eitaa logo
عاشقان ثارالله مشهد و قم مقدس
750 دنبال‌کننده
26 عکس
2 ویدیو
63 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
یاد هر گه کنم از زینب و سوز جگرش کشم آهی که فتد در دل گردون، شررش کام نادیده ز ایّام که در اوّل عمر سوخت از داغِ غمِ مادر و جدّ و پدرش بود در ماتم جدّ و پدر و مادر خویش که شد از بهر حسن، معجر نیلی به سرش پاره‌های جگر ‌زار حسن را در طشت چون نظر کرد ز غم، پاره شد از غم، جگرش چشم او بود هنوز از غم دوران، خونین که سوی کوفه کشانید، قضا و قدرش خیمه‌اش گشت به پا، چون به لب شطّ فرات جاری آمد شط دیگر ز دو چشمان ترش چاک زد پیرهن و خاک به سر کرد، چو دید بی‌‌سر افتاده تن پاک دو نورس‌ پسرش شش برادر به یکی روز همه بی‌‌سر دید که ز بار غم هر یک، چو کمان شد، کمرش اکبر و قاسم و عبّاس و حسین کشته و شد خولی و حرمله و شمر و سنان، هم‌سفرش روزِ وارد شدن شام، شب از گریه نخفت بس که بارید به سر، سنگ ز هر بام و درش «جودیا»! اشک تو و آه تو، بی‌حاصل نیست این نهالی است که در حشر، بیابی ثمرش
زینب به کوفه جا چو به دارالاماره کرد بی‌صبر شد چنان‌که به تن جامه پاره کرد لب پر ز خنده دید به هر کس که بنگریست کف پر خضاب دید به هر سو نظاره کرد پوشید رخ ز موی پریشان و ز اشک و آه گردون سیاه و خرمن مه پر ستاره کرد ابن زیاد روی به زینب نمود و گفت: حرفی که رخنه‌ها به دل سنگ خاره کرد دیری نماند تا ز غم کشتن حسین منّت خدای را که غمم زود چاره کرد دیدی که تیغ شحنۀ قدرم چو شد بلند نه رحم بر جوان و نه بر شیرخواره کرد دیدی که دل شکسته تو را پای تخت من حاضر زمانه با دف و چنگ و نقّاره کرد زینب چو رعد ناله ز دل برکشید و گفت: کای بی‌خبر ز حق ز تو باید کناره کرد کُشتی ز راه ظلم کسی را که از غمش خیرالنساء به خلد برین جامه پاره کرد کُشتی ز تیغ کینه کسی را که ذوالجلال وصفش به آیه آیۀ قرآن شماره کرد پس آن لعین به خشم شد و از ره غضب بر ظالمی به کشتن زینب اشاره کرد یک‌باره چاک زد به گریبان سکینه گفت: آه و فغان که چرخ یتیمم دوباره کرد "جودی" خموش باش که این آه آتشین خرگاه مهر پر شرر از یک اشاره کرد
چرا از همرهان دوش ای سر خونین جدا بودی چرا پرخاک و پرخاکستری ،دیشب کجا بودی که بر روی جراحات سرت پاشیده خاکستر مگر درد تو را این گونه داروئی دوا بودی به مهمانی چرا در خانهٔ بیگانگان رفتی بُریدی ازچه با ما ،روزی آخر آشنا بودی گرفتار جفای شمر ما بودیم دیشب را تو در دست که ای سر تا سحرگه مبتلا بودی تو را بوده است سر درکوفه ،تن در کربلا چون است؟ دل ما سوی کوفه چشم ما درکربلا بودی یکی گوید تو را جا بوده درکنج تنور ای سر یکی گوید به زیر طشت پنهان از جفا بودی نه در کنج تو بود ای گنج شایان کنج مطبخها تو آخر روزی ای سر زینت عرش خدا بودی پس از کشتن سری در ماسوا کی شد به این خواری همانا از ازل ای سر سِوا از ماسِوا بودی هماندم دست جودی کآن مصیبت را رقم کردی خدایا کاش تن از جان و جان از تن جدا بودی
ابیاتی از یک قصیده... غریب و بیکس و بی یار و آشنا زینب به درد و رنج و غم و غصه مبتلا زینب تو آن اسیر بلائی که کاروان بلا عنان کشید تو را سوی کربلا زینب توئی که برتو بلا بر سر بلا آمد چو گشت جای تو آن دشت پر بلا زینب توئی که تشنه سر شش برادرت از تیغ به پیش چشم تو شد از بدن جدا زینب توئی که شمر ستمگر به پیش دیدۀ تو سر حسین تو ببرید از قفا زینب توئی که زیر سم اسب اشقیا دیدی تن برادر خود را چو توتیا زینب توئی که بر قد اکبر کفن تو پوشیدی به جای خلعت شادی به صد نوا زینب توئی که سینه نمودی ز پنجۀ غم چاک چو چاک شد گلوی اصغر از جفا زینب توئی که کتف تو باشد هنوز نیلی فام ز تازیانۀ بیداد اشقیا زینب توئی که بر سر بازار شام از ره ظلم زدند برسر تو سنگ برملا زینب توئی که با دل آزرده نزد ابن زیاد بدی ستاده و می خورد او غذا زینب توئی که بازوی زار تو از جفا بستند ز ریسمان ستم قوم بی حیا زینب توئی که بود تو را در خرابه شب تا صبح ز خاک بستر و از خشت متکا زینب به حال مرگ اگر دوش «جودیا» بودی از این مکالمه دادی تو را شفا زینب
هر زمان سیّد سجّاد فغان سر می کرد رخنه در عالم ایجاد سراسر می کرد یاد می کرد چو ازلعلِ لبِ خشک حسین مژه می زد به هم و روی زمین تر می کرد می شدی خم چو کمان قامتش از بار الم یاد چون از قد سرو علی اکبر می کرد دست می زد به سر و ناله زدل هرگه او یاد از بازوی عبّاس دلاور می کرد به فلک چهرهٔ خورشید چو عریان می دید یاد بی معجری زینب مضطر می کرد سینه از پنجهٔ غم چاک همی زد چون صبح یاد چون از لگد شمر ستمگر می کرد ازتنور دلش آتش به فلک می افشاند یاد چون از ستم خولی کافر می کرد ناله از قاتل یک یک شهدا داشت ولی شکوه بیش از همه از قاتلِ اصغر می کرد اشک جودی بگرفت از همهٔ روی زمین آنچه خاکی که به عالم همه برسر می کرد
اندر سریر ناز، تو خوش آرمیده ای شادی از آن که رأس حسین را بریده ای مسرور و شاد و خّرم و خندان به روی تخت بنشین کنون که خوب به مطلب رسیده ای جا داده ای به پرده زنان خود، ای لعین! خرّم دلی که پردۀ ایمان دریده ای من ایستاده بر سر پا و کسی نگفت بنشین که روی خار مغیلان دویده ای گه بر فروش حکم کنی، گه به قتل ما ظالم مگر تو آل علی را خریده ای با عترت نبی ز چه بنموده ای ستم با این که زو سفارش ما را شنیده ای زینب کجا و تاب اسیری؟ نه این ستم باشد روا به یک زن ماتم رسیده ای شادی ز دیدن رخ اکبر، ولی خوشست بینی دمی که سبزه ی از نو دمیده ای «جودی» اگر که روزِ تو زین غم، نگشته شب چون صبح سینه از چه به ناخن دریده ای
جمعی که خلق شد دو جهان از برایشان دادند در خرابه‌ی بی‌سقف، جایشان   آنان که بودشان به سر نُه سپهر، جای مجروح از پیاده‌رَوی بود، پایشان   شخصی کنیز خواست از آن فرقه‌ای که بود جبریل، خادم درِ دولت‌سرایشان   آنان که بود بر سرشان مهر، سایبان در آفتاب، سوخت رخ مه‌لقایشان   آنان که شُست قابله‌شان ز آب سلسبیل از تشنگی پرید رخ و رنگ‌هایشان   جمعی که بانوی حرم کبریا بُدند از نینوا به عرش برین شد، نوایشان   کردند نرم، سینه‌ی جمعی که روز و شب زهرا به روی سینه همی‌داد، جایشان   جمعی که بود پنجه‌ی ایشان، گره‌گشای بستند دست‌ها ز جفا از قفایشان   آن فرقه‌ای که واسطه‌ی رزق عالمند دادند نان به رسم تصدّق، برایشان   «جودی»، به روزگار زند خیمه‌ی شهی از آن دمی که گشت گدای گدایشان
پس از تو، جان برادر! چه رنج‌ها که کشیدم چه شهر‌ها که نگشتم، چه کوچه‌ها که ندیدم به سخت‌جانی خود آن‌ قَدَر نبود گمانم که بی‌تو، زنده ز دشت بلا، به شام رسیدم برون نمود در آن دم چو خصم، پیرهنت را به تن ز پنجه‌ی غم، جامه هر زمان بدریدم چو ماه چارده دیدم، سر تو را به سر نی هلال‌وار ز بار مصیبت تو، خمیدم زدم به چوبه‌ی محمل سر، آن زمان که سر نی به نوک نیزه‌ی خولی، سر چو ماه تو دیدم ز تازیانه و طعن سنان و طعنه‌ی دشمن دگر ز زندگی خویش گشت قطع، امیدم شدم چو وارد بزم یزید، بازوی بسته هزار مرتبه مرگ خود از خدا طلبیدم هنوز بر کف پایم، نشان آبله پیداست به راه شام ز بس از جفا پیاده دویدم ولی به این همه غم، شاد از آنم، ای شه خوبان! که نقد جان به جهان دادم و غم تو خریدم ازین حکایت جان‌سوز، «جودیا»! صف محشر به نزد شاه شهیدان، شریک، هم‌چو شهیدم
ستم ندیده کسی در جهان، مقابل زینب نسوخت هیچ دلی در جهان، چنان دل زینب نگشت شاد، دلش از غم زمانه، زمانی ز آب غم بسرشتند، گوییا گِل زینب فغان و آه از آن دم! که خصم‌دون‌ به‌ لب‌شط بُرید سر ز قفای حسین، مقابل زینب فتاده دید چو در خاک، سرو قامت اکبر قرار و صبر و تحمّل، برون شد از دل زینب میان لشگر اعدا به راه شام نبودی به غیر معجر نیلی، به چهره حائل زینب به گِرد ناقۀ او، کوفیان به عشرت و امّا سر حسین به سِنان، پیش روی محمل زینب نه آب بود و نه نانی، نه شمعی و نه چراغی چو گشت کنج خرابه، مقام و منزل زینب
ای فخر کائنات! گذر کن دمی به شام ما را اسیر بین، تو ای سیّد انام! دانند شامیان ز جفا، خون ما حلال بگذر به ما که گشته به ما زندگی، حرام دردم نه یک، نه صد، نه هزار است، این سفر زین درد بی‌شمار، برت بشمرم کدام؟ در بزم عام، ز اهل و عیال تو، این گروه آن یک کنیز خواهد و آن دیگری غلام اولاد خود ز کینه‌ی اعدا، دو دسته بین جمعی، شهید کوفه و برخی، اسیر شام اطفال ما گرسنه، شب و روز، تشنه‌لب یک شب کسی نداد به ایشان به شام، شام رأس حسین و دُرد شراب، این ‌چه حالت است؟ نه دهر دون، سر آمد و نه عمر ما، تمام لعل حسین و چوب جفا، زین ستم به ما نه پای استقامت و نه دست انتقام طعن سنان و جور یزید و جفای شمر ما را انیس و مونس و یار است، «و‌السّلام» آن گه یزید، حقّ نبی را بهانه کرد سوی مدینه، آل علی را روانه کرد
رفتم من و هوای تو از سر نمی‌رود داغ غمت ز سینه‌ی خواهر نمی‌رود برخیز تا رویم، برادر! که خواهرت تنها به سوی روضه‌ی مادر نمی‌رود گر بی‌تو زینب تو کند جایْ در وطن از خجلتش به نزد پیمبر نمی‌رود خواهم بَرَم عیال تو را در وطن ولی لیلا ز روی مرقد اکبر نمی‌رود از روی تربت تو که «دار الشّفای» اوست سوی حجاز، عابد اطهر نمی‌رود سوز گلوی خشک تو اندر لب فرات ما را ز یاد تا لب کوثر نمی‌رود پهلوی چاک‌خورده‌ات از نیزه‌ی سنان ما را ز یاد تا صف محشر نمی‌رود تا گوشه‌ی لحد شودم جا، ز خاطرم کنج تنور خولی کافر نمی‌رود زآن لعل لب، تلاوت قرآن به نوک نی از خاطرم به حقّ پیمبر! نمی‌رود بزم یزید و طشت زر و چوب خیز‌ران از یاد ما، به حضرت داور! نمی‌رود «جودی» ز یاد آن لب خشکیده‌ات، شها! گر در جنان رود، لب کوثر نمی‌رود
یاد هر گه کنم از زینب و سوز جگرش کشم آهی که فتد در دل گردون، شررش کام نادیده ز ایّام که در اوّل عمر سوخت از داغِ غمِ مادر و جدّ و پدرش بود در ماتم جدّ و پدر و مادر خویش که شد از بهر حسن، معجر نیلی به سرش پاره‌های جگر ‌زار حسن را در طشت چون نظر کرد ز غم، پاره شد از غم، جگرش چشم او بود هنوز از غم دوران، خونین که سوی کوفه کشانید، قضا و قدرش خیمه‌اش گشت به پا، چون به لب شطّ فرات جاری آمد شط دیگر ز دو چشمان ترش چاک زد پیرهن و خاک به سر کرد، چو دید بی‌‌سر افتاده تن پاک دو نورس‌ پسرش شش برادر به یکی روز همه بی‌‌سر دید که ز بار غم هر یک، چو کمان شد، کمرش اکبر و قاسم و عبّاس و حسین کشته و شد خولی و حرمله و شمر و سنان، هم‌سفرش روزِ وارد شدن شام، شب از گریه نخفت بس که بارید به سر، سنگ ز هر بام و درش «جودیا»! اشک تو و آه تو، بی‌حاصل نیست این نهالی است که در حشر، بیابی ثمرش