#انگار_شتر_دیدی_ندیدی
تذکر میدهم جدی و بدون اخم؛
به مذاقش خوش نمیآید، دلش میخواهد همان مدلی که دوست دارد عسل را بریزد روی نان، و بعد بخورد.
اول دور قاشق تابش بدهد،
کشش بدهد،
دستش را بارها بالا و پایین بکند،
چند قطرهای پرتاب بکند روی گلهای سفرهی پارچهای، بعد که خوب برای هر لقمه به مادرْ نیز خونِ دل خوراند، لقمهاش را تناول کند.
تذکر بعدی را کمی جدیتر که میگویم، کاسه کوزهها را بههم میریزد. بلند میشود و گریهکنان درحالیکه اصواتی نامعلوم از حجم اشک و آه و گریه شلیک میکند، به سمت اتاق میدود.
انگار که چیزی را فراموش کرده باشد. میایستد، نگاه به اهل دور سفره میکند، ابرو درهم میکشد و دستهای مشت شدهاش را صاف و کمی متمایل به عقب میکشد.
گردن به جلو میکشد و محکمتر از تذکرهای من بلند میگوید: «شماها انگار خیلی بیشعورید!»
اخمهایم وا میشوند. چهرهی مصمم جدی مادریام جایش را میدهد به تعجب!
ابروبالا میدهم و چشم گرد میکنم، خیره میشوم توی چشمهای گردش. انگار حالا بعد از ادای کلامش، مزهی تلخش به کامش نشسته باشد،
دستهای مشت شدهاش را باز میکند؛
گرهی ابروهایش را زودتر.
لبخند دستپاچهای میزند.
کمی گردنش را خم میکند و کمی آرامتر از قبل میگوید: «انگار به حرف من توجه نمیکنیاا من گفتم انننننننننننننگاااار بیشعورید.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
بعد هم درحالیکه قدم برمیدارد به سمت سفره،
با صدایی آرام و شاکی، توجیهنامهای در باب کلمهی «انگار» میگوید.
فلسفهاش این است که شما متوجه نیستید.
وقتی قبل از کلمهای انگار بیاورید، هرکلمهی زشتی بعد از آن آورده شود، انگار نیاورده شده.
یعنی یکجور هم گفته هم نگفته!
تمام این سناریو در دقایقی کوتاه اتفاق میافتد.
پسرک خودش قهر میکند، حرف میزند، زیرش میزند، توجیه میکند و باز مینشیند سر سفره.
من و خواهرش به یکدیگر نگاه میکنیم.
چشمکی به دور از نگاه غضبناک برادر طلبکار میاندازم.
لبهایم را گاز میگیرم که خندهات را لای نان و خامهات با یک قُلپ چای توی دستت بخور.
پسرک لقمه ی عسلش را کمی جمع وجورتر از قبلیها میگیرد.
نگاه میدوزد به صفحهی تلویزیون، لقمهاش را میخورد.
تبلیغ باغ کیانوش را که میبیند سرخوش میخندد.
نگاهم میکند؛
«مامان، مامان باغ کیانوش رو ببین، چهجور موز رو با پوست میخورن.»
و در ادامهی سخنش غشغش میخندد.
#رضوان_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
مهدی هفت ساله در حال ديدن یک سریال تلویزیونی چندین و چند بار پخششده: «داداش حسین ببین، این فیلم اینقدر سوتی داره حذفش نکردن، بعد تو میخوای وُیس بدی به معلمت، ده بار پاکش میکنی!» 😅
#حدیث_حاجیزاده
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#طعم_دلتنگی
توی سوز سرما، کنار میز مزیّن به قاب عکس و چفیه، سینی حلوا به دست ایستاده بودم. مردی میانسال با ظاهری شیک و مرتب آمد جلو و گفت: «حلوا رو کی پخته؟»
مکثی از سر تعجب کردم، نمیدانستم به کسی اشاره کنم یا حتی چه جوابی بدهم!
خودش سکوت ما را که دید ادامه داد: «طعم حلواتون خیلی منو یاد مادرم انداخت، خدا قبول کنه ازتون.»
من و بقیه بچهها نفسی از سر رضایت کشیدیم و گفتیم «نوش جان».
مطهره گفت: «اگر مایلید برای حاجقاسم جملهای بنویسید.»
و آقای دکتر جمله یادگاریاش را در پلاکارد سالگرد حاج قاسم اینطور ثبت کرد:
«و من تا ته دنیا دلتنگ توام، فرمانده!»
#فاطمه_باطنی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#مرد_میدانِ_هنوز
این قاب مال همینروزهاست؛
همین روزها که تا عمق استراتژیک دشمن را رصد میکنی
و در انتظار فرماندهی آخرین عملیاتی... .
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#فتح_قریب
#فَإنَّ_حِزبُ_اللهِ_هُمُ_الغالِبون
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
5.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#به_وقت_بازارِ_شامِ_ذهنم
گفت «همهش اونجا میرقصین، آقا پسر! نگران نباش! برو طبقهی پایین.»
نسبت به احساس دلسوزی شعفانگیز این والد گرامی به پسرم نمیدانستم باید چه واکنشی داشته باشم! دست رضا را که گریه میکرد و نمیخواست از من جدا باشد گرفتم و راهپله را به سمت پایین سرازیر شدیم. به او اطمینان دادم که تا آخر همانجا توی سالن اجتماعات میمانم و جایی نمیروم. باز هم همان آهنگ شاد مدرسه با قدرت تمام فرو میرفت توی گوشهامان و بچهها هم در سر و گردن و کمر تحرکاتی داشتند. چند تا از مامانها هم انگار کنترل کمرشان داشت از دست میرفت یا به عبارتی رفته بود که نگاه یکیشان به نگاه قاطعم گره خورد. نمیدانم من بیشتر رفتم توی دیوار یا او!
رضا راضی شد که برود بنشیند توی برنامه شاد مدرسه. همان برنامهای که اگر عروسی یکی از اقوام نزدیک هم بود، حتما مرا فراری میداد یا به اتاق عقد میکشاند. حالا باید جگرگوشهام را بفرستم به میانهی این میدان مین. چرا؟ چون پدرشان تصمیم گرفت دیگر آنها را از غیرانتفاعی در بیاورد و در مدرسهی دولتی سرِ کوچه ثبتنام کند. تمام بحثها و استدلالها و حتی تدابیر من هم سرنوشتی جز ضربهفنی شدن در پی نداشت.
واکنشهایم از دعوا شروع شد، با نمیخواهم بپذیرم و حتما راهی خواهم یافت به اوج رسید، با غم و غصه و حالا چه کار کنم آمد پایین و با توکل و توسل مرا راهی کلاس اول و کلاس سوم مدرسهی دولتی سرِ کوچه کرد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
نرگس یازدهماهه که به تازگی ذوق راه رفتن دارد کل این مدت مرا به دنبال خودش میکشاند. تمام راهروها را سِیر کردیم، پلهها را در نوردیدیم، خردهکیکهای روی زمین را دهان زدیم، داخل سوراخها انگشت کردیم، دست شستیم، آب خوردیم، ... دیگر رمقی نداشتم.
روبروی دفتر مدرسه ایستاده بودم. دو تا خانم با شال دور گردن، با اعتماد به نفس بالا ایستاده بودند؛ طوری که انگار با زیرشلواری توی حیاطخلوت خانهات ایستادهای! پسری که زودتر از موعد داشت به خانه میرفت، در حال عبور از نزدیکی ما به مادرش میگفت «مامان امروز همهش رقصیدیم!» ذهنم توان تحلیل این همه دادهی خلاف نداشت. نشستم روی لبهی آبی رنگ کنار صف. بچهها یکی یکی داخل صفی نسبتا منظم که با رفتار نه چندان دوستانهی ناظمان ایجاد شده بود، از داخل حیاط به کلاس میرفتند. نگاهم روی صورتهای تکتکشان قفل میشد، انگار در جستجوی چیزی در وجودشان بودم. چهرههای معصومشان یک به یک مثل سکانسهای تقطیعشدهی فیلمها میآمد و میرفت. شیطانی در وجودم اصرار داشت همه را در یک کاسه بریزد و حکم «باطل شد!» برای همهشان صادر کند و تمام. اما صدای حاج قاسم در درونم با عبور هرکدامشان مدام تکرار میکرد: «این پسر، پسر منه.» گیرم که دست پسرهایم را بگیرم و از این باتلاق بکشم بیرون و برگردانم به همان ساحل امن غیرانتفاعی، تکلیف بقیهی این پسرها که همه پسران من هستند چه میشود؟
بعد از ساعتها انتظار، بالاخره با چهار بچه خسته و یک جسم نفله و روح معذّب به سمت خانه حرکت کردم. دلم آشوب بود. سعی میکردم وقایع اطرافم را خوب رصد کنم، انگار میخواستم از شرّ آشوب درونم فرار کنم. صف نانوایی طولانی بود. کیکهای هوس برانگیز سوپر مارکت منظم و مرتب کنار هم چیده شده بودند. گلفروش، کاتر به دست داشت ساقههای اضافی گلها را میبرید. بطریهای آب معدنی باکس باکس روی هم چیده شده بودند، بیرون از مغازه، زیر آفتاب. «چه کسی اونها رو به حال خودش رها کرده؟! آفتاب نباید به پلاستیک اونا بتابه! باید زودتر کاری کرد... . باید با مغازهدار حرف بزنم. باید دست هرکدوم از پسرها یکی از باکسها رو بدم ببرن بذارن توی مغازه.
خیلی کار دارم! نباید ناامید بشم، نباید سلاحمو بذارم زمین!
خود راه بگویدت که چون باید رفت... .»
#مریم_حقاللهی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#صَلَّی_اللهُ_عَلَیکَ_یا_إمامَ_الهادی
دستور فوری داشت برای بازرسی خانه. شبانه با نردبان از پشتبام بالا رفت. خواست داخل شود، تاریک بود، نتوانست. کسی صدایش کرد: «سعید، همانجا باش تا برایت شمع بیاورم.»
آورد.
در روشنایی دید امام لباس پشمی پوشیده و روی حصیری نشسته، رو به قبله. خجالتزده نگاه کرد... .
امام گفت: «خانه در اختیار توست.»
#آفتاب_در_حصار
#چهارده_خورشید_و_یک_آفتاب
بیتو چه کنم جان و جهان را؟!🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#دِلشُدگان
حاجقاسم فردا میرسید کرمان. برخلاف سفرهای پُرتبوتابش، اینبار، منزل به منزل و دامنکِشان میآمد. خانهی ما آن روزها همانجا بود؛ زیر آسمانِ بالاسرِ حاجی.
حاجقاسم از قدیم برایم عزیز بود. رفیق بیشترِ سردارهای شهیدی بود که سرگذشتشان را خوانده بودم. رزمندههای قدیم و جدید، تعریفش را میکردند. صورت ملکوتی و چشمهای لاهوتیاش هم مزید بر علت! ولی تازه وقتی که رفت فهمیدم نگین انگشتر محبوبم، اینطور جواهر کمیاب و قیمتیای بوده.
عاجز بودم و مشتاق. درمانده بودم و شوریده. اما دیگر آدمِ قبل از صبحانهی سیزدهِ دی نبودم. هنوز هم نشدم. حُبِّ این مرد مثل مولکولهای رنگ بود که توی مولکولهای آب میدوند. دقیقه به دقیقه پیشروی میکرد و سلولهایم را مال خود میکرد. چیزی در جانم نهیب میزد: «تو هم یک کاری بُکُن دختر!». به سَرَم زد برای مراسم تشییع، خوراکی بخرم. به اندازهی مهمانهای دور و برم. قصدم خیرات نبود؛ اجرای نقش پرعاطفهی صاحبعزایی بود.
رفتم سوپرمارکت سر خیابانمان. آن روز شیفت برادرِ شیکّوپیکتر بود. طبق معمول، فُکُلِ بالا بلندی طراحی کرده بود. با وسواس تافت زده بود و با ادکلن و کاپشن چرمِ جنتلمنیاش، میزان کرده بود. کنار قفسهی کیک و بیسکویتها ایستادم و قد و بالای طبقهها را تماشا کردم. دنبال وِیفری بودم که هم در شأن مراسم حاجقاسم باشد، هم وصفالحال خریدِ جمعیتی. به چشمم نمیآمد. معطل بودم.
مرد از پشت پیشخوان پرسید:
- چیز خاصی مدّنظرتونه؟
- یه چیزی میخوام که تو تشییع حاجقاسم تارُف کنم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
با حوصله، سوال و جواب کرد. بالاخره یک مدل ویفر اُکازیون پیشنهاد داد و پسند شد.
پای دخل گفت:
- شما جا نگرفتین؟
- جایِ کجا؟
- گلزار! مزار حاجی که معلومه. فردا قیامت میشه. اگه میخواین موقع تدفین اونجا باشین، امشب برین جا بگیرین.
ماندم. سرما! دامنهی کوه! اصلاً حاجقاسم غُصهشان را میخورْد!
- مطمئنین؟! نه. ما ایشالا میریم تو مسیر.
مرد لبها و ابروهایش را بالا داد:
- اختیار دارین! دوستم از شیراز بلند شده اومده که امشب با هم بریم گلزار!
غافلگیر شدم! آقا شیکّهای که جلویش معذّب میشدم، توی تیم حاجقاسمیها بود.
وسط موجهای متراکم مردم، با مرد سنوسالداری موازی شدم. قدِ کوتاه و کلاه یُغوری داشت. سرما و اشک، پوست روشنش را سرخابی کرده بود. بیالتفات به آن همه چِشم، رود، رود اشک میریخت و نوحهی یزدی میخواند. لهجهی موزونِ یزدی، روزِ روزانَش هم گوشها و حواسها را میدزدد؛ آنجا که دیگر نورِ عَلیٰ نور بود. مرد، از اعماق ارادتش، از اعماق دیندوستی و امامشناسیاش قربانصدقهی حاجقاسم میرفت. یک جایی گفت «به مکهای که رفتم، به کربلایی که رفتم، از پدر و مادرم بیشتر دوسِت میدارم. از پسَرام بیشتر دوسِت میدارم.» اشکهای من و یک خانم دیگر دَوید و غلتید.
مرد با حاجقاسمی که نزدیکش بود حرف میزد. صدایش بلند نبود. پای روضهی لطیف و پرشوری بودم. موج جدیدی آمد و گریهکُنِ سینهسوختهی حاجقاسم را گم کردم.
ما زود به زود برای دیدار فامیل به رفسنجان میرفتیم. دو هفتهای بود که بیحاجقاسم شده بودیم. با بچهها سوار تاکسی کرمان-رفسنجان شدم. راننده، مرد چهارشانهی گندمگونی بود. لوطی هم بود؛ ما چهار تا که نشستیم، ظرفیت تکمیل شد. راننده، داشت با کسی خوشوبش میکرد. سرش را از پنجره داخل کرد و اجازه گرفت تا سیگارش را تمام کند. موقع حرکت هم بابتش عذرخواهی کرد. خط ریشش، سبیل حاصلخیزش، یقهی دکمهبازش، انگشترها و ساعتش، اُوِرکُتش و تسبیح سنگیاش، مو به مو عِین رانندههای تیپیکِ فیلمها بود. به فضل پروردگار، پخشِ ماشین ساکت بود. عوضش سینهی راننده برایمان میخواند. همایون بود یا چه را نمیدانم! ولی سوزناک بود. عکس و سیتی نمیخواست؛ شیون سینه و سرفههای بیامان، هَوار میزدند که این ریهها گداختهاند.
دخترم آرام غُر زد:
- از «روز حاجقاسم» گفتی چسب کفشمو دُرُس میکنی. کو؟ پس کِی؟
راننده توی آینه نگاهمان کرد:
- رفتین مراسم حاجی؟!
نبضم را حس کردم. زل زدم توی آینه:
- بله.
- منم بودم.
بُهتِ من و سرفهی او با هم آمد. دوباره نفسی گرفت:
- دایی! حقیقت، تو این پنجا-شَص سالِ عمرم کاری به کار «کشوری» و «لشکری» و ای بَند و بساطا نداشتم.
چشمهایش را تنگتر کرده بود. معلوم بود که دلش میخواهد به قول کرمانیها «محفل کُنَد».
- حاجیرَم، عکسشو تو جاده تهرون میدیدم. خلاص. از روزی که زدنش، گرفتارش شدم. هیچوَق همچین روزی به روزِ خودم نمیدیدم.
و دوباره سرفه.
توی خونم گلبولهایی پیدا شده بود مخصوص شعف «یاد» حاجقاسم. توی تاکسی، اینها به وَجد آمدند.
- منی که کاری به کار گلزار نداشتم تا الان چَنبار رفتم گلزار.
پنجهاش را لوله کرد و روی لبهایش گذاشت:
- دایی! الان، خرابِ حسرَتَم. همهش به خودم میگم سزاواری! مرتیکهی نفهم! حاجی ایقَد مییومد کرمون؛ میرفتی پیداش میکردی، سیر، نِگاش میکردی، بغلش میکردی، دست و شونه و چشماشو ماچ میکردی، میگفتی نوکرتم مرد ... .
ریهها دوباره بریدند.
وقتی سرش را تو کرد که برای بقیهی سیگارش رخصت بگیرد فکر نمیکردم با این «هیبت غریب»، توی قضیهی به این مهمی، همدل و همدرد باشیم. هر دومان، «گرفتار» حاجی بودیم.
#مهدیه_پورمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#وقتی_جهان_تغییر_کرد!
#به_بهانه_سالروز_طرح_استعماری_حذف_حجاب_رضاخان
برای تماشای رودخانه آمده بودیم که دیدیم جایش درّهای عمیق سبز شده است. ابتدای مسیر سرسبز آبشار، به ماشینهای کانکسدار بزرگ و اجتماع تماشاچیها برخوردیم. طبیعت بکر و زیبای روستای آباء و اجدادی همسر در فاصله چند کیلومتری لاهیجان، این سالها لوکیشن فیلمها و سریالهای زیادی شده بود. حالا هم گروه سازنده یک سریال تاریخی آنطرف پل روی رودخانه اتراق کرده و مشغول فیلمبرداری بودند و شخصیتهای فیلم سوار بر اسب، در سمت دیگر رودخانه مشغول ایفای نقش. فاصله بین بازیگران و عوامل صحنه، فقط یک رودخانه نبود؛ بلکه درهای عمیق بود به قدمت سالیان دراز.
دستار و چارقد بلند و عبا و ردای زنانه آنقدر متانت و وجاهت به بازیگر نقش زن عاریه داده بود که حجم عملهای زیبایی و تزریق و تصنعها کمتر به چشم میآمدند. در پشت دوربین دنیای دیگری از جنس رهایی بیحد و مرز، تن و بدنم را در آن صبحگاه بارانزده پاییزی لرزاند؛ زنانی با بلوز و شلوارهای کوتاهتر از قد و قوارهشان، سرمست از خندههای بیپروا، غرق در عطر تند ادکلنهای ارجینال و دود سیگار، با موهایی به رنگ شرارههای آتشی که پشت دوربین برپا کرده بودند؛ رها در باد، زیر کلاهی کوچک محض محافظت از سرما.
