#گلستان_یازده،_روز_سیوهفت
۳۷ روز مانده به زایمانم. مچاله شدهام روی رختخواب و موقع پهلو به پهلو شدن هم حتی گریهام میگیرد، هرچند که گریه هم دیگر بالا و پایین شدن هورمونهایم را قابل تحمل نمیکند...
به همسرم گفتم: «حالا که بیمارستان اجازه میده، در طول زایمان به جای مادرم همراهم باش»
ولی قبول نمیکند و میگوید طاقتش را ندارد..
دلخور شدم و همین بهانهگیرترم کرده.
گوشی را گوشهای میاندازم، هیچ چیز آرامم نمیکند.
دستم بیاختیار میرود بالای سرم، از توی کتابخانه یک کتاب میکشم بیرون؛ «گلستان یازدهم»
باورکردنی نیست.. کتاب دقیقا با این حال و هوا شروع میشود؛
«لحظههای سخت زایمانه و همسرش ۳۷ روزه که شهید شده...»
این چندمین بار است که درد دلم با شنیدن دردِ دیگری و مقاومت عجیب و غریبش تسکین پیدا کرده.
و صبوری تو را کوه تحسین میکرد...
#اکرم_کاظمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshi=YmMyMTA2M2Y=) 💠
#رونمایی_سررشته
#یک_هفته_قبل_در_چنین_روزی
#این_بار_سررشته_رشتهی_پیوند_مومنانهی_ما_شد!
#نگاهدار_سر_رشته_تا_نگه_دارد
ماجرا از جایی شروع شد که بالاخره کتاب سررشته، به رشتهی تحریر درآمد و مسیر پر پیچ و خم تولد یک کتاب را از سر گذراند.
اولین کتاب مادرانه بود و عزیزدردانه!
کتابی که قرار بود بخشی از دغدغههای ما را نمایندگی کند و نُقل و نَقلهایی از گفتمانی که برای آن دور هم جمع شده بودیم، با خود به جای جای ایرانمان ببرد.
فکر میکردیم خودمان داریم کاری میکنیم برای رساندن آن به نقاط مختلف کشور ولی انگار سررشته خودش راه خودش را پیدا کرده بود!
آمده بود تا پیوند مومنانه و خواهرانه و مادرانهی ما را بهم محکمتر کند و کمک کند تا قلاب دستهایمان به ریسمان الهی، محکمتر شود.
رونمایی سررشته اولین اقدامش بود!
ما را به تکاپوی اجرای برنامه انداخته بود!
برای هماهنگی اولیه و تقسیم مسیولیتها، جلسه تشکیل دادیم و کارها بین دوستان تقسیم شد.
بعد از پایان جلسه هر کس باید پیگیر کاری که به او سپرده بودند، میشد.
در این میانه، ماجراهای مختلفی رقم خورد که یکی از جالبترین آنها، شرح حال یک قاب بود؛ روایت کاغذی که برای تهیهاش، مادری بچه به بغل، پشت ترک موتور همسرش نشست و خیابانها را بالا و پایین کرد. بالاخره چشم آن مادر خطاط را گرفت و بعد خودش را نشاند در قاب تابلو تا این بیت معهود را در بغل بگیرد که «گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان ...». تابلوی سیاهمشق زیبایی که هدیهی نویسندهی کتاب باشد، همین قدر ارزشمند و مادرانه خلق شد.
ادامه در بخش دوم👇
✍بخش دوم ؛
سررشته قرار نبود در همین اطراف بماند، سودای دیگری داشت! راه خودش را باز کرد و رشتههای کلافش را تا شهرهای دیگر هم رساند.
سررشته بود که دوباره گرههای دلمان را به هم محکمتر کرده بود، تا طی کردن راه برایمان آسانتر شود.
و انگار همچنان سر سودا دارد، تا آنجا که دانه دانه دلهای تک تک مادران سرزمینمان را بهم پیوند بزند! باشد که چنین باشد!
#مرضیه_رضایی
سخن از جان و جهان در جان و جهان 🌱
💠
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshi=YmMyMTA2M2Y=) 💠
#خانهتکانیِ_آن_دالان_تاریک
#عملیات_خانهتکانی
هرسال برای خانهتکانی کتابخانهام، با وسواس روزی را انتخاب میکنم. از شما چه پنهان، تمیز کردن کتابخانه با جاهای دیگر خانه برایم فرق دارد. در طول سال شاید کمتر فرصتی پیدا بشود که سراغ کتابهای قدیمیام بروم.
خانهتکانی برایم فرصتی است تا کتابها را تک به تک بیرون بکشم، خاک روی جلدشان را بگیرم، بعضیها را بو بکشم... بعضیها را ورق بزنم... با دیدن بعضیها پرت شوم در خاطره ای دور...
توی این ده سالی که در خانهی خودمان هستیم، هرسال کتابخانهمان چاق و چلهتر شده...
بعضی از کتابهای نخواندنی را میگذارم توی سبد بازیافتیها.
کاغذهای باطله و قبضهایی که بیاجازه سُر خوردهاند لای کتابها را جدا میکنم.
گاهی دستهبندی کتابها را عوض میکنم و گاهی با وسواس دنبال جای مناسب برای یک کتاب میگردم...
داشتم کتابخانه را خانهتکانی میکردم که پرت شدم ته آن دالان تاریک...
از دوران نوجوانیام خاطرات خوشی ندارم. روزگار و افکارم در آن زمان سیاه و تاریک بود. دوست تلفنیای! داشتم به نام هستی، که کیلومتر ها دورتر از من در بندر عباس زندگی میکرد. هر وقت از حجم افکار بد سینهام سنگین میشد، پیامکی میدادم و میگفتم: «هستی میای شعر بازی؟» و بعد شروع میکردیم به نوبت برای هم شعر فرستادن، نه که فکر کنید حافظ و سعدی و مولانا برای هم میخواندیم، نه! اشعار نو، پوچ و تلخ بیهوده...
ادامه در بخش دوم👇
✍بخش دوم؛
شعربازی که تمام میشد، دفترم را برمیداشتم و هرچه درد دل کرده بودیم مینوشتم. تقریبا همیشه دفترم همراهم بود. روزی شیشهی عطرم توی کیف شکست و دفترم آغشته به عطر شد...
داشتم دانه دانه کتابها را جا به جا میکردم که بوی تلخ و گزندهاش بینیام را سوزاند، و بعد هجوم خاطرات سیاه را توی مغزم حس کردم.
در کسری از ثانیه پرت شدم ته آن دالان تاریک که در نوجوانی در آن گیر افتاده بودم. تا به خودم بیایم اشکم جاری شده بود. نمیدانم یکهو سر و کلهی آن دفتر از کجا پیدا شد!! ده سال خانهتکانی، اسباب کشی و ... انگار گوشهای قایم شده بود تا درست در همین لحظه خودش را بکوبد توی صورتم.
باورم نمیشد آن روزها تمام شدهاند. دالان تاریکی که روزی فکر میکردم بیرون آمدن از آن غیرممکن است، تمام شده بود و من ده سال بود که در روشنی بودم و حتی در ذهنم هم یادآوریاش نکرده بودم.
سرم را به کتابها تکیه دادم و زار زار گریه کردم. انگار میخواست به من یادآوری کند روزهای سخت رفتیاند. چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند...
چشمانم از فرط گریه به سوزش افتاده بود. کاغذها را تک به تک پاره کردم و ریختم توی سبد بازیافت تا برای همیشه درِ آن دالان را گِل بگیرم.
مُشتی آب خنک توی صورتم پاشیدم، سبک شده بودم. انگار ده سال آن دالان تاریک با دهانی باز منتظر مانده بود تا من برگردم.
نفس عمیقی کشیدم. تمامش کرده بودم.
راستی که فراموشی یکی از بزرگترین نعمتهای خداوند است...
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshi=YmMyMTA2M2Y=) 💠
#جواهرات_سلطنتی
با کلی شوق و ذوق برای خودت کیف هندزفری بخری و چندروز بعد آن را توی این وضعیت ببینی!
حالا مگر آدم دلش میآید که خالیاش کند؟!
#اسما
با جان و جهان باش ...🌱
💠
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshi=YmMyMTA2M2Y=) 💠
#تو_را_من_چشم_در_راهم
پسرک تازه از پوشک گرفته را شستم و خودم را هم که توسط ایشان آبیاری شده بودم، آب کشیدم. با تنی سوزان و پاهایی لرزان از حمام بیرون آمدم.
باید هر چه زودتر این تب لعنتی جمع و جور میشد و گورش را گم میکرد. سه روز بود افتاده بودم.
هر راهکاری بلد بودم به کار بستم. حمله همهجانبه قرص، شربت، دمنوش، دوش آب گرم، آب جوش، زیر دو تا پتو و منتظرِ خوابیدن التهاب...
نفسهایم به شماره افتاده بود. راه گلویم کمی باز شده بود، ولی میدانستم که هنوز راه درازی تا بهبودی در پیش دارم.
از شانس من هم ماه آخر سال و دیر آمدنهای بابای خانه...
صدای بچهها اجازه نمیداد که خواب بر من غلبه کند.
یکی گریه میکرد: «فقط مامان باید شلوار پام کنه»،
صدای برخورد توپ به لوستر و هیییییین کشیدن بقیه،
یکی با بیقیدی از همان دور گفت: «شب بخیر» و رفت...،
یکی هم آمد و پتوهای روی تنم را صاف و صوف کرد و شب بخیر گفت و رفت که برادر کوچکش را به ضرب و زور کدو قلقله زن و شنل قرمزی بخواباند.
خانه ساکت شد.
خبری از آن یکی نبود...
چند روزی بود که دادگاه تفتیش عقاید داشتیم. چه قاضی سختگیری داشت، و من تبدار.
غصهام شد. روحم تب کرد.
هرچه باشد، مادرت هستم. هر چقدر متفاوت از تو باشم. هر چقدر تو را نفهمم. هر چقدر حرفهایم مزخرف باشد. هر چقدر بیمنطق بنمایانم...
من مادرت هستم!
🔹ادامه دارد ...
✍بخش دوم ؛
اشکها راه خود را پیدا کرده بودند و بدون اختیار من، سرازیر شده بودند. غصه میخوردم و با خود ناله میکردم. شاید هم هذیان میگفتم.
چشمانم گرم شد. تبم کمی فرونشست و خواب بر من غلبه کرد. در عالمی بین خواب و بیداری، بوسهای نرم را بر دست راستم که از پتو بیرون مانده بود احساس کردم. تمام حسگرهای بدنم فعال شد. بو کشیدم. جنس لبانش را مرور کردم. حرکت آرام پایش را شناختم.
خودش بود؛
آن یکی ...
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshi=YmMyMTA2M2Y=) 💠
#نوروز_مبارک
ناگهان؛
شیشههای خانه بیغبار شد...
آسمان نفس کشید...
دشت بیقرار شد...
بهار شد...!!!
#سعيد_بيابانكى
با جان و جهان باش🌱
💠(https://ble.ir/janojahan) (http://eitaa.com/janojahanmadarane) (https://rubika.ir/janojahaan)
(https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshid=YmMyMTA2M2Y=) 💠
#نگاهدار_سررشته_تا_نگه_دارد
#روایت_شما_از_سررشته
#ششم
#کتابی_برای_تمام_سنین
کنار رختخواب نرگس طبق روال هر شب نشسته بودم تا خانوم بخوابد!
در همان حین مشغول مطالعهی کتاب سررشته بودم، که نرگس گفت: «مامان بیا یه داستان تو برای من بخون، یه داستان هم من برای تو!»
رفت و دفتر نقاشیاش را آورد، که بعد از خواندن من، از روی دفتر نقاشی برایم داستان بخواند!
