هدایت شده از آکادمی جریان
جایی باشی که گنبد طلایی باشد ،
گلدسته باشد .
پنجره فولاد باشد ،
سقا خانه و نقاره خانه باشد.
تو باشی و امام هشتم ،
دیگر از خدا چه می خواهی .
خودش عین رویاست ،
رویایی که واقعی شده و رنگ و نور گرفته .
کاشی کاری و فیروزه ای شده ،
طلاکاری شده .
کبوتران بالا رفتند ،
تا ما را با خودشان ببرن به حال هوای زیارت .
زیارت امامی که رئوف است ،
وآماده ایم به در گاهش تا تبرک بجوییم
هدایت شده از آکادمی جریان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
هدایت شده از آکادمی جریان
56_aqayi_tahdir_vaqeaa_.mp3
971.1K
﷽
کسی هر شب سوره واقعه را بخواند(:✨
.
۱) از فضیلت خواندن سوره واقعه رفع فقر و تنگدستی است
.
۲) سوره واقعه باعث ایجاد برکت در زندگی میشود
.
۳) محبوبیت نزد خدا از فواید سوره واقعه است
.
۴) یکی دیگر از برکات و خواص سوره واقعه آسانی مرگ و بخشش اموات است✨💫
هدایت شده از آکادمی جریان
#قرارشبانهمون🌙
••التـــــماس دعــــــــــا••
حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب :
¹-قرآن را ختم کنید با قرائت سه بار سوره توحید🌱'!
²-پیامبران را شفیع خود گردانید با یک بار اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین🌱'!
³-مومنین را از خود راضی کنید🌱'!
یک بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات
⁴-یک حج و یک عمره به جا آورید🌱'!
یک بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر
⁵-اقامـه هزار رکعت نماز با سه بار خواندن:
یَفعَل الله ما یَشا بِقدرَتِهِ وَ یَحکُم ما یُرید بعزَتِه 🌱!
حیف نیست این اعمال پربرکت رو از دست بدیم؟🌿🙃
♡بسمربالشہید♡
کانالشــہیداحــمدمـــحــمـــدمشــلـــــب، وقفشہیدمشلب✌🏻❣
موضوعپستهاےبارگذارےشده:
#مذهبی
#چریکی
#شهیدانه
#سوریه
#شہید_مشلب
#خدا
#دخترونه
#پسرونه
#رمان
وکلےمطالبجالبدیگه!
باشمایهدونهبیشترمیشیم:)♡⇩
https://eitaa.com/shahid_moshaleb
✨بسمی تعالی✨
🌿ای فصل قشنگ یار کی می آیی؟
لبخند شکوفه زار کی می آیی...؟
بیا که رایت منصور پادشاه رسید
نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید🌻
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل به فریاد دادخواه رسید🌹
سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد
جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید🌺
کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل
بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید🌼
بزن رو لینک عضو کانال زیر بشین و از پست های کانال استفاده کنین🙏✨
https://eitaa.com/montazeran_313sm/193422952
8C83ebdeab1c
زود عضو کانال شو تا یکی از سربازان امام زمان باشید🌺💐
💐✨الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج✨💐
هدایت شده از آکادمی جریان
61a1b7e26635a4d079017b2b_4514981603641319313.mp3
38.28M
دعا افتتاح
معجون شب های رمضان 🍃🌿
#راض_بابا✨
#قسمت_چهل_وششم🌻
ناگهان لبخند از صورتش رخت برچید و چهره اش گرفته شد.
_محبوبه یه قضیهایه که خیلی اذیتم می کنه.
سرم را تکان دادم و منتظر شنیدن شدم.
_آقای مظفری راننده سرویس مدرسه مون خیلی با بچه ها خوشوبِش میکنه. البته اونا هم خوششون میاد ک خیلی باهم راحتن.
هاله اشک در چشمانش دودو میزد.
_سی دی موسیقی میارن تا راننده توی ماشین پخش کنه.منم به آقای مظفری گفتم مگه مدرسه بهتون تذکر نداده آهنگ نذارین.
_خب اون چی گفت؟
_بچه ها نداشتن چیزی بگه. توی اون یه هفته ای هم که بخاطر مدرسه آهنگ نذاشتن منو تا خونه نمیرسوند و از سر چهارراه محبور بودم ده دقیقه پیاده روی کنم تا خونه. به جای آقای مظفری بچه ها گفتن بابا چه اشکالی داره؟ میخوایم خستگیمون در بره.
دستمالی از کیفم در آوردم و به راضیه دادم تا خیسی صورتش را پاک کند.
_میگم من دوست ندارم گوش بدم. مسخره ام میکنن و میگن راضیه تو آخوندی! منم حرف دلم را زدم و گفتم ما با شنیدن این آهنگا خودمون رو از یه سری چیزا محروم میکنیم که اگه بدونیم چیه از غصه دق میکنیم...
چشمی که حرام ببینه توفيق پیدا نمیکنه که امام زمانش را ببینه. گوشی هم حرام بشنوه توفيق پیدا نمیکنه صدای امام زمان رو بشنوه.
به چشمانش خیره شدم. دانه های اشک بی معطلی می ریختند. دستانم را باز کردم و بین بازوهایم گرفتمش.
_نگران نباش. وقتی تو نخوای گناه کنی خدا هم کمکت میکنه. مطمئن باش همین حرفت تاثیر خودش رو گذاشته.
گونه اش را بوسیدم و با خنده گفتم:《من غیرتی هستم. هوا داره تاریک میشه خودم می رسونمت.》
به راه افتادیم و سوار ماشين شدیم. حرف هایی توی ذهنم بود که میخواستم برایش بگویم.
#راض_بابا🌸
#قسمت_چهل_وهفتم🎀
_ما بچه مسلمون.بچه شیعه تا حالا شده یه بار قرآن رو با ترجمه ختم کرده باشیم؟
اگر از آدم پرسیدن که این قرآنی که خدا به عنوان دستور العمل زندگی برات فرستاده، تو یه بار کامل خوندیش؟ چی می خوایم بگیم؟ مگه شش صد صفحه بیشتره؟
به طرفم برگشته بود و بادقت گوش میداد.
_راست میگیا! یعنی میشه به وقتی بذاریم و این کار رو انجام بدیم؟
_آره. مثلا روزی نصفه صفحه. روز پنج آیه رو شروع کن با ترجمه بخون.
_خب از فردا شروع میکنم به خوندن تا یه باز قرآن رو ختم کرده باشم.
تمام خاطرات راضیه در ذهنم بالا و پایین می شدند تا خودشان را زودتر نشان دهند، اما دیگر وقتی برای فکر کردن نمانده بود. از پله ها بالا رفتم و دنبال آیسییو میگشتم که پدر و مادر راضیه را آخر راهرو دیدم. چه خمیده شده بودند. نمی دانستم چه عاقبتی در انتظارشان است؛ اما جز ختم به خیر چیزی نمی توانست باشد.
#راض_بابا🦋
#قسمت_چهل_وهشتم🚎
(باتشکر از زحمات دبیر گرامی)
وارد مدرسه که شدم از دیدن حال بچه ها تعجب کردم و ترسیدم. هیچکس به کلاس نرفته بود. در حیاط جمع شده و گروه گروه نشسته بودند. صدای گریه از گوشه و کنار شنیده میشد. به سرعت به طرفشان رفتم.
_بچه ها چی شده؟!چرا گریه میکنین؟!
تا من را دیدند داغشان تازه و صدای گریهشان بلندتر شد. یکی از بچه ها بین هق هقش گفت:《خانم دیشب توی حسينيه سیدالشهدا انفجار شده. یکی از بچه های خودمون هم اونجا بوده و زخمی شده.》
چهره دانش آموزان انگشت شماری که به حسينيه می رفتند را از ذهنم رد کردم.
_از بچه های کدوم کلاس بوده؟
_کلاس دوم.
بدنم داغ شد و قلبم شروع به کوبش کرد. قدم هایم را تند کردم و جلو تر رفتم.
تا بچه های کلاس دومرا ديدم نزدیک شدم و بی هیچ مقدمه ای پرسیدم:《بچه ها کی تو حسينيه مجروح شده؟》
ناگهان گریهشان بالا گرفت و از بین زمزمه ها یکی گفت:《خانم راضیه کشاورز که خیلی دوسش داشتین.》
دستانم سست شد. کیفم به سر انگشتانم بند بود.
