eitaa logo
💗رمان جامانده💓
409 دنبال‌کننده
98 عکس
26 ویدیو
0 فایل
✨﷽ 🚫خواننده عزیز ❗ #کپی‌برداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونی‌و‌الهی دارد .🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ تصمیم رو گرفته بودم و قصد نداشتم بدون گرفتن جواب قانع کننده اونجا رو ترک کنم. همین که خواستم بپیچم سمت کوچه دیدم پدر بهار روی باربند ماشین ساک گذاشته و داره می‌بنده ، خودمو پنهان کردم و با احتیاط نگاه میکردم ببینم جریان چیه تا اینکه همشون اومدن و سوار شدن و ... از ظاهر ماشین به راحتی معلوم بود دارن میرن مسافرت خیلی حالم گرفته شد ای بابا حالا بیارم اومدم و بالاش رو دیدم رفتن مسافرت .... خدا بگم چیکارت کنه سعید ، آخه تو چکاره ی بهاری که وقتمو گرفتی و خون دل خوردنمو چند روز دیگه ادامه دار کردی ای خداااااا دست از پا درازتر سمت خونه راه افتادم و با خودم حرف میزدم یعنی کجا رفتن؟ کی بر میگردن؟ خدایا از کی بپرسم ببینم کجا رفتن و کی میان؟؟ شروع کردم به مرور کردن اونایی که بین من و بهار رابطه مشترک دارن و از قضیه ما خبر دارن ، چیزی به ذهنم نرسید ، گوشیمو در آوردم و مخاطبین رو نگاه کردم تا اینکه اسم علی اصغر رو دیدم آره علی اصغر اگر بخواد از طریق پسر خاله بهار می‌تونه امارشون رو در بیاره بدون معطلی شمارشو گرفتم و منتظر شدم چنتا بوق زد تا اینکه گوشیو برداشت _سلام خوبی؟میتونی صحبت کنی؟ _سلام ...مهدی تویی؟اره چیزی شده؟ _اره منم ، ببین اصغر یه لطفی بکن ببین میتونی از طریق پسرخاله بهار بفهمی بهارینا کجا رفتن و چند روزه میان؟ _ چطور مگه؟ میشه بگی چی شده؟ _ رفتم خونشون با پدرش صحبت کنم ولی سوار ماشین با بارو بندیل رفتن بیرون ، احتمالا رفتن مسافرت ، می‌خوام بدونم کجا رفتن؟ چند روزه میان؟ _ باشه میپرسم بهت میگم _الو الو قطع نکن ببین چی میگم اسمی از من نیار در ضمن کی می‌پرسی و میگی؟ _ تا شب میگم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _پسر مگه روز رو ازت گرفتن؟ همین الان بپرس بگو دیگه ، منتظرما ، حرف اضافی هم نزن زود زنگ بزن خداحافظ اجازه ندادم بیچاره حتی خداحافظی کنه ، ضد حال عجیبی خورده بودم اون از متلک پرونی های سعید اینم از مسافرت رفتن اینا امام زاده تو مسیر بود و از گرمای آفتاب به اونجا پناه بردم ، اونجا هم خلوت و ساکت بود و کولر هم روشن و هوا رو‌خنک کرده بود آدم دلش میخواست ساعت ها بشینه و فکر کنه کنار ضریح رفتم ، فاتحه ای خواندم و همون جا نشستم خدایا امیدوارم جای دور نرفته باشن و زود برگردم ، مُردم از این همه انتظار! فقط خدا کنه مشهدی یا شمالی ،شیرازی نرن که اگه برن برگشتنشون رفت برای هفت هشت روز دیگه گوشیم زنگ خورد.... سریع گوشی رو در آوردم و دیدم علی اصغره _سلام چی شد؟ _سلام ، رفتن آب گرم سرعین ، پس فردا بر میگردن دو روز دیگه؟ خدایا شکرت ، با اینکه دو روز برام عین دو سال میگذره ولی از هشت روز که بهتره _بابا دمت گرم علی اصغر، زود پزم اینقدر کارشو سریع انجام نمیده که تو انجام دادی.... جبران میکنم یا علی گوشیو قطع کردم و رفتم سمت خونه خونه که رسیدم بلافاصله ساک رو‌برداشتمو رفتم باشگاه تو راه با خودم میگفتم باید این دو روز رو هم سر کنم تا برسن اینبار دیگه نمی تونن نه بیارن یا بهانه تراشی کنن ، بزودی روزهای سختی و دلهره آور تموم میشه وبعد از مدتها میتونم نفس راحت بکشم. اگر خدا بخواد ناممکن رو ممکن می‌کنه وارد باشگاه شدم و بر خلاف روز های قبل با انرژی و روحیه بالا تمرین کردم و بعد از حدود دو ساعت از باشگاه در اومدم تو راه برگشت نگاهی به ساعت کردم تا ببینم علیرضا شرکته یا خونه که خدا رو شکر وقت کاریش نبود وقتش آزاد بود. بهش زنگ زدم _سلام علی خوبی؟ 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _سلام حاجی ... ممنون تو چطوری؟اوضاع خوبه؟کی بر میگردی؟ _شکر خدا امروز صبح برگشتم ، شرمنده مزاحم شدم یه زحمتی داشتم برات میتونی تو سایت نگاه کنی ببینی کدوم دانشگاه دانشجو بدون کنکور بر میداره؟ _ بسلامتی باشه نگاه میکنم ، کدوم رشته و برای کی میخوای؟ _ رشته حقوق و برای خودم مکثی کرد و ادامه داد _ حاجی چه خبره؟ تصمیم گرفتی ادامه تحصیل بدی!!!! _اره ، بنظرم هر کسی به حقوق خودش آشنا بشه بهتره بی زحمت نگاه کن بگو منتظرم.... _باشه پشت سیستمم الان نگاه میکنم _مزاحمت نمیشم یاعلی قطع کردن گوشیم هم زمان شد با رسیدن به خونه ، وارد خونه شدم و دوش گرفتم ، سمت گوشی که رفتم دیدم علیرضا زنگ زده گوشیو برداشتم و زنگ زدم بهش _ سلام علی چی شد؟ _ سلام جهاد دانشگاهی حقوق بر میداره ، آزاد روانشناسی و پیام نور ادبیات خب اگه تصمیمت جدی هست مدارکتو بیام بگیرم و ثبت نام کنیم ، البته پنج روز وقت مونده _خدا خیرت بده مدارکی که میخواد رو برام پیامک کن بردارم بیارم ، دستم خالیه گوشیو قطع کردم و بعد از ارسال پیام مدارک رو برداشتم و رفتم سمت خونه شون فاصله خونه ما و علیرضا اندازه طول یک شهر بود چون ما دقیقا غرب شهر یعنی ورودی شهر از سمت تبریز بودیم و علیرضا شرق شهر یعنی ورودی زنجان از سمت تهران بود بنابراین کلی باید تو راه بودم تا برسم خونشون و بلاخره رسیدم زنگ خونه رو که زدم پروانه خانم مادر علیرضا در رو باز کرد و بعد از احوال پرسی داخل شدم از قضا نامزد علیرضا هم خونه بود.... 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ وارد پذیرایی شدم ، نامزد علیرضا تا منو دید بلند شد و احوال پرسی کردیم ، روی کاناپه نشستم و نگاهی به اطراف کردم خبری از علیرضا نبود ، پروانه خانم به سینی چایی وارد شد _ممنون پروانه خانم زحمت کشیدید علیرضا کجاست؟ _نوش جونت پسرم ، رفته ماشینو جابجا کنه چایی رو برداشتم و چون بخاطر من خانم ها معذب نشن ازشون اجازه گرفتم و رفتم اتاق علی ، سیستم روشن بود و تا علی بیاد مدارکمو در اوردمو روی میز چیدم تا وقت زیادی رو ازش نگیرم مخصوصا اینکه نامزدشم اینجاست. چاییم به نصف که رسید علیرضا هم وارد شد و بعد از احوال پرسی ، مدارک رو برداشت و شروع کرد اسکن کردن _ چرا نگفتی خانمت اینجاست؟ _برای چی باید بگم؟چی شده مگه؟ _ حدس زدم شاید برید بیرون ، نخواستم وقتتون رو بگیرم _نه حاجی خیالت راحت ، جایی نمیخوایم بریم، خودتو اذیت نکن نیم ساعتی کشید تا مراحل ثبت نام و ارسال مدارک تموم بشه و بلافاصله بعد از اتمام کار ، مدارک رو برداشتم و قصد رفتن کردم قبل از اینکه از اتاق خارج بشم پرسید _ خدا رو شکر حالت نسبت به چند روز قبل خوبه.... خبری شده ؟ _حالم بخاطر یه چیز شخصی خوبه ، امروز میخواستم برم با پدرش صحبت کنم ولی دیر رسیدم و چند روزی رفتن مسافرت امیدوارم بعد از برگشتن اتفاقات خوبی بیفته ، توکلم بر خداست با وجود اصرارهایی که علی و مادرش کردن شام نموندم راه افتادم سمت خونه ، محله شون تاکسی خور نبود و باید مسافت قابل توجهی رو پیاده میرفتم هوا خنک و عالی بود و جون میداد برای فکر کردن و قدم زدن با خودم گفتم یه زنگی به میثم بزنم و یاداوری کنم کارهای فردا رو _سلام میثم خوبی؟ _سلام ممنون ، شرمنده یادم رفت زنگ بزنم ببینم رسیدی یا نه؟ 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _میدونم سرت شلوغه، فردا میری بانک؟ _بعد رفتنت رفتم بانک ، مدارک خودم و ضامن رو دادم ، دو سه روزه جوابشو میاد _باشه ممنون ، مزاحمت نمیشم میدونم خسته ای خداحافظی کردم و قبل از اینکه گوشیو بزارم تو جیبم گوشیم زنگ خورد اسم علی اصغر رو صفحه اومد _سلام _سلام مهدی ؟میتونی صحبت کنی؟ _خیر باشه !!! اره بگو _جریان چی بود؟ امار میگرفتی؟ _رفته بودم با پدر خانم مقدم صحبت کنم که دیدم اماده شدن برای مسافرت رفتن ، میخواستم بدونم کی برمیگردم _ مهدی .... نکن اینکارو ، اونا بهت حساس شدن ، چوب تو لونه زنبور نکن ،حداقل بزار یه مدت بگذره _چند روز پیش مادرش توهین های زیادی بهم کرد ، تحقیرم کرد ، خیلی دلم میخواست تلافی کنم ، حالشون رو بگیرم ،نشد ، نتونستم بهونه های ابکی اورد برای رد کردنم ، ولی خدا جوابشون رو داد الان دیگه عمده بهانه ها رفع شده و میخوام با پدرش صحبت کنم. اصغر! مهم دختر و پسر هستن ، هر چند باید و باید رضایت پدر و مادر باشه وگرنه زندگی ، زندگیه داغونی برا زوج میشه، مگر اینکه رضایت رو بگیرن ، ولی واضحه که دارن اذیت میکنن هم منو هم دخترشون رو میخوام قانعشون کنم ، نه عصبانی! علی اصغر من باید به چیزی که میخوام برسم. چیزی هم نمیتونه جلوم رو بگیره ، هر کی وجودشو داره سنگ اندازی کنه ، دارم به ته خط میرسم .... لا اله الا الله گفتم و ادامه دادم - اصغر بیخیال ، اگر زنگ زدی دردمو زیاد کنی بهتره گوشیو قطع کنی _ زنگ زدم بگم پسر خاله بهار زنگ زد گفت به مهدی بگو حق نداره بره ، اگر اتفاقی بیفته یا حرف ناربطی زده بشه مسؤلیتش با خودشه ، منم زنگ زدم بهت بگم هر چند بهش گفتم دخالت نکنه و بذاره خودتون جریان رو حل و فصل کنید ولی... عصبی شدم و حرفشو قطع کردم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _ از طرف من به پسر خالش بگو سرش تو کار خودش باشه ، تو کاری هم که بهش مربوط نیست دخالت نکنه ، نزاره اون روی من بالا بیاد ، اگر احدی در این مورد تو کارم دخالت کنه تا ابد به پروپاش میپیچم . الآنم که دارم این حرفو بهت میگم از خودم حالم به هم میخوره ، چون خودت میتونی چنین آدمی نیستم ولی دارن تبدیلم میکنن به کسی که سرشار از انتقام و نفرته. بیشتر از این دلیلی نمی بینم وقت خودم و تو رو بخاطر حرف های صد من یه بار مردم بگیرم. حرفم که تموم شد جواب داد _درسته چیزی و که باید می‌فهمیدم رو فهمیدم ، بهتره من دیگه نقش واسطه رو بازی نکنم چون میترسم بخاطر موضوعی که به من مربوط نیست رفاقتم باهات به هم بخوره اگر کاری‌ نداری‌ خداحافظی کنم؟ _نه اصغر جان ، در امان خدا ، یاعلی بدون معطلی رفتم خونه و تو اتاقم دراز کشیدم ، دیگه حال و حوصله مغازه رو نداشتم از طرفی هم امیدم به مرتضی بود بنابراین وقت آزادم زیاد بود تازه دراز کشیده بودم که تلفنم زنگ خورد بدون اینکه نگاه کنم ببینم کیه زدم رو‌بی‌صدا ، بعد از چند ثانیه دوباره ... ای بابا ، چرا نباید چند دقیقه بتونم فکر‌کنم؟گوشی‌ رو برداشتم تا خاموش کنم که دیدم خواهر کوچیکمه که داره تماس میگیره قبل از اینکه قطع بشه جواب دادم _سلام آبجی خوبی؟ _سلام ممنون تو‌خوبی؟چرا جواب‌ نمیدی؟نمیگی‌شاید کار‌واجب دارم؟ _ببخشید معذرت میخوام ، حال جواب دادن نداشتم در ضمن اصلا نگاه نکردم ببینم کیه و قصدی نداشتم، الانم سراپا گوشم امر بفرمایید نوکر حلقه به گوش اطاعت کنه _باز داری شیرین زبونی میکنی؟ زنگ زدم بگم ما تا سه ماه دیگه داریم دوباره میریم ترکیه ، شاید سه چهار سالی اونجا باشیم ، پارسال گفتی رفتنی بهم بگو زنگ زدم بگم اقدام کن برای پاسپورت 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _ واقعا؟ ابجی پنج سال بس نبود؟مامان بفهمه باز بهونتو میگیره ... مگه خونه رو پس گرفتین؟ _اولا مامان میدونه بهش نم نم گفته بودم ، دوما بله خونه رو گرفتیم باید بریم سند بزنیم و کارهای اداریشو انجام بدیم ، اگر بتونیم مجوز فروشگاه بگیریم دیگه همونجا موندگار میشیم اگر نه شاید تا سه سال دیگه برگردیم برای این حرفها تماس نگرفتم ، زنگ زدم ببینم اگر میخوای اقدام کن بریم ، یه سالی بمون و کارهاتو رو براه کن و دوباره برگرد جوابی به پیشنهادش ندادم ،چون نمیخواستم پی به موضوع ببره با لحن سرد و بی روحی جواب دادم _فعلا سرم شلوغه و کار دارم حالا شما برید اگر شد منم میام _وااا؟ مهدی خودتی؟ تا پارسال که کلی برنامه داشتی برای اومدن ، حتی امیر کلی پرسوجو کرده بود برای اساتیدی که محقق خصوصی قبول میکنن ، یکی دو نفرم پیدا کرده و باهاشون صحبت کرده حالا چی شد کل برنامه هات به هم خورده و ذوق و شوق افتادی؟ _چیز خاصی نیست ، فعلا برنامه هام عوض شده ولی اونم سر جاشه فقط زمانشون تغییر کرده _چند روز دیگه میام زنجان باید کامل توضیح بدیا ، فکر نکن چون ازت دورم میتونی از دستم در بری _باشه چشم شما تشریف بیار قول میدونم بدون شکنجه اعتراف کنم _باشه فعلا خداحافظ گوشی رو خاموش کردم و دراز کشیدم ، یکی دو روز رو باید سر میکردم تا بهار از سفر برگرده دو روز گذشت و بعد از دو روز صبح زود رفتم روبروی ورشون تا به محض دیدم یکی از اعضای خانوادش ظهر بیام و با پدرش صحبت کنم تقریبا چهار ساعت منتظر شدم ولی انگار خبری ازشون نبود ، اروم سمت خونشون رفتم و نگاهی به جلوی در انداختم ببینم رد چرخ ماشین روی زمین هست یا نه ، ولی چیزی ندیدم نه از خودشون خبری بود و نه رد و نشونی ازشون مثل سربازی که لشکرشون شکست خورده ناامید برگشتم سمت خونه! 