⚡️بخش دوم؛
هر که را میخواست جان بخشید و رفت...
یاد دوستی میکنم که میگفت: "گاهی وقتا خدا بریز و بپاش زیاد میکنه؛ سفره پهن میکنه به وسعت همهی عالم و فقط کافیه که بنده بخواد همنشین خدا بشه؛ اون وقت میبینه خدا چه کارها که براش میکنه!"
ماه رجب هم از همان وقتهاست. آنقدری که خدا مَلَکی را در آسمان هفتم گذاشته که هر شب تا صبح ندا میدهد: "طُوبَى لِلذَّاكِرِينَ، طُوبَى لِلطَّائِعِينَ"
ادامهی حدیث مَلَک داعی را میخوانم و دلم برای خودم و خدا تنگ میشود!
کیف میکنم از داشتن خدایی که میگوید: "من همنشين هركسی هستم كه همنشين من باشد و مطيع هركسی هستم كه از من اطاعت كند..."
دلم میخواهد یک قوری چای هل و دارچین دم کنم و این ماه را همنشین خدایی باشم که دوستم دارد و مراقب من است، حتی اگر تابهحال بندهی خوبی برای او نبودهام...
#آزاده_رحیمی
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#همیشهپرستاری_که_بیمار_شد
سخت گذشت.
خیلی سخت گذشت..
خیلی خیلی سخت گذشت...
شب کنارش میخوابم. روی تختش. تا تکان میخورد یا سرفهای میکند، هراسان بیدار میشوم. جای خوابش را صاف میکنم. پشتش را آرام ماساژ میدهم تا دوباره خوابش ببرد.
خورشید سرک کشیده است. با ناله از خواب بیدار میشود. بلندش میکنم. لقمهای میگیرم و در دهانش میگذارم. میدانم چایی را با عسل دوست دارد شیرین کند. اما بیمیل فقط چند قُلُپ میخورد. با هر لقمه راه گلویش بسته میشود و به سرفه میافتد. پشتش را ماساژ میدهم تا راه گلویش باز شود.
با احتیاط روی مبل مینشانمش، دورش را پر از بالشت و متکا میکنم. چشمم به دستانش میافتد که از چند جا سیاه و کبود شده است. برای یافتن رگ دست عزیزِ جانم، ناشیانه سوراخ سوراخش کردهاند.
به چهره نالان از دردش نگاه میکنم و سعی میکنم حرفهای بامزه پیدا کنم و با ادا و اطوار تعریف کنم. حواسم پی ساعت است و داروهایی که اگر از ساعتشان بگذرند، درد امانش را میبرد و نمیتوانم پیش از موعد هم به او بدهم تا زودتر از درد خلاص شود.
****************
سخت گذشت.
خیلی سخت گذشت..
خیلی خیلی سخت گذشت...
مادرم بود،
که بسان کودکی تر و خشکش میکردم.
جای ما عوض شده بود.
و این، ماجرا را سختتر میکرد.
و چه بسا برای مادر، سختتر...
#مریم_سادات_صدرایی
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#آشوبم_آرامشم_تویی...
⚡️بخش اول؛
حالم به قدری خراب است که حوصله کتاب خواندن هم ندارم. به شوق تخمه پشت میز مینشینم، چشمهایم خطهای کتاب را مرور میکند و دستم میرود سراغ دانههای تخمه.
ورقهای کتاب جابجا میشوند، حجم تخمهها کم میشود، ولی از شدت ناراحتیهایم چیزی کم نمیشود.
به آشپزخانه میروم، درب فریزر را باز میکنم. ماندهام که اصلا اینجا پی چه چیزی میگردم؟!
چشمم میافتد به ظرف آلبالوهای یخ زده. چند دانه آلبالو را میگذارم توی دهانم تا شاید یخ آلبالوها برای لحظهای فکر و روحم را آرام کند، اما انگار زورش نمیرسد.
روزها میگذرد و من همچنان درگیرم...
چند شب بعد تنهایی میروم هیئت تا دلی سبک کنم، اما دلشورهی بچهها که تنها در خانه مانده بودند، دوباره به خانه میکشانَدَم.
بلیطهای مشهد را بالا و پایین میکنم، ولی انگار دل همسر به تنهایی رفتنم رضا نیست... رها میکنم.
تمام راههایی که از آنها دنبال رسیدن به آرامش هستم، به بنبست میخورند و فکرها و دلآشوبههایم همچنان باقی است.
پس راه چاره چیست؟
کورسوی روشنایی کجاست؟!
ادامه دارد ...
⚡️بخش دوم ؛
وقتی از همهجا ناامید شدم، یک لحظه برگشتم به عقب؛
اوایل پاییز بود، پای درسِ بزرگی نشسته بودیم، که گفتند:
"هر وقت از همهکس ناامید شدید و همه راهها رو به روی خودتون بسته دیدید، به آیه آخر سوره توبه تمسّک کنید."
قرآن را باز کردم:
«فَإِن تَوَلَّوۡاْ فَقُلۡ حَسۡبِيَ ٱللَّهُ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا هُوَۖ عَلَيۡهِ تَوَكَّلۡتُۖ وَهُوَ رَبُّ ٱلۡعَرۡشِ ٱلۡعَظِيمِ»
با دو سه بار خواندن، آیه را حفظ شدم.
دیگر شده بود وِرد زبانم،
و برایم ذکر مُدام...
مثل آب روی آتش بود، سبک شده بودم.
هر بار که آیه را میخواندم، نقطهای در قلبم روشن میشد.
مشکلم همچنان سر جایش بود،
ولی دل من پر شده بود از امید و نور و آرامش و دیگر خبری از آشفتگی قبل نبود.
#زهرا_عربسرخی
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#روضه_بعد_از_روضه
⚡️بخش اول ؛
اشک از گوشه چشمهایش هجوم میآورد و سُر میخورد روی گونههایش.
به بقیه خانمهای حسینیه نگاه میکنم؛ ته دلم قرص میشود که نه، آنقدرها هم سنگدل نشدهام، گریههای او عجیب است!..
سعی میکنم مدام نگاهش نکنم تا راحت باشد، اما تمام حواسش به مانیتور است و یکبند اشک میریزد؛ پس با خیال راحت زل میزنم تا بلکه دل من هم بلرزد.
حاج آقا غریبی میگوید: "صاحبخانهها هوای مستأجران را داشته باشند."
اشکهایش بیشتر سرازیر میشود.
منِ قضاوتگرم سرش را بالا میآورد و میگوید: "خدا صاحبخانهاش کند."
حاج آقا میگوید: "خدا همهی آرزومندان را صاحب فرزند صالح کند."
اشک امانش نمیدهد...
منِ ترحّمگرم سر میکشد و میگوید: "هنوز جوان است، إنشاءالله زودتر صاحب بچه شود."
چایی روضه را تعارفش میکنند؛ به هق هق میافتد و چایی را با عشق و غم نگاه میکند.
منهایم هنگ میکنند و ساکت یک گوشه مینشینند.
وسط هق هقها، مژههای بلند خیسش روی هم میآید و چایی را ذره ذره میخورد. نه، نمیخورد! حظ میبرد...
ذکر مصیبت میخوانند؛ مچاله میشود توی خودش و شانههایش تکان میخورد.
روضه را نمیشنوم،غبطه میخورم و سرم را پایین میاندازم.
شام نذری را که میآورند؛ سرش را بالا میآورد و باز هم اشکها ادامه دارد. ظرف نذری را میبوسد و میگذارد توی کیفش.
با خندهای اشکهایش را پاک میکند.
ادامه دارد ...
⚡️بخش دوم؛
شب آخر است و دستم خالیست... کنارش میروم و میگویم: "خوش به سعادتتان که اشکهایتان برای حسین(ع) روان است. التماس دعا..."
آرام در گوشم میگوید: "بعد از ۱۴ سالی که ازدواج کردم، نذر کردم قدر ذره ذرهی روضهی حسین را بدانم تا شوهرم اجازه دهد دوباره در روضه شرکت کنم."
هیچ نمیگویم. لبخند سردی میزنم و میروم.
منهایم دوباره پچ پچ میکنند، اما زود ساکت میشوند.
من، اما روضهام تازه شروع شده. آرام آرام روی فرشها راه میروم و گریه میکنم. پرچم ها را یکی یکی لمس میکنم و اشک میریزم. اصلا مینشینم تا آخرین نفر از حسینیه بیرون بروم و به سینه میزنم.
#صفورا_بدیعی
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#یا_مسبّب_الأسباب
#در_نومیدی_بسی_امیدست
🔸قسمت اول؛
تماس را قطع میکنم، سرم را به پنجرهی ماشین تکیه میدهم و چشمانم را میبندم.
امید آخرم هم ناامید شد. به هر دری زدم، نشد. پس الان اینجا چه میکنم؟
چرا دارم به مسیرم ادامه میدهم؟
بدون جواب اسکن پیش دکتر بروم، چه بگویم؟!
با هزار زحمت برای امروز وقت گرفتم، وقت بعدی دکتر خیلی دیر میشد.
چقدر بابت این اسکن، سختی کشیدم.. هم خودم، هم همسر و فرزندم.
من به خاطر بارداری همراهش نبودم و تا شب هم رفت محل کار پدرش.
حالا که برای نگهداری بچه ها با زمین و زمان هماهنگ کردم تا بروم دکتر، دست خالی برگردم خانه، چه بگویم؟!
چه ترافیکی!!
چرا ترافیک را در محاسباتم نیاورده بودم؟!
چرا باید همین امروز پدرم تصادف کند و ماشینش راهی تعمیرگاه شود؟!
چرا باید همین امروز شوهرم گوشیاش را فراموش کند و راه ارتباطی با او نداشته باشم؟!
چرا باید وقت دکتر، مصادف با شب قدر باشد؟! ....
ناگهان با ترمز شدید ماشین چشمهایم را باز کردم. راننده که مکالمات من را با پدر و مسئول آزمایشگاه و.. شنیده و از ماجرا خبردار شده بود، سعی میکرد از تمام ترفندهای رانندگی، برای سریعتر رسیدن استفاده کند. ولی بیفایده بود.
نقشه، 45 دقیقه تا مقصد را نشان میداد و همین الان هم یک ربعی میشد که جوابدهی آزمایشگاه تعطیل شده بود.
در همین حال و هوا بودم که با خودم گفتم:
خدایا!
تو مسبّب الأسباب هستی..
🔹ادامه دارد ...
🔸قسمت دوم؛
از راهی که به ذهن من نمیرسد، مشکلم را حل کن.. من به حساب این اسم تو و آن علل و اسبابی که فقط دست خود توست، دارم این همه راه را میروم. توی حساب و کتاب من از هیچ علت و سببی کاری بر نمیآید.
"وَ هِیَ عِنْدَکَ صَغِیرَةٌ حَقِیرَةٌ وَ عَلَیْکَ سَهْلَةٌ یَسِیرَةٌ.."
یاد صحبت سخنرانی در ذهنم زنده شد؛ معنی واقعی توکّل، کار حضرت یوسف بود که به خاطر اعتمادی که به نصرت خدا داشت، با تمام وجود به سمت درهایی که میدانست قفل هستند، فرار میکرد.
من کجا و پیامبر خدا کجا؟!! ولی من هم داشتم برای گرفتن جواب آزمایش، به بخش تعطیل جوابدهی آزمایشگاه میرفتم!
در اوج ناامیدی پا در راهروی بیمارستان گذاشتم و چراغ خاموش بخش جوابدهی، آب سردی شد بر تن خیس عرقم که تمام مسیر را دویده بود.
بیاختیار شروع کردم به قدم زدن؛ چپ راست، چپ راست، چپ راست...
نگاه متعجب رهگذرها اهمیتی نداشت. نوبت دکتر برایم مهم بود که نیم ساعت دیگر از دستم میرفت. چپ راست، چپ راست، چپ...
صدای تشکر و دعای خیر پیرمردی با لهجهی روستایی از انتهای راهرو میآمد. صدای پاها نزدیک شد. مرد جوانی همراه پیرمرد بود که لباس پرسنل بیمارستان به تن داشت. در کمال ناباوری دیدم که مرد جوان وارد بخش جوابدهی شد و شروع کرد به گشتن دنبال جواب آزمایش پیرمرد، او هم مدام تشکر و دعای خیر میکرد و عذرخواهی بابت اصراری که برای گرفتن جواب آزمایشش داشته.
مرد جوان یک لحظه سر بلند کرد و به من نگاه کرد و من با دست لرزان، رسید آزمایشگاه را به سمتش گرفتم. بی هیچ حرفی، رسید را گرفت و همینطور که دستم دراز مانده بود، جواب اسکن را در دستم گذاشت. از بخش جوابدهی خارج شد و رفت و من لال شده بودم از حتی یک تشکر خشک و خالی..
و چشمانم پر و خالی میشد از محبت "مسبب الأسباب"...
و هرچه دعای خیر بلد بودم، برای آن دو نفر هجوم آورد به قلبم.
جواب اسکن را بغل کردم و به سمت خروجی دویدم. هنوز ده دقیقه وقت داشتم خودم را به دکتر برسانم.
خدایا!
امشب هر عملی به جا آوردم، هدیه می کنم به این دو "اسباب"ت...
#مریم_سادات_صدرایی
با ما در کانال *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#از_آیینه_بپرس_نام_نجاتدهندهات_را!
🔸قسمت اول ؛
روز مادر است و من مثل همهی سالهای پیش، توی باتلاقی از احساسات متضاد دارم دست و پا میزنم...
صبح، بعد نماز کلید میاندازم و میروم طبقهای که مامان بعد از فوت بابا، آنجا تنها زندگی میکند. مثل هر روز سلام و علیک و چکاپ قند و فشار خون و یادآوری قرصها و ...
امروز اما کمی معطل میکنم، به بهانه اخبار مینشینم روی مبل و مامان هم طبق معمول شروع میکند به درد دل و گلایه از همه عالم و آدم و من؛
منی که مسیر زندگی خودم و بچههایم را بخاطر نگهداری از او تغییر دادهام و کلی موقعیت بهتر زندگی و کاری را ازدست دادهام که مراقب او باشم.
گوشهای دلم پر است. هرآن توی دلم به مامان میگویم: «بس کن! اینهمه سال از اینهمه گِله کردن و دلخوری و توقعات عجیب و غریب به کجا رسیدی؟! همه از دستت خستهاند. من هم خستهام، هم آزرده. دلم میخواهد رهایت کنم... فقط سایه سنگین عذاب وجدان است که نمیگزارد زخمهایی که به روحم زدهای را تحمل کنم.»
اما ساکت و بیروح نشستهام و فقط سعی میکنم حواس خودم را به موضوعات دیگری مثل افزایش مصرف بیسابقه گاز در کشور پرت کنم تا دوباره دعوای دیگری شروع نشود.
بعد از یک ساعت، بچهها از خانه زنگ میزنند که بیدار شدهاند و منتظر من هستند. بهانهی خوبیست برای فرار از موقعیت...
🔹ادامه دارد ...
🔸قسمت دوم ؛
درب واحد مامان را که میبندم، سیل اشکها سرازیر میشود. دلم میخواست مثل همهی تصاویر فانتزی رابطه مادر-دختری که توی تلویزیون و داستانها میدیدم و میشنیدم، امروز هیجان کادوی مامان را داشتم و بعد با کلی عشق و شور، بغلش میکردم و میبوسیدم و او هم مرا سرشار از محبت مادرانه میکرد.
حیف که از رابطهی مادر-فرزندی ما فقط یک پوسته انجام تکلیف باقی مانده؛ ترس از آخرت، عاق والدین و همه آموزههایی که به احترام به والدین امر میکنند، باعث شده که رهایش نکنم، اما با درد زخمهایم چه کنم؟! زخمهایی که مدتها طول کشید توی جلسات مشاوره کشفشان کنم و شروع کنم به گذاشتن مرهم روی آنها...
زخم آخری اما هنوز حتی به مرحله مرهم هم نرسیده بود. وحشت داشتم از این زخم؛ زخمی که مشاور هم گفت تا اینیکی را درمان نکنی، بقیه هم نتیجه نخواهند گرفت و آن هم "زخم نفرت" بود...
باید میبخشیدم اما نمیتوانستم. بخشیدن هم خودش مراحلی داشت که من حتی از مرحله اولش میترسیدم، عین بچههای کوچولویی که از آمپول میترسند.
خودم هم آیینه رفتارهای مادرم شده بودم. همان رفتارهای آزاردهندهای که سالها در قبال من انجام میداد. حالا، همانها برای من درونی شده بود.
هم از آن رفتارها متنفر بودم، و هم از صاحب و آموزشدهندهشان، و هم از خودم که همان رفتارها را انجام میدادم.
"مامان نمیبخشید؛" سالهای سال، کوچکترین اشتباهات ناخواستهام را متذکّر میشد و عذابم میداد. حالا من هم در همان حال بودم. "ناتوان از بخشش..."
همهی این افکار در عرض چند ثانیهای که توی آسانسور بودم تا برسم به خانه خودمان، توی ذهنم بالا و پایین شدند.
هنوز درب آسانسور باز نشده، اشکها را پاک و صدایم را صاف کردم، که کسی از دعواهای درونیام خبردار نشود.
به محض بازشدن درب، سورپرایز بچهها شروع شد. جیغ و کف و هورا و کاردستی و هدیه و ...
من داشتم توی باتلاق ذهنم، بین همهی احساسات متضادم خفه میشدم. نمیدانم علت اشکهای بیوقفهام، درد بود یا شادی! فقط اشک میریختم.
بچهها از شدت ابراز احساسات من هیجانی شده بودند و من فکر میکردم نکند همین بلایی که سر مامان آمده، بیست، سی سال دیگر سرخودم بیاید که فرزندانم فقط به اندازه رفع تکلیف با من در ارتباط باشند؟! نکند همین عشق خالصانه آنها تبدیل به نفرت بشود؟!..
بچهها بالا و پایین میپریدند و من میخواستم ازین موقعیت پر از تناقض فرار کنم.
نفسم تنگ شده بود، شاید اگر این شرایط هیجانی چند ثانیه بیشتر طول میکشید از شدت تنش درونی غش میکردم.
به بهانهی شستن صورت به دستشویی پناه بردم و درش را قفل کردم. چند دقیقه فقط اشک ریختم و خودم را توی آینه نگاه کردم؛
کسی را که در میانه زندگی داشت با سختترین لحظات احساسیاش میجنگید و هیچ کس هم جز خودش نمیتوانست کمکش کند...
شاید مامان هم توی همین سن به این بنبستها رسیده بود. شاید همین شرایط هم برای او پیش آمده بود. شاید او هم یکبار برای فرار از شدت تناقضهای احساسیاش درِ دستشویی را قفل کرده و با چهرهی ورمکرده از اشک، جلوی آیینه ایستاده بود.
شاید او هم باید تصمیمی میگرفت که از شرّ این باتلاقی که داشت میبلعیدش، خلاص میشد.
اما او راه اشتباهی را انتخاب کرده بود.
من چی؟؟! چرا من که دارم نتیجه این چرخهی معیوب را میبینم، باید انتخاب اشتباه کنم؟ چرا ... ؟ چرا .... ؟!
آزاد شدم...
بچهها کم کم داشتند مشکوک میشدند به رفتار من. این حجم از احساسات خیلی فراتر از این موقعیت بود.
صورتم را شستم، کمی آرایش کردم و آمدم بیرون. بچهها بو برده بودند که خبری هست.
این بار واقعا خندیدم و اشکهایم از جنس شوق بود. گفتم: "پس کادو و کارت تبریک مامانبزرگ کو؟!"
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#بادوم_خونه_پسته_خندون
توی اتاق روی تخت دراز کشیده و مشغول گوشی بودم.
بچهها هم داشتند بازی میکردند.
چند دقیقهای گذشت.
یکمرتبه پسرم آمد کنار درب اتاق و آهنگین گفت:
"بیا از سوراخت بیرون، نمیخوای مهمون؟!..."😊
#عاطفه_مُغویینژاد
با ما در جان و جهان همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#دوباره_خط_دوم
🔸قسمت اول
روی تقویمم پر از علامت شده؛
ل ، ش ، ت...
لکهبینی، شروع، تمام
روزها که میگذرد، از خدا میخواهم نرسد روزی که دوباره خودکار به دست بنشینم پشت میز و بدون این که همکارها بفهمند چه غمی دارم، باز هم یک "ل" روی تقویم بگذارم.
بعد هم خدا خدا کنم که با امیدی واهی، خونریزی مربوط به لانهگزینی باشد و بجای لامِ لکهبینی، بتوانم بنویسم لانهگزینی...
وقتی امیدم مثل هرماه ناامید میشود، ناچار و با چشمهایی که از گریهی پنهانی سرخ شده، دوباره یک "ش" به تقویمم اضافه میکنم.
دست بر قضا، همین روزهاست که پشت سرهم، خبر بارداری و تولد نوزاد بقیه به من میرسد!
و همین روزهاست که کسی که از هیچ چیز خبر ندارد، سر راهم قرار میگیرد و هی نصیحت میکند که: «یکی دیگه بیار، بچه ات بزرگ شده. تنهاست طفلکی»
و گاهی بعضیها پا را فراتر میگذارند و رو به بچه میگویند: «به مامانت بگو یه خواهر برادر برات بیاره.»
نمیتوانم سرزنششان کنم؛ حتما میخواهند ثوابی از جنس تشویق به جهاد فرزندآوری برای خود جمع کنند.
اما از حال زنی خبر ندارند که هر ماه با شروع شدن خونریزیاش دنیا روی سرش خراب میشود و به زمین و آسمان متوسّل میشود که ایمانش از دست نرود، کاسه صبرش لبریز نشود، و ذرهای توکّل برایش باقی بماند...
و وسط جمعی میماند که مادری را با تعداد فرزندان میسنجند.
🔹ادامه دارد ...