بعد گفت: «از اون داستانها که بچه ها هم توش هستن بخون.»
کمی کتاب را بالا و پایین کردم ببینم داستانی هست که بتوانم برایش بخوانم یا نه.
چشمم به داستان « سعیات رو بکن » خورد.
شروع کردم به خواندن داستان ماو از همان اول سوالات نرگس شروع شد؛
- مامان! علی، آقاشونه؟
- نه مامان. پسر بزرگشونه.
- مامان یک ماه چند روزه؟
- یعنی سی شب بخوابی و بیدار شی، ۱,۲,۳,۴,...
داستان داشت برایش جذاب میشد، دفترش را گذاشت کنار و گفت: «من داستان خودمو فردا برات میخونم» و بعد ادامه دادیم به خواندن و دوباره سوالات نرگس شروع شد؛
- مامان حج کجاست؟
- جایی که خونهی خدا اونجاست
- مامان خونهی خدا کوچیکه؟
- نه مامان اونجا خیلی بزرگه
- مامان چرا آدما میرن اونجا؟
- برای زیارت خانهی خدا و ..
- مامان مدینه کجاست؟
- مسجد پیامبر اونجاست
همینطور سوال میکرد تا اینکه به صفحهی آخر داستان رسیدم. صورتم را برگرداندم که ببینم چرا دیگر سوالی نمیپرسد!
ناباورانه دیدم خوابش برده...
#مرضیه_رضایی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan 💠
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
دخترم: مامان! بیچاره امام خمینی!!!!!
من: هان؟؟؟؟؟
دخترم: چون حاج قاسم رو ندید!!!!!
#سیده_مرضیه_حسینی
سخن از جان و جهان در جان و جهان🌱
💠
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan 💠
#عطر_رمضان
نمیدانم درست است یا غلط، اما من به نماد ها،نشانه ها،آداب و مناسک اعتقاد دارم.
انار یلدا، سفره هفت سین، رنگ سبز عید غدیر و چراغانی نیمه شعبان و...
دوست دارم برای هر معنایی و هر روز خاصی نشانه هایی بچینم تا جلوی چشمم باشد، انگار اینطوری ارتباطم با آن معنا پررنگ تر میشود.
ماه رمضان که میشود دلم میخواهد یک چیزهایی را جلو چشم بیاورم و یک چیز هایی برود کنار، مثلا دوست دارم کتاب های متفرقه را از روی میزم و دور و بر خانه جمع کنم، به جایش هر گوشه خانه مفاتیحی تسبیحی چیزی جلو چشمم باشد که یادمبیاورد در چه لحظات عزیزی هستم.
چند باری توی مادرانه صحبت از سفره رمضان بود. بعضی ها گوشه ی خانه سفره ای انداخته بودند از رحل و قرآن اعضای خانواده تا مهر و تسبیج و سجاده هایشان. بعد با چند شاخه گل و عطر مزینش کرده بودند، هر بار به خودممیگفتم چه قشنگ! یادم باشد سال بعد من هم سفره زیبایی برای ماه مبارک پهن کنم گوشه ای از خانه که این روز ها و لحظات مبارک را بهمان یادآوری کند.
امسال که شروع ماه رمضان و عید نوروز نزدیک بهم بود همه ی اینها از یادم رفته بود، هفت سین گوشه ای از خانه پهن شده بود اما حواسم به سفره ی ماه مبارک نبود، صبح که بیدار شدم نگاهی به خانه انداختم، بوی عید می آمد. هفت سین و شیرینی و شکلات روی میز یادم آورد نوروز است، ولی نشانی از روز اول ماه مبارک نبود.
دست و صورتم را شستم،وضو گرفتم و شیرینی و شکلات ها رو از روی میز برداشتم، رومیزی ترمه را پهن کردم و رفتم سراغ قرآن ها و مفاتیح، بعد هم چند شاخه ی گل و عطر...
بوی رمضان در خانه پیچید
با جان و جهان باش ...🌱