حضرت زهرا(س)-روز شهادت
پا شدی از میان این بستر، نکند اتفاقی افتاده؟!
بسته ای چادرت به دور کمر، نکند اتفاقی افتاده؟!
پاشدی تا کمی قدم بزنی، آب و جارو به این حرم بزنی
بازویت خوب شد مگر مادر؟! نکند اتفاقی افتاده؟!
دست خود را نگیر بر دیوار، کار این خانه را به من بسپار
زینبت که نمرده است آخر، نکند اتفاقی افتاده؟!
نان نپز جان من خطر دارد، سرفه هایت فقط ضرر دارد...
... نان نپز بین دود و خاکستر، نکند اتفاقی افتاده؟!
رحم کن بر دل حسن بس کن، شانه بر موی من نزن بس کن
دست خود را تکان نده دیگر، نکند اتفاقی افتاده؟!
لیلة القدر... باطنِ قرآن، به لبت آمده است الرحمن
چه شده شأن سوره ی کوثر؟ نکند اتفاقی افتاده؟!
دست زخمی خود به آب نزن، تا بشویی خودت حسین و حسن
تو چرا نور خانه ی حیدر؟ نکند اتفاقی افتاده؟!
به تن خود لباس نو کردی، روی لب یاس خنده آوردی
بهتری؟ نه... نمی کنم باور، نکند اتفاقی افتاده؟!
بوی رفتن گرفته کاشانه، پَرشکسته... نَپَر از این لانه
عزم کردی بدون ما به سفر، نکند اتفاقی افتاده؟!
غصه ام را چرا دوتا کردی؟ صحبت از عصر کربلا کردی
روضه خواندی.. دلم شده مضطر، نکند اتفاقی افتاده؟!
دستبافت به من سپردی و... روضه ها را خودت شمردی و...
...گفتی از داغ بوسه بر حنجر، نکند اتفاقی افتاده؟!
#محمد-جواد-شیرازی
حضرت زهرا(س)-شهادت
شب شد و مادرمان گفت: کجایی زینب؟
گفت: سجاده ی من را تو بیانداز امشب
کمکم کن که به محراب نمازم بروم
تا به آرامگه راز و نیازم بروم
گفت خواب دل عشاق حرام است عزیز
من به سجده برسم کار تمام است عزیز
تا به محراب بیاید دل من غوغا شد
چند باری وسط راه نشست و پا شد
تا خود صبح فقط غصه ی مردم را خورد
آن قدر آه کشید و جگرم را آزرد
در کنارش چقدر آیه ی قرآن خواندم
تا کمی خوب شود ذکر فراوان خواندم
وسط معرکه ی خوف و رجا خوابم برد
وسط گریه و ما بین دعا خوابم برد
حق، نگاهی به دعای دل غم بارم کرد
بوی نان آمد و این رایحه بیدارم کرد
بسترش جمع شده مطمئنا خوب شده
فضه جان گریه نکن مادر من خوب شده
شاد بودم که غم و ماتم مان می میرد
مادرم باز مرا در بغلش می گیرد
تشنه ی دیدن او تشنه ی ماه رویش
با چه شور و شعفی باز دویدم سویش
نظرم بر رخ رنجور و صبورش افتاد
بر دل خونی دستاس و تنورش افتاد
خاک غم ریخت سرم تا که نگاهش کردم
دل من ریخت به هم تا که نگاهش کردم
سرفه می کرد ولی باز خودش نان می پخت
شد رخش زرد ولی باز خودش نان می پخت
چقدر در وسط دود تنش می لرزید
وقت برداشتن نان بدنش می لرزید
تا که جارو بزند پا شد و بازو را بست
به روی دست خودش دسته ی جارو را بست
بین جارو زدنش بازویش از کار افتاد
وسط کار نگاهش سوی مسمار افتاد
گفت: ای دست مدارا کن عزیزم با من
گفت: باید که بشویم حسنینم را من
آب می ریخت حسن، بی کفنش را می شست
آب می ریخت حسین و حسنش را می شست
لاله ها دور و برش ریخت، خدا رحم کند
آب بر بال و پرش ریخت، خدا رحم کند
بار پرواز خودش را به روی دوش گرفت
آخرین بار مرا مادرم آغوش گرفت
بوسه را حضرت حنانه به گیسویم زد
با پر زخمی خود شانه به گیسویم زد
رنگ از چهره ی غمگین شده ی کوثر رفت
با دل غم زده ی خود به سوی بستر رفت
ناگهان ناله ی اسما همه جا را پر کرد
داغ جانسوز عظیمی دل ما را پر کرد
اهل یثرب به خدا حاجت تان گشت روا
بعد از این وای بر احوال دل شیر خدا
#محمد-جواد-شیرازی
اِی تمـامِ عـرش ؛ بَر روی زمین
ساربـانِ ناقــهاَت ؛ روحُالامیـن
آفـتــابِ وسـعتِ مُـلـك خُــدا
مطلعُ الانـوارِ پیـش اَز اِبتـدا
مُصطفی' را روح و ریحان و بهشت
بَـلکِـه پـا تـا سَـر ؛ مُحمّـد را سِرشت
صــورت و آیینــه ی «اللهُ نــور»
مـادرِ اِنجیـل و تـورات و زبـور
قـرصِ خورشیـد جمـال کبریا
شمــعِ جمــعِ اَنبـیــا و اولـیــاء
شوهَـر و بـاب و ؛ دو فَرزندانِ تو
طوق و تـاج و ؛ لؤلؤ و مَرجانِ تو
مـادرِ کـُلّ وِلایت کیست ؟ تو
رُکنِ ارکانِ هدایت کیست؟ تو
فـوقِ اِنسانـي و ؛ اِنســان زیستی
هَر که هستی ؛ کس نداند کیستی
اِی به قرآن ؛ ذاتِ حق ؛ مِدحَتگَرت!
اِی قـیــام مُـصـطَـفـی' دَر مَحضَـرت!
بــر دو ثــارالله اکبـر ؛ مـادري
کوثـري و کوثـري و کوثــري
اِی وجودَت هستِ رَبَّ الْعالَمین!
بلکـه دستِ دستِ رَبَّ الْعالَمیـن!
مـاهِ رویـت ؛ پیشتــر اَز اِبتــدا
آفـتــــابِ خـانـــهٔ شیـــرِ خـُــدا
حُجرهٔ تـو ؛ قـلبِ خَتمالمُرسَلین
رشتههایِ چادُرَت «حَبلالمَتین»
«هل اَتی'» دَر وَصفِ بَذلِ نانِ تو
عــالَـم هستـی پُـر اَز؛ اِحسـانِ تو
عَـرش ؛ خُرَّم ؛ بـا گُل لَبخندِ تو
جـایِ پــایِ ؛ یـازده فَـرزنــدِ تو
مَدح تو ؛ اِی آنکه کوثَر ؛ مدح توست
جُــز خـُــدا ؛ هَـر کس بگوید نادُرُست
رویِ تـو مِـصبـاحِ مِـصبـاحُ الْـهُـداست
دستِ تو اَز دستِ حَق مُشکلگشاست
بـا دعــای تـوست ؛ لَبـَّيك خُــدا
هَمـکـلام و هَـمــدمِ پیـک خـُــدا
آن کـه بَـر پِـیغمبَـران بـودی اِمام
دست تـو بـوسیـد ؛ دَر حالِ قیام
هَـم نَبي را جانِ جان ؛ دَر پیکري
هـَم اَميـرَالْمؤمِنيـن را ؛ حـیـدري
مریم اَز قدر و شَرف ؛ حیرانِ توست
یـازده عـیـسـی' ؛ گُـل دامـان تـوست
هَـر گُلِ دامـانِ تو ؛ یك مَـریَم اَست
هَـر کلامت ؛ یك کتابِ مُحکم اَست
خِلـقَتِ آدم ؛ زِ خــاكِ دَرگـَـهت
روح حوّا اَز وِلادتِ ؛ هَمـرهَت
روحِ تو ؛ وَجـهِ خدایِ حیـدر اَست
دست تو ؛ مُشکلگشایِ حیدراَست
خـانـهٔ تــو : کعبــهٔ بیـتُالْحـرام
دامنَت : دانِـشـســرایِ دو اِمــام
آسمــان دَر مکتبـت ؛ زانــو زَده
صبـر ؛ پیش زینبـت ؛ زانـو زَده
اَز زمانــي کـه ؛ علـی را دیـدهاي
لَحظـه لَحظه ؛ دورِ او گردیدهاي
گَـر چه دُشمَـن ؛ دَر پـیِ آزارِ تـوست
حامیِ حیدر شُدن ؛! این کارِ توست
کیست غیر از تو ؛ که تِنها پُشت دَر
بـَـر أَمـِيـرَالْـمُـؤمِنـين گــردد سپــر؟
یــاس اُميـّدِ علـی ؛ پـَرپـَر شـدي
بارهـــا قربــانیِ حیــدر ؛ شــدی
یک اِمـام و ؛ این هَمـه دشمَـن ؛ چرا؟
"چند جانی" حَمله بـر یک زن ؛ چرا؟
چون بگویم ؛ که هَمه هستِ علي
رفته پیشِ ديـده اَز ؛ دستِ علـي
تا غلافِ تیـغ ؛ بَـر دستت نشست
بــازوی پِـیـغـمبـَر اَکـرَم ؛ شکست
نالـهاَت را تـا زِ پُـشت دَر ؛ شنید
پَـهـلویِ ختـم رُسُـل ؛ آسیب دید
بضعهٔ اَحمد ! تو را سیلـي زدند
یا بـه ختـمُالاَنبیا ؛ سیلي زدند؟
فاش میگویـم : از آن ضَرب لگَـد
مصطفی' پیچید بر خود ؛ در لحد
شاهدِ این گفته ؛ حَیّ داوَر است
قاتـلِ تـو ؛ قاتـلِ پـیـغمـبـر است
قاتـلِ فـرزند معصومت ؛ دُرُست
قاتـلِ یـک ســوّمِ ؛ اولادِ توست
بَـر دَر بیتَت ؛ شَـرار اَفـروختند
تـا خیـامِ کربــلا را ؛ سـوختند
فاطمه ؛ ما را هـدایت مـیکند
پیــرو خـطّ ولایــت ؛ مــیکند
بـا درِ کاشانــهٔ خــود ؛ سـوخته
تا وِلایـت را بــه مــا ؛ آمــوخته
مِهر حیدر ؛ مکتبُ الزَهـرایِ ماست
خطّ زَهـرا ؛ دَرس عاشـوراىِ ماست
وُسعت عالـَم ؛ دیــار فاطمـه است
سینـه ی شیعه ؛ مِـزار فاطمه است
فاطِمه تا حشر ؛ غَمخوار علي است
با مـزار مخفـیَـش ؛ یـار علي است
”میثمـا“ دَرس خود از ؛ زهرا بگیر
تــا دم جـان ؛ دامـن مـولا بگـیــر
#اُستاد -غلامرضا -سازگار
امشب دل تمامی عالم مکدراست
ارض وسما به ناله وهردیده ای است
شهرمدینه بوی جدایی دهد چرا
زیرا شب شهادت زهرای اطهر است
# فضل الهی
آثار فریاد
نور دلم رفتی وچشمم تار مانده
هرشب علی برتربتت بیدار مانده
بیمار من آخر شفایت راگرفتی
تورفته ای اما دلم بیمار مانده
با رفتنت کوه مصیبت برسرم ریخت
جان علی در زیر این آوار مانده
قدر تو را نشناختند ،اما به گوشم
گلنغمه ی« الجّار ثمّ الّدار» مانده
داد مرا هنگام غسل تو در آورد
بر پیکرت زخمی که از مسمار مانده
در رفت وآمد از در این خانه دیدم
آثار فریاد تو بر دیوار مانده
فهمیدم از غمناله های زینب تو
با رفتنت این طفل از گفتار مانده
گفتی سخن از کربلا هنگام رفتن
آری قرار ما درآن گلزار مانده
می گفت با گریه«وفایی»کو مزارت
برجان شیعه حسرت دیدار مانده
#حاج_سید_هاشم_وفایی
#السلام_علیک_ایتها_الصدیقه_الشهیده
زمزمه ایام شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها
گل یاس نیلی چرا داری میری
رفیق غم من کجا داری میری
قرار بود تا پیری پای من بمونی
کجا داری میری حالا توو جوونی
منو توی این کوچه ها جا نزاری
منو با در سوخته تنها نزاری
دلم سوخته از داغ عمر کم توست
بدون که حواسم به قد خم توست
نگفتی به من از زخم باز بازوت
بگو که میخ در چه کرده با پهلوت
هی از هوش می ری باز به هوشت میارم
نکن بازی با جون من ای نگارم
نمیگیری در اغوشت بچه هاتو
چقد فضه می شوره پیرُهناتو
سه ماهه نزاشتی ببینم نگاتو
سه ماهه تو چادر کبوده چشاتو
یه حرفی بزن غم بره از سرمون
ببین داره دق می کنه دخترمون
#حسن_کردی
#روضه_حضرت_زهرا
دیوار سنگ و سطح زمین سنگ و کوچه سنگ
نامرد سنگ و با دل سنگش به ما رسید
دست سیاه از سر من بی هوا گذشت
دستی به روی مادرمان بی هوا رسید
دیوار سنگ و سطح زمین سنگ و دست سنگ
از هر سه خورد از همه زخمی جدا رسید
#روضه_حضرت_زهرا
نظرم بر رخش افتاد،دلم ریخت به هم
با رخی که شده خون مرده خدایا چه کنم؟
حس بینایی چشمان خدابینش را
دست سنگین کسی برده،خدایا چه کنم؟
#محمد-جواد- شیرازی
#روضه_حضرت_زهرا
ای کاش وقت غسل تن لاغرش دگر
دست علی به بازوی زهرا نمیرسید
دست علی به بازوی زهرا رسید و کاش
دست حسین به بازوی سقا نمیرسید
#عبدالحسین- میرزایی
#روضه_حضرت_زهرا
گفتم که کار کم بکن اینجا عزیز من
ممنون نان تازه ام اما عزیز من
نان را بدون قوت بازو نمی پزند
نان را که با جراحت پهلو نمی پزند
#حسن -لطفی
#روضه_حضرت_زهرا
او دختر است حسرت آغوش می خورد
این سینه ی شکسته،بمان،جوش می خورد
دستت شکسته است که بالا نمی رود؟
این شانه ات چه دیده چرا جا نمی رود؟
#حسن- لطفی
#روضه_حضرت_زهرا
به قول حضرت صادق:به کوچه هر کس بود
به هر چه داشت به ناموس کبریا میزد
مغیره از نفس افتاد،غلاف سنگین بود
یکی نگفت که این بی حیا چرا میزد
#عبدالحسین- میرزایی