eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
531 دنبال‌کننده
1هزار عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
،_پسته‌ی_خندون پسر: «مامان هیچ‌وقت آبی و قرمز رو با هم دوست نداشته باش.» مامان: «چرا خب؟ قرمز و آبی میشه بنفش.» پسر: «اِ بنفش میشه؟! باشه!» چند دقیقه بعد. پسر: «مامان آبی و قرمز رو کنار هم دوست نداشته باش.» مامان: «چرا خب؟» پسر: «خب میشه پرچم آمریکا!» مامان: «الهی قربونت برم! چشم!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان | به روایت مادران
#لهجه_آهنگ_سبک_زندگی_یک_شهر #این_زبان_ارثیه‌ی_پشت_در_پشت_من_است #من_پاسدار_زبان_فارسی_هستم من عاشق
7.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زبان مادری، هرچه که باشد زیباست! نشانه‌ی اصالت است! زبان مادری ما را به خاطرات شیرین کودکی، به وطن، به هر آن چه که رنگ و بوی خانه و مادر داشته باشد وصل می‌کند. بعضی روزها با دیدن بعضی چیزها آه از نهادم بلند می‌شود. مثلا وقتی در پارک می‌بینم مادری به بچهٔ دوساله‌اش به جای بیا قندِ عسلم، می‌گوید: «کام هیِر هانی!» یا وقتی از پدر و مادری که هر دو ترک زبان هستند می‌شنوم که نگذاشته‌اند فرزندشان ترکی یاد بگیرد تا نکند لهجه‌ی فارسی‌اش خراب شود و مسخره‌اش کند. و یا وقتی می‌بینم وسط فارسی صحبت کردن، استفاده از کلمات انگلیسی نشانه‌ی سواد و فرهیختگی شده است. ولی به جایش با دیدن بعضی چیزها یک جان به جان‌هایم اضافه می‌شود. مثلا وقتی بچه‌ی ایرانی را می‌بینم که دور از وطن بزرگ شده ولی مثل بلبل و بدون غلط، فارسی صحبت می‌کند. یا وقتی یک نوجوان کتاب موش و گربهٔ عبید زاکانی را می‌خواند! و یا در شب یلدا، کسی که تخصص و کارش هیچ ارتباطی با ادبیات ندارد، مسلط و زیبا حافظ می‌خواند و معنی می‌کند. این‌ها واقعاً ارزشمند هستند. زبان مادری ارزشمند است. این موهبت را از بچه هایمان دریغ نکنیم و تلاش کنیم برای انتقال این میراث به نسل‌های بعدی... روز جهانی زبان مادری گرامی باد! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
هنوز چشمانم با خواب سحرگاهی خداحافظی نکرده بود که برای اولین بار قدم توی خیابان رویایی شهید احمد زینی گذاشتیم. از سایه‌سار درختان سرسبز و محرابی‌اش گذشتیم و انتهای خیابان به خیمه‌گاه رسیدیم. نمی‌دانم از حال و هوای بهشتی آن خیابان بود یا لطافت آن ساعات، که ندایی وحی‌گونه در درونم متولد شد: «یا مَنِ الإجابَةُ تَحتَ قُبَّتِه... تو باید خودتو زیر قبّه برسونی!» هرچه جلوتر می‌رفتیم، ندا هم از فاصله‌ای نزدیک‌تر و با تاکید بر «تحت قبّه»، خودش را به من می‌رساند. اطراف حرم را که هنوز از ازدحام روز اربعین فارغ نشده بود، نشانش دادم و به خیال محالش لبخندی زدم، دستی برایش تکان دادم و همان حوالی خیمه‌گاه رهایش کردم. بعدش این بیت در ذهنم راه باز کرد: «کربلا چشمم به حرم افتاد، گفتم امام رضا خونه‌ت آباد...» رفتم به دو ماه قبل، صحن آزادی، دعا برای امضای برات کربلا و جور شدن اربعین امسال... اتفاقی نبود که حاج منصور توی بین‌الحرمین دم گرفته بود: «ای صفای قلب زارم، هرچه دارم از تو دارم...» بی‌راه نبود که انار دلم ترک بردارد و به همان ندای وحیانی تحت قبّه، دوباره بفرمایی بزند و خودش را دربست به او بسپارد. گوشه‌ای از بین‌الحرمین که کالسکه‌ها را جاگیر کردیم، همسر تعارف زد: «تو اول برو، من و ریحانه بعد شما میریم.» تعارفش را به زمین نرسیده، روی هوا گرفتم و حجم کوچک خواب‌آلود ۶ماهه را از دل کالسکه بلند کردم ‌و میان چادر عربی بغل زدم. کفش‌ها را همان‌جا کنارشان کندم و راهی شدم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ برخلاف عادت همیشه، سلام کوتاهی روانه حرم حضرت سقا کردم و مسیرم را به سمت‌ برادر بزرگ‌تر پی گرفتم. ندا آمده بود نشسته بود روی شانه راستم و آهسته توی گوشم انگار رسالتی که به خاطرش در این سرزمین مبعوث شده بودم را زمزمه می‌کرد: «با همه نالایقی‌هایت، اگر این‌بار هم جواز آمدنت امضا شد، اگر سختی راه را تا همین چندساعت مانده به آخر سفر، برایت سهل کردیم، همه و همه برای رسیدن به همین لحظه بود که با این طفل معصوم زیر قبّه دعایی برای ظهور کنی...» سراپا تسلیم شده بودم و در صِدقش ذره‌ای شک به دلم راه نداشت. دلیل حضورم در آن زمان و مکان را محکم‌تر به سینه چسباندم و سبکبار از گیت‌های بازرسی عبور کردم. به سراشیبی باب‌القبله که رسیدم، سیل جمعیت و صف طولانی زائران در انتظار لمس ضریح از زیر نگاهم رد شد، زیر لب «انگار که قسمت نیست»ی گفتم. نهیبی زدند که: «تو فقط برو..» نفهمیدم چطور سر از خروجی زائران درآوردم. به خادم درشت‌هیکلی که هیبتش مانع هر ورودی به آن مسیر می‌شد، نگاهی انداختم و با عربی دست و پا شکسته با چند کلمه‌ای که توی ذهنم جولان می‌دادند گفتم: «أگدِر طِفلِ الصَّغیر تَحتَ قُبَّة؟» نگاهم دخیل چوب‌پری توی دستانش شده بود که به کدام سمت خواهد رفت؛ باد موافق بی‌درنگ به سمت درگاه چرخاندش. همان‌جا کوله‌بار حاجت‌های ریز و درشتم را زمین گذاشتم و فقط یکی را سرِ دست گرفتم و راهی شدم. اشک مجال نمی‌داد راه را ببینم. بی‌اراده ردّ طلایی میله‌ها را گرفته بودم و می‌رفتم. شبیه غریقی شده بودم که برخلاف جریان آب شنا می‌کند، برای رسیدن به کشتی نجات... اشک‌ها تُنگ چشمانم را پر می‌کرد و با هربار تنه خوردن به زائری که از روبرو می‌آمد، لب‌پر می‌زد و فرومی‌ریخت. دست و پای یخ‌زده‌ام از سرمای دستگاه‌های تهویه حرم بود یا حال خرابم، نمی‌دانم! دست بردم و دستمال‌سر سبز گل‌گلی طفلک هاج و واج نگرانم را کمی روی پیشانی جلو کشیدم. ضریح که توی قاب چشمانم نشست، لنز دوربین کامل توی آب افتاد. دستم را یکی از خادم‌ها گرفت و بردم تا کنج شش‌گوشه. سرم را بالا گرفتم تا مطمئن شوم زیر قبّه ایستاده‌ام. در همان لحظه طلایی، دست من و صورت کوچکش که چسبیده بود به ستون ضریح، از اعماق قلبم، فقط «اللهم عجّل لولیّک الفرج» را فریاد زدم. قبل از این که دعا و حاجت دیگری توی ذهنم راه باز کند، با وجود همه‌ی خواستنم به عقب رفتم. خسته اما لبریز از شعف و شکر دور شدم، مثل کسی که ماموریت روی دوشش را با موفقیت به پایان رسانده. مسیرِ آمده را با بقیه‌ی دل‌جامانده‌ها برمی‌گشتم، در حالی‌که با اشک شوق‌، زائر کوچکم را بوسه می‌زدم. زائر کوچکی که همه این دقایق را صبور و آرام در آغوشم به تماشا نشسته بود؛ به تماشای ملائکه‌ی حافّین حول حرمش... یقین دارم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
اين یک اتفاق نیست؛ روتین خانۀ ماست. مادر خانۀ ما، احتمالا مثل مادرهای معمولی نیست. او اغلب دوست دارد با گچ روی میز تلویزیون و با خودکار روی بازوهایش نقاشی کند! دوست دارد غذایش را -مخصوصا اگر کته باشد- با دست بخورد. قبل از خوردن ماکارونی، باید رشته‌ها را مثل موی یک دخترک بازیگوش توی پارک، رها در باد، کنار هم، بچیند. بعد دوتا چاپستیک بیاورد و مثل سیزده‌سالگی‌اش، که «یانگوم» او را ترغیب کرده بود كار با چوب چینی را یاد بگیرد، غذا بخورد! یا مثل امروز بعد از دو سه روز مریض‌داری، شلوغی خانه را با دستش پس بزند، روی زمین قابی درست کند، پوست هویج و پرتقال را یکی یکی کنار هم بگذارد و خانۀ رؤیاهایش را بسازد؛ درست مثل خانۀ «آنِ شرلی»، در «گرین گِیبِلز»؛ پر پنجره و پر نور. بعد برود آشپزخانۀ شلوغ و پلوغِ بعدِ مریض‌داری را ببیند، ولی دلش کیک «خودم پز» بخواهد. دست به کار شود و هر از چند گاهی پایش برود روی چنگالی که افتاده. خامه را از فریزر در بیاورد و به زور جایی دست و پا کند برای کاسه‌ای که قرار است توی آن خامه بریزد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ یک‌دفعه ببیند چهارتا از ماش‌هایی که سه روز پیش برای آش، شسته بوده، درون سینک جوانه زده‌اند. بدو بدو بچه‌ها را صدا بزند که: «بیایید این‌ها را بکاریم». بعد هم شبِ بعد از مریضی، راحت بخوابد، بدون این‌که فکر کند آشپزخانه منفجر شده‌است. نگران نباشید! او حالش خوب است. غذا می‌پزد. بالاخره خانه را مرتب می‌کند. مهر می‌ورزد. امورات خانه را رتق و فتق می‌کند. صبح‌ها بچه‌ها را می‌رساند مهد و پیش‌دبستانی. ظهر می‌رود دنبالشان. مثل همۀ مادرهای دیگر. ولی اگر ماه بگذرد و گِل و گچ و چوب و سنگ دست نگیرد -حتی اگر خانه‌اش برق بزند- پژمرده می‌شود. او باید تمام دیالوگ‌های پاندای کونک‌فوکار را حفظ کند. مولان یک و دو را هم همین‌طور. اگر این‌کار را نکند دیگر چه کسی وقتی بچه‌ها خرابکاری می‌کنند با صدای بلند -مثل فرمانروای چین توی مولان- صدایش را تودماغی کند و بگوید: «خانۀ ما را ویران کردی! قصر مرا به آتش کشیدی؟» بعد بچه‌ها ریز ریز به پادشاه‌خانمِ چینی بخندند. او حتی تمام تیتراژ‌های کارتون‌های مورد علاقه‌اش را هم به ذهن می‌سپارد که وقتی بچه‌ها از خانه کوچک‌شان خسته شوند، برایشان تیتراژ کارتون «خانۀ ما» را بخواند. وقتی غصه می‌خورد که «چرا دیگران درکش نمی‌کنند؟!» باید بلد باشد «معصومه! تکرار غریبانۀ روزهایت چگونه گذشت؟» را بلند بلند و بغض‌آلود بخواند و وقتی رد اشک‌هایش خشک‌ می‌شود، زمزمه کند: «اکنون آمده‌ام تا دست‌هایت را به پنجۀ طلایی خورشید دوستی بسپاری... در آبی بیکران مهربانی‌ها به پرواز درآیی... و اینک معصومه! شکفتن و سبز شدن در انتظار توست…در انتظار توست...» وگرنه، تو بگو، اگر این‌ها را بلد نباشد، در این شهر که ساختمان‌های بلندش جلوی تابش خورشید را گرفته‌اند و باران‌هایش هم اسیدی‌ست چگونه فردا بیدار شود؟! چگونه تاب بیاورد؟ چگونه زندگی کند؟! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
جان دلم! نامت را مهدی گذاشتم تا نام تمام انبیاء خدا را در دل خویش داشته باشی. مهدی، ثمره و میوه‌ی شیرین تمام ادیان الهی، مهدی، منجی بشریت، پیام‌آور صلح و عشق و عدالت، دریای مهربانی و ایثار، معنای «خلیفة الله فی أرضه». اگر تو از این دریا، در دلت قطره‌ای هم داشته باشی می‌توانی در زمره‌ی یاران حضرتش باشی، إن‌شاءالله. نامت را مهدی گذاشتم اما؛ وقتی آرام و مودب می‌نشینی _که به ندرت پیش می‌آید!_ متین صدایت می‌کنم. وقتی با صدای پسرانه‌ی زیبایت از خواهرت دفاع می‌کنی، حامی. احسان می‌خوانمت وقتی از سهم خودت می‌بخشی، و حیدر صدایت می‌زنم وقتی برای حقی که ضایع شده، کودکانه می‌جنگی! وقتی مثل کوه، محکم و استوار بر خواسته‌ات پافشاری می‌کنی، البرز. و موقعی که احساس می‌کنم تو تحقق آرزوی‌های من و پدرت هستی، آرمان. توی خانه که مثل پرنده‌ای کوچک شادمانه می‌دوی، پویا صدایت می‌کنم. وقتی بارها و بارها کاردستی‌ات را می‌سازی و ناامید نمی‌شوی، کوشا. صورت زیبایت تجلّی نام ماهان است و درخشش چشمانت، سهیل و شهاب. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ از عرش به ما هدیه داده شدی، عرشیا‌ی من! و آنقدر با آمدنت حس خوشبختی دارم که می‌توانم سعید صدایت بزنم. وقتی خروشان و پر جنب و جوش می‌دوی، طوفان هستی و وقتی با گرمای آغوشت زنده‌ام می‌کنی، آتش! بهار که بیاید، بهامین صدایت می‌کنم چون شروع فصل تازگی من تویی. تابستان‌ها ایاز، نسیم خنکی که توی خانه‌ی گرممان می‌وزد. فصل خزان، تو را طراوت می‌خوانم که یادم بماند تا هستی، پژمردگی به خانه‌مان راه ندارد. زمستان، هامین من هستی به معنای گرمابخش زندگی... و در تمامی فصل‌ها و ماه‌ها و روزهای زندگی‌ام، قرةالعین و ثمرةالفؤاد من هستی، عزیزترینم! نامت را مهدی گذاشتم، اما با تمام نام‌های زیبای دنیا صدایت می‌کنم تا بدانی مهدی یعنی نهایت زیبایی و غایت کمال، یعنی منتهای هدف آفرینش، یعنی هدایت‌شده به دست خالق هستی... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
وقتی ماه رجب می‌آمد نمازهای فرادیٰ‌مان، جماعت می‌شد. پشت سر بابا صف می‌کشیدیم و بعد از هر نمازی‌ که می‌خواندیم، هم‌خوانی دعای «یامن ارجوه» را ترک نمی‌کردیم. بابا همینجور به حالت تشهد، قنوت می‌گرفت و به سبک موسوی قهّار، اما بسیار دلنشین‌تر، دعا را می‌خواند و ما چهارتا پشت سرش گروه کُرِ ناکوکش بودیم. وقت رسیدن به «و زِدنی مِن فَضْلِکَ یا کریم» دست‌هایم را تا جایی که می‌شد بالا می‌آوردم. آنقدر در بالاتر بردنش زور می‌زدم که یک‌بار درزِ چادر نماز آستین‌دارم پاره شد. تو خیالات خام و سن کمم، فکر می‌کردم اجابتش این می‌شود که خدا به من بچه‌های زیاد، با لپ‌های سرخ و موهای فرفری می‌دهد و در نتیجه زیاد می‌شوم! در اولین ماه رجبْ بعد از تشخیص اتیسم پسرم، هرچه تلاش کردم دستم بالا نمی‌آمد. حتی نمی‌توانستم جمله را تمام کنم. وَ زِدْنی... وَ زِدْنی... همه قوای بدنم رفته بود توی چشم‌هایم و هق هق بیرون می‌ریخت. فکر می‌کردم دیگر برای دعاهای این‌چنینی وقت ندارم. فقط باید برای شفای پسرم دعا کنم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ رفتن دنبال شفا سفر عجیب غریبی است. ممکن است با یک نذر ساده به تو بدهند، ممکن است با هزار ذکر و نذر و چله، ندهند. بعد تازه باید زخم‌زبان دوست و آشنا را تحمل کنی که می‌گویند حتما از ته دل نخواستی! آدم اگر یک‌جا کمر به گرفتن شفا ببندد، در وقت بیماری فرزندش است. پس تصمیم گرفتم بروم سراغ کسانی که مثل من بچهٔ مریض دارند. آن مادر که بچه‌اش سندروم نادری داشت و درمانی برایش نبود، آن دیگری که صبح به صبح با اضطراب بالای سر دخترش می‌رفت و پتو را کنار می‌زد؛ چون ممکن بود توی خوابْ قلب بیمار دخترش از تپیدن خسته شده باشد، و حتی آن زن که فرزند معلول، فرزند شوهرش بود. مادرش وقتی فهمید معلولیت پسرش پیش‌رونده است از پدر خواسته بود که او را آسایشگاه بگذارند. پدر مخالف بود و در نهایت مادرْ آنها را ترک کرد. دیگر زبانم به شفای پسرم نمی‌چرخید. بعد از نمازها، روبروی ضریح‌ها، شب‌های قدر و عرفه و قربان، مانده بودم بی‌دعا. اصلا گیرم بعد یک چله، سرصبح پسرم بلند شد و دست دور گردنم انداخت و گفت: «مامان! بریم پیش حسین. می‌خوام باهاش پازل بازی کنم.» خب بعدش؟ به همهٔ آن مادرها دستورالعمل با جزئیات بدهم و بعد هم اگر شفایی رخ نداد ته دل نداشته‌شان را مقصر اعلام کنم؟ کودکان غزه چه؟ چه کسی برای پاهای قطع شده‌شان و چشم‌های نابینا شدهٔ آن‌ها شفا را خواهد گرفت؟ کودکان میانمار که به جرم مسلمان بودنِ والدینشان سوختند یا کودکان آفریقایی که از گرسنگی و بیماری می‌میرند، سهمی در دعاهای من نداشته باشند؟ من حتی از خواندن خبر افزایش چهل درصدی خودکشی کودکان ژاپنی، همزمان با شروع مدارس هم گریه‌ام می‌گیرد. یا وقتی می‌فهمم کودک پنج ساله‌ای در کانادا تغییر جنسیت داده، به جهالت بشر لعنت می‌فرستم. حالا سحرهای ماه رمضان دوباره پشت پدرم قامت می‌بندم. مدت‌هاست که همهٔ مفاتیح الجنان و صحیفه‌ام در یک دعا خلاصه شده. فقط آمدن پدر همه‌مان، آغوش امن و دست‌های پر از رزق و برکت و شفایش را علاج خودم، پسرم و همه جهان می‌دانم. خوب شد که دعای فرج هست؛ وگرنه این دنیایی که دارد در کام پوچی و تاریکی فرو می‌رود، با هیچ منطقی جایی برای معصومیت مظلوم بچه‌ها نداشت. با پدرم زمزمه می‌کنم: «اللهم اشفِ کل مریض... اللهم اغنِ کل فقیر...» انگار دعاهای ماه رجبم استجابت شده‌اند. حس می‌کنم اندازه تمام مادران نگران دنیا تکثیر شده‌ام. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون زهرای ۸ ساله: «زینب! به نظرت امام زمان خودش میدونه کِی قراره ظهور کنه؟» زینب ۵ ساله: «نه! نمیدونه، چون خدا میخواد سورپرایزش کنه...» جانِ جهان کجایی؟ 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
4.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانه‌ی امام هادی(ع) کجا و قصر قیصر کجا؟! نرجس تمام‌قد جلوی امام بلند شد. سلام کرد.امام خوش‌آمد گفت. پرسید: «کیسه‌ای طلا به تو بدهم یا بشارت ابدی؟» گفت: «طلا نه؛ بشارت بدهید.» امام گفت: «تو را به پسری بشارت می‌دهم که پادشاه مشرق و مغرب می‌شود، زمین را پر از عدل می‌کند بعد آن که از ظلم و جور پر شده باشد.» نرجس سرخ شد. سرش را انداخت زیر، پرسید: «پدر این پسر؟» شنید: «همان کسی که جدم رسول خدا تو را برایش خواستگاری کرد.» جانِ جهان، جهان منتظر آمدنت؛ 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan