eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
531 دنبال‌کننده
1هزار عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ انتظار داشت مادربزرگم با اکران دوباره لبخندش از او تشکر کند. اما دختر به گفتن مرسی، اکتفا کرد و در را محکم بست. هوای بیابان سوز داشت و آفتابْ سرد می‌تابید روی خارها و بوته‌های خشک. دو چترباز تازه فرود آمده بودند و باید پنج کیلومتری با همه ادوات و کوله‌ی چتر تا پادگان پیاده می‌رفتند. حسین پاکت سیگار خالی‌اش را توی دستش مچاله کرد. زل زد توی چشم‌های کاوه و در حالی‌که بخار نفسش توی هوا پخش می‌شد گفت: «روز اولی که اومدم میدون تیر، افسره داد کشید از این به بعد اسلحه‌تونْ ناموس‌تونه. وقتی تو باشگاه افسران دیدم هرکی مست و پاتیل داره با زن اون یکی می‌رقصه، فهمیدم اگه یه روز ارتش شاهنشاهی شکست خورد، دنبال اشکال توی اسلحه‌هاش نگردم!» لبخند کاوه ماسید روی صورتش. حسین علیه تمام قوانین نانوشته رفاقتشان کودتا کرده بود. کاوه چاقوی ضامن‌دارش را چپاند توی جیب شلوار و بی آنکه به رفیق سابقش نگاه کند، زیر لب غرید: «جمع کن بریم. من روز آخر ماموریتمه. نمی‌خوام توبیخی بزنن.» بعد هم پشت به خورشید کرد و راه افتاد سمت موقعیت فرضی مَقر. حسین قطب‌نما را توی دستش فشرد. سال بعدْ درست در روز بخشیدن بحرین به آل‌خلیفه، در صد و هشتاد و چهارمین پرش‌اش، چتر پدربزرگم باز نشد. خرد شدن استخوان پای راستش بعد از برخورد با زمین، او را از خدمت در یگان مخصوص چترباز برای همیشه معاف کرد. فکر می‌کنم تمام ارتشی‌ها، آن روز حس تحقیرآمیز بدی داشتند. شاید همه‌شان سرها را پایین انداخته بودند تا به چشم خود نبینند که جان و خون و زندگی‌شان را برای دفاع از مرز و خاکی کف دست گرفته‌اند که به اشارتی، یک استانش شوهر می‌رود. پای پدربزرگم تا آخر عمر پا نشد؛ و وقتی فهمید کاوه عضو ساواک بوده، تا آخر عمر پای هیچ‌کدام از دوستانش را به خانه‌اش باز نکرد. اواخر سال پنجاه و شش همه توی خانه جلوی تلویزیون جمع شده بودند. پدربزرگم انتهای اتاق به پشتی تکیه داده بود و پایش را می‌مالید. کارتر، شب سال نوی میلادی به تهران آمده بود و فرح دستش را حلقه کرده بود دور بازویش. وقتی تصویر شاه توی تلویزیون آمد و نظامیانِ اطرافشْ «جاوید شاه!» گفتند، پدربزرگ چهل ساله‌ام ساکت ماند. به نظرش دیگر شاه و سلطنتش جاویدان نبودند‌. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
معلم پسرم دو‌ روز تکلیف نداده بود و کارهایی برای دهه فجر تعریف کرده بود که یکی‌شان روزنامه‌دیواری بود. برای فعالیت‌های مختلف مثل ساخت کلیپ، خواندن سرودهای انقلاب، روزنامه دیواری و ساخت پرچم، امتیازهای مختلفی گذاشته بود و انجام یکی از کارها را به جای تکلیف، اجباری کرده بود. بچه‌ها به خواست خودشان برای انجام تکلیف، مدل گروهی یا تکی را انتخاب کردند. معلمشان تقریباً یک زنگ کامل در مورد نحوه درست کردن روزنامه‌دیواری و محتوا برایشان توضیح داده بود و بچه‌ها کاملاً متوجه چگونگی انجام کار شده بودند. من به پسرم پیشنهاد دادم به فکر یک ایده خلاقانه برای شکل روزنامه دیواری باشند که فقط یک مستطیل ساده نباشد. با گفتگو و پیشنهادات مختلف به شکل هواپیما رسیدیم؛ نمادی از هواپیمای امام. همه‌ اعضای گروه استقبال کردند. چون ابعادش بزرگ‌بود، من هم برای کشیدن و بریدنش کمک کردم. و بعد بچه‌ها با مشورت همدیگر در مورد مطالب و عکس و ...، روزنامه را تکمیل کردند. ▪️▪️▪️ معلمشان از دیدن کارهای بچه‌ها خیلی ذوق کرده بود، از همه بیشتر از دیدن این هواپیما. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ پسرم تعریف کرد: چهارنفری روزنامه‌دیواری را از اتاق پرورشی بردیم بالا. توی راه معاون می‌گفت: «مواظب باشید هواپیما سقوط نکنه.» رفتیم‌ توی کلاس. استادمان خیلی خوشش آمد. از همه گروه‌ها با روزنامه‌دیواری عکس گرفت. بعد به بقیه گفت: «بشینید، ما بریم کلاس‌های دیگه.» چندتایی هواپیما را گرفته بودیم. از اولین کلاس شروع کردیم. استاد یک‌دفعه در کلاس را باز می‌کرد و داد می‌زد: «برید کنار! باند فردگاه رو خالی کنید. هواپیمای امام داره فرود میاد.» معلم‌ها وسط درس دادن شوکه می‌شدند. گوشی بیرون می‌آوردند و ازمان فیلم و عکس می‌گرفتند. بعد استاد تند تند توضیح می‌داد این روزنامه‌دیواری است و چه چیزهایی تویش نوشته شده. چندتا شعار می‌داد و بعد بیرون می‌آمدیم و می‌رفتیم کلاس بعدی... کل کلاس‌های دو‌طبقه که چهارم و پنجم و ششم بودند، رفتیم. حتی کلاس پیش دبستانی‌ها هم رفتیم! توی کلاس چهارم معلمشان می‌خواست ریاضی درس بدهد. تا ما رفتیم داخل کلاس، همه تعجب کردند. استاد با هیجان و تند تند توضیح داد این هواپیمای امام است و ... معلمشان گفت: «عه چه جالب ما درس امروزمون اندازه‌گیری‌هاست و اشکال هندسی.» از رو‌ی هواپیما اشکال را از بچه‌ها پرسید. - این پنجره‌ها چیه؟ بچه‌ها گفتند: «مربع!» - بالش چیه؟ - متوازی‌الاضلاع! بعد سطح هواپیما را دست کشید و گفت: «به این میگیم مساحت. واحد اندازه گیری این روبان‌های پایین چیه؟» - سانتی متر برای هر کلاس هم اسم یک پایتخت را گذاشته بود. از بغداد که کلاس همسایه بود تا اسلام آباد و پکن و ... هواپیمای امام کل منطقه فرود آمده بود. بعد از فرود هواپیمای امام در منطقه خاورمیانه و کشورهای اطرافش، روزنامه‌دیواری را روی دیوار مدرسه نصب کردند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
به لیست سابقه‌ی خرید فروشگاه اسنپم نگاه می‌کنم. سه سالی می‌شود که پوشک بچه و پوشینه بزرگسال عضو ثابت لیست خریدم شده‌است. و سه سالی‌ست که دیالوگ ثابت صبح‌های خانه‌ی ما این‌است: «الهی خدا از سرش نگذره هر کی تو، آتیشِ فتنه رو انداخت به جون ما. تو یه کاسه‌ی آب‌خوری هم از خونه‌ی بابات نیاوردی. حالو گستاخ شدی، وصله‌ی ناجور به من می‌زنی. ما یه لیوان آبی از دستمون کُپ شد ریخت رو دُشکو. حالو ضِیفه میگه بیو مامی شورتت کنم. ای تُهمَتا رِ برو به مامانت بزن. بچه‌م خوبه، خونَش خوبه، پولش خوبه، نَنه‌ش بَده؟! اگه نمی‌خوی بیویم خونَت رُک بوگو. ای کارا چیچیه؟!» بچه‌ها همه باهم به یک اتاق پناه می‌برند. کوچک آخری را هم از لای در می‌دهم تو و در را می‌بندم. نفس عمیق می‌کشم و به ساعت نگاه می‌کنم‌. به خودم دلداری می‌دهم که در قله‌ی سینوس خَشمش قرار دارد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ با خودم می‌گویم: «طاقت بیار دختر! تا چند دقیقه دیگه فروکش می‌کنه.» خیلی نمانده تا زمان اثر سرترالین و کوئتیاپین فرابرسد. و می‌رسد. آخیشی می‌گویم. سطل دستشویی را خالی می‌کنم و لباس بلند و شلواری که به قاعده‌ی یک سینی پشتش خیس است را به دل لباسشویی می‌سپارم. خدا را شکر بعد از آبکشی، نور پنجره مستقیم به فرش خیس می‌تابد. حالا بچه‌ها با لگو اثرهای هنری‌شان را خلق کرده‌اند و یکی‌ یکی برای ارائه‌ به سمت مادربزرگشان می‌برند. مادربزرگ هم با لباس تمیز و خشک، فارغ از حالت فراموشی چند دقیقه پیش، ذوق نوه‌های هنرمندش را می‌کند که به پسرش رفته‌اند. پدرِ خانه که برمی‌گردد، بچه‌ها از سر و کولش بالا می‌روند. همسرم دست مادرش را که می‌بوسد پیرزن در گوش پسرش می‌گوید: «خدا خیرش بده. حقش گردنمون حلال باشه. خیلی زحمتمون می‌کشه» همسر نگاهی به لباس‌های پهن‌شده روی شوفاژ می‌اندازد و یک نگاه خستگی در آور به من. و این داستان می‌رود که هر روز تکرار شود... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_برای_کشور شعاردهنده توی بلندگو فریاد می‌زد: «این همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده!» خانم بغل دستی‌‌ام آرام، جوری که فقط صدایش به من و دور و بری‌ها می‌رسید، تکرار می‌کرد: «این همه لشکر آمده، به عشق کشور آمده!» چند بار پشت سر هم شعار را توی دهانش مزه مزه کرد. هر بار توی چشم‌هایش نگاه کردم و لبخند زدم. دفعه آخر که سیل جمعیت داشت مرا با خودش می‌کشاند طرف دیگر، ترمز زدم و کنارش ایستادم. پرچم کوچک ایران را توی مشتش گذاشتم و گفتم: «آدم دستی دستی خونه‌ش رو یتیم نمی‌کنه خواهر جان!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
