عزیزترین فرد زندگیت کیه ؟
الف) من
ب) الف
ج) الف و ب
د) همه ی موارد
رو راست باشین لطفا ٬ از دروغ بدم میاد
هر کدومم باشه من ناراحت نمیشم من جنبم بالاس
#طنز
مهدی صدقیAUD-20220506-WA0021.mp3
زمان:
حجم:
10.88M
🎧 #صوت
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
🎙#مهدیصدقی
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت401
✍ #جعفرخدایی
از سکوت میثم فهمیدم خوابش برده ، انصافا هم امروز زیاد کار کرده بود و حق داشت خسته باشه ولی در عوض من...
اصلا خوابم نمیومد ، انقدر غرق اینده و کارهای پیش رو داشتم که حالاحالا خوابم نمیبرد
از صحبت کردن دوباره با خانواده بهار تا شروع بکار با باغ و دانشگاه و ....
انقدر هیجان زده بودم که دوست داشتم همون لحظه خودمو از جام بکنم و پیاده هم که شده برم سمت شهر و کارها رو شروع کنم.
این صدای اذان بود که منو به خودم اورد و کاری کرد کمی از برنامه هام فاصله بگیرم ، میثم هم با صدای اذان بیداررشد و هر دو برای نماز پایین رفتیم
بعد از نماز بساط صبحانه رو اماده کردیم و بعد از صرف صبحونه ؛ رفتم تو باغ ، هوا کم کم داشت روشن میشد و حیف بود از این هوای خوب استفاده نکنم ، برای همین بین درخت ها قدم میزدم و همراه با صدای برگ ها که بواسطه باد به هم میخوردن و گه گاه صدای جیرجیرک ها هم پا و همراه شدم
تا اینکه به دیوارک کوتاه اخر باغ که مرز بین ملک ها رو مشخص میکرد رسیدم و دوباره سمت باغ برگشتم
برنامه های زیادی برای رونق باغ و کسب درامد ازش داشتم و هی مرور میکردم
نزدیک خونه که شدم میثم از داخل انبار با لباس کار و تیشه و ارًه کوچیک بیرون اومد ، تا منو دید گفت
_ من که راضی به رفتنت نیستم ولی چون خودت اصرار داری اماده شو تا چند دقیقه دیگه برسونمت کنار قهوه خونه
_اماده شدن نداره چیزی نیاورده بودم ، هر وقت خواستی بریم
با تموم شدن حرفم وسایل هاش رو کنار دیوار گذاشت و سوئیچ رو در اورد و گفت
_ پس بریم...
سوار ماشین شدیم و سمت جاده اصلی حرکت کردیم ، تا اونجا حدود ده دقیقه ای راه بود و فرصت خوبی بود تا در مورد انتقال باغ با میثم صحبت کنم ولی انگار ذهنمو خونده بود و قبل از اینکه حرف بزنم گفت
_ فردا صبح میرم بانک و کارهای دریافت وام رو انجام میدم ، احتمالا دو سه روزی طول بکشه ، یه قرار داد هم تنظیم میکنیم و بعد از تقسیم باغ ، سهمت رو تحویلت میدم تا بعد...
نمیدونم همه این کارها چند روز طول بکشه ، یک هفته یا کمتر و بیشتر ولی گوش به زنگ باش وقتی باهات تماس گرفتم بیای اینجا
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت402
✍ #جعفرخدایی
-نمیدونم همه این کارها چند روز طول بکشه ، یک هفته یا کمتر و بیشتر ولی گوش به زنگ باش وقتی باهات تماس گرفتم بیای اینجا
حرفهاش که تموم شد رسیدیم کنار قهوه خونه و پیاده شدم ، درو بستم و خم شدم و از پنجره به میثم نگاه کردم و گفتم
_ باشه منتظر تماست هستم
خداخیرت بده
همونطور که لبخند به لب داشت بوقی زد و ازم خداحافظی کرد و رفت ، تا ناپدید شدن ماشین بهش نگاه کردم و وقتی به جاده روستا پیچید دیگه نتونستم ببینمش ، سمت قهوه خونه راه افتادم ؛ هر قدمی که بر میداشتم یه دعا برای رفیق عزیزم امام زمان و یه دعا به دوست خوبم میثم میکردم
از اونجاییکه هیچ وقت اهل قهوه خونه نبودم برای نشستن و منتظر شدن ماشین داخل قهوه خونه نشدم و بیرون منتظر شدم
نیم ساعتی منتظر شدم ولی خبری از ماشین نشد ، هوا داشت کم کم گرم و گرمتر میشد تا اینکه فکری به ذهنم رسید
با خودم گفتم
من که رفیق به این خوبی پیدا کردم چرا ازش کمک نخوام تا لطفی کنه و برام ماشین بفرسته؟مگر خود اهل بیت نگقتن همه چیز حتی نمک غذاتون رو هم از ما بخواید؟
دوست عزیزم ، امام مهربونم ، میشه لطفی کنی و یه ماشین بفرستی تا هر چه زود تر برگردم شهر؟
چهارده تا صلوات هم هدیه کردم به مادر امام زمان و منتظر شدم
صلوات اخر رو تازه فرستادم که یه پیکان نزدیک شد و از اونجایی که از اهالی اون منطقه بود فهمید غریبه هستم و بوق زد و سرشو نزدیک پنجره اورد ببینه کجا میرم
منم از خدا خداسته سریع از جام بلند شدم و رفتم سمتش ،
_ کجا میری عمو
_سلام میرم زنجان ، مسیرتون میخوره؟
_اره بیا بالا
سوار ماشین شدم و حرکت کردیم، کمی بیشتر از یک ساعت تو راه بودیم تا اینکه رسیدم ورودی شهر و از ماشین پیاده شدم و بلافاصله تاکسی دربست گرفتم و رفتم خونه
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