حدود چهل سال با مادر من همسایه بوده وهست. خوب میدونید مادرم سی و.هفت ساله بودن که پدرم فوت کردن و با این سن هفت تا بچه قد و نیم قد رو با لحاف دوزی و فرش بافی بزرگ کردن ، نه منت کسی رو کشیدن نه حق کسی رو ناحق کردن ، من جونم رو برای مادرم میدم و اگر.کسی جرات کنه به مادرم بی احترامی کنه خوب میدونم چطور متوجه اشتباهش کنم اینم توجه داشته باشید شما هم تا بیست سال پیش تو همون محله زندگی میکردید و مادر و برادرتون هم اونجا زندگی میکنن البته که منزل مادرم در خیابون اصلی هست و منزل مادر شما در.کوچه های فرعی و به اندازه یک سوم منزل ماست. گفتن این حرفها انقدر برام حال خراب.کن و زننده هست که وقتی دارم حرف میزنم از خودم بدم میاد چون اصلا اهل فخر فروشی و بیان این مطالب کم ارزش نیستم چون احساس میکنم انسان رو از انسانیت بدور میکنه شما حرف رو به اینجا اوردید و این رو بدونید اگر حرف از سطح فرهنگی به میون بیاد شما از ما پایین تر هستید. سرمایه من در زندگی داشتن یک خانواده خوب و صمیمی و قانع هست که البته به کسی توهین نمیکنن و فخر فروشی نمیکنن و با این کار شخصیت کسی رو زیر سوال نمیبرن اگر میبینید که من اینجام و ... به اینجا که رسیدم سرمو انداختم پایین و مکثی کردم و دوباره ادامه دادم _و رابطه عاطفی و علاقه ای که بین من و دخترتون بوجود اومده مبناش این بوده که دخترتون و شماهم اینطور هستید . هر چند یقین دارم ... به اینجا که رسیدم دیگه حرفی نزدم ، با اینکه مادر بهار اون همه صحبت کرد تا منو بچلونه و تحقیرم کنه ولی جوابهایی که من بهش دادم فقط برای این بود که متوحه رفتارش بشه و هیچ توهین و یا حاضر جوابی در کار نبود حرفام که تموم شد در اوج عصبانیت در رو کمی باز کرد و نگاهی به بیرون کرد و وقتی دید کسی تو کوچه نیست در رو باز کرد و چند قدمی عقب رفت و دستش رو به نشانه ی نشون دادن خرج جلو اورد و گفت 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _اقای محترم نمیدونم این حرفها رو از کجا پیدا میکنید و میگید تا الانم که وایسادم و به حرفهاتون گوش دادم وقتم تلف شده لطفا فرمایید بیرون و دیگه نه اینجا بیاید نه اسم دختر منو به زبون بیارید وگرنه... به اینجا که رسید صبرم لبریز شد و سرم رو بالا اوردم و با عصبانیتی که از چشمام موج میزد به چشماش خیره شدم کارم شده بود شیطون رو لعنت کردن ولی اینبار وقاحت به اوج خودش رسیده بود همینطور که به سمت بیرون قدم برداشتم خواستم چیزی بگم که ناخودگاه نگاهم به پنجره کنار حیاط افتاد که دیدم بهار داره نگاهمون میکنه و تا منو دید سریع از پنجره فاصله گرفت ،بخاطر بهار چیزی نگفتم و از خونه خارج شدم بدون اینکه به عقب نگاه کنم قدم زنان سمت خیابون رفتم تا اینکه مادرش شروع کرد صحبت کردن ولی نه اینکه مخاطب مستقیمش من باشم بقول قدیمیا به در گفت دیوار بشنوه _ پسری.