eitaa logo
💗رمان جامانده💓
409 دنبال‌کننده
98 عکس
26 ویدیو
0 فایل
✨﷽ 🚫خواننده عزیز ❗ #کپی‌برداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونی‌و‌الهی دارد .🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ تا اینکه نزدیکم شد و نگه داشت ،درو باز کرد و از ماشین پیاده شد و اومد سمتم دیدن دوستانی که باهاش خاطرات خوبی داشتی حتی اگر بعد از سالهای طولانی هم که شده خیلی خوشحال کننده و حال عوض کننده است تا رسید بهم بغلم کرد و روبوسی کردیم _سلام خوش اومدی سوارشو سوار ماشین شدیم و راه افتادیم _باید ببخشی دیر رسیدم نمیدونم یادت مونده یا نه من اهل سرعت روندن نیستم مخصوصا تو این جاده ی خطرناک برای همین گفتم چند دقیقه معطل بشی بهتره تا هیچ وقت همو نبینیم اینو گفت و لبخندی زد میثم ادم خیلی خشک و با حساب کتابی بود به این راحتی سرش کلاه نمیرفت و خیلی ادم سخت کوشی بود همزمان چند جا فعالیت میکرد و بقول خودش میخواست تا جوونه مال دنیا جمع کنه و موقع پیری محتاج کسی نباشه یه تیکه کلام خیلی معروفی هم داشت که همیشه میگفت و مخندید کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من بقول خودش این ضرب المثل اون روزهایی که ناامید شده خیلی کمکش کرده و برای همین از هیچ کس هیچ انتظاری نداشت و این اخلاق باعث شده بود احترام خاصی بین اطرافیان بهش قائل بشن _ایرادی نداره ، از دیر کردنت نگران شدم ولی نه بخاطر خودم ، گفتنم نکنه اتفاقی افتاده باشه ، به هر حال حالا اومدی از لحن بی روحم که زمین تا اسمون نسبت به قبل متفاوت شده بود هر کسی میتونست بفهمه حالم گرفته است و میثم هم از این قائله مستثناء نبود داخل روستا کنار یه سوپری نگهداشت و رفت داخل و بعد از چند دقیقه دیگه با دست پر از خرید بیرون اومد و نشست تو ماشین و راه اومده رو برگشتیم سمت ورودی روستا چند صد متری که از روستا فاصله گرفتیم داخل باغشون پیچید و از جاده تنگ و تاریک که پر از درخت بود گذشت تا رسید به خونه باغ بر خلاف روزهای قبل که همیشه دوست داشتم با صحبت کردن هرچند کوتاه فشاری رو از روم بردارم این بار حتی اگر میخواستمم نمیتونستم صحبت کنم انگار به دهنم قفل زده باشن ساکت و بی روح نشسته بودم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ منم پیاده شدم و تکیه دادم به ماشین و به سکوت مرگ باری که تو باغ حاکم بود توجه داشتم ، گاهی صدای جیرجیرک میومد و گاهی قطع میشد هوا انقدر تاریک بود چیزی دیده نمیشد تا اینکه چراغ روشن شد محوطه به چشم اومد ، سمت راست جاده باغ زیتون و سمت چپ باغ انار بود محو تماشا بودم که میثم رسید و بعد از برداشتن خریداش اومد سمتم و وارد شدیم چراغ رو روشن کرد و رفت سمت اشپزخونه ، وسط اتاق وایسادم و نگاهی به دور و اطراف کردم ، اخرین باری که من اینجا اومدم تازه داشتن نقشه ساختشو میکشیدن ولی الان.... روی مبل نشستم و منتظر شدم تا میثم بیاد ، از صدایی که تو اشپزخونه راه انداخته بود فهمیدم داره چایی دم میکنه تا اینکه کارش تموم شد و اومد پذیرایی و کنارم نشست از اونجایی که هیچ وقت اهل حاشیه نبود و حتی تو حرف زدن هم بطور خلاصه شده و کوتاه مطالب رو بیان میکرد نگاهی بهم کرد و گفت _ خوش اومدی ، خیلی وقته کسی نیومده پیشم و خیلی تنها بودم ، با اینکه تنهایی رو دوست دارم ولی امروز صبح از خدا خواستم یکی رو بفرسته پیشم که خیلی دوسش دارم که قرعه به نام تو افتاد حالا که تا اینجا اومدی برو سر اصل قضیه اخرین جمله ای که گفت نشانگر این بود که میدونه حالم گرفته است و اومدم اینجا تا کمی به ارامش برسم و خالی بشم ولی قضیه کمی متفاوت تر بود _ اصل مطلب؟ حرف اینکه بخاطر نداشته هات سرزنش بشی ، بخاطر سهل انگاری هایی که کردی ، تنبلی هایی که کردی ، نداشتن هدف ، نداشتن انگیزه سرزنش بشی و بهت بگن تا الان ، تا این سن ، با این قد و هیکل بدرد نخوری ، این اصل قضیه بود نگاهی بهم کرد و گفت _ خب پس علاوه بر مشکل مالی مشکل دیگه ای هم وجود داره ، مهدی جان یادته همیشه مگفتم پول حلّال مشکلاته ولی اطرافیانم میگفتن پول خوشبختی نمیاره ، اصل حرف منو نفهمیدن و مطلب رو میچرخوندن اخر سرم بهشون گفتم اگر.پول خوشبختی نمیاره پولاتون رو بدید به من تا شما خوشبخت و من بدبخت بشم ، همونایی که این شعار رو میدادن اول از همه ساکت شدن این رسم دنیاست ، پول داشته باشی اقایی و خانمی میکنی نداشته باشی ادم حسابت نمیکنن ، حتی افراد خانواده ات _ درسته ولی گذشته ها گذشته 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ صدای جوشیدن اب که بلند شد پاشد و رفت اشپزخونه تا جایی رو دم کنه و بعد لحظاتی برگشت و نشست کنارم _از دست من کاری بر میاد _ برای این اینجا نیومدم که اگر.از دستت کاری بر میاد کمکم کنی ، اومدم ببینمت و کمی دور از شهر باشم. _قدمت روی چشم ، از شهر چه خبر ؟ فکر کنم یه سالی هست از خونه اومدم اینجا و از شهر بی خبرم ، تو این یک سال یکی دوبار پدر و مادرم اومدن برای سر کشی باغ ها و زمین ها و دوباره برگشتن _ خبر خاصی نیست ، همون مردم با همون روحیات حرفم که تموم شد رفت دوتا چایی ریخت و اورد و گفت _خسته ای؟ _منظورت از خستگی چیه؟اگر خستگی راه رو میگی نه خودت که میدونی من از جاده خسته نمیشم ولی از لحاظ روحی ... به خلوت و ریکاوری احتیاج دارم ، دوستدارم همه چی رو از نو شروع کنم بقول بساز بفروش ها خودمو بکوبم و از نو بسازم. میخوام از درس هایی که از گذشته گرفتم و تجربه روی تجربه تلنبار کردم استفاده کنم ، دیگه تجربه های تلخ بسته وقت جبران رسیده تمام لحظاتی که حرف میزدم سر میثم پایین بود و گوش میداد حرفم که تموم شد گفت _امیدوارم گیر کارت هر کجا که هست به زودی رفع بشه تصمیم خوبی گرفتی بهت تبریک میگم ولی تصمیم بهتر اینکه اومدی اینجا و میخوای خلوت کنی و فکر کنی فردا برات روز خوبی خواهد بود ، فردا باید کارهای باغ رو انجام بدم تو باغ قدم بزن ، بالای کوه برو ، تو استخر باغ اب تنی کن ، با خودت خلوت کن ، اجازه نده کسی یا چیزی وارد ذهنت بشه از امروز تا هر وقت که خواستی تو تعطیلاتی هستی که تنها دوست و رفیقت خودتی نه کسی دیگه حرفاش برام امید بخش و شیرین بود ، از ته دل از خدا تشکر مشتی کردم که رفیقای خوب و با صفایی دارم که عاقل و منطقی و فهیم هستن حرفهاش که تموم شد گفتم _ برای همین اومدم اینجا ، چند روزی تحملم کن تا حالم روبراه بشه ، میدونم خودت دل گرفته ای و خیلی وقته خلوت کردی ، نمیدونم کی میخوای از این خلوتت بیرون بیای ؟ ولی قول میدم خلوتتو به هم نزنم بشرطی که قول بدی خلوتمو به هم نزنی!! حرفم که تموم شد لبخندی زد و گفت 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _ این چه حرفیه پسر ؟!!! اینجا متعلق بخودته ، من یه رفیق دارم اونم تویی! پس باهام نه تعارف کن نه از این حرفها بزن اخلاقمو که میدونی ؟ من از هیچ کس نمیپرسم چی شده ، ازت نمیپرسم چون نمیخوام زخم کهنه برات باز کنم چون میدونم زخمی توی قلبت هست هر وقت نیاز دونستی من گوشای خوبی برای شنیدن دارم حالا چاییتو بخور تا سرد نشده چقدر این پسر با حرفهاش به ادم انرژی میده!!!! به چایی خیره شدم و رفتم تو فکر ، وقتی میثم متوجه شد پرسید _چی شد؟ چایی سرده؟ _نه چایی سردنیست ، یه لحظه دلم سوخت _به کی؟ _به دخترها و خانم ها _از چه نظر؟ _خدایا به هر دختر و زنی که محب و شیعه امیرالمومنین علیه السلام هست صبر و شکیبایی و خوشبختی رو هدیه بده میدونی میثم ، من و تو پسریم ، هر وقت دلمون بگیره ،هر جا بریم هر جا بمونیم ، دور بریم یا نزدیک ، اختیارمون با خودمونه ، با یه مسافرت یا دیدم رفیق ، رفتن به زیارت یا کنار دریا و صحرا و.... هر جایی که به نظرت میرسه خودمون رو خالی میکنیم ولی وقتی دل یه دختر یازنی میگیره چیکار میکنه؟ مجرد باشه یا متاهل نمیتونه بره مسافرت ، موندم با دل شکستشون چیکار میکنن؟ _ بیخیال پسر دخترها وضعشون خوبه اونا یه مادر دارن بنام حضرت زهرا س درسته ما هم پدری داریم به نام امام علی و امام زمان عج ، ولی همه معصومین با اون همه عظمت محتاج محبت مادرشون حضرت فاطمه زهرا س هستند اصلا به نظر من خدا با این کار هوای دخترها رو بیشتر از ما داشته ، حالا یکی نمیره سمت مادرش و باهاش درد و دل نمیکنه مشکل از خودشه به هر حال بیخیال بقیه ، خدا به هر کسی با یه روشی محبت میکنه ، ما این وسط کاره ای نیستیم میگم....خوابت نمیاد؟ میخوای رو پشت بوم بخوابیم؟ _ دلم میخواد یه سال بخوابم فکر خوبیه، بریم پشت بوم بخوابیم دلم لک زده برای زندگی روستایی اینو که گفتم پا شدیم و زیر و انداز و لحاف و تشک رو برداشتیم و از پله ها بالا رفتیم و پهن کردیم رو پشت بوم و دراز کشیدیم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ بعد از پهن کردن رخت خواب دراز کشیدم و میثم همه چراغ ها رو خاموش کرد و اومد پشت بوم. از اونجایی که هوا تاریک بود و چون باغ هم از روستا فاصله داشت بنابراین چراغ های تیر برق هم وجود نداشتن تا فضا رو روشن کنن. همین امر باعث شد ستاره های اسمون با وضوح و تعداد بیشتری به نظر برسن ، اولین باری بود که همچین صحنه ای از اسمون میدیدم ، شنیده بودم اسمون کویر تو شبها بی نظیره ولی با اینکه اینجا کویر نبود اما هوش از سر هر ببینده ای میبرد و مست و غرق قدرت خدا میکرد محو تماشای زیبایی های اسمون پر ستاره بودم و نتونستم در مقابل این عظمت سکوت کنم و گفتم _ میبینی میثم اسمون چه چیزایی داره ؟ این شاهکار و هنر خدا رایگان و بی منت در اختیارمونه ولی .... ولی اصلا نگاهی بهش نمیکنیم _اره خب ، اسمون یکیشه _وقتی ادم این صحنه رو میبینه تازه میفهمه هیچی نیست ، ولی با این وجود برای خدا گردن کلفتی و نافرمونی میکنیم. _ دنیا همیشه همین طور بوده و هست کمتر کسی پیدا میشه تو راه حق قدم برداره نمیدونم چی شد که یهو این سوال برام پیش اومد و با اینکه میدونستم میثم ادم راز داری هست ولی از دهنم پرید و گفتم _میثم.... برای چی یه سال از خانواده ات زدی و اومدی اینجا؟ اصلا حواسم نبود که نباید این حرفو میپرسیدم _ قصه ی طول و درازی داره _ حواسم نبود و نمیدونم چرا این سوال رو پرسیدم ، نمیخواستم به حریم خصوصیت وارد بشم و گذشته ات رو کنکاش کنم سوالمو پس میگیرم و عذر خواهی میکنم سکوتی کرد و جواب داد _ نمیدونم شاید کار خداست اومدن غافلگیرانه تو و پرسیدن این سوال، بعضی وقتها کارها و حرف هایی که ادم میزنه دست خودش نیست و حکمتی توش قرار داره که ما نمیدونیم چیه وقتی از سربازی برگشتم بیکار بودم و خیلی به این در و اون در زدم کار پیدا کنم ولی نشد ، با این حال مادرم بارها گفت برم پیش دایی هام نرفتم ، ولی دلیلش رو هیچ وقت ازم نپرسیدن و بجاش کلی سرزنش و سرکوفت خوردم که بی عرضه ام و توانایی انجام هیچ کاری رو ندارم به اینجا که رسید ساکت شد ازش پرسیدم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _ ایرادش چی بود؟ دو تا از دایی هات که کارخونه دارن ، یکیشون نمایندگی لوازم یدکی داره یکیشون تو دبی هتل داره _خندید و گفت یادت رفته ها کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من ، اخلاق دایی هام و .... باعث میشد نزدیکشون نشم ، همیشه بخاطر اینکه بابام راننده تریلی بود و وضع مالیش مثل اونا نبود مورد تمسخر بود ، با اینکه زندگی خوبی داشتیم و داریم پدر و مادرم دلیلش رو نفهمیدن و سرزنشم کردن ، بابام که اهل طارم بود زمین های کشاورزی و باغ های زیادی داشت که یا اجاره داده بود یا بلااستفاده مونده بود تصمیم گرفتم بیام اینجا و احیاشون کنم ، با اینکه روستا پره از فامیل هامون با هیچ کدوم رفت و امد نکردم چون تو روز های سخت تنهام گذاشتن باغ های زیتونی که از بابام مفت اجاره کرده بودن رو گرفتم و زمین ها رو بردم زیر کشت سیر و سیب زمینی الانم خدا رو شکر نزدیک چهار تا باغ زیتون و دو تا باغ انار رو به میوه دهی رسوندم و دارم اندازه دارمد یک سال بابام رو تو یک ماه اونم فقط از یک باغ زیتونم در میارم باغ ها رو هم از بابام خریدم و پولشو خرد خرد دادم. به سمتم چرخید و ادامه داد - تو چی؟چیکارا میکنی ؟خیلی وقته ازت خبری ندارم ، یعنی از هیچ کس خبری ندارم ، اوضاع ظاهرا خوب نیست خیره به ستاره ها بودم و حتی دوست نداشتم ثانیه ای پلک بزنم تا مبادا از زیباییشون بی بهره بمونم ولی سوالی بوده که پرسیده شده و منم باید جواب میدادم _عجب... میدونستم اتفاقاتی افتاده ولی نمیدونستم تا این حد بود ، واقعاشرمنده اتم میثم و میدونم ابراز تاسف به دردی نمیخوره _تو چرا شرمنده ؟ _ اسممو گذاشتم رفیق ولی از حالت بی خبرم... این چه جور رفاقته که دوستت یک سال دور از خونه و تنها مونده و خون دل خورده در صورتی که باید پیشت بودم و قوت قلبی بهت میدادم با اینکه خنده های میثم رو کمتر کسی دیده بود ولی دوباره خندید و گفت _ چی داری میگی مشتی؟ من از کسی انتظار ندارم حتی پدر و مادرم ، تو راحت باش تنها رفیقم تویی و تنها کسی که با دیدنش خوشحال میشم خودتی پس خودتو ناراحت نکن _منم تو این یه سال خیلی عذاب کشیدم ، برای رسیدن به چیزایی که میخواستم زجر کشیدم ولی... خیلی بده ادم رو بخاطر اینکه یک عمر صادقانه زندگی کرده سرزنش کنن و بگن از مال دنیا چیزی نداری و کم سوادی و... حتی جرات کنن به خانواده متلک بنداز ، صبر کردم چون نمیتونستم چیزی بگم ، تصمیم گرفتن تلافی کنم ولی نتونستم بدی رو با بدی جواب بدم میخوام ... 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _میخوام زندگیم رو از نو شروع کنم ، همه چیز رو از اول اغاز کنم تا دیگه کسی جرات نکنه بخاطر نداشته هام بهم چپ نگاه کنه _ عاشق شدی؟ جوابی ندادم چون بیان و یاداوری زجرهای گذشته قلبمو به درد میاورد _پس عاشق شدی و بخاطر مال دنیا جوابت کردن _اره همینطوره اومدم ازت مشورت بخوام ، تو فکر اقتصادی خوبی داشتی ، همیشه نسبت به قضایا عمیق نگاه میکنی ، من همیشه ازت چیزای خوبی یاد گرفتم این بار صدای خنده اش بلندتر از قبل شد و گفت _ مهدی... مهدی ! باور کن نمیدونم اخرین بار کی خندیده بودم ، من هر کاری میکنم دارم بهت درس پس میدم ، بچه ها برای مشورت و همفکری همیشه پیش تو میومدن منم یکی از اونا حالا تو از من چیز یاد میگیری؟ اخر الزمان شده؟ _میثم تعارف رو بزار کنار من صادقانه گفتم میتونی باور نکنی _ چه کاری از من بر میاد؟ _میخوام تحصیلاتم رو ادامه بدم ، شغلم رو عوض کنم و برم تو شغلی که درامدش حلال و ابرومندانه باشه _درامد زیادش رو نگفتی؟ _درامد که حلال باشه برکتم پشت سرش میاد ، هیچ کس از گرسنگی نمرده من دومیش باشم حلال بودن در اولویته منه ولی مشکل اینجاست هم دستم خالیه هم ذهنم بسته ، نمیدونم چیکار کنم حدود هشت ماه مونده به سال 1390 و من تصمیم دارم تا اون موقع مسیر زندگیم رو مشخص کنم _چیزی هم مد نظر داری؟ _فعلا نه اینو که گفتم نمیدونم کی خوابم گرفت ، تا وقتی که چشامو باز کردم و دیدم افتاب در اومده و میثم نیست نشستم و نگاهی به دور و برم انداختم ، هوای خنک و صدای برگ هایی که بخاطر باد صداهایی از خودشون به طبیعت منعکس میکردن دل ادم رو میبرد پاشدم و رفتم حیاط ، نگاهی به اطراف کردم ، خبری از میثم نبود تا اینکه نظرم جلب شد به درختهایی که زیتون های سبز خوش رنگ ازشون اویزون شده تو تاریکی دیشب بزرگی درختها و عظمت باغ معلوم نبود ولی حالا که افتاب زده بود تا فهمیدم تو چه بهشتی هستم. 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ شروع کردم به قدم زدن بین درختهای زیتون ولی مگه فکرهای پریشون کننده اجازه میدادن لذت کامل رو از نقاشی بی نظیر خدا ببرم؟ برام عادت شده بود هر جایی خلوت میکردم مخصوصا اگر جای رویایی و زیبایی باشه اولین چیزی که به فکرم میرسید بهار بود خیلی دلم میخواست بهارم پیشم بود و هر دو دست تو دست هم توی باغ و بین درختها قدم میزدیم و بقول دوستان کیف میکردم با دیدن این مناظر ؛ باورش دور از نظر نبوده و نیست فقط حیف چوب لای چرخ میزارن و این کار صبرمو لبریز میکنه با این حال خدایا یعنی میشه بهار مال من بشه و این اضطرابها و دوری و نا مهربونی ها تموم بشه؟ تو حال خودم بودم که صدای میثم توجه ام رو جلب کرد چون نمیتونست ببینه کجام صدام میزد تا برم سمت خونه باغ صداشو که شنیدم بی معطلی برگشتم سمت خونه ، همین که رسیدن دیدم تو دستش دو تا نون لواش روستایی تنوری و کره و پنیر محلیه، ولی اینا مانع نشد تا حرفمو بهش نگم و تا رسیدم گفتم _سلام صبح بخیر حق داری از اینجا دل نکنی پسر ، منم تو همچین بهشتی بودم سمت شهر افتابی نمیشدم اینو که گفتم میثم لبخندی زد و وارد خونه شدیم ، قبل از رفتن چایی رو دم کرده بود با این بساطی هم که اورد دوباره یاد دوران بچگیم که میرفتم روستا خونه خاله ام رو زنده کرد. بعد از اینکه صبحانه خوردیم میثم لباس هاشو عوض کرد و گفت _من میرم به باغ رسیدگی کنم دوست داشتی بیا اگر نه برو بیرون دوری بزن سوئیچ رو ماشینه _باهات میام رفتیم تو باغ و میثم شروع کرد به باز کردن جوی های اب و باز کردن دور درختها ، منم مشغول تماشا بودم نمیدونم نیم ساعت شد یا نه که هر دو تو سکوت بودیم و حرفی نمیزدیم تا اینکه میثم گفت _مهدی یه چیزی میخوام بگم ولی... ولی میترسم دست رد به سینه ام بزنی و حرفم بیفته زمین ، اون موقع دیگه ... 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ اولین باری بود که اینطوری باهام حرف میزد ، از یه طرف متعجب شده بودم از طرفی منتظر بودم ببینم چی ازم میخواد _ اون موقع چی؟ معمایی حرف میزنی؟ _اون موقع دیگه ازت هیچی نمیخوام حتی اگر نیاز مبرم داشته باشم _ هر چی دوست داری بخوای بخواه ، اگر در توانم باشه ازت دریغ نمیکنم. دست از کار برداشت ، دستمالی از جیبش در اورد و عرق پیشونیش رو پاک کرد و گفت _ این باغ رو که میبینی شده بقول شما بهشت ، حاصل حدودا چندسال زحمتم ، که شده این ، اگر یکی دو سالم بهش برسم یه باغ بار ده خوب میشه البته الانم بار ده هست ولی اقتصادی نیست _ اره درسته ، هیچ باغی بدون رسیدگی به ثمر نمیشینه _راستش... اول باید قول بدی حرفمو زمین نمیندازی؟ حرفی نزدم و نگاش کردم _نترس چیزی نمیخوام که از پسش برنیای و به ضررت بشه _ سکوتم بخاطر چیز دیگه ست ولی اینم بدون اگر چیزی هم بخوای به ضررم باشه باز انجام میدم _بخاطر چی؟ _ همیشه میگی کس نخارد پشت .... حالا چی شده منم میخوام پشتتو بخارم؟ _ دنیا پستی بلندی زیاد داره اینو گفت و دستشو اورد جلو نگاهی بهش کردم ، تا اینکه گفت _قول بده قبول میکنه و عزت نفسمو حفظ میکنی منم دستمو اوردم جلو و دستشو گرفتم و گفتم _کار خوبه خدا درست کنه ، مهدی کیه قول میدم هر کاری از دستم بر میاد انجام بدم لبخندی زد و گفت _بیا بشین تو الاچیق تا بگم رفتیم و زیر الاچیق نشستیم ک منتظر شدم ببینم چی میگه تا اینکه گفت _ ببین مهدی ، من باغ و زمین زیاد دارم و به همشون نمیتونم برسم ، از طرفی یه مغازه دیدم تو قشم میخوام بخرم ولی نقدینگی ندارم و همه پولامو تبدیل کردم به باغ و زمین _خب حالا چکاری از دست من برمیاد؟ 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _وقتی دیدم از این باغ خوشت اومده ، گفتم چه کسی بهتر از تو که این باغ رو بفروشم بهش ، چون میدونم تو هم مثل چشمت ازش مراقبت میکنی و مهمتر از اون خیالم راحته به کسی میفروشم که تنها رفیقمه و ارزش باغ رو میدونه گفتم این کار خداست که تو بعد این مدت اومدی و میتونی گره کارمو باز کنی ، پس وسیله خدا رو نباید به این راحتی از دست بدم برای همین قبل از اینکه به کسی دیگه این پیشنهاد رو بدم به تو میگم البته هیج وقت راضی نیستم کسی در هیچ زمینه ای باهام شریک باشه ولی حساب تو با بقیه فرق میکنه اینو که گفت ساکت شد و قبل از اینکه بخواد دوباره ادامه بده مجبور شدم حرفشو قطع کنم و بگم _ اجازه بده میثم من توان خرید این باغ رو ندارم ، مخصوصا اینکه بخاطر همین نداشتن ها قلبم رو جریحه دار کردن و روحمو ازردن، نمیخواستم حرفتو قطع کنم ولی نخواستم دلت رو به من خوش کنی شرمنده رفیق الان موقعیتش نیست کمکت کنم برخلاف تصوری که بعد از حرفام داشتم و اونم این بود که حتما میثم ناامید و غمگین میشه ، دوباره لبخندی زد و گفت _اولا صبر کن دوما قول دادی ، مرده و قولش باید سر قولت وایسی _میثم تو رو خدا ادامه نده من شرمنده ات میشم ، بعد از این همه مدت نیومدم اینجا ناراحت و ناامیدت کنم ، منو خوب میشناسی اگر این مبلغ رو داشتم بدون اینکه حتی به یک متر این باغ چشم داشتی داشته باشم تقدیمت میکردم ، از من چیزی میخوای که توانشو ندارم که اگر داشتم شک نکن با جون و دل انجام میدادم و برام افتخاریه که گره از مشکل یه رفیق خوب و زحمت کش باز کرده باشم _ خب ادامه صحبتم این باغ حدود چهار هزار متره و تا دو سه سال دیکه شاید در حدود ده الی بیست تن زیتون بده که بستگی به باغبانش داره و هرچی علمی تر جلو بره موفق تره ، البته خودمم هستم و کارها رو خودم انجام میدم ، خدا رو شکر حساب بانکی من خوب کار میکنه ، وقتی رفتم بانک نصف قیمت این باغ بهم وام میدن و با مبلغ این وام میتونم مغازه قشم رو بخرم ولی من اهل وام گرفتن و کارهای بانکی نیستم من وام رو میگیرم و میدم به تو ، تو هم وام رو بده به من و منم نصف باغ رو قولنامه میکنم به اسمت و تو قسطش رو بده 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ انقدر از این حرففاش شوکه شده بودم که زبونم بند اومده بود، به زحمت تونستم حرف بزنم و گفتم _چی داری میگی میثم تو کلی برای این باغ زحمت کشیدی!!! درضمن من برای این مبلغ نمیتونم به کسی بگم ضامنم بشه ، در ثانی من باغداری بلد نیستم و وسیله ی رفت و امد به اینجا رو ندارم وقتی تک تک کلمات از دهنم خارج میشد میثم لبخند میزد و ظاهرا منتظر بود تا حرفهام تموم بشه و وقتی تموم شد دوباره گفت _ و اما ادامه حرفهام خودم ضامنت میشم ، اینطوری من به مغازه ام میرسم ، تو صاحب باغ میشی و برای چند سال بعد درامد خیلی خوبی خواهی داشت و از نظر مالی دهن کسی رو که در مورد مال دنیا تحقیرت کرده رو میبندی با خودم که فکر کردم گفتم حرف حق میزنه و حرف حق جواب نداره _ این پیشنهاد بسیار عالیه، بیشتر نفعش برای منه! ولی میثم مبلغ به این بزرگی قسط با رقم بالایی داره حرفم به اینجا رسید گفت _نترس ، خدا میرسونه از جایی که به فکرت نمیرسه خب نظرتو بگو قبوله؟ _قبوله؟من از خدامم باید باشه ، هر ثانیه تاخیر به ضررمه رفیق _خب خدا رو شکر خب قضیه ی مال دنیا حل شد اما در مورد تحصیلات، راستش من میخوام دانشگاه شرکت کنم البته چون وقت کنکور ندارم به دانشگاهی که بدون کنکور دانشجو قبول میکنه میخوام برم اونم رشته حقوق ، پیشنهاد میکنم تو هم این کارو بکنی ، راستش من حوصله جزوه نوشتن ندارم اونم با این خطی که دارم ، امیدم تو دانشگاه به اقا مهدی هست امیدوارم قبول کنی جوابی بهش ندادم چون شک داشتم که خوابم یا بیدار ، با خودم گفتم خدایا اگر خوابه ، نمیخوام بیدار بشم لطفا بیدارم نکن ولی اگر بیداریه نمیدونم چطور این لطفتو جبران کنم _چی شد چرا جواب نمیدی ؟ _میثم خوابم یا بیدار؟ _بیدار بیداری حالا جوابمو بده _میترسم خواب باشه میثم ، دیگه تحمل نا امیدی ندارم ، اگر خواب باشه میخوام خواب به خواب برم ، میدونم اگر قبول کنم چه موقعیت بزرگی به دست اوردم داری پیشنهادهایی میدی که پدر به بچه ش و برادر به برادر نمیده با این کار منو تا اخر عمر مدیونت میکنی 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ اینو که گفتم جواب داد _مدیون من؟ واقع بین باش مهدی ، اصل رو رها کردی چسبیده به فرع؟ کی تو دلت انداخت بیای اینجا؟ _خب...معلومه کی خیر و صلاح همه رو میخواد ، خدا تو دلم انداخت _خیلی هم عالی خدا که خودش مستقیم نمیاد دست بنده هاشو بگیره ، در شأن خدا هست با موجودات متکبر و گناه کاری مثل ما بی واسطه مدد رسانی کنه؟ هر ادم مهمی برای خودش نماینده مشخص میکنه و خدا روی زمین نماینده داره و اونم امام زمانه پس تو باید از امام زمان عج تشکر کنی که تشکر از امام زمان تشکر از خداست من شاید وسیله ای هستم که مدد رسانی امام زمان عج رو انجام بدم ، البته که توفیق این کار بزرگ رو ندارم ولی هر چی ارباب بگه همون درسته چقدر این حرفها ارام بخش و امید بخش بود ، الان زمانی بود که واقعا نیاز به این حرفها داشتم و این تذکرات،تذکراتی که منو به خودم اورد و تازه فهمیدم سال ها اصل رو رها کردم و فرع رو چسبیدم لباس خوب خریدم از فروشنده تشکر کردم در حالی که فروشنده پولشو گرفته! بدن سالم داشتم از مربی باشگاهم تشکر کردم در حالی که اون ریال به ریال خدماتشو ازم گرفت! و امثال این موارد البته همیشه باید ادب رو در مقابل مردم رعایت کرد چه ارائه کمک و خدمات با پول یا بی پول ، چون ادب نشانه ی شخصیت هر کسیه ولی هیچ وقت نگفتم یا امام زمان ، ازت تشکر میکنم بدون منت منو از مسیری بردی که به این لباس خوب برسم یا امام زمان ازت ممنونم که این مربی خوب رو بهم رسوندی یا امام زمان ازت تشکر میکنم که مادر و خانواده خوبی برام انتخاب کردی و من بین اونها قرار دادی یا امام زمان ممنونم از اینکه بهترین افراد رو به دوستی من انتخاب کرد ولی امام زمانم ، منو ببخش که هیچ وقت ندیدمت و ازت تشکر نکردم ، ازم بگذر امام زمانم ، ای کسی که هیچ کس کمکت نمیکنه کلی دست همه رو میگیری، 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