eitaa logo
جان و جهان
498 دنبال‌کننده
827 عکس
38 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
✍بخش دوم؛ به دوردست ها خیره شدم و در دلم از اینکه در این چهار روز، مامان طفلکی‌ام را عامل این سیاست «چانه زنی از بالا، فشار از پایین» فرض کرده بودم، شرمنده شدم. چاره ای نبود. ما باید هر جور شده، خانه تکانی می‌کردیم. پای آبروی یک خانواده درمیان بود‌. حتما بقیه بچه‌های کلاس، هر روز گزارش مفصلی از نقاط پاکسازی‌شده خانه‌شان در عملیات خانه‌تکانی ارایه می‌دادند و روا نبود که پسرکم علی، بیش از این خود را در موضع ضعف بپندارد و تصویر مادر هپلی، در ذهن او هم شکل بگیرد. باید مایه افتخار پسرم می‌شدم! امروز کمر همت بستم تا کار را شروع کنم و نقشی ماندگار بر صفحه روزگار خلق کنم! اول خواستم که خیلی مدوّن و سیستماتیک، یک نقشه راه خانه‌تکانی طراحی کنم و گام به گام پله های پاکیزگی را تی بکشم! بعد دیدم اوضاع خانه بحرانی‌تر از آن است که عملیات از روی نقشه، بتواند چاره آن باشد. باید در مرحله نخست، به سبک چریکی و پارتیزانی به دل دشمن فرضی بزنم و بعد از یک مرحله فتح و ظفر، سراغ نقشه راه بروم. کار را شروع کردم. هر لحظه هرجا که بودم، چشم می‌گرداندم ببینم نقطه بحرانی کجاست، به همان رسیدگی کنم. نکته قابل تاملش این بود که هم من کمر همت بسته بودم، هم بچه ها! من جلو می‌رفتم و مین‌ها را خنثی می کردم، آن ها پشت سرم پیشروی می‌کردند و مین جدید می‌کاشتند. چه می‌کاشتیم و چه بر می‌داشتیم؟! من از درون کیسه برنج، لگو استخراج می‌کردم، سجاد آن لگوها را می‌برد زیر میز پذیرایی پخش می‌کرد تا حالا که بعد از مدت‌ها پیداشان کرده، حسابی رفع دلتنگی کند. من می‌رفتم بالای چهارپایه تا رد شیرکاکائوی پاشیده شده روی تابلو را تمیز کنم، زهرا پایین چهارپایه ضجه می‌زد و می‌خواست هرطور شده خودش را به بالای چهارپایه برساند. برادرهای مهربان هم در همین حین، یک سبد اسباب بازی جلویش خالی می‌کردند تا مشغول شود. من در فریزر را باز می‌کردم تا معجون‌های عجیب و غریب آزمایش‌های علی که دیگر از کیمیا شدنشان ناامید شده را بگذارم در سینک ظرفشویی، سجاد در همین حین تعدادی دستمال کاغذی خیس گلوله شده را به عنوان گوشت در طبقات جاساز می‌کرد. من شیشه‌پاک‌کن را مخفیانه زیر لباسم حمل می‌کردم تا به آینه اتاق برسم و در یک اقدام ضربتی چند پاف به آینه‌ی پر از جای دست و آب دهان بپاشم، جوجه اردک‌ها ناگهان طی یک شکار لحظه‌ها من و شیشه‌پاک‌کن را مشاهده می‌کردند و دیگر هرچه می‌خواستم به دستمال کشیدن کمد و کشوها سوق شان بدهم، زیر بار نمی‌رفتند. دقیقا باید همان آینه را به نقش و نگارهای ابروبادی منقش می‌کردند... من داشتم با آدامس چسبیده به فرش کلنجار می‌رفتم و علی در همان حین، چالش‌های ذهنی‌اش را مطرح می‌کرد: - خیلی حرص می‌خورم واقعا! - از چی؟ - از همین شعره. «دخترا ستاره می سازن». مگه دخترا کین که شبکه نهال همه‌ش اونا رو تحویل می‌گیره؟ پس پسرا چی؟ این هفتصد و سی و پنجمین بار است که در اثر پخش این سرود دخترانه، دچار احساس تبعیض جنسیتی شده و دارد به جنبشی برای احقاق حقوق از دست رفته پسران فکر می‌کند! سجاد هم از راه می‌رسد و طرف برادرش را می‌گیرد: - بله، تازه شم الکی می‌گه، خودم می‌دونم دخترا ستاره نمی‌سازن که! - کی اینو گفت بهت مامان؟ - نرگس گفت‌. نرگس خاله مرضیه. من بهش گفتم دخترا ستاره می سازن. اون گفت «نه، ببین من ستاره نمی‌سازم،اصلا بلد نیستم». خنده‌ام گرفته بود. علی دوباره برمی‌گردد سر خانه اول. - ما پسرا قوی‌تریم، اما همه‌ش دخترا رو تحویل می‌گیرن. حتی روز پسر هم نداریم. این را با بغضی که سعی می‌کند از من پنهانش کند، می‌گوید. سعی کردم جمله آرامش‌بخشی در پاسخش بگویم. دارم تند تند دنبال حرفی می‌گردم. - روز پسر نداریم، اما روزایی داریم که بخاطر یه پسر خیلی مهم شدن. - مثلا چه روزی؟ - روز نوجوان، روز جوان. - خوب این روزا کی هستن؟ چرا به ما کادو نمیدی وقتی این روزا می رسه؟ هرچی می‌کشیم از این شبکه نهال می‌کشیم. حالا بدهکار هم شدیم. - حالا بذار برسه، کادو هم میدم. - خب کی میرسن؟ - باید تقویم رو نگاه کنم. ای دل غافل! همین الان ماه شعبانیم. تولد حضرت علی اکبر کی می‌شد دقیقا؟ «وااای! همین فرداست که! حالا کادو از کجا بیارم؟! ای خدا هدایتت کنه شبکه نهال!!!» حالا که نشسته‌ام و در سکوت خانه دارم چای می‌نوشم، به اندازه کافی گلایه سختی‌های امروز که او نبوده را به مقداد کرده‌ام، بچه‌ها را خوابانده‌ام و نوبت خلوت با خودم رسیده. «خداجان! ممنون که به برکت حضور بچه‌ها، خانه‌مان را می‌تکانی، مناسبت‌ها را یادمان می‌آوری، لبمان را خندان و دلمان را نرم می‌کنی!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshi=YmMyMTA2M2Y=)  💠
مادرانه‌ای عزیز❤️ سلام، رونمایی اولین کتاب مجموعه مادرانه و تهیه کتاب سررشته با تخفیف و امضای نویسنده را ازدست ندهید... مراسم رونمایی از کتاب «سررشته» خرده روایت هایی از پیوند مادری و رشد معنوی نویسنده مژده پورمحمدی با حضور حجت الاسلام جوان‌آراسته نویسنده و مدرس دوره های نویسندگی زمان؛ دوشنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۱، ساعت ۱۶ تا ۱۸ مکان؛ خیابان انقلاب، روبروی سردر اصلی دانشگاه تهران، پلاک ۱۲۶۲، کتابفروشی «کتابستان» جلسه خانوادگی و شرایط حضور کودکان فراهم است. جهت اعلام حضور، روی لینک زیر کلیک کنید. (ble.ir/join/ZDVhYjc0MW) 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshi=YmMyMTA2M2Y=)  💠
آب حوض می‌کشیم؛ چقدر حرف دلم بود... خدا می‌داند، تا شروع به خواندن کردم گریه‌ام گرفت! شاید چون تابحال هیچ کس در هیچ کجا این‌قدر ملموس درکم نکرده بود. وسط‌هایش اما خندیدم. مخصوصا آنجایی که نوشته بود تبدیل به مادری وحشی می‌شوی.. خیلی تکه‌ی نابی بود. تا چند ثانیه از ته دل خندیدم. و تا پایان این بخش، پاورچین پاورچین پیش رفتم و بازهم گریستم. گریه‌ی دومم اما متفاوت بود؛ نوری در دلم روشن شده بود که یعنی راهی هست... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshi=YmMyMTA2M2Y=)  💠
حظ این روزهای ما، کفش‌های کوچولویی هستند که نی‌نی می‌تواند بپوشد و با آن‌ها راه برود، و من ذوق کنم برای سوت سوتک زدن هر قدمش، و دعا کنم با این پاها همیشه در راه حق و امام حسین (علیه السلام) قدم بردارد... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshi=YmMyMTA2M2Y=)  💠
بخش اول ... «با بابا» را به جای «بی بابا» فرستاده بودند، نمی‌دانستم خوشحال باشم یا ناراحت. تعریف کتاب «بی بابا» را شنیده بودم؛ شرحی از غم‌های کسانی که تکیه‌گاه پدر را نداشتند. برای ادمین کانال پیام دادم که؛ بسته پستی من رسید. ممنون که برای چند لحظه من را بردید به دنیای «پدردار» بودنم و لبخند فرستاده بودم. اما دلم لبخند نمی‌زد. رفته بودم به روزهایی که تازه این غم روی دلم سنگینی می‌کرد... کی بود می‌گفت: دخترها بابایی‌اند؟!.. ده سال بعد از آن روزها، وقتی سفر کربلا نصیبم شد ، فقط یک بار ، حرفهای دختر-پدری ‌زدم. وقتی پای ضریح آقا امیرالمومنین (علیه السلام) نشسته بودم. توصیه عالِمی بود؛ سوال کرده بودم آداب زیارت آقا چطور است؟ چه بگویم؟ ساده گفته بود: «با آقا، مثل دختری که با پدرش حرف می‌زند، حرف بزن! عین وقتی که با پدرت حرف می‌زدی...» کی بود می‌گفت: دخترها بابایی‌اند؟... سیل بی‌خبر آمد. کوبید و خراب کرد و شست و رفت... اما امروز یک بار دیگر بی‌خبر شده‌ام. غم، خودش را بدجور نشان می‌دهد، وسط ریسه‌های براق کوچه ها که بازی درآورده‌اند، پرچم‌های خوش‌رنگ «اسعدالله ایامکم»، که انگار دست درآورده‌اند و مردم را به شادی دعوت می‌کنند، کنار دیگ‌های حاشیه خیابان که اسباب را روی سر گرفته اند، لابلای زرورق پیچیدن، اسفند دود کردن، شکلات پخش کردن،  بغضی کوچک می‌آید و می‌رود... آقا جان، من وسط همه این شادی‌ها، تازه حواسم به چیزی جمع شده. انگار تازه گمشده‌ای را پیدا کرده‌ام... ادامه در بخش دوم...
✍بخش دوم... آقاجان، فهم «يُتْمِ اليَتيمِ الّذي انقَطَعَ عَن أبيهِ» سخت بود و دردناک، اما می‌شد بفهمی... خیلی زود هم... ‌ اما درک «يُتْمُ يَتيمٍ انقَطَعَ عَن إمامِهِ» آسان نیست... سخت است. آسان نبوده، که فهم آن تا حالا کشیده! آقا جان، غم عمیق و دیرین ما نبودن تو بوده، غمی که آن را با شادی میلادت می‌‌پوشاندیم‌...‌ آنقدر پوشاندیم که اصلا یادمان رفت که غمی بوده! یادمان رفت که تو را نداریم. آقا جان ، بگذار مثل یک دختر برای پدرش، حرفی بزنم. چیزی بخواهم. بگذار سهمم از دعای شما را خودم معلوم کنم. پدرِ مهربان‌تر از پدرم! تعبیر معاصری می‌خواهم از: «فوجدک یتیما فآوی» آقا جان، ما را از یتیمی بیرون بیاور. «بی‌بابایی»‌مان را با ظهور خودت «با بابا» کن... پی‌نوشت؛ رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله : أشَدُّ مِن يُتْمِ اليَتيمِ الّذي انقَطَعَ عَن أبيهِ ، يُتْمُ يَتيمٍ انقَطَعَ عَن إمامِهِ و لا يَقدِرُ علَى الوُصولِ إلَيهِ ، و لا يَدري كَيفَ حُكمُهُ فيما يُبتَلى بهِ مِن شَرائعِ دِينِهِ... از يتيمى كسى كه پدرش را از دست داده سخت تر، يتيمى كسى است كه از امام خود بريده شده و توان دسترسى به او را ندارد و حكم مسائل دينى مورد ابتلايش را نمى داند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshi=YmMyMTA2M2Y=)  💠
،_روز_سی‌وهفت ۳۷ روز مانده به زایمانم. مچاله شده‌ام روی رختخواب و موقع پهلو به پهلو شدن هم حتی گریه‌ام می‌گیرد، هرچند که گریه هم دیگر بالا و پایین شدن هورمون‌هایم را قابل تحمل نمی‌کند... به همسرم گفتم: «حالا که بیمارستان اجازه میده، در طول زایمان به جای مادرم همراهم باش» ولی قبول نمی‌کند و می‌گوید طاقتش را ندارد.. دلخور شدم و همین بهانه‌گیرترم کرده. گوشی را گوشه‌ای می‌اندازم، هیچ چیز آرامم نمی‌کند. دستم بی‌اختیار می‌رود بالای سرم، از توی کتابخانه یک کتاب می‌کشم بیرون؛  «گلستان یازدهم» باورکردنی نیست.. کتاب دقیقا با این حال و هوا شروع می‌شود؛ «لحظه‌های سخت زایمانه و همسرش ۳۷ روزه که شهید شده...» این چندمین بار است که درد دلم با شنیدن دردِ دیگری و مقاومت عجیب و غریبش تسکین پیدا کرده. و صبوری تو را کوه تحسین می‌کرد... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshi=YmMyMTA2M2Y=)  💠
! ماجرا از جایی شروع شد که بالاخره کتاب سررشته، به رشته‌ی تحریر درآمد و مسیر پر پیچ و خم تولد یک کتاب را از سر گذراند. اولین کتاب مادرانه بود و عزیزدردانه! کتابی که قرار بود بخشی از دغدغه‌های ما را نمایندگی کند و نُقل و نَقل‌هایی از گفتمانی که برای آن دور هم جمع شده بودیم، با خود به جای جای ایران‌مان ببرد. فکر می‌کردیم خودمان داریم کاری می‌کنیم برای رساندن آن به نقاط مختلف کشور ولی انگار سررشته خودش راه خودش را پیدا کرده بود! آمده بود تا پیوند مومنانه‌ و خواهرانه و مادرانه‌ی ما را بهم محکم‌تر کند و کمک کند تا قلاب دست‌هایمان به ریسمان الهی، محکم‌تر شود. رونمایی سررشته اولین اقدامش بود! ما را به تکاپوی اجرای برنامه انداخته بود! برای هماهنگی اولیه و تقسیم مسیولیت‌ها، جلسه تشکیل دادیم و کارها بین دوستان تقسیم شد. بعد از پایان جلسه هر کس باید پیگیر کاری که به او سپرده بودند، می‌شد. در این میانه، ماجراهای مختلفی رقم خورد که یکی از جالب‌ترین آن‌ها، شرح حال یک قاب بود؛ روایت کاغذی که برای تهیه‌اش، مادری بچه به بغل، پشت ترک موتور همسرش نشست و خیابان‌ها را بالا و پایین کرد. بالاخره چشم آن مادر خطاط را گرفت و بعد خودش را نشاند در قاب تابلو تا این بیت معهود را در بغل بگیرد که «گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان ...». تابلوی سیاه‌مشق زیبایی که هدیه‌ی نویسنده‌ی کتاب باشد، همین قدر ارزشمند و مادرانه خلق شد. ادامه در بخش دوم👇
✍بخش دوم ؛ سررشته قرار نبود در همین اطراف بماند، سودای دیگری داشت! راه خودش را باز کرد و رشته‌های کلافش را تا شهر‌های دیگر هم رساند. سررشته بود که دوباره گره‌های دل‌مان را به هم محکم‌تر کرده بود، تا طی کردن راه برایمان آسان‌تر شود. و انگار همچنان سر سودا دارد، تا آنجا که دانه دانه دل‌های تک تک مادران سرزمین‌مان را بهم پیوند بزند! باشد که چنین باشد! سخن از جان و جهان در جان و جهان 🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshi=YmMyMTA2M2Y=)  💠
هرسال برای خانه‌تکانی کتابخانه‌ام، با وسواس روزی را انتخاب می‌کنم. از شما چه پنهان، تمیز کردن کتابخانه با جاهای دیگر خانه برایم فرق دارد. در طول سال شاید کمتر فرصتی پیدا بشود که سراغ کتاب‌های قدیمی‌ام بروم. خانه‌تکانی برایم فرصتی است تا کتاب‌ها را تک به تک بیرون بکشم، خاک روی جلدشان را بگیرم، بعضی‌ها را بو بکشم... بعضی‌ها را ورق بزنم... با دیدن بعضی‌ها پرت شوم در خاطره ای دور... توی این ده سالی که در خانه‌ی خودمان هستیم، هرسال کتابخانه‌مان چاق و چله‌تر شده... بعضی از کتاب‌های نخواندنی را می‌گذارم توی سبد بازیافتی‌ها. کاغذهای باطله و قبض‌هایی که بی‌اجازه سُر خورده‌اند لای کتاب‌ها را جدا می‌کنم. گاهی دسته‌بندی کتاب‌ها را عوض می‌کنم و گاهی با وسواس دنبال جای مناسب برای یک کتاب می‌گردم... داشتم کتابخانه را خانه‌تکانی می‌کردم که پرت شدم ته آن دالان تاریک... از دوران نوجوانی‌ام خاطرات خوشی ندارم. روزگار و افکارم در آن زمان سیاه و تاریک بود. دوست تلفنی‌ای! داشتم به نام هستی، که کیلومتر ها دورتر از من در بندر عباس زندگی می‌کرد. هر وقت از حجم افکار بد سینه‌ام سنگین می‌شد، پیامکی می‌دادم و می‌گفتم: «هستی میای شعر بازی؟» و بعد شروع می‌کردیم به نوبت برای هم شعر فرستادن، نه که فکر کنید حافظ و سعدی و مولانا برای هم می‌خواندیم، نه! اشعار نو، پوچ و تلخ بیهوده... ادامه در بخش دوم👇
بخش دوم؛ شعربازی که تمام می‌شد، دفترم را برمی‌داشتم و هرچه درد دل کرده بودیم می‌نوشتم. تقریبا همیشه دفترم همراهم بود. روزی شیشه‌ی عطرم توی کیف شکست و دفترم آغشته به عطر شد... داشتم دانه دانه کتاب‌ها را جا به جا می‌کردم که بوی تلخ و گزنده‌اش بینی‌ام را سوزاند، و بعد هجوم خاطرات سیاه را توی مغزم حس کردم. در کسری از ثانیه پرت شدم ته آن دالان تاریک که در نوجوانی در آن گیر افتاده بودم. تا به خودم بیایم اشکم جاری شده بود‌. نمی‌دانم یکهو سر و کله‌ی آن دفتر از کجا پیدا شد!! ده سال خانه‌تکانی، اسباب کشی و ... انگار گوشه‌ای قایم شده بود تا درست در همین لحظه خودش را بکوبد توی صورتم. باورم نمی‌شد آن روزها تمام شده‌اند. دالان تاریکی که روزی فکر می‌کردم بیرون آمدن از آن غیرممکن است، تمام شده بود و من ده سال بود که در روشنی بودم و حتی در ذهنم هم یادآوری‌اش نکرده بودم. سرم را به کتاب‌ها تکیه دادم و زار زار گریه کردم. انگار می‌خواست به من یادآوری کند روزهای سخت رفتی‌اند. چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند... چشمانم از فرط گریه به سوزش افتاده بود. کاغذها را تک به تک پاره کردم و ریختم توی سبد بازیافت تا برای همیشه درِ آن دالان را گِل بگیرم. مُشتی آب خنک توی صورتم پاشیدم، سبک شده بودم. انگار ده سال آن دالان تاریک با دهانی باز منتظر مانده بود تا من برگردم. نفس عمیقی کشیدم. تمامش کرده بودم. راستی که فراموشی یکی از بزرگترین نعمت‌های خداوند است... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshi=YmMyMTA2M2Y=)  💠
با کلی شوق و ذوق برای خودت کیف هندزفری بخری و چندروز بعد آن را توی این وضعیت ببینی‌! حالا مگر آدم دلش می‌آید که خالی‌اش کند؟! با جان و جهان باش ...🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshi=YmMyMTA2M2Y=)  💠