یک عمر اگر روزه بگیریم و بگیرید و بگیرند
همتا نشود با عطشِ خشکِ دهانِ علی اصغر...:)♥️🪴
هدایت شده از آکادمی جریان
1_1118887702.mp3
28.44M
با زبان روزه سلام بده به اقای اباعبدالله...
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
در حـرم میـان زائران براے خیلے هاتـون زیـارت دونفـرھ آرزو کردیم . . .😅
#عاشقانه_مذهبے
#چہارشنبہ_ھاے_امـام_رضایے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آشوبِ جھان و جنگ ِ دنیا بہ کنار
بحران ِ ندیدن ِ تو را من چہ کنم (:!؟
آکادمی جریان
آشوبِ جھان و جنگ ِ دنیا بہ کنار بحران ِ ندیدن ِ تو را من چہ کنم (:!؟
آقا ..
دلم لک زده بشینم رو فرشای ِ حرم ؛
تو بیخیالـے زل بزنم بھ گنبدت
بعدشم پیشونیمو بچسبونم رو مُھر و عقدھ دلمو خالـے کنم (:💔
هدایت شده از آکادمی جریان
56_aqayi_tahdir_vaqeaa_.mp3
971.1K
﷽
کسی هر شب سوره واقعه را بخواند(:✨
.
۱) از فضیلت خواندن سوره واقعه رفع فقر و تنگدستی است
.
۲) سوره واقعه باعث ایجاد برکت در زندگی میشود
.
۳) محبوبیت نزد خدا از فواید سوره واقعه است
.
۴) یکی دیگر از برکات و خواص سوره واقعه آسانی مرگ و بخشش اموات است✨💫
هدایت شده از آکادمی جریان
#قرارشبانهمون🌙
••التـــــماس دعــــــــــا••
حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب :
¹-قرآن را ختم کنید با قرائت سه بار سوره توحید🌱'!
²-پیامبران را شفیع خود گردانید با یک بار اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین🌱'!
³-مومنین را از خود راضی کنید🌱'!
یک بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات
⁴-یک حج و یک عمره به جا آورید🌱'!
یک بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر
⁵-اقامـه هزار رکعت نماز با سه بار خواندن:
یَفعَل الله ما یَشا بِقدرَتِهِ وَ یَحکُم ما یُرید بعزَتِه 🌱!
حیف نیست این اعمال پربرکت رو از دست بدیم؟🌿🙃
هدایت شده از آکادمی جریان
61a1b7e26635a4d079017b2b_4514981603641319313.mp3
38.28M
دعا افتتاح
معجون شب های رمضان 🍃🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️͜͡🖐🏻
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
امتحآنعآشقاندوریستاماقلبِمن
طاقتدوریندارد،امتحانشڪردهام..!
🖐🏻¦⇠#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هشتادویکم🌸
با رسیدن به دارالرحمه، افکار و خیالات رخت بربستند. از ماشین پیاده و وارد غسالخانه شدم. چیزی نگذشت که در غسالخانه غلغله شد و صداها در هم پیچید. تا جا بود، همه داخل شده بودند. راضیه را در کاور سبز رنگی روی ریل، از پنجره به داخل دادند. روی کاور، اسمش رادشهیده راضیه کشاورز نوشته بودند. مادرم سریع قرآنش را روی سر راضیه گرفت و میخواست زیپ کاور را باز کند که دستش را گرفتم.
_ ننه! یه کم صبر کن.
میدانستم راضیه دوست ندارد کسی ببیندش. دست مسئول غسل و کفن را گرفتم، به کناری کشیدم و آهسته در گوشش گفتم:" لطفاً اعلام کنین که اگه داخل غسالخونه شلوغ باشه، من به هیچ عنوان غسل نمیکنم. همه رو بیرون کنین !"
مسئول که سیده بود، به جز من و مرضیه همه را بیرون کرد. وقتی که تنها شدیم، گفتم:" فقط به مادربزرگش و عمههاش و خالههاش بگین بیان تو."
زیپ کاور را کشیدند و روی سنگ غسالخانه گذاشتند. لبخند راضیه، تبدیل به خندهای بی صدا شده و دندانهایش را ظاهر کرده بود. بازو و پهلوی کبودش، ذکر "یا زهرا" یمان را اوج داد. ناگهان قلبم بین حرف راضیه که به یاد آورده بودم، به آتش کشیده شد.
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هشتادودوم🌺
ناگهان قلبم بین حرف راضیه که به یاد آورده بودم، به آتش کشیده شد.
"مامان! فکر نکن همیشه شما باید منو ببخشی. شاید یه روز بیاد، شما بخوای من ببخشمت!"
عید همین امسال بود که مرضیه، به خاطر کنکور در خانه ماند. راضیه هم تنهایش نگذاشت تا راحت بتواند درس بخواند. فاطمه، دخترخواهرم هم که کنکور داشت، به خانهمان آمده بود. ما بعداز دو روز عیدگردی، از مرودشت برگشتیم. وارد اتاقشان شدم و کمی کنارشان نشستم. راضیه سرش را پایین انداخته بود و مشغول گوشیاش بود. چهره هر سه نفرشان را از نظر گذراندم و گفتم:" خب بگین توی این چند روز که ما نبودیم، خوب درس خوندین؟"
فاطمه، دستی به کمر راضیه کشید و گفت:" آره! با مدیریت راضیه، همه چی خوب پیش رفت."
راضیه روی دو زانو جلو آمد. کنارم نشست و گوشی را مقابلم گرفت. با ذوق سرش را به سرم چسباند و به صفحه گوشی خیره شد.
_ مامان! عکسامون قشنگ شده؟
فاطمه و مرضیه هم با لبخند، نگاهی به هم و بعد به من کردند. راضیه گوشی را در دستم گذاشت. کمی فاصله گرفت و با آب و تاب و خنده، دستانش را تکان داد و گفت:" مامان! دیروز اومدیم لباس مجلسیامون رو پوشیدیم و آرایش کردیم و با انواع ژست ها عکس گرفتیم."
بدون هیچ لبخندی، سرم را از گوشی برداشتم. ابروهایم را در هم فرو بردم و به راضیه چشم دوختم.
_ راضیه، من به تو اطمینان داشتم. خودت گفتی برای اینکه مرضیه و فاطمه بتونن بهتر درس بخونن و وقتشون صرف غذا درست کردن و ظرف شستن نشه، من هم پیششون میمونم.
بچه ها با تعجب به من زل زده بودند که صدای زنگ موبایل فاطمه به دادش رسید. برخاست و به سمت گوشیاش که روی میز بود، رفت. موبایل را در دست راضیه گذاشتم.
_ حالا وایسادین عکس گرفتین؟ اینجوری اینا توی کنکور قبول میشن؟
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هشتادوسوم🌸
_ حالا وایسادین عکس گرفتین؟ این جوری اینا توی کنکور قبول میشن؟
عکس ها را از صفحه گوشی برد و زمینش گذاشت. چشمانش را به قالی دوخت و گفت:" مامان! شما اشتباه میکنین. چرا زود عصبانی میشین؟ خب ما درسمون رو خوندیم و زمان استراحتمون هم عکس گرفتیم. به هرحال ببخشید!"
این بار صدای علی، مرضیه را از زیر نگاه عصبانیام رها کرد.
_ مرضیه! یک لحظه بیا!
نگاه راضیه را وارسی کردم.
_ از تویکی توقع نداشتم!
بلند شدم تا اتاق را ترک کنم که راضیه، صدایش را کمی آهسته کرد:
_ مامان! فکر نکنین همیشه شما باید منو ببخشین. شاید یه روز هم شما بخواین من ببخشمتون!
در غسالخانه، بالای سرش ایستاده و از حرفهایم پشیمان بودم. اما آن لحظه جز "حلالم کن" که ذکر دلم شده بود، کاری از دستم بر نمیآمد.
سیده پانسمان سینهاش را که برداشت، خون از سوراخی که در سینهاش ایجاد شده بود، جاری شد. هرچه آب میریختیم، باز خون گرم، غسل را به هم میریخت. سیده رو به مرضیه کرد.
_ انگشتت رو بذار روی سینه خواهرت!
مرضیه نگاهی به انگشتش و نگاهی به سوراخ سینه انداخت. "یا زهرا" یی گفت و انگشتش را فرو برد. با بند آمدن خون، غسل را شروع کردیم. مدام صدای آیهالکرسی و صلوات بلند بود. میخواستیم به پشت برش گردانیم. تا مرضیه انگشتش را بیرون آورد، باز خون جاری شد. آنقدر بدنش نرم و گرم بود که خودش برگشت. بعداز تمام شدن غسل، راضیه را در کفن نباتی رنگ گذاشتیم. قسمتی از کفن را که حالت ریش ریش داشت، دور سرش بستیم. گردنبند و دستبند و انگشتری را که تربت امام حسین(علیهالسلام) روی کفن بود، بهش پوشاندیم. سیده برخاست و انگار داشت منظره شگفت آوری را میدید، راضیه را نظاره کرد.
_ من تا حالا کفنی به این زیبایی ندیدم.
من هم بلند شدم و صورت راضیه را، برای آخرین بار از بَر کردم.
_ شده مثل عروسی که تور پوشیده و جواهرات انداخته دورش. خوش به سعادتش که جواهراتش، تربت امام حسینه!
بیاختیار خم شدم و در گوشش نجوا کردم:" من فقط ازت میخوام برامون دعا کنی."
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_آخر🌸
(و آخر ...)
در تاریخ ۲۵ اردیبهشت همان سال (۱۳۸۷)، یکی از عوامل بمبگذاری کانون فرهنگی رهپویان وصال، که در هتل جهان تهران در حال ساخت بمب دست ساز بود، با اشتباهی که انجام میدهد منجر به انفجار بمب و دستگیریش میشود. بعداز آن، مدت چندانی نگذشت که عناصر این گروهک تروریستی که از اعضای انجمن پادشاهی و از عوامل آمریکا و انگلیس بودند، با عملیان ضربتی سربازان گمنام امام زمان(عجلاللهتعالیفرجه) در چند نقطه کشور دستگیر شدند.
این عناصر تروریستی که در مواجهه با اسناد و مدارک غیر قابل انکار، تمامی راههای فرار را بر روی خود بسته میدیدند، لب به اعتراف گشوده و اقرار کردند که هدفشان از این عملیات تروریستی و سایر عملیات هایی که برنامه ریزی کرده بودند، براندازی حکومت اسلامی از طریق ایجاد اختلاف فرقهای، تضعیف حضور مردم در صحنه های مذهبی، متزلزل کردن جایگاه ایران در عرصه بینالمللی و ایجاد هرج و مرج در داخل کشور بوده است.
دادگاه انقلاب تهران در تاریخ ۹ آذر ۱۳۸۷، حکم محسن اسلامیان، علی اصغر پشتر و روزبه یحی زاده، سه متهم اصلی انفجار کانون رهپویان وصال را اعدام در ملاعام صادر کرد. و نهایتاً در تاریخ ۲۱ فرودین ۱۳۸۸ در محل زندان عادل آباد شیراز اعدام شدند.
جزدوازدهم☞ http://j.mp/2bWnTby
صوت جز دوازدهم قرآن کریم 🌿🍃
ما رو هم دعا کنید☺️
هدایت شده از آکادمی جریان
4_6006088503018915355.mp3
28.97M
۞دعاے کمیل
🎙مهدی رسولی
التماس دعا 🙏
#ٵݪݪہم_عجݪ_ݪۅݪێڪ_ٵݪفࢪج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام همه ی زندگیم .......
پیشنهاد دانلود✨