که نه تحصیلات داره نه سرمایه و .... بره بمیره بهتره تا اینکه دختری رو بدبخت بکنه اینو گفت و در و کوبید فشاری که از خودخوری بهم وارد شده بود به قدری بود که تا لب خیابون دووم نیاوردم ، دستمو رو قلبم گذاشتم و داخل همون کوچه بود نشستم و پشتم رو تکیه دادم به دیوار اجری یه خونه قدیمی درد عجیبی رو از ناحیه قلبم تحمل میکردم از طرفی سردردم هم دوبار شروع شد ، توان راه رفتن ازم گرفته شده بود و نفسم به شماره افتاد خدا خدا میکردم کسی نیاد ، چند لحظه ای نشستم دیدم نه اوضاع خراب تر از اونه که فکرشو میکردم ، روی زمین نشستم و با دستم روی قلبم رو ماساژ میدادم گوشیو برداشتم و علیرضا رو گرفتم به بوق سوم نرسیده جواب داد _ سلام اقای خدایی بفرمایید از نوع حرف زدنش فهمیدم تو جلسه مهندسان پروژه هست با صدای ضعیفی که بند میومد جواب دادم _سلام ، هیچی بکارت برس خداحافظ گوشیو قطع کردم ، دستامو مشت کردم و ستون کردم رو زمین تا به کمکشون بلند بشم ، تا اینکه بلند شدم ولی قلبم خیلی تیر میکشید و چند باری فکر کردم کارم تمومه و غزل خداحافظی رو باید بخونم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ راستش یه جورایی هم خسته و ناامید بودم و دوست داشتم یه مدت خیلی طولانی بخوابم و به هیچی فکر نکنم تا شاید درد نرسیدن به بهار و توهین هایی که بهم شد رو بتونم فراموش کنم. دوست دارم برای چند ماه بمیرم شاید این درد با خواب فراموش شود شاید دل شکسته ام با خواب همدم و هم آغوش شود اروم شروع به حرکت کردم ولی همچنان دستم روی قلبم بود و با یه دست دیگه دیوار رو میگرفتم تا موقع راه رفتم بتونم بهش تکیه کنم من...پسری که چندین ماه ، فکر میکردم همه امید و زندگی و تکیه گاهم تو خوشی ها و ناخوشی ها ، تو تنهایی ها و گرفتاریها کسی نیست جز بهار.... حالا دیوارهای اجری خیابون شده بود تکیه گاهی برای نیفتادنم چقدر سخته بیان حالاتی که فقط باید حسش کرد ، باید درکش کرد ، وگرنه زبون برای بیانش کوتاه و عقل و قلب برای فهم و درکش ضعیف حال پخته در نیابد هیچ خام پس سخن کوتاه باید وسلام سر خیابون که رسیدم گوشیم زنگ خورد ، کنار درختی وایسادم و گوشیو رو به زحمت از جیبم در اوردم دیدم علیرضاست _سلام _سلام حاجی خوبی؟چیزی شده؟ببخشید جلسه بودم به بهانه دستشویی اومدم بیرون _چیزی نشده بکارت برس _ بخدا نگی چی شده دیگه اسمتو نمیارم... از تُن صدات معلومه حالت بده ، بگو کجایی بیام _بکارت برس علیرضا با هزار بدبختی کار پیدا کردی اونم میخوای اول بسم الله مرخصی بگیری من طوریم نیست _قسم خوردم دیگه اسمتو نمیبرم حالا اگر از من خوشت نمیاد و دوست نداری دوستیمون ادامه دار باشه قطع کن وگرنه بگو چی شده یا بگو کجایی با این حرفهایی که علیرضا زد مجبور شدم ادرس بدم تا بیاد _کنار خیابونم از سمت خونه بهار به طرف انقلاب اینو گفتم و گوشیو قطع کرد و همونجا زیر سایه درخت نشستم و خیره شدم به زمین 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ قبلنا شنیده بودم هر شخص موقع مرگ کل دوران زندگیش رو مثل یه فیلم جلو چشاش میبینه از بدو تولد تا لحظه مرگ ، شاید از نظر ما لحظه مرگ یک نفر چند ثانیه بیشتر وقت نمیبره ولی ظاهرا در پس پرده حقایقی هست ما ازش بی خبریم و اونطوری هم که ما فکر میکنیم نیست منم تقریبا تو این حال بودم ولی فرق من با کسی که مرده این بود که محتضر از بدو تولد تا مرگ رو میبینه ولی من از اولین باری که بهار