بهت زده فقط به بچه ها خیره شده بودم. نمی توانستم جلوی آنها خودم را ببازم. با صدای خش دار گفتم:《انشاالله زود خوب میشه و باز هم میاد سرکلاس.》
اما با گفتن این حرف خودم هم آرام نشدم. از کنار بچه ها عبور کردم و به دفتر رفتم. دبیر ها هم در حال صحبت درباره این قضیه بودند. سلامی کردم و روی یکی از صندلی ها نشستم. راضیه و خاطراتش تمام ذهنم را پر کرده بود.
انگار همین دیروز بود. تا وارد کلاس شدم صدای دست و هورا بچه ها بالا گرفت. نگاهی به تخته که پر از نوشته تبریک بود انداختم.
_شمع شدی شعله شدی سوختی، تا هنرت را به من آموختی.
بچه با هم شعر را سر دادند و بعد راضیه جلو آمد و شاخه گلی را به سمتم گرفت.
_خانم جمشیدی روزتون مبارک.
چقدر آن روز خوشحال بودم. ناگهان چیزی به یادم آمد. زیپ کیفم را باز کردم و برگه امتحانی کلاسشان را بیرون کشیدم. زیر و رویشان کردم تا بالاخره آن را یافتم. هاله اشک باعث لرزش برگه در نگاهم شد.
#راض_بابا🌻
#قسمت_چهل_ونهم✨⛅️
برگه راضیه که همیشه اولش را با(بسمالله الرحمن الرحیم) و (یا زهرا سلام الله علیها) آغاز
و (با تشکر از زحمات دبیر گرامی) ختم میکرد با چشم کاویدم. راضیه خیلی وقت ها باعث تعجبم میشد و دردل تحسینش میکردم.
یکی از روزهایی که مدرسه تعطیل شد و دانش آموزان با عجله و تنه زدن به هم از در کم عرض سالن بیرون می رفتند تعدادی از معلم ها کناری ایستاده بودند تا هجوم بچه ها کمتر شود.
ناگهان سرم را برگرداندم و راضیه را ديدم.
_راضیه جان شما چرا نمیری؟
لبخندی زد و گفت:《خانم من عجله ای ندارم》
_سرویسی نیستی؟
_بله سرویسی هستم اما صبر میکنم تا خلوت تا بشه.
اکثر بچه ها که خارج شدند او هم خداحافظی کرد و راهی سرویسش شد.
با نگاه رفتنش را همراهی کردم و بعد رو کردم به دبیر پرورشی و گفتم:《این دانش اموز چه دختر خوب و باوقاریه.》
خانم دادفرد نگاهش را به سمت راضیه کج کرد و با لبخند رضایتی گفت:《این دانش آموز نمازش رو هم خونده.امروز که نماز جماعت برگزار نشد چندتا از دانش اموزا اومدن توی اتاق کنار معلما نماز خوندن.》
با حسرت بیشتری راضیه را تماشا کردم و ادامه دادم:《وقتی وارد کلاسشون میشم اینقدر بچه ها سروصدا میکنند که بعضی ها متوجه ورود من هم نمیشن و فقط خانم کشاورز و علیپور به احترام بلند میشن. زنگ کلاس هم که میخوره تا من کلاس رو ترک نکنم اونا خارج نمیشن.》
همینطور که در ذهنم خاطرات راضیه را بیرون می کشیدم خانم مدیر وارد شد.
_کلاسا رو تعطیل کردیم تا دعای توسل برای خانم کشاورز بخونیم.
دبیران و دانش آموزان وارد نماز خانه شدند. هر کس گوشه ای نشست و زانویش را در بغل گرفت. یکی از دبیر ها جلو نشست و دعای توسل را خواند. انگار داغ دل بچه ها تازه شده بود. حتی کسانی که راضیه را نمی شناختند ناله کنان دعا می کردند.
#راض_بابا☂
#قسمت_پنجاه💜
(من میخواستم شما رو خوشحال کنم)
پایم را که به مدرسه گذاشتم صدای زنگ تفریح در همهمه بچه ها گم شد. هر چه به دیوار ها نگاه می کردم پارچه تبریک و تقدیری نمی دیدم. همین ذهنم را درگیر کرده بود. از راهرو گذشتم و وارد دفتر مدرسه شدم. بعد از احوال پرسی رو به مدیر که روی صندلی نشسته بود و برگه های روی میزش را مرتب میکرد گفتم:《مزاحمتون شدن شدن از وضعیت درسی راضیه بپرسم.》
مدیر با خودش زمزمه کرد:《راضیه کشاورز》
کمی صدایش را بلند کرد.
_خانم بهرامی لیست نمرات راضیه کشاورز رو بیارین.
از پنجرهای که روبه حیاط مدرسه بود بچه ها را که گروه گروه نشسته بودند یا راه ميرفتند نگاه کردم. تا لیست روی میز قرار داده شد مدیر برگه ها را مرور کرد و با لبخندی که روی لبانش نشست سربلند کرد.
_نمره های راضیه عالیه اما کم پیش میاد این دختر گلمون رو ببینیم. الان یکی رو میفرستم بره سراغش.
از صندلی برخاست و سمت معاون رفت. خوشحالی و رضایتمندی از قبل بیشتر شد اما دلیل کم کاری مدرسه را نمی دانستم. مدیر باز روی صندلی اش نشست و کمی بعد هم راضیه پابه دفتر گذاشت.
تا من را دید سریع به طرفم آمد انگار چند روز دوری را تحمل کرده است.
_سلام مامان خوبین؟ دلمبراتون تنگ شده بود. با لبخندی جواب سلامش را دادم و دستانش را فشردم. راضیه به مدیر سلامی کرد و سرش را پایین انداخت و دستانش را به پشت گرفت. تعجبم را به زبان آوردم.
_ببخشید من وارد مدرسه که شدم ندیدم برای مسابقه کاراته که راضیه مقام اول رو کسب کرده کاری کرده باشین؟
راضیه طوری که مدیر متوجه نشود با دستش آرام به بازویم زد. تعجب به مدیر هم سرایت کرد. به راضیه خیره شد.
_راضیه که حکمش را نیاورد مدرسه.
نگاهم سمت راضیه کشیده شد. سرش را نزدیک آورد و آهسته زمزمه کرد.
_مامان نمیخواد درباره مسابقه و حکم قهرمانی چیزی بگین. من می خواستم شما رو خوشحال کنم. نمی خواستم کس دیگه ای بفهمه!
ناگهان با شنیدن صدایی از فکر و خیالات بیرون آمدم. آقا و خانم علوی و چند مرد و زن گریه کنان به طرف آیسییو می آمدند. نگران بلند شدم و دنبالشان به داخل رفتم.
پارچه سفیدی روی جواد علوی خانواده اش را سیاه پوش کرد و امیدشان را ناامید.
چیزی به بعد از ظهر نمانده بود که تخت کنار راضیه هم خالی شد. دیدن این ریسمان های پاره شدهی امید انگار برایم پیام و تلنگری داشت اما پذیرفتنش سخت بود.
همینطور که در راهرو نشسته و نگاه منتظرم را به در آیسییو دوخته بودم
ادامه دارد...
GoleNarges_Farahmand_SoftGozar.com.mp3
3.26M
ـ ـ ـ
گـل نرگـس آبروۍ ِدو عالـم 🌸.
📺در صدا و سیما چه خبر است؟!
▪️عاديه این چیزا یا ما خیلی املیم؟صداوسیما تا کجا میخواد تو این مسائل جلو بره؟ تو سریال از سرنوشت، پسره و دوستش و زنش تو حیاط نشسته بودن گپ میزدن، بعد پسره خسته شد، رفت. زنش موند و دوستش. بعد زنش به دوستش گفت: اگه گفتی چی میچسبه؟ بعد با خنده جواب داد: چایی آتیشی و موندن و کلی با هم درد دل کردن. از میزان راحتی دختره با دوست شوهرش تو شوخی و حرف زدن و... بگذریم
▪️با تلفن ۱۶۲ جهت اعتراض به این ولنگاری عجیب در فیلم های به اصطلاح ماه رمضانی تلویزیون تماس بگیرید
شهیدی که خالکوبی عکس یک زن بر روی بدنش بود😳😳😳
هر بار که میخواست لباسش را عوض کند میرفت یک گوشه، دور از چشم همه این کار را انجام میداد. روحیه ی اجتماعی چندانی نداشت. ترجیح میداد بیشتر خودش باشد و خودش.😒
من هم دیگر داشتم نسبت به او مشکوک شدم🤔. بچهها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند. هر چه تاکتیک مربوط به مخفی نگه داشتن اسرار نظامی بود را، پیاده کرده بودند. همه ی امور با رعایت اصل (اختفا و استتار) پیگری میشد، حتی اغلب سنگرها و مواضع ادوات را با شاخههای نخل 🌴پوشانده بودیم.
با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت، منزوی بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را ترک میکرد و به نقطهای دور و خلوت میرفت.🧐
بعضی از دوستان، تصمیم گرفته بودند از خودش در اینباره سوال کنند و یا در صورت لزوم او را مورد بازرسی قرار دهند تا نکند خدای ناکرده، فرستندهای را زیر لباس خود پنهان کرده باشد.👕
آن فرد هم بی شک آدم ساده و کم هوشی نبود، متوجه نگاههای پرسش گر بچهها شده بود. یک شب موقع دعای توسل، صدای نالههای آن برادر به قدری بلند بود که باعث قطع مراسم شد. او از خود بی خود شده بود و حرفهایی را با صدای بلند به خود خطاب میکرد. میگفت:😳
«ای خدا! من که مثل اینها نیستم. اینها معصوم اند، ولی تو خودت مرا بهتر می شناسی... من چه خاکی را سرم کنم؟ ای خدا!»☹️
سعی کردم به هر روشی که مقدور است او را ساکت کنم. حالش که رو به راه شد در حالی که اشک هنوز گوشه ی چشمش را زینت داده بود، گفت:
«شما مرا نمیشناسید. من آدم بدی هستم. خیلی گناه کردم، حالا دارد عملیات میشود. من از شما خجالت میکشم، از معنویت و پاکی شما شرمنده میشوم...»
گفتم: «برادر تو هر که بودهای دیگر تمام شد. حالا سرباز اسلام هستی. تو بنده ی خدایی. او توبه همه را میپذیرد...»
نگاهش را به زمین دوخت. گویا شرم داشت که در چشم ما نگاه کند. گفت:
«بچهها شما همهاش آرزو میکنید شهید شوید، ولی من نمیتوانم چنین آرزویی کنم.»
تعجب ما بیشتر شد. پرسیدم:
«برای چه؟ در شهادت به روی همه باز است. فقط باید از ته دل آرزو کرد.»
او تعجب ما را که دید، گوشه ی پیراهنش را بالا زد. از آن چه که دیدیم یکه خوردیم. تصویر یک زن روی تن او خالکوبی شده بود. مانده بودیم چه بگوییم که خودش گفت:😳😳😳
«من تا همین چند ماه پیش همهش دنبال همین چیزها بودم. من از خدا فاصله داشتم. حالا از کارهای خود شرمندهام. من شهادت را خیلی دوست دارم، اما همهش نگران ام که اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه ی شهدا را زیر سوال ببرند. بگویند اینها که از ما بدتر بودند...»
بغضش ترکید و زد زیرگریه. واقعاً از ته دل میسوخت و اشک میریخت. دستی به شانهاش گذاشتم و گفتم:
«برادر مهم این است که نظر خدا را جلب نماییم همین و بس.»
سرش را بالا گرفت و در چشم تکتک ما خیره شد. آهی کشید و گفت:
«بچهها! شما دل پاکی دارید،🤲🏻🤲🏻 التماستان میکنم از خدا بخواهید جنازه ای از من باقی نماند. من از شهدا خجالت میکشم... .»
آن شب گذشت. حرفهای او دل ما را آتش زده بود.حالا ما به حال او غبطه میخوردیم. دل با صفایی داشت. یقین پیدا کرده بودیم که او نیز گلچین خواهد شد. خدا بهترین سلیقه را دارد.
🔫 شب عملیات یکی از نخستین شهدای ما همان برادر دل سوخته بود. گلوله ی خمپاره مستقیم به پیکرش اصابت کرد. او برای همیشه مهمان اروند ماند.
ندای شهدا🥀🕊