دیگر سریال به چشمم تاریخی نمیآمد، مربوط به ماقبل تاریخ بود. اگر جهان اطراف ما اینقدر تغییر کرده، چه لذت و دستاوردی است در صرف هزینه و ساختن فیلم از زمانهای که مثل کاغذ باطلهای مچالهاش کردهایم و دورش انداختهایم؟!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
از آنجا راهی خانه یکی از اقوام شدیم. نوه بیست بهار گذراندهشان توی هر سفر شکل و شمایل جدید و عجیبتری از خودش رونمایی میکند. اینبار با موهای بلند دم اسبی بستهشده کاسه فوقانی سرش و لباس سرتاپا مشکی و علامتها و نوشتههای غریب سفید. یادم از کودکیاش میآید. حدودا ده ساله بود که برای اولین بار به رسم پاگشا مهمانشان شدم. آن روزها هیچکدام از ظواهر حالا را نداشت، حتی همین گردنبند صلیب سیاه را.
وقت اذان پشت در سرویس بهداشتی که رسیدم از لای در نیمهباز صدای شرشر آب میآمد. با آستینهای بالازده تا آرنج و صورت و دستهای آبچکان از در بیرون آمد. بابت معطل شدنم عذرخواهی کرد و گفت مشغول وضوگرفتن بوده. کنار شکر و شوق از پایبندیاش به نماز اول وقت، متحیر مانده بودم از این حجم از تناقض ظاهر و رفتار که آخر کدامش بر دیگری میچربد!!
یاد تیپ دختر همسایهمان افتادم. روز اسبابکشی اولینبار که با آن تیشرت و شلوار مشکی گشاد پسرانه و موهای کرنلی دیده بودمش، با خودم گفتم پسر است. موتور سواری و سیگار کشیدنش توی کوچه پشتی مطمئنترم کرد. پشت در آسانسور ایستاده بود که مادرش نازنین صدایش کرد. صدای سلامش آنقدر لطیف و مهربان بود که احساس کردم دخترکی گمشده و بیپناه کنج این ظاهر مردانه کز کرده و منتظر دست یاریگریست که از این ورطهی بیهویتی نجاتش دهد.
بین هیاهوی بازی بچهها توی خانه پدری بود که یکی از آخرین خبرهای بخش خبری گوشهایم و همهی هوش و حواسم را به خودش جلب کرد: «مسابقات انتخاب دختر شایسته در هلند بهطور کامل لغو شد!» همینقدر عجیب و دور از ذهن... .
علت لغو مسابقات از تیتر خبر عجیبتر بود: «جهان در حال تغییر است و ما نیز باید تغییر کنیم.»
هرکدام از بچهها به یک سو میدوید و گرگِ بازی گیج و سردرگم شده بود که کدامشان را بگیرد. شرح خبر دلم را برد: «برگزارکنندگان این رویداد اعلام کردهاند که مسابقه دختر شایسته اکنون دیگر با روح زمانه و ارزشهای امروزی همخوانی ندارد. بهجای این مسابقات، یک پلتفرم آنلاین با نام 'نه دیگر برای این زمان' راهاندازی شده.»
بچهها دیگر از بدو بدو خسته شده بودند، مامانجون گوشهای جمعشان کرد و برایشان خوراکی آورد. نگار از توی کیف، کتاب محبوبش را در آورد و شروع کرد به ورق زدن برای دخترعمهاش. پانچلو دیگر نمیخواست توی باشگاه چوبافراییها باشد. «برگزارکنندگان اعلام کردند: اینجا ما جوانان را تشویق میکنیم تا خودشان باشند، در دنیایی که در حال دگرگونی است. تاجها بر سر گذاشته میشوند و روبانها آویخته میشوند. اما دیگر نه برای ظاهر، بلکه برای شخصیتی که قابل تحسین است؛ که زیبایی درونی و احساس مثبت، بدن را تحت تاثیر قرار میدهد.»
نگین کتاب را از زیر دست نگار کشید و فرار کرد. نگذاشت مابقی داستان را تعریف کند.
گوشی را برداشتم و متن کامل خبر را جستجو کردم. دلم میخواست این خبر شوکهکننده را توی قالبی زیبا بریزم و تعداد بالا پرینت بگیرم، برسانم به همه نازنیندختران و پسران گمشده سرزمینم... .
#ز._م.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan