eitaa logo
💗رمان جامانده💓
409 دنبال‌کننده
98 عکس
26 ویدیو
0 فایل
✨﷽ 🚫خواننده عزیز ❗ #کپی‌برداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونی‌و‌الهی دارد .🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ با شنیدن این حرف اولش یه کم تو فکر رفتم ولی بعد... بی اختیار و با صدای بلند زدم زیر خنده ، طوری که اینبار راننده با تعجب نگام میکرد و مات واکنشم شده بود بعد کلی خندیدن بهش گفتم _خدا نکشتت همشهری چقدر شما شیرینی ... حالمو خوب کردی خدا حالت روبراه کنه نگاش که کردم احساس کردم یه علامت سوال بزرگ مثل همونی که تو کارتن ها رو کله ادمها موقع تعجب میاد، رو کله راننده سبز شده ، با صدای اروم و دو به شکی پرسید _ یعنی از فردا .... _فردا چیه داداش از همین امشب.... اینو گفتم و ساکت شدم ، از رفتارش معلوم بود هنوز شکش برطرف نشده و نیمچه کنجکاوی تو ذهن و دلش مونده تا اینکه با جدیت تمام و خیلی خشک و مجلسی بهش گفتم _ ممنون از راهنمایی و سوار کردنت بزن کنار بقیه راه رو دوست دارم پیاده برم ماشینو زد کنار و گفت _ چی شد یهو ؟؟ نه به اون خندیدن ها نه به این جدی بودن!!! ناراحت شدید؟؟؟ باور کنید قصد بدی نداشتم دستمو گذاشتم رو دستگیره در تا باز کنم که دستمو گرفت و گفت _خواهش میکنم بگید چی شد ؟ میخوام بدونم ایراد کارم کجا بود که این طوری شد دستمو از رو دستگیره برداشتم و گفتم _ میدونم قصد بدی نداشتید ولی قبل از اینکه جواب سوالتون رو بدم یه سوال ازتون میپرسم شما به کسی که عاشقش بودید رسیدید؟ _نرسیدم _خب دلیلش خیلی واضحه که نرسیدید و دلیلشو با جواب دادن به سوالتون متوجه میشید اولا من نمیتونم بخاطر کسی که عاشقشم فیلم بازی کنم و طوری رفتار کنم و ادا اصول در بیارم که فریب بخورن ، چون بعد از ازدواج اگر من واقعی رو ببینن دیگه اعتمادشون نسبت بهم از بین میره 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ دوما که از همه مهمتره و شما هم دلیل نرسیدنت به عشقت این بوده که میگم هر کسی برای عاشق شدن به دختری یک دلیل داره یکی بخاطر خدا ،یکی بخاطر پول ، یکی موقعیت اجتماعی ، یکی شهوت ، یکی بخاطر فرار از تنهایی ، یکی بخاطر اینکه کسی درکش کنه و هزاران دلیل دیگه ببین عزیزم من اگر عاشق بهار شدم دلیلش این بود که اون و خانوادش رو ادم های مذهبی و سالم العقیده ای میدونستم و میدونم ، من بهار رو انتخاب کردم چون احساس کردم میتونه بال خوبی باشه تا منو بخدا برسونه و منم بالی برای اون باشم تا اون رو بخدا برسونم اینجا من و بهار داریم مکمل هم میشیم تا رضایت خدا رو کسب کنیم و به خدا برسیم در حد عقل و ظرفیتمون ، ولی شما با این پیشنهاد داری میگی خدا رو فدا کنم و استعفرالله خدا رو نردبانی کنم برای رسیدن به بهار هنوز اینقدر بدبخت و بیچاره نشدم که دست به این کار بزنم حالا فهمیدی چی شد؟؟؟ شما هم اگر خدای خودت رو فدای عشقت نمیکردی الان بهش میرسیدی ، تو باید عشقت رو فدای خدا میکردی تا خدا قربانیت رو قبول کنه و همون رو بهت برگردونه چون نیازی به فدایی و قربانی نداره داداش گلم مسیر رو کج رفتی و ازت ممنونم که با این پیشنهاد منم متذکر کردی در تمام زمانی که حرف میزدم راننده ساکت بود و سر به زیر ، حرفم که تموم شد با صدای گریه اش نگاهم رو دوختم بهش دستمو گذاشتم رو شونش و گفتم، هیچ کار خدا بی حکمت نیست ، چند دقیقه پیش خودت گفتی ، چقدر خوبه ادم اشتباهش رو بفهمه و با گریه بخدا ثابت کنه پشیمونه و ازش فرصت جبران بخواد فکر نکن چون من این حرف رو میزنم ادم خوبی هستم و به همه حرفام عمل میکنم که نه اینطور نیست... منم یکی مثل تو و بدتر از تو ، ولی خدارو شکر ما رو تو مسیر هم قرار داد تا اشتباهات همدیگه رو بفهمیم ، درسته که میگن مومن اینه ای مومن هست البته شما مومنی من بلا تکلیف... 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ حرفام که تموم شد از ماشین پیاده شدم و درو بستم خواستم حرکت کنم که شیشه رو پایین داد و گفت _کاش چند سال زودتر میدیدمتون و این حرفها رو میزدیم لبخندی زدم _حکمت خدا بوده ،اگر راضی باشیم بهترشو میده خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه ، هوا تاریک شده بود و صدای اذان هم از مسجد امیر المومنین علیه السلام شهرک ازادگان که تو مسیرم بود میومد ، رفتم مسجد و نمازمو خوندم و بدون معطلی برگشتم مغازه اون شب رو به هر طریقی بود سر کردم و فردا صبح دوباره راه افتادم ببینم خبری هست یا نه حوالی ساعت هفت و ربع بود که در خونشون باز شد ماشین اومد بیرون ، پشت درخت وایسادم تا داخل ماشین رو ببینم ، فقط پدر و مادر بهار بودن و از بچه ها خبری نبود. تا اینکه از کنارم رد شدن و رفتن اواره و درمونده تو خیابون موندم ، خب از کجا بدونم باباش کی میاد؟تا کی باید وایسم اینجا؟فکری به سرم زد رفتم داخل بن بست و زنگ همسایه دیوار به دیوارشون رو زدم و منتظر جواب بودم که در پارکنیگ باز شد و.ماشین در حال خارج شدن ، راننده که یه اقای میانسالی بود تا منو کنار زنگ و در ورودی دید وایساد و شیشه رو داد پایین _بفرمایید جانم با کی کار دارید؟ _سلام روزتون بخیر با اقای مقدم کار داشتم منزلشون کدومه؟ _همین درب کناری جانم ، درب سرمه ای _واقعا؟؟؟ زنگشون رو خیلی زدم ولی کسی پاسخگو نیست _ایشون و همسرشون کارمند هستن رفتن سر کار _ای داد بی داد !!! یعنی تا کی باید منتظر باشم.... راستی شما میدونید کی میان؟ _ اقای مقدم حدودا دو نیم میان و همسرشون یک هفته دو و یک هفته پنج ، راستی چکارشون داشتید؟ سوال اخرش رو تقریبا در حد فضولی تشخیص دادم و بدون اینکه حرفی بزنم به چشماش خیره شدم ، این صحنه رو که دید گفت 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _اگر سوالی ندارید من برم دیرم شده _ممنون از پاسخگوییتون یاعلی تا حدودی از علافی نجات پیدا کردم و از اونجایی که مادر بهار هفته قبل حوالی دو خونه بود این هفته باید تا پنج سر کار میبود و امروز توفیق زیارتشون رو نداشتم و از این موضوع بسیار غمگین بودم!!! از خونه بهار تا امام زاده سه چهار دقیقه بیشتر راه نبود تصمیم گرفتم برم اونجا و خودمو با قران و مفاتیح مشغول کنم تا وقت بگذره وارد امام زاده شدم و شروع کردم به خوندن مفاتیح ، هر دعایی که در باب براورده شدن حاجت بود خوندم و نمازهایی که در باب حاجت بود رو هم یکی یکی میخوندم تا اینکه گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم میثم _سلام میثم خوبی؟ _سلام مهدی ، امروز یا فردا وقت کردی برو سفته بگیر به مبلغی که برات پیامک میدم و هر وقت گفتم بیا طارم تا بریم بانک _باشه بفرست ، منتظرم گوشی رو که قطع کردن چند ثانیه بعد مبلغ سفته رو برام ارسال کرد ، نگاهی به ساعت کردم حدود 12 بود رفتم از بانک سفته ها رو تهیه کردم و برگشتم امامزاده ، رسیدنم مساوی بود با گفتن اذان نماز رو که خوندم دیگه دلم تاب نیاورد ، زدم بیرون و شروع کردم قدم زدن ، گوشیم دوباره زنگ خورد و اینبار رفیق قدیمیم بود که ازش بی خبر بودم _سلام _به به مهدی خان برادر سلمان و رفیق شاهرخ خان خدا رو شکر علم اونقدرپیشرفت نکرده ناصر خندیدنم رو از پشت گوشی ببینه _سلام خوبی؟یه دفعه میری و خبری ازت نیست و هر وقتم خبری ازت میشه شروع میکنی به پاشیدن نمک _میدونم از شنیدن صدام تو پوست خودت نمیگنجی _چی شد عروسی میگرفتی؟؟ _این همه ادعای رفاقت داری بعد نمیدونی عروسیم چی شد؟رفیق فابریک من و همسرجان تصمیم گرفتیم بریم مشهد و اومدیم زنجان و یه جشن کوچولو موچولو بین خانواده ها گرفتیم و الان در کانون گرم خانواده مشغول زندگی هستم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _خب خدا رو شکر بعد از سالها تونستی مستقل بشی ، ان شاءالله خوشبخت بشید و اولاد سالم و صالحی داشته باشید _قربونتتتتت راستی غرض از مراحم بودنم که رحمت شاملت شده خدمتت بگم که ان شاءالله اگر خدا بخواد پس فردا برای ادای نذر میخوام برم کربلا ، گفتم بهت بگم که اگر خواستی بیا بریم با شنیدن اسم کربلا انگار نسیم خنکی به قلب گرم و مملوء از اتشم وزید و حس ارامش عجیبی بهم داد ولی حیف.... _ناصر خیلی دلم میخواد بیام ولی چندتا کار اداری و .... دارم باید اونا رو انجام بدم _اخ اخ اخ کار واجبه؟ ایرادی نداره بکارت برس لیاقت نداری بیای دیگه نداری اینو گفت و زد زیر خنده _باز شروع کردی نمکدون؟بزار چند روز دیگه منم بتونم بیام _شرمنده با داداشم میخوام برم اونم از پس فردا مرخصی گرفته و نمیتونه جابجا کنه ، اصراری نیست ببین اگر میتونی بیا اگر نه که دفعه بعد ان شاءالله _باشه _فعلا خداحافظ گوشی رو قطع کردم ولی فکر و ذکرم تو مسافرتی موند که ناخواسته دعوت شده بود ، با این وجود قدرت حرص و طمع دنیا و عشق غیر حقیقی فعلا میچربید به عشق حقیقی قدم هام رو بلند تر برداشتم تا زودتر به خونه بهار برسم ساعت حوالی یک و نیم شده بود ، افتاب مستقیم میزد تو سرم و کلافه ام میکرد ، تا اینکه رفتم داخل بن بست و زیر سایه یکی از درختهایی که از خونه زده بود بیرون وایسادم چند دقیقه ای از رسیدنم نگذشته بود که .... دیدم ماشین بابای بهار پیچید داخل کوچه و رفت سمت در ، کامیونتی که کنارش وایساده بودم مانع این شد که پدر بهار منو ببینه ، برای همین خودمو نشون ندادم تا بره داخل و بعد از چند دقیقه برم اینطوری بهتر بود چون فکر میکرد خیلی وقته تو کوچه ام و براشون بد میشد که البته بهش حق میدادم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ بعد از اینکه ماشینو برد داخل و در و بست ، ده دقیقه ای منتظر شدم و رفتم سمت در و زنگ رو زدم _بله بفرمایید _سلام وقت بخیر ، امکان داره چند لحظه بیاید دم در _ببخشید شما؟ _تشریف بیارید عرض میکنم خدمتتون _باشه الان میام تا بیاد پایین رفتم کنار ماشینی که پارک شده بود و از تو شیشه نگاهی به خودم کردم و لباس هامو مرتب کردم. برگشتم سمت در و از صدای راه رفتنش فهمیدم داره میاد در رو باز کرد و گفت _بفرمایید امری باشه از این جمله فهمیدم باباش فقط اسمی از من شنیده و تا حالا چهره ام رو ندیده نزدیک شدم و گفتم _اقای مقدم؟ _بله بفرمایید _قبل از اینکه خودمو معرفی کنم و کارمو بگم میتونم ازتون سوالی بپرسم؟ با تعجبی که کاملا معقول بود پرسید _بپرسید _اینکه شما با دمپایی تشریف اوردید تا دم در میشه در موردتون اینطور قضاوت کرد که شما ادم بی ملاحظه ای هستید؟ البته جسارت بنده رو ببخشید برای روشن شدن موضوع خدمتتون عرض میکنم _نه نمیشه گفت _اینکه شما کسیو که باهاتون کار داره رو دعوت نمیکنید به داخل ولو حیاط و زیر سایه این نشون میده که شما فکر میکنید من ادم خطر ناکی هستم و امکان داره دزد باشم؟ _نه اینطور نیست ولی چون شناخت ندارم احتیاط میکنم با جواب دادن به این سوالها در عمل انجامد شده ای قرارش دادم تا اگر یک درصد هم اگر بخواد حرفی یا بی احترامی بکنه بواسطه جوابهای چند دقیقه پیش خودش منصرف بشه، با شنیدن این جوابها دیگه وقت کشی کار بیهوده ای بود بنابراین رفتم سر اصل مطلب 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _من مهدی خدایی هستم ، همون کسی که در موردم مطالبی دور از واقعیت بهتون گفتن ، هر چند خودمم مقصر بودم و پیشاپیش عذر خواهی میکنم ، اینکه این وقت روز مزاحمتون شدم این بود که نمیخواستم همسرتون اینجا باشن و اگر وقت داشتید و صحبت کردیم بحث منطقی و بدور از احساس باشه. این حرفها رو که گفتم نگاهی بهم کرد و ساکت شد ولی چند لحظه بعد گفت _نه خوشم اومد ، ادم سیّاسی هستید و قبل از اینکه واکنشی انجام بگیره جلوش رو میگیرید ، ولی این دلیل نمیشه گذشته رو بیخیال بشم و روی خوش بهتون نشون بدم ، من حرفی با شما ندارم و لطف کنید اگر حرفی دارید بسیار کوتاه و مفید و مختصر بگید که امروز کار مهمتری دارم _تعریفتون از روی لطف بود ممنون قبلا هم عرض کردم از گذشته و خطایی که کردم شرمنده هستم و عذر خواهی میکنم ، حتما شما هم قبلا اشتباهاتی کردید و از طرفتون انتظار گذشت داشتید پس لطفا شرایط منو درک کنید بزرگوار من نیومدم اینجا مزاحمتی برای شما یا خانواده ایجاد کنم ، ازتون خواهشی دارم و اونم اینکه بگید چرا قبول نمیکنید من با خانواده خدمت برسم ؟ چی از من دیدین یا شنیدین که اینقدر پافشاری میکنید به نه گفتن به من؟ هر مطلبی هست بفرمایید تا اگر گفتار شما درست بود من خودم رو اصلاح کنم ولی اگر شنیده های شما سوال تفاهم بوده رفع بشه حرفام که تموم شد نگاهی به چشماش کردم ، از چشماش می‌تونستم به راحتی بخونم کلی حرف برای گفتن داره و منتظره حرفم تموم بشه تا رگبار کلمات و جملات رو بهم سرازیر‌ کنه نگاهی به اطراف کرد تا ببینه کسی هست یا نه؟بعد از اینکه از خلوت بودن کوچه مطمئن شد گفت _ببین آقای محترم شما اگر‌خانواده و ابرو سرت میشد که راهتو کج نمی‌کردی هر روز اینجا باشی یا بیفتی دنبال دخترم یا بهش نامه بدی... تا الان هم که بهت چیزی نگفتم بخاطر اینکه بهم رسوندن این کارها رو از روی ندانم کاری کردی ولی این اشتباه چیزی رو عوض نمیکنه من دخترم رو به آدمی مثل شما نمی‌دم که هیچ حتی جنازه اش رو هم رو دوشت نمی‌زارم اینو گفتم تا حق مطلب رو ادا کرده باشم و حرف دیگه ای برای گفتن باقی نذاشته باشم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ حالا اگر حرفی نداری بسلامت من کارهای واجبتری دارم اینو گفت و عقب تر رفت تا درو ببنده که در آخرین لحظه در رو گرفتم با اینکه دستم لایه در موند ولی چیزی حس نکردم این صحنه که بوجود اومد در رو دوباره باز کرد و نگاهی به دستم کرد ولی کماکان متوجه دستم نشدم _اقای مقدم ، شما که دنیا دیده هستید ،شما که بقول همسرتون اجتماعی هستید چرا انقدر‌ عجولانه تصمیم میگیرید؟ من هر کاری کردم اشتباه کردم حاضرم در حضور همه ازتون معذرت خواهی بکنم آقای مقدم این کارو با من نکنید باور کنید من اون آدمی که شما فکر میکنید نیستم همسرتون بهم گفتن بچه پایین شهرک،بی سوادم ،بی‌پولم و هیچ سرمایه ای ندارم ... قبول ، ولی مگه همه از اول همه چی تموم بودن؟ پس کمک و دستگیری خانواده چی‌‌میشه؟ نمی‌دونم ایشون اون روز خواستن من برم و دیگه نیام که این حرفها رو گفتن یا واقعا حرف دلشون بوده؟ یه فرصت بدید بهم ، شما که اصلا منو نمی‌شناسید... اینارو که گفتم اومد سمتم و دستمو گرفت و برد داخل حیاط سمت ماشین ، به ماشین که رسیدیم در ماشین رو باز کرد و گفت _نگاه کن ببین چی میبینی؟ دیدم کلی میوه و شیرینی و کت شلوار اتو شده و... دوباره گفت _اینا‌ پذیرایی خواستگاری امشبه ،با آبروی ما بازی‌نکن ! خواهش میکنم برو و پشت سرتو نگاه نکن ، دخترمو هوایی نکن اون اصلا از تو خوشش نمیاد این فقط سوء تفاهمه که برات پیش اومده بیخیال شو و‌برو ، اصلا تو میدونی پول تو جیبی دخترم روزانه چقدره؟اندازه دو روز کار کردنته ، تا تو بخوای خونه بخری موهات مثل دندونات سفید میشه برو پسر‌ برو و‌دست از سر دخترم بردار با دیدن میوه و شیرینی و شنیدن اون حرفها دنیا دور سرم چرخید ، دستمو گذاشتم رو ماشین و تکیه دادم ، نگاهی از روی حسرت و التماس به پدر بهار‌ کردم و گفتم _دروغ میگید؟اینم تصمیم جدیدنتون هست که منو برای همیشه از دخترتون دور کنید اگر راست میگید و‌ روی‌ حرفتون هستید ثابت کنید من اشتباه میکنم اون وقت میرم و دیگه بر نمی گردم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ نگاهی بهم کرد و رفت تو فکر ، سمتم اومد و گفت _بالا غیرتا اگر بهار خودش بیاد و بگه علاقه ای بهت ندارم و الباقی داستان دست از سرش بر میداری؟ قول میدم بری و پشت سرتو نگاه نکنی؟ این حرفاش لرزه به تنم انداخت... طوری با یقین و اطمینان صحبت کرد که نرسیدیم مبادا داره راست میگه؟ ولی مروری از گذشته باعث شد این حرفها رو قبول نکنم و روی‌حرفم سماجت و تاکید کنم _قبول میکنم ولی اجازه بدید خودش تنها باشه و بهم بگه نه پیش شما! قول شرف میدم هر حرفی زده بشه روی‌حرفم میمونم اینو که گفتم با قدم های محکم و گام های بلند سمت پله ها رفت و وارد خونه شد منم رفتم گوشه حیاط و زیر سایه درخت وایسادم که ناگهان درد شدیدی از دستم رو حس کردم نگاهی به دستم کردم دیدم علاوه بر اینکه دستم خیلی باد کرده بود کبودم شده بود طوری که دیگه نمی تونستم انگشت هام رو تکون بدم با باز شدن در دست و درد دست و کبودی و همه چی یادم رفت و متوجه در شدم دیدم بهار با یه چادر سفید و‌ گلدار که شبیه فرشته ها شده بود از پله ها پایین اومد و یه راست اومد سمتم از دیوار فاصله گرفتم و چند قدمی جلو رفتم تا به هم رسیدیم نگاهی بهش کردم ولی.... تا خواستم چیزی بگم نمی‌دونم چرا دلم لرزید ، ترسیدم سوال کنم ، برای همین ساکت شدم تا خودش سر صحبت رو باز کنه تو این فاصله فقط نگاهش کردم ،برام غیر قابل باور بود دارم از دستش میدم ، زبونم برای حرف زدن نمی چرخید تا اینکه شروع کرد به حرف زدن _بابام گفتن ازم سوال دارید،نمیدونم چطور شده که قبول کردن بیام ولی گفتن بیشتر از پنج دقیقه نمونم اگر حرفی دارید زودتر بگید با شناختی که ازش داشتم میدونستم می‌دونه بغض کردم و نمیتونم صحبت کنم، ولی به هر زحمتی بود خودمو کنترل کردم ، با دست اشاره به خونه کردم و گفتم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _اونا میگن شما هیچ علاقه ای به من نداشتید و علاقه دوطرفه ای که بین من و شماست فقط یک سوء تفاهمه درسته؟؟؟ سرشو پایین انداخت و چیزی‌ نگفت ، ادامه دادم _پدر و مادر شما نمی‌دونید چی به سر من آوردن ، با حرفهایی که زدن نابود شدم ، همه رویاها و آینده ای که برای خودم ساخته بودم رو خراب کردن ، ولی من نا امید نیستم منتظر هستم از شما بشنوم سرشو بالا آورد و نگاهی بهم کرد _چی باید بگم ؟ _حقیقت رو بگید همین ، این خواسته ی زیادیه؟ _علاقه ای بین من و شما وجود نداشته... یعنی اونی که شما فکر میکنید نبوده!! بقول بزرگترها من خام بودم و با اولین ابراز علاقه فکر کردم همه چیز تمومه ولی پدر و مادرم قانعم کردن اشتباه میکنم و این حس چیزی نبوده جز حسی بچگانه و احساسی از حرفهاش مات و مبهوت مونده بودم ، زبونم از گفتن حتی یک کلمه ناتوان شده بود ، بهار به حرفاش ادامه میداد ولی هیچی متوجه نمیشدم سر گیجه ام بیشتر شد و دو سه قدمی عقب رفتم و تکیه دادم به دیوار و با دستام سرمو گرفتم بهار نزدیکتر اومد و گفت _حالتون خوبه؟؟؟ بدون توجه به این سوال گفتم _اشکهای بالای سرم رو یادتون رفته؟شماره دادم و رفتید و دوباره برگشتید رو یادتون رفته .... خواستم ادامه بدم که نزدیک تر شد و گفت _تورو خدا ادامه ندید پدر و مادرم در این مورد چیزی‌ نمی‌دونن ، گفتم که بچگی‌و‌خامی‌ بود و شما رو هم درگیر‌کردم با دلی پر خون و پر زخم بهش جواب دادم _خامی‌ کردید؟همین؟یک ساله از خورد و خوراک افتادم ، یک ساله آروم و قرار ندارم ، یک ساله آرامش و‌ آسایش ندارم ، یک ساله روی خوش ندیدم، یک سال برای شماست ولی برای من ده سال گذشت برای دیدنتون چه شب‌های زمستونی که از خونه تا اینجا پیاده میومدم و کنار درتون میشستم ، همین که به نزدیکترین مکان به شما می‌رسیدم به آرامش می‌رسیدم و برمیگشتم ، یک ساله یک‌چشمم اشک‌ و‌ یک چشمم خون ، یک ساله مردم و زنده شدم .... حالا شما میگی خامی کردید؟همین؟ 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ اینو که گفتم چهر ه اش نسبت به چهره چند دقیقه قبل زمین تا آسمون فرق کرد ،به هم ریخت و گفت _من از کجا باید می‌فهمیدم این اتفاق ها می‌افته ؟ من که کف دستمو بو نکرده بودم!!! من یکی دیگه رو دوست دارم و امشب میان خواستگاری ، فقط میتونم بگم ببخشید و‌حلال کنید... هر چی تلاش کردم تا خودمو کنترل کنم و نذارم اشک چشمم رو بهار نبینه نشد که نشد ، با اولین پلک بعد از تموم شدن حرفهای بهار قطره اشک از چشمم روی گونه ام ریخت و بهار با دیدن این صحنه سرشو پایین انداخت و ساکت شد رو کردم بهش و‌ گفتم _میدونید دوستام و مشتری هام که منو میبینن چی بهم میگن؟ میگن ارزومون بود مثل تو باشیم!!! تا حالا با هیچ دختر و‌نامحرمی دوست نبودی و‌ تا حالا دنبال کسی نیفتادی ، به هر کی علاقه مند بشی خوشبحالش شما اولین کسی بود که بهم فهموندید عشق و علاقه یعنی چی ، قبل شما هر کی می‌گفت عاشق فلان دختر شدم هیچ درکی‌ از حرفاش نداشتم ولی شما کاری باقلب و روحم کردید که واو به واو عاشقی رو با گوشت و استخوان درک کردم این یک سال با همه درد و رنجش لحظه به لحظه با یاد شما برام شیرین مثل عسل بود ولی.... بهار خانم یادتون باشه اشک های کسی رو دیدین که اشکاش رو مادرشم ندیده بود ، این اشکها..... سرش پایین بود و چیزی‌ نمی‌گفت ، حرفام رو ادامه دادم _ یک روز میاد که میفهمید با دلم چیکار‌ کردید که امیدوارم هیچ وقت اون روز رو نبینید دیگه حرفی ندارم برید ، آرزوی خوشبختی میکنم براتون ، بود و نبود آدم ندار و بی‌سوادی مثل من برای کسی مهم نیست برای آخرین بار نگاهی بهش کردم و دیدم چشماش قرمز شده ولی دیگه دردی از درد من دوا نمی‌کرد ، سرمو پایین انداختم و سمت در خروجی رفتم ، از صدای پای بهار فهمیدم اونم برگشت سمت خونه و همزمان پدرش از پله ها با سرعت پایین اومد و‌ صدام زد. 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ ایستادم و منتظر موندم برسه هر چند میدونستم چی میخواد بگه _یه لحظه وایسا حالا بهت ثابت شد اشتباه از تو بود ؟فهمیدی توهم زده بودی؟ حیف که نمی‌خواستم آبروی بهار رو ببرم وگرنه اتفاقاتی که افتاده بود رو اگر بیان میکردم میفهمید که یک طرف سوء تفاهم دختر خودش بوده ولی شیطون رو لعنت کردم و چیزی‌ نگفتم ادامه داد _ حالا روی قولت بمون و‌ برو و پشت سر خودتم نگاه نکن ، برو دنبال آدمی مثل خودت که لقمه دهنت باشه همه این حرفها رو با لحنی تمسخر آمیز و خنده می‌گفت ، برگشتم سمتش و گفتم _ آقای مقدم بماند اون توهین ها‌ و‌ نیش‌ و‌ کنایه هایی که شما و همسرتون زدید ولی میاد روزی که میفهمید دنیا اون طوری هم که شما فکر میکنید نیست، خدا جای حق نشسته ، من میرم و حتی سایه ی منو هم نمی‌بیند تا برسه خودم در رو باز کردم که برم دیدم گل بود به سبزه نیز آراسته شد خیلی هماهنگ باز کردن در توسط من همزمان شد با ورود مادر بهار ، با دیدن من اونم وقتی از خونشون داشتم خارج میشدم کم مونده بود شاخ در بیاره نگاهی بهش کردم و بدون اینکه چیزی بگم از خونه خارج شدم و رفتم رفتم اما چه رفتنی ، قلبم در حال انفجار بود و کم مونده بود از سینه ام بزنه بیرون دیگه تموم شد ، همه آرزوهام پر پر شد همه برنامه ریزی هام نقش بر آب شد داد 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