eitaa logo
آکادمی جریان
608 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آکادمی جریان
‌‌ ✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.✨ 🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 🌷وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ 🌷وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ ‌‌💚اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يااَباعَبدِالله الْحُسَيْن عَلَيْهِ السَّلامُ
هدایت شده از آکادمی جریان
بسم رب الشهدا✨ سلام✋🏻 صبحتون شهدایی🦋 یه‌سلام‌بدیم‌به‌آقامون‌صاحب‌الزمان! السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🍃
هدایت شده از آکادمی جریان
🌿🌱
هدایت شده از آکادمی جریان
هدایت شده از آکادمی جریان
224.mp3
2.01M
صوت زیارت عاشورا💐
هدایت شده از آکادمی جریان
استغفار یادتون نره ☺️
4_5843953599264063622.mp3
7.9M
ماه عسل6 🌷🌷
💕 🌸 تا سوت مسابقه زده شد، به آن، امتیاز های راضیه اوج می گرفت و رنگ کارت تغییر می کرد. بالاخره هم حریف، تنها با سه امتیاز و شکست از زمین خارج شد. نوبت دوم مبارزه هم داشت شروع می شد. راضیه کنار زمین منتظر ایستاده بود. چند دفعه اسم حریف خوانده شد اما کسی برای مبارزه به زمین نیامد. راضیه به اطراف نگاه می انداخت تا شاید حریف خودی نشان دهد؛ اما خبری نشد تا اینکه از بلندگو اعلام کردند:《 حریف از مبارزه انصراف داد.》 پاهای من هم داشتند از دویدن انصراف می دادند اما باز ان را وادار به عجله کردم. هر چه پیش رفتیم، انگار سیاهی شب بیشتر و بیمارستان دورتر می شد. آقای مرادی و علی جلوتر از ما مردم را کنار می کشیدند و پیش می رفتند. هر لحظه جمعیت مضطرب، بيشتر خود را نشان می داد. به نزدیک بیمارستان که رسیدیم دیگر جای دویدن نبود و آقای مرادی و علی از نگاهمان محو شدند. هر چند دقیقه یک بار آمبولانسی آژیر کشان نفس ها را حبس می کرد جمعیت را می شکافت و وارد بیمارستان می شد. هر کسی سعی داشت با سرعت، خودش را به ورودی بیمارستان برساند. عمه چادرش را محکم گرفته بود و با صدا اشک می ریخت. وارد بیمارستان که شدیم عمه با هول و ولا گفت:《 کجا باید بریم؟؟ آقایی که زنگ زد، نگفت راضیه کجاست؟!!》 _گفت بیاین اتفاقات، طبقه سوم.
🌸 💕 شروع به دویدن کردیم. چادرم را کمی بالا گرفتم تا مزاحم حرکت تند پاهایم نشود. با این پاها، چقدر با راضیه و پدر و علی مبارزه کردیم تا برای مسابقه آماده شویم. در آن هیاهوی سروصدا و تشویقش، ذهنم خاطرات راضیه را به تندی ورق زد. روز مسابقه را مرور می کردم‌. آن دم صبحی که هنوز اسمان، تیرگی خود را کامل پس نزده بود. راضیه قبل از این که از خانه خارج شویم، نماز جماعت و دعای توسل خواند و به مادر گفت:《 دوست دارم سالم بشم و تنم قوی باشه تا وقتی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) ظهور می کنن، توانایی سربازیشون رو داشته باشم.》 به سالن که رسیدیم؛ راضیه داشت گوشه ی زمین بدنش را گرم می کرد که نسرین با شتاب به سمتش آمد. _راضیه من و تو افتادیم با حریفایی که خیلی خطا می کنن! حالا چیکار کنیم؟ من خیلی استرس دارم. لبخندی بهش زد و گفت:《 هیچ اتفاقی نمی افته. نگران نباش》 نه امید از هم دردی راضیه برگشت و پیش بقیه رفت. مسابقه شروع شد و نوبت به راضیه رسید. با جدیت تمام وارد زمین شد و نگاهش را به چشمان حریف دوخت. تا سوت مسابقه زده شد...
⛅️ ✨ همه به‌ طرف اتفاقات هجوم می بردند ک هر سوزنی بینشان می انداختی، بین افتادن و ماندن می ماند. هر آمبولانس و ماشین شخصی حامل مجرومی که به بیمارستان می رسید، سریع مجروح را روی برانکارد یا بین پتو افتاده بود به اتفاقات می برد. با دیدن این صحنه ها، دل ها آشوب و عجز و ناله شان برای ورود به اتفاقات بیشتر می شد. برای آرام گرفتن قلبم زیر لب هر سوره ای را که حفظ بودم، می خواندم. مقابل در اتفاقات رسیدیم و با دیواری از نگهبان، با دستان قفل شده و در هم مواجه شدیم.عمه خود را به کنار نگهبانی رساند و بین همهمه ها صدایش را بالا برد. _ببخشید آقا! دختر برادرم رو آوردن اینجا باید بریم پیشش. نگهبان با صورت غرق نشسته و سرخ شده گفت:《 همه اینایی که اینجا هستن یکی از خانواده شون زخمی شده و تو این هست. ما هم اجازه نداریم کسی رو راه بدیم.》 ناگهان با صدای زنگ خطر آمبولانسی، نگهبانان با هجوم مردم چند صدم به عقب رانده شدند. یک پرستار و پسری شانزده، هفده ساله، با موهایی آشفته و صورتی رنگ پریده و رو رفته که پیراهن سفیدش را گل های خونی به هم ریخته بود...