🚫خوانند ه عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ نا امید و پریشون برگشتم سمت خونه ، شماره علی اصغر رو گرفتم ولی اونم جواب نداد ، دست از پا دراز تر مسیر خونه رو در پیش گرفتم که گوشیم زنگ خورد علی اصغر بود ، بدون معطلی جواب دادم _سلام _سلام مهدی خوبی؟ببخشید مشتری داشتم جواب ندادم ، جونم چی شده؟ _جونت بی بلا ، از اینا خبری نشد ، گفته بودی دو روزه بر میگردن _ یکی دو ساعته بهت خبر میدم _باشه منتظر تماست هستم رفتم و گوشه خیایون تو سایه و رو پله یکی از مغازه های کرکره پایین نشستم و منتظر موندم با گوشی ور رفتم ، پا شدم و ویترین مغازه ها رو نگاه کردم ، مگه زمان میگذره!!!! بلاخره بعد از حدود یک ساعت تماس گرفت _سلام ، امروز در اومدن و شب میرسن _باشه ممنون، جبران میکنم یاعلی اولش حالم گرفته شد و که چرا دوباره کارم موند برای فردا ولی خوب که فکر کردم دیدم بدم نشد ، امروز که نتونستم برم لااقل فردا میدونم چکاره ام خواستم برم خونه که منصرف شدم ، دنبال جایی بودم که خلوت باشه و بتونم تنها باشم ، و بهترین گزینه تو این هوا کوه بود ، چون هم خلوت بود و هم همه شهر تو دید بود و منظره خیلی زیبایی داشت پریدم خیابون و سریع یه دربستی گرفتم و حرکت کردیم ، از اونجایی که کوه گاوازاگ چسبیده به شهر بود بنابراین نیاز نبود وقت زیادی برای رسیدن صرف کنم.... بعد از رسیدن ، مقداری از کوه رو بالا رفتم و روی یکی از سنگهای بزرگ نشستم ، از همون جا هم تقریبا کل شهر تو دید بود. دقایقی نشستم و دوباره پا شدم تا نوک قله برم ، ارتفاع زیادی بود ولی زمان خوبی برای محک زدن دوباره خودم بود ، بقول بزرگی که میگفت هر از گاهی خودتون رو محک بزنید ببینید چند مرده حلاجید؟ اینطوری خیلی راحت میفهمید از پس مشکلات و اتفاقات زندگی میتونید بر بیاید یا نه با خودم تصمیم گرفتم تا اخر ادامه بدم ، ولو اینکه از نفس بیفتم ، اروم میرم ولی میرم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ یک ساعتی رو وقت گذاشتم ، گاهی اهسته و گاهی با سرعت ، یکم وایسادم. ولی بلاخره رسیدم اما چه رسیدنی ، خیس عرق شده بودم و با اینکه تو ارتفاع بودم و باد نسبتا تندی هم در حال وزش بود اما نمیتونست جلو تعریق رو بگیره نوک کوه که رسیدم چند دقیقه ای نشستم تا عرقم خشک بشه و تو این فاصله به مناظری که همیشه ازش غافل بودم نگاه میکردم شروع کردم با خودم حرف زدن خدایا یه چیزی تو دلم مونده ولی خجالت میکشم بگم... منظره به این زیبایی و خوبی، هوا به این پاکی ، طبیعت بکر ... خدایا فقط یه چیزیش کمه... حیف نیست تو این شرایط و اب هوا تنها باشم!!!! بقول معروف هوا دونفره است ، دلت میاد تنهایی بیام و اینجا بشینم؟؟؟ مگه نمیگن تنهایی خوب نیست؟مگه نمیگن زن و شوهر جوون و مومن مورد دعای ملائکه هستن و مورد توجه خدا؟؟؟! خب قربونت بشم خدا ، چیزی که برات غیر ممکن نیست ، برام کاری کن.... نمیدونم حکمت کارت چیه ولی هر چی هست من دیگه طاقت ندارمااااا ، دستمو بگیر خدا از جام پا شدم و مسیری که از پای کوه تا نوک کوه رو جاده کرده بودن رو گرفتم و بقول فیلم ها زدم به جاده بخاطر پیچ در پیچ بودن راه بیشتر از نیم ساعت باید راه میرفتم ولی بالا رفتن از کوه همه انرژیمو گرفته بود خداخدا میکردم تا ماشینهایی که هر از چندگاهی از اونجا رد میشدن سوارم کنن ، تا اینکه صدای بوق ماشینی از پشت اومد و برگشتم دیدم یه شاسی بلند شیشه دودیه که بعد از بوق زدن ایستاد و شیشه رو داد پایین _سلام _سلام بفرمایید _اگه پایین میری بیا بالا _مزاحم نباشم؟ لبخندی زد و خم شد و درو باز کرد،سوار شدم و شیشه رو داد بالا، نگاهی از روی احتیاط به داخل ماشین و اطراف کردم ، تا اینکه زاویه دیدم منجر شد به راننده 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ اقای حدود 35ساله ، باقد متوسط و عینکی ، از کاغذهای بزرگ لوله شده رو تو ماشین پر بود احساس کردم یا مهندسه یا طراح، تا اینکه گفت _ یه چیزی بگم راستشو میگی؟ _نگاهی از روی تعجب بهش کردم و جواب دادم _ مونده در وه موردی باشه ، یا راستشو میگم یا اصلا در موردش حرفی نمیزنم ، البته که امیدوارم سوال خصوصی نباشه چون جوابی ندارم _نه خصوصی نیست افسرده ای؟ _افسرده؟؟؟ چطور مگه؟ _نمیدونم حس کردم یه دختری رو میخوای بهت نمیدن باعث شده افسردگی بگیری _ خبر از غیب میگید؟ نه من متاهلم بچه هم دارم... _پس اشتباه حدس زدم ببخشید این رو گفت و هر دو ساکت شدیم تا اینکه با صدای ارومتری گفت _حیف شد اگر واقعا اونطوری بود که من گفتم کاری میکردم بهش برسی با تعجب بهش خیره شدم و گفتم ولی چیزی نگفتم ، اول فکر کردم یه آدم علافیه که دنبال پر کردن وقتشه ولی آنقدر محکم و با اعتماد به نفس حرف میزد انگار همه چیز رو میدونه جواب حرفشو ندادم تا اینکه گفت _میدونی از کجا فهمیدم افسرده ای؟ _از کجا؟ _اولا این موقع روز که داره به غروبم نزدیک میشه کسی از کوه بالا نمیره ،دوما از چهره ت که نشون میده نگرانی و مضطربی مشخصه ، سوما از سکوتت مشخصه و اینکه وقتی بهت گفتم افسرده ای بدون اینکه بخندی گفتی نه در صورتی که اگر راست میگفتی با خنده یا حداقل لبخند حرفمو رد میکردی قانع شدی یا بازم بگم؟ حرفاش تقریبا منطقی بود و جوابی برام نداشتم که بهش بدم ، بازم چیزی نگفتم _وضعت خرابه دوست عزیز باور کن ، نه تو منو می‌شناسی نه من تو رو ، پیشنهاد میکنم بگو چی شده شاید تونستم کمکت کنم ، خدارو چه دیدی شاید اومدن هر دومون به اینجا از روی حکمت بوده نمی‌دونم جریان چی بود ولی حرفاش به دلم نشست و جواب دادم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _ببخشید امکان داره از خودتون برام بگید؟کی هستید و چکاره اید و اینجا چکار میکنید؟ برخلاف انتظارم که فکر میکردم جواب سوالمو نمیده گفت _من مهندس عمران هستم ، و معاون یه شرکت هستم ، الانم اینجام چون یاد خاطرات گذشته باعث شد بیام و کمی با خودم خلوت کنم ، وسطای کوه که بودید داشتم نگاهتون میکردم تا اینکه رسیدین به قله و نشستید روی خاک ، بدون اینکه نگران خاکی شدن لباستون بشید _خب این یعنی چی؟ _وقتی منم چند سال پیش از دختری که عاشقش بودم جواب منفی شنیدم اومدم اینجا و ساعتها تنها نشستم ، اکثر مردم روی خاک نمیشینن ولی اگر نشستن یعنی چیزی برای از دست دادن ندارن و اگر بلند شدن و خودشون رو نتکونن یعنی هیچ کس براشون مهم نیست البته این تجربه شخصیه ی خودمه و میتونه غلط باشه تموم شدن حرف مهندس با رسیدن با پایین کوه یکی شد ، حرفشو تغییر داد و گفت _میرید داخل شهر ؟من تا پارک اندیشه میرم میتونم تا اونجا ببرمتون برام بدم نشد چون اولا اون موقع روز اون نواحی تاکسی پیدا نمیشد و از طرفی احساس میکردم این شخص حرفهای جالبی برای گفتن داره _اگر مزاحم نیستم میام _مراحمید اینا رو گفتم تا بدونید قصد فضولی ندارم ، فقط و فقط قصدم کمک و راهنمایی کردنه ، دلیلشم اینه که وقتی شما رو دیدم یاد خودم افتادم و کاملا میتونم درکتون کنم و اینو هم میدونم اصلا به من ربطی نداره و اگر مایل نیستید میتونید نگید برای جواب دادن بهش عجله نکردم ، با خودم گفتم من که نمیشناسمش اونم منو نمیشناسه ، واقعا شاید کار خدا باشه بد نیست شانسمو امتحان کنم شاید جواب داد _بله من به شخصی علاقه مند هستم ولی متاسفانه خانوادش راضی نیستن _میتونم اسم و فامیلشو بپرسم و مشخصاتشو؟ _بهار مقدم ، یه دختر چادری تو فلان خیابون اینو که گفتم انگار برق گرفتش , ساکت شد و حرفی نزد .... 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _ ببینم این دختر خانم تک دختره درسته؟ با تعجب گفتم _اره _بچه بزرگ خانواده هم هست و مادرشم ناظم مدرسه است دیگه داشتم شاخ در میاوردم ، درسته میگن دنیا کوچیکه ولی فکرشم نمیکردم تا این حد مردم با هم اشنا و فامیل از اب در بیان _اره شمااز کجا میدونی؟ _باباشوم میشناسم کیه کارمنده فلان اداره هست _بله درسته حرفاتون شک برانگیزه قبول دارید بهتون شک کنم؟ خندید و جواب داد _گفتم که حکمت خداست ما با اونا یه زمانی همسایه بودیم ، وقتی اسمشو گفتی با خودم حساب کردم اگر زمانی که ما از اون محله رفتیم تا الان بهار خانم چند ساله میشه که دیدم حدودا یه دختر هجده ساله میشه از طرفی هم حدس زدم شاید اونا باشن شانسی گفتم و گرفت میخوای یه پیشنهاد بدم که اگر اون کارو بکنی پدر دختره رو دو دستی تقدیمت کنه؟ با خودم گفتم مگه میشه تو این شهر به این بزرگی یکی بیاد و سوارت کنه و هر چی هم که میگه درست از اب در بیاد و از قضا اونی رو که دوست داری رو بشناسه و برای رسیدن به خواسته ت پیشنهادم بده !!! واقعا دارم خواب میبینم یا که بیدارم.... اخه مگه میشه... از حرف اخرش هم ذوق زده شدم هم متعجب و هم بی صبرانه منتظر نظرش بودم، ولی برای حفظ شخصیت خودم کمی صبر کردم و جواب دادم _پیشنهاد؟ برام جالبه بدونم چه راهی نشون میدید _ ببین اقای مقدم هر شب نماز مغرب و عشاء رو تو امام زاده میخونه اونم به جماعت ، اگر هر شب بری اونجا و تو صف اول بایستی و نماز بخونی کم کم ازت خوشش میاد و بهت اعتماد میکنه ، اعتمادم بکنه تقریبا دیگه کل مشکل رو حل شده بدون و دستتو تو دست دخترش ببین ، شناختی که من ازش دارم این روش حتما جواب میده... 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