. وارد اتاق عمل با دیوارهای صورتی می‌شوم. این‌بار جراحت، شدیدتر از همیشه است. تنی چاک‌خورده، که خبر از درگیری شدید می‌دهد! دو دستیار ارشد، کنارم نیستند. ناچار میان دو دستیار ناشی قرار می‌گیرم که از قضا یکی‌شان مجرم اصلیِ این جنایت فجیع است و صِغر سنی‌اش، مانعِ تراشیدن هر حکمی در دادگاه علیه او شده است. جراحی تن خسته‌ی کتاب داستان را آغاز می‌کنم؛ چسب، قیچی! یاد کلاس چهارم می‌افتم و موضوع اولین انشاء؛ دوست دارید وقتی بزرگ شدید، چکاره شوید؟ آن سال‌ها که فرزند کمتر، طعم‌دهنده‌ی مجاز شیرینی زندگی بود، مادری برایم معنای شغل نداشت و بیلبوردهای سطح شهر به من این‌گونه القاء کرده بودند که مادری جبرِ زنانه‌ای است برای بقای نسل و منطق می‌گوید: «جبر کمتر، زندگی بهتر.» پس این‌گونه آرزو کردم و نوشتم: «دوست دارم وقتی بزرگ شدم، جراحی موفق باشم که نامم همه‌ی قله‌های علمی دنیا را فتح کند.» به اتاق عمل برمی‌گردم، جراحت بیش از انتظار است و عمیق... چسب، قیچی! این دو دستیار ناشی هم ایستاده‌اند بالای سرم و دائم پچ‌پچ می‌کنند، انگار نه انگار یکی‌شان مجرم است و انگار نه انگارتر که، این‌جا اتاق عمل است. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ باز سوار بر اسب خیال به کلاس چهارم می‌روم، انشایی که بسیار مورد استقبال واقع شد و عاملی برای جهت‌دهی من به سمت تلاش برای قبولی تیزهوشان و جبری برای رفتن به علوم‌تجربی و ترسی از ازدواج و دوری از آن به عنوان متهم اصلی بازماندن از پیشرفت‌های علمی و عملی بود. زخم آخر را هم بخیه می‌زنم. دستیارها دست می‌زنند و می‌خندند، انگار نه انگار که این‌جا... از اتاق عمل خارج می‌شوم و به دو دستیار بزرگ‌تر که از مدرسه بازگشته‌اند خبر سلامت بیمارشان را می‌دهم؛ «تمام تلاشم را کردم، الحمدلله بیمارتان به زندگی بازگشت.» هرچند که هم من می‌دانم و هم خانواده‌ی بیمار‌ که این کتاب با این جلدِ پاره و تنِ معلول، دیگر آن کتابِ سابق نمی‌شود. یاد آن انشا می‌افتم و آرزویی که برآورده شد اما نه از طریق قبولی تیزهوشان و نه با رشته تجربی رفتنم. حالا من یک مادرم، مادری که فرزندانِ بیشتر، شیرین‌کننده‌ی مجاز زندگی‌اش هستند. مادری که نه تنها با انتخاب شغل مادری، جراح کتاب داستان‌ها و عروسک‌های مجروح و زخمی شد، که با این یک تیر، کلی نشان دیگر را هم به هدف نشاند. مربی مهدِ دختر خردسالم و معلمی برای دختر کلاس چهارمی‌ام، استاد هنرمند نقاشی دخترم و نویسنده‌ی داستان‌های شبانه، پرستاری برای تب‌های پاییزی خانواده و مشاوری برای مادران کم‌تجربه، خیاط زانوهای ریش‌ریش شده‌ی شلوارها و متخصص اطفال خانواده‌ام. آشپز رستوران صورتی‌ خانه‌ام و خلبان هواپیمای خیال فرزندانم، مهندس خانه‌سازی‌های کودکانه و فارغ‌التحصیل دانشگاه مادری‌ام... من مادر شدم و با کسوت مادری، تمام عناوین شغلیِ موضوع‌ انشا‌ء کلاس چهارم را، جامه‌ی عمل پوشاندم. حالا فرزندانم مقابل لبخند رضایتم نشسته‌اند و با احتیاط، تنِ تازه التیام‌یافته‌ی کتاب داستان‌شان را ورق می‌زنند در‌حالی‌که، دختر کلاس چهارمی‌ام مشغول نوشتن انشاست... عنوان انشاء: «دوست دارم در آینده مادر شوم.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan