#دفعهی_بعد_سال_بعد
- گریه نداره که! الان دیگه باید بریم. دفعه بعد دوباره همدیگرو میبینین و بازی میکنین.
همیشه مامان میان حاضر کردنم برای رفتن، همین جملهها را میگفت. من هم همیشه با بغض جواب میدادم: «فقط یه کم دیگه بمونیم. فقط یه کم.»
به اشک متوسل میشدم اما بیفایده بود.
انگار رسم پایان تمام مهمانیها همین بود. میان اوج شادی بازی کودکانهمان، مامان صدا میزد: «حاضر شین میخوایم بریم خونه».
آب یخی بود که روی سرم ریخته میشد!
تا توان داشتم، ثانیه به ثانیه با بچههای فامیل بازی کرده بودم اما وقت جدا شدن انگار هیچ کار نکرده بودم؛ آن همه کنارهم بودن به چشمم نمیآمد.
من اما دفعه بعد سرم نمیشد. میخواستم بمانم، میخواستم مهمانی ادامه داشته باشد. توی ماشین که مینشستیم، رفتن و جدا شدن از بچههای فامیل واقعیتر میشد. دیگر امیدی نبود برای به کرسی نشاندن حرفم.
تهماندههای اشکم را پاک میکردم. سرم را به شیشهی ماشین تکیه میدادم. درحالی که برای آخرین بار به درِ خانهی مادربزرگ نگاه میکردم، دلم را با حرف مادر خوش میکردم و زیر لب میگفتم: «دفعهی بعد بیشتر بازی میکنم».
عید فطر برای من همان روز است. همان روز که دلم میخواست «مهمانی» ادامه پیدا کند. همان روز که بغضم را به زور قورت میدهم و با لبخند میگویم: «سال بعد بیشتر از مهمانی استفاده میکنم، ان شاءالله….»
خدایا از ما بپذیر هر آنچه از توانمان برآمد در این ماه مبارکت.
#فاطمه_پاییزی
صحبت جان جهان جان و جهان میارزد🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
3.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روضههایی_که_زیستهایم
#قنداقهات_کفنت_شد
#کفنت_قنداقهات_شد
روز اول؛
امیرعباس نمیتوانست شیربخورد، بیتاب بود و بیحال؛
من، دلآشوب و بیتابتر.
روز دوم؛
برای دیدنش که رفتم همراهم تربت بردم برای باز کردن کامش...
لبها یکی از ظریفترین اجزای صورت نوزاد است، نرم است و صورتی رنگ.
امیرعباس اما لبهایش خشک شده، زبر بود و سفید رنگ.
نوازشگونه، تربت سر انگشتم را روی پوستههای لبش میکشیدم، اشکم جاری میشد و وای از دل رباب زمزمه میکردم.
روز سوم؛
با امید به دیدنش راهی بیمارستان شدم، اما وقتی رسیدم آرامتر از روزهای قبل خوابیده بود.
پرستارها میوهی دلم را با قنداق در آغوشم گذاشتند برای وداع،
سرد بود و بیجان.
زیر لب نجوا میکردم چه طور میشود بچهام را اینگونه ببینم و جان ندهم؟!
میدانی جان ندادم؛ چون روی بدن نحیفش پر از اثر سوزن بود نه تیر سهشعبه،
سه روز شیر نخورده بود اما سِرُم داشت،
و بی تابی نمیکرد، چون زیر آفتاب سوزان نبود.
چون روضهی علی اصغر با قنداقهی خونین، بیسر و تشنه در گوشم بود
و روضهی دل سوختهی رباب،
روضهی مادر بیبچهای که گهواره خالی را تکان میداد و لالایی میخواند...
لالا گل یاسینم، گلپسر شیرینم
دومادیتو میبینم، اما نه به زیر خاک
لالا نوهی حیدر، لالایی علی اصغر
قربون قدت مادر، اما نه به زیر خاک
#فاطمه_پاییزی
چه کنم جان و جهان را؟!🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
به گمانم همهی مادران، روزهایی یا ماههایی را غرق میشوند در غربت؛ غربت در خودشان.
دلشان برای خودِ قبلیشان تنگ میشود، اشک میریزند، خاطرات را ورق میزنند.
به گمانم بعد از آن روزها، یک روز بعد از سروکله زدن با غربت، روبروی آیینه میایستند مثل من، حل میشوند در خودِ جدیدشان،
و خو میگیرند با غربتشان...
من، منِ جدیدم را بعد از حدود یکسال پذیرفتم. افکار مادرانهام، روزهای مادرانهام،
وَ تَنَمْ، تنِ مادرانهام، وَطَنَمْ شد.
#فاطمه_پاییزی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
حق به جانب ادامه میدهم: «پس هیچکس اینکار رو نمیکنه.»
بغض در گلویم به تپش افتاده. در آغوشم خودش را فشار میدهد و میگوید: «تو راست میگی مامان» و رهایم میکند و در دنیای بازی خودش غرق میشود.
میرود و من را با بغضی که با اشک از خفهکردنم دست برداشته تنها میگذارد. اشکهایم یواشکی روانه میشود و فکر میکنم؛ کاش میتوانستم صادقانه به تو بگویم ترسی که به دلت راه پیدا کرده کاملا بهجاست. واقعیست. میشود خانه جای امنی نباشد نورا. میشود پدر و مادری نتوانند از خودشان و کودکشان مراقبت کنند در برابر مردانی که آمدهاند به قصد جانشان، در خانه و وطنشان.
میشود هر روزِ کودکی همسن تو، نه با اضطرابی خیالی بَلْ با کابوسی حقیقی بگذرد.
میشود کیلومترها آن طرفتر، آغوش یک مادر مثل من، نه از روی آرامش و امنیت برای کودکش که از روی وحشتِ لحظهای بعد که نتواند فرزندش را «زنده» در آغوش بگیرد، محکم باشد.
تفنگ، نهایت ترس تو، برای کودکان فلسطینی دیگر معنا ندارد… قلبهای آنها با فکر بمب هر آنْ میلرزد.
نمیتوانم به تو بگویم اینها را حالا، اما مینویسم و مینویسند. بعدها بخوان نورا! بخوان که کودکان فلسطینی چه روزهایی را پشت سر گذاشتند و چه خونهایی بر ریشهی درختان زیتون جاری شد تا پیروز شوند، تا دوباره جوانه بزند درخت زیتون تنومندشان.
انشاءالله آن روز نزدیک باشد...🕊
#فاطمه_پاییزی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
زمان:
حجم:
7.41M
#روایت_شنیدنی
#خانه
#مینویسم،_بعدها_بخوان!
نویسنده، گوینده و تنظیم: #فاطمه_پاییزی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
زمان:
حجم:
8.99M
#روایت_شنیدنی
#دربست
نویسنده: #سمانه_بهگام
گوینده: #زینب_نعیمآبادی
تنظیم و تدوین: #فاطمه_پاییزی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان | به روایت مادران
#روایت_خواندنی #بدبخت پسر دو سالهام را مثل گونی برنج انداختهام روی دوشم تا با دست و پا زدن خودش ر
زمان:
حجم:
12.98M
#روایت_شنیدنی
#بدبخت
نویسنده: #سمانه_بهگام
گوینده: #مهدیه_دهقانپور
تنظیم و تدوین: #فاطمه_پاییزی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
زمان:
حجم:
24.16M
#روایت_شنیدنی
#مجذوب
فلسطین که «آزاد» شد، انگار مَعبر یک سیارهی مقدسِ دستنیافتنی را باز کردهاند که برای حیات همهمان واجب بوده و قلع و قَمعَش کرده بودند.
ما مشتاق دیدار بودیم. کاروانهای راهیان قدس که به یاد روز قدس راه افتاد اولین سفر خارجی من هم فلسطین شد... .
نویسنده و گوینده: #مهدیه_پورمحمدی
تنظیم و تدوین: #فاطمه_پاییزی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
دنیا در آن لحظه برایم به آخر رسیده بود، اما اعتقاد تو از جنس چیست که همسرت را از دست دادهای، فرزندانت را به خاک سپردهای و هر لحظه در هراسی، اما دنیایت در فلسطین ادامه دارد؟!
تو را مقابل دوربین خبرنگاران تصور کردم. کمر خمیدهات راست شد! غرّا و با صلابت از پیروزی و آرمانهایت حرف زدی طوری که انگار هیچ مصیبتی ندیدهای.
من از تو فاصله دارم، اما این حالتِ بیرمقِ تکیهزده به سرِ طفلت را خوب میشناسم. وقتی دیگر جان گریه کردن نداشتم، یک لحظه، سخت پسرم را فشردم و جملهی آخرِ حاج حسین یکتا در تماس شب قبلش با همسرم تسکینم داد: «مگه نمیخواستی پسرت سرباز امام زمان(عج) بشه؟! پس بسپرش به امام زمان(عج)، بگو مال خودتونه… .»
شناسنامه را گذاشتم کنار گوشی. پاهایم را کشاندم سمت آشپزخانه. آبپاش زرد کوچک را تا آنجا که ظرفیت داشت پر کردم. گلهای صورتی پشت پنجره تشنه بودند. وقتی دیگر مادرِ پسرت نباشی هم میتوانی آرمانت را بلندتر از خانهات بکاری؟
#فاطمه_پاییزی
#به_بهانه_وفات_حضرت_امالبنین(س)
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
جان و جهان | به روایت مادران
#صدای_خلخالم «نباید زنان هنگام راه رفتن پاهای خود را چنان به زمین کوبند تا صدای خلخالهایشان به گو
زمان:
حجم:
17.12M
#روایت_شنیدنی
#صدای_خلخالم
و من خودم را میدیدم که با پابندم راه میروم و صدای راه رفتن خودم را توی خانه میشنوم.
.
.
.
دوست دارم دوباره با خلخالم تبرّج کنم. اما اینبار نه توی خانه، که در کوچههای... .
نویسنده: #ز._ش.
گوینده: #زهرا_جعفریان
تنظیم و تدوین: #فاطمه_پاییزی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan