eitaa logo
| ᴊᴀɴᴀɴ | جانان
299 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
104 ویدیو
0 فایل
من گریسته‌ام.. آري مدتي‌ست ڪه با هر ضربه‌ي ڪۅچڪي با هر بهانه‌ي اندڪي به گریه مےافتم.. دوستِ من، دلم زخم دارد همین! دیگر بیشتر نمےگویم... ‌ ‌ ‌ۅصاݪ هستم، شنواي حرفت: - https://daigo.ir/secret/7602774184 - @NashenasJanan
مشاهده در ایتا
دانلود
من که باشم که از آغوشِ تو سودی ببرم :) من همین بس که از آتشکده دودی ببرم..
آی سر کرده‌ی در پرده‌ی تنبور به دست چار مضراب بزن یک‌سره بر هر چه که هست..
"پل نبستم که به آغوشِ تو سر بسپارم پل شکستم که به رودِ تو قدم بگذارم..!"
رود دریا شد و دریا به خیابان پیچید اتوبوسی که نیامد سرِ میدان پیچید..
زورقِ ساحلی‌ام، اسکله‌ی تزیینی دستِ بیرون زده از موجِ مرا می‌بینی..؟! ؛))
هدایت شده از | ᴊᴀɴᴀɴ | جانان
حسي ڪه گفتم شاید با ڪمي قدم زدن بگذرد ؛ مرا وسط خیابان به گریه انداخت..
که من می‌خواستم پناهگاه همیشه استوار تو باشم تا هیچ‌وقت و هرگز، احساس بی‌پناهی نکنی. چرا که به تجربه دریافته بودم بی‌پناهی، چه اندوه عمیق و جانکاهی با خود به همراه دارد. ؛))
من برقِ قبل از رعدِ بارانم از حال چشمانم خبر دارید..
چشمان من یک ابرِ باران‌زاست؛ لطفـاً کنـارم چتـر برداریـد...
هدایت شده از میثاق
bache_haza_salam 128.mp3
6.38M
این آهنگ چرا اینقدر غم داره...؟
اولین‌ باري که خواستی منو ببیني، دست‌ و پامو گم کردم؛ و اولین‌ باري که نخواستي، تمام وجودمو... ؛))
دل می‌زندم طعنه که؛ هان! کو؟ به کجا رفت؟! آن‌ کس که مرا در طلبش ملعبه کردی...! هم پس زدت و جان به لب آوردت و هم رفت! او هیچ ندادت، تو تمامت هبه کردی...؟! ؛)))
‏نَتَظاهرُ دائماً باللامُبالاة، و قلوبُنا تحتَرق.. همواره تظاهر به بی‌تفاوتی می‌‌کنیم، در حالی‌ که قلب‌‌هایمان آتش می‌‌گیرد...
هدایت شده از رجاء :)
شد شصت سال، حالا تمام کارهایش را انجام داده بود.. جز زندگی! ـ احسان افشاری🖋
احوال؟! «أشتاقک حدالوجع..» تا حدِ درد دلتنگتم..
٬٬دوستت دارم و نمی‌دانی حُرمتِ این جمله تا چه اندازه در من شکست..٬٬
از خودم بدم آمد. شاید هر کسی هم جای من بود از خودش بدش می‌آمد. ولی من بیشتر از خودم بدم آمد. چون می‌دانستم این تلاشْ نافرجام است. می‌دانستم این سلسله مراتب ذهن و اعمال من است وقتی هشدار می‌آید: «داری از دست می‌دهی.» نمی‌شد کاریش کرد. و برای اینکه نمی‌شد کاریش کنم از خودم بیشتر بدم می‌آمد. حتی اینکه توقع داشته باشم مرا درک کنند هم احمقانه بود. حقی نداشتم برای از دست دادن کنترلم آن هم برای بار هزارم توقع جایزه داشتم باشم. چرا باید کسی من را درک می‌کرد و مرهم‌ام می‌شد؟! آدم‌ها بدبختی‌هایی داشتند که من تویش گم‌ بودم. برایم همه چیز سخت بود و سخت می‌گذشت. و این به خود حق ندادن دمار از روزگارم در آورده بود. دلم می‌خواست بغض کنم. دختر بچه‌ی کوچک گریان درونم را بغل بگیرم. دلم می‌خواست بتوانم خودم را بپذیرم و چیزی جز سرزنش خودم نصیبم نمی‌شد. سرانجام از پا افتادم. دختر بچه را به اتاقش فرستادم. به جایش شرم و درد را در آغوش گرفتم. پذیرفتم چیزی که هستم دوست داشتنی نیست. پذیرفتم زجرآور، ناکافی، پرتوقع و بد رفتارم. پذیرفتم بودنم فقط دیگران را آزار می‌دهد. دلم خواست بروم. نمی‌دانم کجا؟! جایی که کسی من را نشناسد. - از روزها [۴۳]
٬٬ مَكانك في عُيوني.. يا عيوني! ٬٬ جای تو در چشمان من است، ای چشمان من.. ؛)
پاشید بیاید حضور بزنید، می‌خونیم.
هر کجا نیست کسی، آن‌طرفِ میز، منم خسته و غم‌زده با خویش گلاویز، منم..
هر چه افتاده کناری و نفهمیده کسی؛ هیچ‌کس هم پیِ آن نیست، همان چیز منم! ؛)
[خسته، خَلقی پیِ ما میل ترحّم دارند شوم، شوریده، حزین، گریه‌ی یکریز منم..]
٬٬هر که در من وطنی داشته، شد خانه خراب.. شهرِ ویران شده از غارت چنگیز، منم...
{به تنِ سردِ من اینگونه که داغِ تو نشست شاهِ قاجار تو، مشروطه‌ی تبریز منم...}
اول قصّه‌ی سهراب، خوشایند، تویی... آخر قصّه ولی، تلخ و غم انگیز منم... :))
دل‌ و‌ دین، هوش و هوس، هرچه که بُردی بشمر بـه خیـال چـه نشسـتی؟! تـه پاییـز منـم...
بعد یک عمر اگر حالِ مرا می‌پرسی خنده‌ی زورکیِ از گله لبریز، منم...
من این روزها انگار که نیستم و گم شده‌ام. صبح‌ها کسی که وسط آشپزخانه منتظر جوش آمدن کتری ایستاده من نیستم. وسط جلسات کاری و بدو بدوهای کسل کننده‌ی روزمره، پیدا نمی‌شوم. عصرها آن کسی که در خیابان‌های تب‌زده بین آدم‌های افسرده پیاده‌روی می‌کند را نمی‌شناسم. من فقط منتظرم کسی سراغم را بگیرد و بپرسد پس کجایی؟! آن‌وقت من برایش از تو بگویم که: «ما به قربان تو رفتیم و همانجا ماندیم...»