eitaa logo
آکادمی جریان
611 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بسمی تعالی✨ 🌿ای فصل قشنگ یار کی می آیی؟ لبخند شکوفه زار کی می آیی...؟ بیا که رایت منصور پادشاه رسید نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید🌻 جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت کمال عدل به فریاد دادخواه رسید🌹 سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید🌺 کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید🌼 بزن رو لینک عضو کانال زیر بشین و از پست های کانال استفاده کنین🙏✨ https://eitaa.com/montazeran_313sm/193422952 8C83ebdeab1c زود عضو کانال شو تا یکی از سربازان امام زمان باشید🌺💐 💐✨الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج✨💐
سلام‌ࢪفقای‌ ⬇️ هندزفریاتون ... ؟ 🎧
1_69025379.mp3
11.63M
من دوست دارم یه ادم دیگه بشم 🥺
هدایت شده از آکادمی جریان
61a1b7e26635a4d079017b2b_4514981603641319313.mp3
38.28M
دعا افتتاح معجون شب های رمضان 🍃🌿
🌻 ناگهان لبخند از صورتش رخت برچید و چهره اش گرفته شد. _محبوبه یه قضیه‌ایه که خیلی اذیتم می کنه. سرم را تکان دادم و منتظر شنیدن شدم. _آقای مظفری راننده سرویس مدرسه مون خیلی با بچه ها خوش‌و‌بِش می‌کنه. البته اونا هم خوششون میاد ک خیلی باهم راحتن. هاله اشک در چشمانش دودو می‌زد. _سی دی موسیقی میارن تا راننده توی ماشین پخش کنه.منم به آقای مظفری گفتم مگه مدرسه بهتون تذکر نداده آهنگ نذارین. _خب اون چی گفت؟ _بچه ها نداشتن چیزی بگه. توی اون یه هفته ای هم که بخاطر مدرسه آهنگ نذاشتن منو تا خونه نمیرسوند و از سر چهارراه محبور بودم ده دقیقه پیاده روی کنم تا خونه. به جای آقای مظفری بچه ها گفتن بابا چه اشکالی داره؟ میخوایم خستگیمون در بره. دستمالی از کیفم در آوردم و به راضیه دادم تا خیسی صورتش را پاک کند. _میگم من دوست ندارم گوش بدم. مسخره ام میکنن و میگن راضیه تو آخوندی! منم حرف دلم را زدم و گفتم ما با شنیدن این آهنگا خودمون رو از یه سری چیزا محروم میکنیم که اگه بدونیم چیه از غصه دق میکنیم... چشمی که حرام ببینه توفيق پیدا نمیکنه که امام زمانش را ببینه. گوشی هم حرام بشنوه توفيق پیدا نمیکنه صدای امام زمان رو بشنوه. به چشمانش خیره شدم. دانه های اشک بی معطلی می ریختند. دستانم را باز کردم و بین بازوهایم گرفتمش. _نگران نباش. وقتی تو نخوای گناه کنی خدا هم کمکت می‌کنه. مطمئن باش همین حرفت تاثیر خودش رو گذاشته. گونه اش را بوسیدم و با خنده گفتم:《من غیرتی هستم. هوا داره تاریک میشه خودم می رسونمت.》 به راه افتادیم و سوار ماشين شدیم. حرف هایی توی ذهنم بود که میخواستم برایش بگویم.
🌸 🎀 _ما بچه مسلمون.بچه شیعه تا حالا شده یه بار قرآن رو با ترجمه ختم کرده باشیم؟ اگر از آدم پرسیدن که این قرآنی که خدا به عنوان دستور العمل زندگی برات فرستاده، تو یه بار کامل خوندیش؟ چی می خوایم بگیم؟ مگه شش صد صفحه بیشتره؟ به طرفم برگشته بود و بادقت گوش میداد. _راست می‌گیا! یعنی میشه به وقتی بذاریم و این کار رو انجام بدیم؟ _آره. مثلا روزی نصفه صفحه. روز پنج آیه رو شروع کن با ترجمه بخون. _خب از فردا شروع میکنم به خوندن تا یه باز قرآن رو ختم کرده باشم. تمام خاطرات راضیه در ذهنم بالا و پایین می شدند تا خودشان را زودتر نشان دهند، اما دیگر وقتی برای فکر کردن نمانده بود. از پله ها بالا رفتم و دنبال آی‌سی‌یو میگشتم که پدر و مادر راضیه را آخر راهرو دیدم. چه خمیده شده بودند. نمی دانستم چه عاقبتی در انتظارشان است؛ اما جز ختم به خیر چیزی نمی توانست باشد.
🦋 🚎 (باتشکر از زحمات دبیر گرامی) وارد مدرسه که شدم از دیدن حال بچه ها تعجب کردم و ترسیدم. هیچکس به کلاس نرفته بود. در حیاط جمع شده و گروه گروه نشسته بودند. صدای گریه از گوشه و کنار شنیده می‌شد. به سرعت به طرفشان رفتم. _بچه ها چی شده؟!چرا گریه میکنین؟! تا من را دیدند داغشان تازه و صدای گریه‌شان بلندتر شد. یکی از بچه ها بین هق هقش گفت:《خانم دیشب توی حسينيه سیدالشهدا انفجار شده. یکی از بچه های خودمون هم اونجا بوده و زخمی شده.》 چهره دانش آموزان انگشت شماری که به حسينيه می رفتند را از ذهنم رد کردم. _از بچه های کدوم کلاس بوده؟ _کلاس دوم. بدنم داغ شد و قلبم شروع به کوبش کرد. قدم هایم را تند کردم و جلو تر رفتم. تا بچه های کلاس دوم‌را ديدم نزدیک شدم و بی هیچ مقدمه ای پرسیدم:《بچه ها کی تو حسينيه مجروح شده؟》 ناگهان گریه‌شان بالا گرفت و از بین زمزمه ها یکی گفت:《خانم راضیه کشاورز که خیلی دوسش داشتین.》 دستانم سست شد. کیفم به سر انگشتانم بند بود. بهت زده فقط به بچه ها خیره شده بودم. نمی توانستم جلوی آنها خودم را ببازم. با صدای خش دار گفتم:《ان‌شاالله زود خوب میشه و باز هم میاد سرکلاس.》 اما با گفتن این حرف خودم هم آرام نشدم. از کنار بچه ها عبور کردم و به دفتر رفتم. دبیر ها هم در حال صحبت درباره این قضیه بودند. سلامی کردم و روی یکی از صندلی ها نشستم. راضیه و خاطراتش تمام ذهنم را پر کرده بود. انگار همین دیروز بود. تا وارد کلاس شدم صدای دست و هورا بچه ها بالا گرفت. نگاهی به تخته که پر از نوشته تبریک بود انداختم. _شمع شدی شعله شدی سوختی، تا هنرت را به من آموختی. بچه با هم شعر را سر دادند و بعد راضیه جلو آمد و شاخه گلی را به سمتم گرفت. _خانم جمشیدی روزتون مبارک. چقدر آن روز خوشحال بودم. ناگهان چیزی به یادم آمد. زیپ کیفم را باز کردم و برگه امتحانی کلاسشان را بیرون کشیدم. زیر و رویشان کردم تا بالاخره آن را یافتم. هاله اشک باعث لرزش برگه در نگاهم شد.
🌻 ✨⛅️ برگه راضیه که همیشه اولش را با(بسم‌الله الرحمن الرحیم) و (یا زهرا سلام الله علیها) آغاز و (با تشکر از زحمات دبیر گرامی) ختم می‌کرد با چشم کاویدم. راضیه خیلی وقت ها باعث تعجبم میشد و دردل تحسینش می‌کردم. یکی از روزهایی که مدرسه تعطیل شد و دانش آموزان با عجله و تنه زدن به هم از در کم عرض سالن بیرون می رفتند تعدادی از معلم ها کناری ایستاده بودند تا هجوم بچه ها کمتر شود. ناگهان سرم را برگرداندم و راضیه را ديدم. _راضیه جان شما چرا نمیری؟ لبخندی زد و گفت:《خانم من عجله ای ندارم》 _سرویسی نیستی؟ _بله سرویسی هستم اما صبر میکنم تا خلوت تا بشه. اکثر بچه ها که خارج شدند او هم خداحافظی کرد و راهی سرویسش شد. با نگاه رفتنش را همراهی کردم و بعد رو کردم به دبیر پرورشی و گفتم:《این دانش اموز چه دختر خوب و باوقاریه.》 خانم دادفرد نگاهش را به سمت راضیه کج کرد و با لبخند رضایتی گفت:《این دانش آموز نمازش رو هم خونده.امروز که نماز جماعت برگزار نشد چندتا از دانش اموزا اومدن توی اتاق کنار معلما نماز خوندن.》 با حسرت بیشتری راضیه را تماشا کردم و ادامه دادم:《وقتی وارد کلاسشون میشم اینقدر بچه ها سروصدا می‌کنند که بعضی ها متوجه ورود من هم نمیشن و فقط خانم کشاورز و علیپور به احترام بلند میشن. زنگ کلاس هم که میخوره تا من کلاس رو ترک نکنم اونا خارج نمیشن.》 همینطور که در ذهنم خاطرات راضیه را بیرون می کشیدم خانم مدیر وارد شد. _کلاسا رو تعطیل کردیم تا دعای توسل برای خانم کشاورز بخونیم. دبیران و دانش آموزان وارد نماز خانه شدند. هر کس گوشه ای نشست و زانویش را در بغل گرفت. یکی از دبیر ها جلو نشست و دعای توسل را خواند. انگار داغ دل بچه ها تازه شده بود. حتی کسانی که راضیه را نمی شناختند ناله کنان دعا می کردند.
💜 (من میخواستم شما رو خوشحال کنم) پایم را که به مدرسه گذاشتم صدای زنگ تفریح در همهمه بچه ها گم شد. هر چه به دیوار ها نگاه می کردم پارچه تبریک و تقدیری نمی دیدم. همین ذهنم را درگیر کرده بود. از راهرو گذشتم و وارد دفتر مدرسه شدم. بعد از احوال پرسی رو به مدیر که روی صندلی نشسته بود و برگه های روی میزش را مرتب می‌کرد گفتم:《مزاحمتون شدن شدن از وضعیت درسی راضیه بپرسم.》 مدیر با خودش زمزمه کرد:《راضیه کشاورز》 کمی صدایش را بلند کرد. _خانم بهرامی لیست نمرات راضیه کشاورز رو بیارین. از پنجره‌ای که روبه حیاط مدرسه بود بچه ها را که گروه گروه نشسته بودند یا راه ميرفتند نگاه کردم. تا لیست روی میز قرار داده شد مدیر برگه ها را مرور کرد و با لبخندی که روی لبانش نشست سربلند کرد. _نمره های راضیه عالیه اما کم پیش میاد این دختر گلمون رو ببینیم. الان یکی رو میفرستم بره سراغش. از صندلی برخاست و سمت معاون رفت. خوشحالی و رضایتمندی از قبل بیشتر شد اما دلیل کم کاری مدرسه را نمی دانستم. مدیر باز روی صندلی اش نشست و کمی بعد هم راضیه پابه دفتر گذاشت. تا من را دید سریع به طرفم آمد انگار چند روز دوری را تحمل کرده است. _سلام مامان خوبین؟ دلم‌براتون تنگ شده بود. با لبخندی جواب سلامش را دادم و دستانش را فشردم. راضیه به مدیر سلامی کرد و سرش را پایین انداخت و دستانش را به پشت گرفت. تعجبم را به زبان آوردم. _ببخشید من وارد مدرسه که شدم ندیدم برای مسابقه کاراته که راضیه مقام اول رو کسب کرده کاری کرده باشین؟ راضیه طوری که مدیر متوجه نشود با دستش آرام به بازویم زد. تعجب به مدیر هم سرایت کرد. به راضیه خیره شد. _راضیه که حکمش را نیاورد مدرسه. نگاهم سمت راضیه کشیده شد. سرش را نزدیک آورد و آهسته زمزمه کرد. _مامان نمیخواد درباره مسابقه و حکم قهرمانی چیزی بگین. من می خواستم شما رو خوشحال کنم. نمی خواستم کس دیگه ای بفهمه! ناگهان با شنیدن صدایی از فکر و خیالات بیرون آمدم. آقا و خانم علوی و چند مرد و زن گریه کنان به طرف آی‌سی‌یو می آمدند. نگران بلند شدم و دنبالشان به داخل رفتم. پارچه سفیدی روی جواد علوی خانواده اش را سیاه پوش کرد و امیدشان را ناامید. چیزی به بعد از ظهر نمانده بود که تخت کنار راضیه هم خالی شد. دیدن این ریسمان های پاره شده‌ی امید انگار برایم پیام و تلنگری داشت اما پذیرفتنش سخت بود. همینطور که در راهرو نشسته و نگاه منتظرم را به در آی‌سی‌یو دوخته بودم ادامه دارد...
4_5859206531370713438.mp3
7.34M
ماه عسل 10 🌷🌷
•💙🦋• دعای روز پنجم ماه مبارک رمضان🌙