🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت394
✍ #جعفرخدایی
بغض کردم ، دلم گرفت و چشمام پر اشک شد ، از جام بلند شدم و با یک کلمه ی
ببخشید از باغ زدم بیرون ، توی مسیری که به سمت رودخانه میرفت وارد شدم ، نمیدونستم خودمو توبیخ کنم و بدوبیراه بگم یا از امام زمانم دلجویی کنم که چقدر در حقش نامردی کردم.
عجب ...
مگه میشه ادم اینقدر بی معرفت و نمک نشناش باشه و ولی نعمتش رو فراموش کنه!
نمیدونم چه حسی بود ولی انگار کسی تو دلم میگفت
این اولین نگاهیه که بهت شده ، به این هشدار بهوش باش
تا کنار رودخونه رفتم و کنار اب نشستم ، به این فک میکردم که امام زمان چیکار باید بکنه ، چطوره باید بفهمونه که بفکر ماست؟
واقعا یقین کردم به این مطلبی که بعضا شنیده بودم واون این بود که وقتی دیدی کارد به استخون رسید و صبرت تموم شد کارت درست میشه....
به مو میکشونه ولی پاره نمیکنه
واین درست قضیه ای بود که شامل من میشد ، اصلا کی اومدنم به طارم رو تو دلم انداخت؟من بیشتر از یک سال بود از میثم بی خبر بودم و حتی اسم روستایی که میثم توش بود رو هم فراموش کرده بودم ، این کدوم هادی ای هست که ما رو هدایت میکنه بدون اینکه خودشوبه ما نشون بده؟؟؟ اخه چرا امام زمان رو تو غربت نگه داشتیم؟به خودم گفتم
مهدی دیگه بسته
دیگه به امام زمانت ظلم نکن ، دیگه دلشو نشکون ، همین جوریشم امام زمان غریب هست غریب ترش نکن ، اذیتش نکن ، اخه امام زمان چه گناهی کرده شده امام منی که اصلا خبری ازش ندارم و بدتر از اون اصلا دنبال خبر و رد و نشونی ازش نیستم.
بی اختیار اشک از چشمام جاری میشد ، همونطور که نشسته بودم سجده کردم و گفتم
خدایا شکرت
خدایا ازت ممنونم
امروز خیلی چیزا بهم دادی
ولی بهترین چیزی که دادی امام زمان عج بود، ازت ممنونم که بهم فهموندی کسیو دارم که منتظرمه ، کسی که هر چقدرم بد باشم در خونش رو برام باز میکنه ، تنهام نمیزاره و دستمو میگیره
خدایا شکرت بخاطر بزرگ ترین و بهترین نعمتت ،
کمکم کن ، کمک کن قدر این نعمتو بدونم ، خدایا به اندازه عظمت و کرمت شکر
سر از سجده برداشتم ، خاکی که روش سرم رو به سجده گذاشته بودم به واسطه اشک هایی که ازم سرازیر شده بود خیس شده بود ، این اشک ها قیمت نداره چون بخاطر کسی ریخته که همه چیزم برای خاکِ پاشه
خدایا شکرت چقدر اروم شدم ، چقدر سبک شدم
احساس میکنم از این به بعد وظیفه ای بر عهده دارم ، وظیفه ای که باعث میشه انگیزه داشته باشم ولی نمیتونستم دقیقا بفهمم چیه
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت395
✍ #جعفرخدایی
احساس سبکی میکردم ، انگار کوهی از غم و اندوهی از دوشم برداشتن
تا به امروز هر طوری که زندگی کردم گذشته و تموم شده ، حالا که لطف خدا شامل حالم شده و امام زمان به وسیله میثم داره دستمو میگیره منم باید دست به کارهایی بزنم که امام زمان از من راضی باشه
باید برنامه ریزی کنم ،ولی....
یا امام زمان ،قربونت بشم من که در این مورد چیزی نمیدونم!!!
شما که استارت کارو زدی و منو تا قیام قیامت نمک گیر کردی ، خودت زحمت بکش و منت بزار یه آدم مطمئن رو سر راهم قرار بده تا دستمو بگیره
رزق دنیامو دادی رزق معنویم رو هم عنایت کن ای امامی که از خاندان کرم و بخششی
دستتو محکم میگیرم مثل بچه کوچیکی که دست پدرشو تو شلوغی بازار میگیره مبادا گم بشه
مراقب باش گمت نکنم نور بند قلبم
بعد از اینکه کلی با امام زمان درد و دل کردم پا شدم و رفتم سمت باغ ، نمیدونم کی از اونجا در اومدم ولی از سایه ی آفتاب معلوم بود خیلی وقته بیرونم
در باغ نیمه باز بود ، سلامی کردم و وارد شدم
یه راس رفتم سمت خونه ولی اونجا کسی نبود ، رفتم همون جایی که آخرین بار با میثم بودم ولی اونجا هم کسی نبود
بلاخره بعد از کلی گشتن دیدم همچنان بیل به دست داره کار میکنه
از دور نگاش میکردم و با خودم گفتم
این همون میثم بچه بالا شهر آفتاب مهتاب ندیده است که اینجوری داره زیر آفتاب کار میکنه و عرق میریزه
ای روزگار با مردم چه ها که نمیکنی
اروم سمتش رفتم و ایستادم ، ظاهرا از متوجه اومدنم شده بود چون وقتی سلام کردم بلافاصله جوابمو داد
دست از کار کشید و زیر افتاب گرم و نیمه شرجی نگاهی به اسمون کرد و رفت زیر سایه ی یکی از درختها و گفت
_بیا بشین
رفتم و کنارش نشستم
_حالتو درک میکنم ، منم یکبار این حال و روز تحول رو داشتم
گاهی ....
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت396
✍ #جعفرخدایی
گاهی ادم نماز میخونه ، روضه میره و کارهای فرهنگی و مذهبی انجام میده فکر میکنه به اصطلاح مذهبیه، فکر میکنه کار بزرگی انجام میده که به وظایفش عمل میکنه و این فکر کردن ها نتیجه یک چیزه و اون اینکه برای واجباتش سر خدا منت میزراه
ولی غافل از اینکه....
بگذریم
از بهار خانم بگو
داشتم از تعجب شاخ در میاوردم....
از کجا فهمید بهار کیه؟ من که چیزی نگفتم در ضمن دوست مشترکی هم نداریم بهش بگه
برام سوال پیش اومد که از کجا فهمیده تا اینکه خودش گفت
_ تعجب کردی؟
دیشب وقتی خوابت برد من یکی دو ساعتی بیدار بودم ، تو خواب داشتی حرف میزدی و گاهی گریه میکردی ، زیاد نفهمیدم چی میگفتی ولی یه اسمی رو زیاد صدا میزدی و اونم بهار بود
نمیدونم از پیشت داشت میرفت یا بزور میبردنش که گریه ات گرفت
خواستم بیدارت کنم ولی ...
نخواستم تو کار خدا دخالت کنم برای همین بیدارت نکردم
آهی از ته دل کشیدم و پشتم رو تکیه دادم به درخت
نگاهی از روی حسرت به میثم کردم و گفتم
_بهار کسیه که عاشقشم و دلیل زندگیمه ، همونی که برای اولین بار طعم عشق و علاقه رو بهم چشوند و منو تو گرداب بلا و مصیبتهای عاشقانه انداخت
کسی که با دیدنش اروم میشم و وقتی حرف میزنه دوست ندارم صدایی به جز صداش بشنوم
ولی حالا....
به بهانه های کذایی و بچه گانه ازم دورش کردن و نمیزارن حتی ببینمش
دلم خونه میثم خون....
برای رسیدن بهش حرفهایی رو تحمل کردم که اگر پای بهار در میون نبود زندگی رو به گوینده اون حرفها تیره و تار میکردم و کاری میکردم درس عبرتی بشه برای کسایی که بخاطر پول و مدرک تحصیلی و بچه پایین شهر بودن جرات نکنن کسیو تحقیر کنن
دیروز روز خیلی بدی برام بود روزی بود که تصمیم گرفتم خودمو از این زندگی خلاص کنم ولی ترسیدم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت397
✍ #جعفرخدایی
از نافرمونی خدا ترسیدم
از شکسته شدن قلب مادرم ترسیدم
از قبر ترسیدم
از این ترسیدم که اگر بپرسن برای چی مُردی ، چه جواب دارم که بدم؟ترسیدم التماس برگشت کنم برای جبران و قبول نکنن
با خودم گفتم چرا کاری کنم که زجه ها و التماس هام برای جبران بکار نیاد ؟
چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشیمانی
این کارو ضعیفها انجام میدن
خیلی ها رو میشناختم که خودشون رو خلاص کردن ولی چند ماه بعد همه دوستان و اشناها و حتی خانواده فراموشش کردن و فقط داغ این درد تو قلب پدر و مادر مونده
وقتی از در خونه بهار به بدترین شکل رونده شدم نگاهی به سمتشون کردم
خواستم از ته دل... دل سوخته ام یک آه جگر سوزی براشون بکشم و ....
دلم نیومد این کارو بکنم
اخه مگه یه ادم عاشق میتونه چشم های عشقش رو گریون ببینه؟ مگه میتونه سوختن عشقش رو ببینه؟
ترجیح دادم خودم به اتیش این عشق بسوزم و بسازم ولی یه خار به پای بهار نره
بجای نفرین به خدا گفتم
خدایا دیگه طاقت ندارم ، صبرم لبریز و جونم به لبم رسیده ، یا دستمو بگیر و نجاتم بده یا رهام کن و ببین چطوری تلف میشم
تو خداییت رو کردی ولی من بندگیتو نکردم حالا .... تو همون خدایی هستی که نیاز دارم بهت که مرهمی روی قلبم بزاری و راه خیر رو نشونم بدی
زنگ زدم یکی از دوستام اومد و سوار ماشین شدیم ، نمیدونم چی شد یاد تو افتادم ، به رفیقم گفتم تا کنار روستا اورد و رفت تا اینکه امروز اون پیشنهاد رو دادی
نمیدونم چرا اون پیشنهاد رو بهم کردی ، این یه معامله ای هست که تمام منفعتش برای منه نه تو
واقعا دل بزرگی میخواد که تو داری!
ولی حرفی باهات دارم
اگر اون پیشنهاد رو از روی دلسوزی دادی و الان ذره ای به کارت شک داری من حاضرم امروز رو فراموش کنم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت398
✍ #جعفرخدایی
انگار نه انگار تو پیشنهاد دادی و من چیزی شنیدم
از بابت من خیالت راحت به هیچ وجه ناراحت نمیشم چون چیز بهتری به دست اوردم
یک عمر میدویم تا پول و مالی به دست بیاریم که خرج اهل بیت کنیم تا نظری کنن ، حالا بدون اینکه بدوم و مالی به دست بیارم امام زمانم بهم نظر کرده ، درسته پول خیلی مهمه ولی نگاه امامم یه چیز دیگه است
حالا که اقا نگاهم کردی و نظر لطفت رومه ، هر کاری از دستم بیاد براش انجام میدم چه باغ زیتونی باشه چه نباشه
در تمام مدتی که حرف میزدم میثم ساکت و با لبخند معنا داری بهم نگاه میکرد و چیزی نمیگفت
حرفهام که تموم شد از جاش پا شد و گفت
_ مرد حسابی من دارم مغازه رو به امید تو قولنامه میکنم حالا تو میزنی زیرش؟در ضمن از الان گفته باشم سمت باغ خودت وایسا و حرف بزن نه سمت باغ من
منم از جام پاشدم
از شدت خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم ، میثم رو بغل کردم و گفتم
_ شک نکن تو وسیله امام زمانی برای نجات من ، برای اینکه امید رو تو دلم روشن کردی ، خوش بحالت با این دل بزرگی که داری
با اینکه حسادت عادت و رفتار بدیه ولی صادقانه بگم بهت حسادت میکنم
_ یک نگاه امام زمان خود ادم که هیچ کل زندگی شخص رو زیر و رو میکنه اقا مهدی فقط کافیه دست از تکبر برداریم و از ته دل صداش بزنیم
اینو گفت و شروع کرد به ادامه رسیدگی باغ
خیلی خیلی خوشحال بودم ، انقدر سرزنده و سرحال بودم که دوست داشتم تا خونه بدوم و فریاد بزنم
از این باغی که قرار بود بخرم طبق گفته میثم سالانه درامد خوبی میشد در اورد و خلاصه بگم داشتن باغ زیتون برای هر کسی یه ارزو بود که این ارزو با جیب خالی برام براورده شده بود
موقع نهار که شد برگشتیم سمت اتاق و بساط نهار رو که یه ابدوغ خیار مشتی بود اماده کردیم
بعد از غذا میثم ازم پرسید
_برای دانشگاه نظری داری؟
_نظرم ....
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت399
✍ #جعفرخدایی
_نظرم مثبته
_چه رشته ای میخوای بخونی؟
_رشته ای که من علاقه دارم رو متاسفانه نمیتونم بخونم چون باید تغییر رشته و هزار کار دیگه بکنم
_واقعا ؟چه رشته ای دوست داری؟
_خیلی دوست دارم طب سنتی رو تخصصی شروع کنم ولی موندم از کجا باید استارت رو بزنم و استاد خوب گیر بیارم
_بسپر به خدا درست میشه ، رشته دانشگاهی چی؟
_میخوام حقوق بخونم ولی دوست ندارم وکالت کنم یا قضاوت ... فقط به حقوق خودم اشنا بشم کافیه همین
با خودم گفتم اگر دانشگاهم برم خانواده بهار دیگه حرف و بهونه ای برای رد کردنم ندارن برای همین عزمم رو جزم کرده بودم
_راستی میثم فردا چطوری میتونم برگردم؟از کجا باید سوار بشم؟
خندید و گفت
_چه زود از دستم خسته شدی...
_این حرفو نزن هزار تا کار دارم که باید انجام بدم
من دیگه مهدی سابق نیستم ، تنبلی و بی انگیزگی و هوایی بودن کافیه ، وقت حرکته
_همین درسته رفیق خوبم ، فردا صبح میرسونمت سر جاده کنار قهوه خونه ، اونجا سوار میشی و در امان خدا
روز رو به شب رسوندیم و دوباره رفتیم بالا پشت بوم و رخت خواب ها رو پهن کردیم ،
ماه کامل بود و زیباییش دو چندان شده بود و منم مشغول تماشا !
_ فردا برگشتی میخوای چکار کنی؟
_ عجب سوال سختی پرسیدی!!!
کلی کار دارم ولی نمی دونم از کجا شروع کنم ولی اولین کاری که مد نظرمه اینه که دوباره برم خونه بهار و اینبار با پدرش حرف بزنم ، نمیدونم وقتش هست یا دارم عجله میکنم، با این حال فقط میخوام تکلیفم روشن بشه و از این آوارگی راحت بشم.
حرفهای که تموم شد ، میثم جوابی نداد ، ازش پرسیدم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت400
✍ #جعفرخدایی
_ نظری نداری؟
_چی بگم؟در این مورد پیشنهادی ندارم چون تجربه اش رو ندارم
منظورت از نتیجه ، نتیجه ی دلخواهت بود دیگه درسته؟
_ منظورت چیه؟
_ میخوای بری و به پدرش بگی باغ داری و دانشگاه میخوای بری !!!خب
اگر گفت مبارکه ولی دخترمو بهت نمیدم چی؟ بنظرم مشکل اونا با تو یه چیز دیگه است که با اون بهانه ها خواستن بفرستند دنبال نخود سیاه
_خودمم میدونم... ولی میخوام با رفتن دوباره ام علت مخالفت رو از زیر زبونشون بکشم بیرون
_امیدوارم موفق باشی...بجای مشورت، از بهترین رفیق و دوستت کمک بخواه، حالا بخواب فردا هم روز خداست، شب بخیر
اینو گفت و پتو رو کشید رو سرش و خوابید
_بهترین رفیق؟
میثم منظورت کیه؟
_فراموش کار شدیا!!!!
از امام زمان عجل کمک بخواه ، هیچ رفیقی مثل امام زمان خیر خواه دوستش نیست،بین بهترین دوستها هم امکان داره حسادت پیش بیاد و اکثر دوستان بخاطر منافع خودشون با بقیه رفاقت میکنم ولی امام زمان رفیقیه که فقط منافع دوستاشو در نظر میگیره و حتی بیشتر مواقع خودشو فدای رفیق میکنه ولی کیه که قدر بدونه
حالا بخواب و به حرفهام فکر کن ، ببین اگر رفیق شفیق میخوای دستتو سمت دستش ببر که مدت هاست سمت دراز کرده تا کمکت کنه
با این دید به موضوع نگاه نکرده بودم ، برادر با برادرم بخاطر منافع خودشون در رابطه هستن ولی امام زمان...
بعضی وقتها آدم جملاتی رو میشنوه یه مدت کوتاهم تو فکر میره و تحت تاثیر قرار میگیره ولی اگر وقتش برسه یا تو موقعیتش قرار بگیره همون جمله زندگی آدم رو دگرگون میکنه
آدم باید تو سختی ها و مشکلات قرار بگیره تا نکته بین باشه و بجای شنیدن حرفها اونا رو درک کنه
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت401
✍ #جعفرخدایی
از سکوت میثم فهمیدم خوابش برده ، انصافا هم امروز زیاد کار کرده بود و حق داشت خسته باشه ولی در عوض من...
اصلا خوابم نمیومد ، انقدر غرق اینده و کارهای پیش رو داشتم که حالاحالا خوابم نمیبرد
از صحبت کردن دوباره با خانواده بهار تا شروع بکار با باغ و دانشگاه و ....
انقدر هیجان زده بودم که دوست داشتم همون لحظه خودمو از جام بکنم و پیاده هم که شده برم سمت شهر و کارها رو شروع کنم.
این صدای اذان بود که منو به خودم اورد و کاری کرد کمی از برنامه هام فاصله بگیرم ، میثم هم با صدای اذان بیداررشد و هر دو برای نماز پایین رفتیم
بعد از نماز بساط صبحانه رو اماده کردیم و بعد از صرف صبحونه ؛ رفتم تو باغ ، هوا کم کم داشت روشن میشد و حیف بود از این هوای خوب استفاده نکنم ، برای همین بین درخت ها قدم میزدم و همراه با صدای برگ ها که بواسطه باد به هم میخوردن و گه گاه صدای جیرجیرک ها هم پا و همراه شدم
تا اینکه به دیوارک کوتاه اخر باغ که مرز بین ملک ها رو مشخص میکرد رسیدم و دوباره سمت باغ برگشتم
برنامه های زیادی برای رونق باغ و کسب درامد ازش داشتم و هی مرور میکردم
نزدیک خونه که شدم میثم از داخل انبار با لباس کار و تیشه و ارًه کوچیک بیرون اومد ، تا منو دید گفت
_ من که راضی به رفتنت نیستم ولی چون خودت اصرار داری اماده شو تا چند دقیقه دیگه برسونمت کنار قهوه خونه
_اماده شدن نداره چیزی نیاورده بودم ، هر وقت خواستی بریم
با تموم شدن حرفم وسایل هاش رو کنار دیوار گذاشت و سوئیچ رو در اورد و گفت
_ پس بریم...
سوار ماشین شدیم و سمت جاده اصلی حرکت کردیم ، تا اونجا حدود ده دقیقه ای راه بود و فرصت خوبی بود تا در مورد انتقال باغ با میثم صحبت کنم ولی انگار ذهنمو خونده بود و قبل از اینکه حرف بزنم گفت
_ فردا صبح میرم بانک و کارهای دریافت وام رو انجام میدم ، احتمالا دو سه روزی طول بکشه ، یه قرار داد هم تنظیم میکنیم و بعد از تقسیم باغ ، سهمت رو تحویلت میدم تا بعد...
نمیدونم همه این کارها چند روز طول بکشه ، یک هفته یا کمتر و بیشتر ولی گوش به زنگ باش وقتی باهات تماس گرفتم بیای اینجا
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت402
✍ #جعفرخدایی
-نمیدونم همه این کارها چند روز طول بکشه ، یک هفته یا کمتر و بیشتر ولی گوش به زنگ باش وقتی باهات تماس گرفتم بیای اینجا
حرفهاش که تموم شد رسیدیم کنار قهوه خونه و پیاده شدم ، درو بستم و خم شدم و از پنجره به میثم نگاه کردم و گفتم
_ باشه منتظر تماست هستم
خداخیرت بده
همونطور که لبخند به لب داشت بوقی زد و ازم خداحافظی کرد و رفت ، تا ناپدید شدن ماشین بهش نگاه کردم و وقتی به جاده روستا پیچید دیگه نتونستم ببینمش ، سمت قهوه خونه راه افتادم ؛ هر قدمی که بر میداشتم یه دعا برای رفیق عزیزم امام زمان و یه دعا به دوست خوبم میثم میکردم
از اونجاییکه هیچ وقت اهل قهوه خونه نبودم برای نشستن و منتظر شدن ماشین داخل قهوه خونه نشدم و بیرون منتظر شدم
نیم ساعتی منتظر شدم ولی خبری از ماشین نشد ، هوا داشت کم کم گرم و گرمتر میشد تا اینکه فکری به ذهنم رسید
با خودم گفتم
من که رفیق به این خوبی پیدا کردم چرا ازش کمک نخوام تا لطفی کنه و برام ماشین بفرسته؟مگر خود اهل بیت نگقتن همه چیز حتی نمک غذاتون رو هم از ما بخواید؟
دوست عزیزم ، امام مهربونم ، میشه لطفی کنی و یه ماشین بفرستی تا هر چه زود تر برگردم شهر؟
چهارده تا صلوات هم هدیه کردم به مادر امام زمان و منتظر شدم
صلوات اخر رو تازه فرستادم که یه پیکان نزدیک شد و از اونجایی که از اهالی اون منطقه بود فهمید غریبه هستم و بوق زد و سرشو نزدیک پنجره اورد ببینه کجا میرم
منم از خدا خداسته سریع از جام بلند شدم و رفتم سمتش ،
_ کجا میری عمو
_سلام میرم زنجان ، مسیرتون میخوره؟
_اره بیا بالا
سوار ماشین شدم و حرکت کردیم، کمی بیشتر از یک ساعت تو راه بودیم تا اینکه رسیدم ورودی شهر و از ماشین پیاده شدم و بلافاصله تاکسی دربست گرفتم و رفتم خونه
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت403
✍ #جعفرخدایی
خونه که رسیدم دیدم مرتضی تو مغازه نشسته و داره کتاب میخونه ، بدون اینکه خودمو نشونش بدم رفتم خونه ، دوشی گرفتم و لباس هامو عوض کردم و دوباره زدم بیرون
حالم خیلی خوب بود و انگار نه انگار یک سال درد اور و غم انگیزی رو گذرونده بودم
چند قدمی از خونه دور نشده بودم که صدای اذان ظهر از بلندگو پیچید ، خواستم راهمو ادامه بدم با خودم گفتم
انصاف نیست امام زمان کارمو راه بندازه و منم با سبک شمردن نماز قلبشو بشکنم
برای همین رفتم سمت مسجد و داخل شدم ؛ یه راست رفتم سمت وضو خونه
وارد که شدم عباس همسایه قدیمی و دوست برادر خدابیامرزم رو دیدم که ازقضا خونشون با خونه مادربزگ بهار دو سه خونه فاصله داشت و از دوستای بچگی سعید دایی بهارم بود
پسر اروم و خنده رویی بود و همش مشغول جوک گفتن و خندیدن بود ، برادر بزرگشم از شهدای جنگ بود ، کلا خانواده اروم و ساکتی بودن
تا منو دید نزدیکم شد و گفت
_سلام مهدی خوبی؟منو خوب نگاه کن؟
میدونستم میخواد شیطنت بکنه و بخنده و بخندونه
نگاهی از نوک انگشت پا تا اخر کله اش انداختم و گفتم
_سلام ، دیدم
_ بنظرت لاغر نشدم؟قدم بلند نشده؟
اینو که گفت خندم گرفت
_مرد حسابی سی سالته دیگه رشد نمیکنی ، در ضمن نه لاغر نشدی همونی
حرفم که تموم شد زد زیر خنده و اومد سمتم و با هم دست دادیم،
وضو که گرفتیم رفتیم داخل و بعد از خوندن نماز دوباره با هم خارج شدیم.
وارد کفشداری که شدیم ....
نمیدونم بگم ازشانس من بود یا اصلا شانس وجود نداره !!!!
حکمت خدا بود؟؟؟؟
نمیدونم چی بود ولی هرچی بود دوباره سعید ، دایی بهار رو دیدم که دقیقا موقع خروج ما داشت وارد مسجد میشد ، تا منو دید با صدای بلند به شخص کناریش گفت
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت404
✍ #جعفرخدایی
_یارو دنبال ناموس مردم میافته بعد میاد میشینه تو مسجد و اینجا رو هم به گند میکشه ...
این حرف رو که شنیدم خیلی عصبانی شدم و میدونستم منظورش منم ولی بی محلی کردم و کفشم رو از قفسه برداشتم تا بپوشم
عباس که فهمیده بود منظور سعید منم دسمتو گرفت تا سریع از اونجا بیرونم ببره تا اینکه ادامه داد
_ مردک علاف اگر خانواده داشت که از این غلطا نمیکرد ، یارو قبر نداره کفن داشته باشه ، دم خونه کسی میره برا نوکری که برا واکس زدنم راش نمیدن
اینو که گفت دیگه صبر تموم شد و با عصبانیت رفتم سمت سعید و یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار ، انقدر عصبانی بودم که اصلا نفهمیدم دور چی شد
با عصبانیت گفتم
_ اولا یادت باشه اگر این محله گدا پرور باشن ، شما و خانواده ات هم ساکن این محله اید
دوما اگر یک باره دیگه در مورد خانواده من صحبت کنی دهنت رو گل میگیرم
سوما من هر چی باشم مثل تو بی وجود و نامرد نیستم که بدون گواهینامه رانندگی کنم و بزنم جفت پای یه زن که بچه اش کنارش بود رو بشکنم و فرار کنم
این کارو پست ترین ادمم انجام نمیده ولی انگار تو ساخته شدی برای این کارها
الانم نیاز نیست ژست ادم حسابی رو دربیاری همه عالم و ادم میدونن تا دیروز علاف خیابونها بودی و به مددپارتی بازی دامادتون وارد بانک شدی و شدی کارمند! ولی حیف از عقل و شعور بی نصیب شدی
اینو فراموش نکن بهار پدر و مادر داره و تو این وسط کاره ای نیستی ، اگر یکبار دیگه این اراجیف از دهنت خارج بشه یا بشنوم پشت سرم حرف زدی به خدا قسم طوری پشیمونت میکنم که هیچ راه بازگشتی نداشته باشی
من اگر بخوام به بهار میرسم چه بادنجون دور قابچین هایی مثل تو موافق باشن یا مخالف
الانم از جلو چشمام دور شو که با دیدنت روزمو خراب کردی
از روی عصبانیت چنان فشاری به گلوش اورده بودم که رنگش قرمز شده بود و به سرفه کردن افتاد تا اینکه عباس دستمو گرفتو کشید
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت405
✍ #جعفرخدایی
نمیدونم چرا یهو اینطور شد ، انقدر عصبی بودم که حتی ادم هایی که کنارم بودن رو هم ندیدم و صداشون رو نمیشنیدم و اگر عباس نبود شاید....
از کفشداری بیرون رفتم و وایسادم وسط حیاط و سمت کفشداری نگاه کردم ، سعید رو زمین نشسته بود و عباس و دوست سعید کنارش بودن تا اینکه بلندش کردن و بردن داخل مسجد
بلافاصله عباس برگشت سمت من و گفت
_ چیکار کردی پسر ؟ مگه نمیدونی سعید صرع داره؟ خدا بهت رحم کرد غش نکرد وگرنه دست از سرت بر نمیداشت
مگه چی شده که این اتفاق افتاد؟
از مسجد بیرون اومدم و راه افتادم ،
عباسم کنار بود و داشت میومد
_چیزی نشده خواستگاری دختر خواهرش رفتم این اسپند روی اتیش میشه ،در صورتی که نه ته پیازه نه سر پیاز فقط میخواد خودی نشون بده و ادای ادم حسابی ها رو در بیاره غافل از اینکه که با ادا در اوردن فطرت و ذات آدم ها عوض نمیشه
_ بنظرم زیاد باهاش کل ننداز حالش بد میشه یقه ی تو رو میگیرن
سر کوچه که رسیدیم چون مسیرمون عوض میشد خداحافظی کردیم و منم رفتم سمت خونه
از قضیه باغ و پیشنهاد میثم به کسی چیزی نگفتم تا همه چی درست بشه
رفتم سمت خونه...
ای بابا اصلا یادم رفت برای چی اومدم بیرون؟حواس برای آدم نمیزارن ...
گوشیو در آوردم و شماره آژانس رو گرفتم ،
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که ماشین رسید و سوار شدم.
تو مسیر که میرفتم حواسم به یک چیز مهمی که اتفاق افتاده بود نبود ، اتفاقی که شروع یک زیر قول زدن بود ولی سهوا بود و کاری نمیشد کرد البته و صد البته که بعداً چوبشو میخورم ....
نزدیک خونه بهار که شدم ماشین نگه داشت و پیاده شدم ، رفتم سمت مغازه شیرآلات فروشی که تو ویترینش آینه داشت ، سر و وضعم رو مرتب کردم و راه افتادم
تصمیمم رو گرفته بودم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