رو دیدم تا الان رو جلو چشمام دیدم ولی اخر قصه ... محتضر میمیره و روح از بدنش خارج میشه ولی من.... احساس و امیدم از بین رفت ولی روحم تو بدنم بود و بار سنگین درد و فشار رو باید تحمیل میکرد و با خودش میکشید. بغض گلومو جوری فشار میداد که سوزشی از گلو تا بینی و مغزم رو تحمل میکردم تا مبادا چشمم بین غریبه ها تر بشه و غرورم بشکنه چند باری خواستم برم زنگ خونشون رو دوباره بزنم و جواب گستاخی ها و بی ادبی هاش رو بدم ولی.... خدا نکنه کسی نقطه ضعف کسی دیگه رو بدنه چون تا میتونه بهش میتازه و مطمئن هست جوابی ازش نمیشنوه و این کار طرف مقابل رو جسورتر میکنه چون میدونست عاشق بهارم و به این راحتی نمیتونم ازش دل بکنم هر چه دل تنگش خواست بهم گفت البته این مادری که من دیدم پشتش گرم بود و با اون اخلاق نظامی گری و خشکی که داشت باعث شد دلم برای بهار و برادرش بسوزه که گیر چه تفکرات ویرانگری افتادن گاهی شیطون میرفت تو جلدم و تشویقم میکرد این حرفها رو بی پاسخ نزارمو و تلافی کنم و گاهی .... از سر جام پا شدم و رفتم سر کوچه خونه بهار ، خونشون از اونجا به راحتی دیده میشد ، نگاهی کردم و آهی از ته قلبم کشیدم و گفتم خدایا شاهدی بر اتفاقات امروز ، تحقیر شدم ولی تحقیر نکردم ، توهین شنیدن ولی توهین نکردم ، اگاهی بر قلب و نیتم من نمیتونم از بهار دست بکشم کمکم کن برام خیلی سخت بود خودمو کنترل کنم برای اولین بار بود چنین فشاری رو تحمل میکرد تو همین حین با صدای بوقی که پشت سر هم زده میشد به سمت خیابون نگاهی کردم و دیدم علیرضا اومده اروم سمتش حرکت کردم و درو باز کردمو نشستم تو ماشین _سلام _سلام مهدی چیزی شده؟ رنگ صورتت سفید شده ، نکنه فشارت افتاده؟ 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _تو مگه الان نباید سر کار باشی؟ اینجا چیکار میکنی؟ _مرخصی گرفتم ، مرخصی مهم نیست جواب منو بده چی شده؟ _با هزار این در و اون در زدن کار پیدا کردی پسر، چرا قدرشو نمیدونی؟ تو الان دیگه تنها نیستی ، متأهلی میفهمی ؟؟تعهد داری _تو رو خدا بیخیال شو مهدی اینجا چیکار میکنی؟از قیافه ات مشخصه حالت خوب نیست!!! میخوای بریم دکتر؟ _ حالم حالی نیست که دکتر بتونه خوبم کنه ، دردی رو درمان میکنن که بشه با دارو درمان کرد ، درد من با دارو تسکین پیدا نمیکنه علیرضا تو که زحمت کشیدی و تا اینجا اومدی میشه ازت یه خواهشی بکنم ؟ همینطور که حرف میزدم با دستم سینه ام رو ماساژ میدادم ، تا اینکه علیرضا گفت _مهدی داری با خودت چیکار میکنی؟ بله که هر کاری بگی میکنم!! تو فقط لب تر کن _یه سر برو مغازه با مرتضی کار دارم از اونجا بریم امام زاده خیلی .... به اینجا که رسیدم غرورم اجازه نداد ادامه بدم ولی علیرضا تکمیلش کرد و ... _خیلی چی؟ دلت خیلی گرفته نه؟؟؟ میتونم حس کنم چه حالی داری میخوای از مغازه در اومدیم بزنیم به جاده؟ _ اره دلم میخواد بریم بزنم به جاده ولی.... معذب بودم بهت بگم _ بعد از چند سال این حرفها رو با هم داریم؟ تو جون بخواه حاجی ، اراده کن کدوم مسیر رو بریم اینو گفت و راه افتادیم و رفتیم سمت مغازه ، به مغازه که رسیدیم با مرتضی حرف زدم به جای شیفت بعداز ظهر صبح تا شب بیاد و حقوقی بهش پیشنهاد دادم که جواب رد نده از مغازه که در اومدیم جاده طارم که یکی از شهرستان های زنجانه و اونجا فامیل و اشنا داشتیم گرفتیم و با یه بسم الله افتادیم تو جاده بخاطر گردنه ها و پیچ های تند و خطرناکی که جاده طارم داشت علیرضا مجبور بود اروم بره و شاید براش موقعیت خوبی بود تا ازم بپرسه چی به سرم اومده 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ حدسم درست بود همینطور که اروم یکی یکی گردنه ها و پیچ ها رو رد میکرد ، سر صحبت رو باز کرد و پرسید _حاجی ببخشید فضولی نمیکنما.... اگر میخوای بگو چه اتفاقی افتاده یه کم سبک تر بشی ، البته نمیدونم میتونم بهت کمکت کنم و پیشنهاد یا راه حلی بهت نشون بدم یا نه!!! اگر حس میکنی سبکت میکنه بگو آه جگر سوزی از ته دل کشیدم و گفتم _ حرف برا گفتن زیاده ولی سرتو درد نمیارم ، فرهنگ پایین شهری، تحصیلات کم ، شغلم و نداشتن خونه و سرمایه بهانه ای شده بود تا دق و دلی چند ماهی که عاشق دخترشونم رو دربیارن و تحقیرم کنن ، البته بعید میدونم اینا دلیل اصلی باشن فکر میکنم این حجم از توهین و تحقیر برای این بوده که کاری کنن برم و پشت سرمم نگاه نکنم شایدم راست گفتن نمیدونم.... _ واقعا اینارو گفت؟؟؟ عجب ادمیه!!! مگه اینجور ادما باز وجود دارن؟ مگه خودشون صاحب چندتا کارخونه و شرکت و نیروگاهن؟؟؟ تازه کسی که اصالت داشته باشه با این همه دارایی هم حق توهین به خودش نمیده حالا میخوای چیکار کنی؟ بیخیال میشی یا... _بیخیال؟ تا خودش نگه دست از پا پس نمیکشم مگر به دو دلیل یکی اینکه خودش از ته دل بگه دوست ندارم که میدونم نمیگه ، دوم اینکه اگر ببینم سماجت من باعث رنج خاطرش میشه و اذیت میشه اذیت شدن خودم ولو سوختن و اب شدن رو ترجیح میدم به ناراحتی و رنجش خاطر بهار حرفم که تموم شد علیرضا ساکت شد و چیزی نگفت تا اینکه کشید بغل جاده و پارک کرد _حاجی اینجا چشمه ای هست که اب زلال و پاکی داره ، بیا بریم یه ابی به دست و صورتمون بزنیم اصلا حال و حوصله این کارها رو نداشتم ولی ذوق شوقی که از علیرضا دیدم دلم نیومد دلشو بشکنم برای همین پیاده شدم و باهاش راه افتادم یه دره با شیب خیلی زیاد بود که از یه طرف مسیر تنگ و باریکی بود برای تردد ، از اونجا رفتیم دم چشمه و ابی به صورتم زدم اصلا باورم نمیشد تو این جاده جای به این خوبی وجود داشته باشه 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ نشستم کنار چشمه و گفتم _علیرضا یه چیزی ازت بپرسم راستشو میگی؟ _اره بابا حاجی چرا نگم _ اگر یه روز شنیدی من به تلافی کار مادر بهار ابروشون رو بردم باور میکنی؟ _ اصلا باور نمیکنم ، بدون لحظه ای فکر کردن میگم دروغه حاجی نمیخوام از خودم یا تو تعریف کنم یا پسرهایی که تو تیپ و شخصیت ما هستن ولی یه چیز رو فراموش نمیکنم و اون اینکه من و تو موقعیت های زیادی داشتیم از دخترهای اطرافمون سوء استفاده کنیم ، چه اونایی که مشتریت بودن و خودم بارها دیدم چه کارهایی کردن برای جلب توجه ات چه اونایی که تو در مورد من میدونی اگر بجای تو وحید یا فرشاد بود فکر میکنی با همچین دختری چیکار میکرد؟ حاجی جون تو بد ذات نیستی ، اشتباه و سهل انگاری زیاد داشتیم ولی فطرتمون رو الوده نکردیم چون ادم خوش ذاتی هستی میگم اگر یه روز اون حرفی که زدی رو بشنوم بدون معطلی رد میکنم با اینکه حرفاش درست بود ولی نمیدونم میخواست منو دل خوش کنه و حتی فکر این موضوع رو از ذهنم بیرون کنه یا واقعیت رو گفت خلاصه اینکه خیلی دلم میخواست یه جوابی در خور شخصیت مادر بهار بهش بدم ولی میدونستم اگر این کارو بکنم حتما بعدا پشیمون میشم راه افتادیم و رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم _مرخصیت تا کی هست؟ _ امروز ، چطور مگه _حدود چهل کیلومتر دیگه یه روستا هست که جاده اش از بغل غذا خوری میگذره منو ببر اونجا _ اونجا اشنا داری؟ _اره یکی از دوستام اونجا زندگی میکنه البته اگر زحمت نیست _ زحمت نیست رحمته ، چشم صندلی رو خوابوندم و خیره شدم به اسمون ، تا خود روستا نزدیک یک ساعت راه بود و چون من حرفی به زبون نمیاوردم علیرضا هم چیزی نمیگفت _مهدی رسیدیم کجا برم صندلی رو به حالت اولش برگردوندم و نگاهی به اطراف کردم ، اول روستا بود _همینجا وایسا ماشینو که نگه داشت گوشیو برداشتم تا با دوستم تماس بگیرم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ چند تایی که بوق زد ،صداش تو گوشم پیچید _ به به سلااااااااام اقا مهدی ، پارسال دوست امسال اشنا !!!! _سلام میثم خوبی؟کجایی؟ _ اب بر هستم دارم میام خونه ، چطور ؟ _اومدم روستاتون _روستای ما؟کی رسیدی؟ _ بله روستای شما ، چند دقیقه ای میشه _ الان گازشو میگیرم میام _ لطفا عجله نکن ، منتظرت میمونم یاعلی گوشیو قطع کردم و به علیرضا گفتم _ یا امشب با من بمون و فردا صبح زود برو یا همین الان قبل از اینکه هوا تاریک بشه برو _الان میرم ، شب دعوتیم _ببخش تعارف نمیکنم و خشک برخورد میکنم ، نمیخوام به تاریکی بخوری اون وقت فکر و ذهنم میمونه پیش تو و نگرانت میشم از ماشین پیاده شدم و درو بستم _خدا به همراهت علیرضا ، خوبیهاتو فراموش نمیکنم رفیق ... مراقب خودت باش _ ممنون حاجی ، خوبی نیست وظیفه ست ، رفقا تو سختی هم باید هوای همو داشته باشن راستی جمعه بیام دنبالت؟ _نه بیشتر از این اذیتت نمیکنم ، تاریخ برگشتن من معلوم نیست خودم برمیگردم برو یاعلی خداحافظی کردیم و علیرضا رفت ورودی روستا کنار یه خونه نیمه کاره روی بلوک نشستم ، اطراف پر بود از باغات زیتون و انار ، بوی سیر هم از زمین های اطراف که کاشته شده بودن فضا رو پر کرده بود هوا کمی شرجی بود و عرق طوری از پیشونیم میریخت انگار زیر افتاب دارم کارگری میکنم گوشی رو برداشتم و به مادرم زنگ زدم تا بگم چند روزی نیستم اون بنده خدا هم که از همه چیز بی خبر دعای خیری کرد و باهم خداحافظی کردیم کم کم داشت اومدن میثم طولانی میشد ، از سر جام پا شدم و قدم زنان سمت جاده اصلی حرکت کردم ، چندتا ماشین از کنارم رد شدن ولی هیچ کدوم میثم نبود هوا کم کم داشت تاریک میشد و چون جاده خطرناک بود نمیتونستم به میثم زنگ بزنم تا اینکه از دور دیدم یه ماشین همینطور که داره سمتم میاد نور میده تا توجهم رو جلب کنه 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