هدایت شده از آکادمی جریان
61a1b7e26635a4d079017b2b_4514981603641319313.mp3
38.28M
دعا افتتاح
معجون شب های رمضان 🍃🌿
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتادویک🌸
(خدا کنه هیچکس اینو نخونه)
از وقتی در اتاق کنار مهمانان نشسته بودم، با سر به زیریش توجهام را جلب کرده بود. با کسی صحبت نمیکرد و در خود فرو رفته بود. حس کردم از چیزی خجالت میکشد. به همین خاطر از مقابل در برخاستم و گوشه اتاق، کنارش نشستم. دستم را روی پایش گذاشتم و پرسیدم:"از چیزی ناراحتی؟"
نگاهی گذرا بهم کرد دوباره سرش را پایین انداخت. مِن مِن کنان گفت:"راستش من چادر ندارم. خجالت میکشم بیام تشییع جنازه راضیه."
_ دوست داری چادر بپوشی، یا چون میخوای بیای تشییع جنازه راضیه میخوای بپوشی؟
چهرهاش را درهم کرد و گفت:"دیگه از راضیه خجالت میکشم. اون از من کوچیکتر بود و ..."
باید به نیابت از راضیه، کارم را شروع میکردم. دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم:"شما اگه قول بدی روز به روز حجابت محکمتر بشه، من چادر راضیه را میدم بپوشی."
دوست داشتم مثل راضیه عمل کنم. چون اگر میدید آشنایی در انتخاب راهش به خطا رفته، تلاشش را میکرد که اورا متوجه اشتباهش کند. روزهای آخر، کاری رابه من سپرد اما نتوانستم انجامش دهم. وقتی از مدرسه برگشت، در اتاق روبهرویم نشست و شروع به تعریف کرد:
_ مامان، یه مسئلهایه که ذهنم رو خیلی مشغول کرده. یعنی هرروز جلو چشمم داره اتفاق میافته و من به تنهایی نمیتونم از پَسِش بربیام. به خاطر همین ازتون کمک میخوام.
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتادودوم🌺
ازبیرون، صدای تلویزیون میآمد. دستم را به چانه گرفتم و به حرفهایش دقیق شدم.
_ توی مدرسهمون یه گروهی هستن که هدفشون فقط منحرف کردن بچههاس و تنها دغدغهشون هم رفتن به خارجه. اونا میخوان بقیه روهم مثل خودشون کنن و سرشون رو به چیزایی گرم میکنن که توی درسشون خیلی افت میکنن. مامان، اونا حتی به بچهها شماره تلفن میدن و میگن با فلان پسر دوست شو.
دوران راهنماییاش به یادم آمد که به خاطر شماره گرفتن های بین راه بعضی از دخترها، راضیه و مرضیه را تا در مدرسه میرساندم.
_ یکی از بچه های سرویسمون هم به دامشون افتاده. یکی، دو ماه اول مدرسه، دختر سادهای بود و پوشس خوبی داشت. اون گروه، اول از طریق دوستی جذبش کردن. تقریباً دوماهی که گذشت، وقتی سرویس میرسید در خونهشون، سوار نمیشد یا اگر هم سوار میشد، ایستگاه بعد پیاده میشد. بعد هم با هرچی که میومد، سر موقع میرسید مدرسه.
و باز به یاد میآوردم، روزهایی را که راضیه به خاطر جو بد سرویسشان، با گریه به خانه میآمد.
_ مامان، من به اون گروه تذکر دادم که نکنین این کارا رو. از خدا بترسین. اما اصلاً این چیزا براشون مهم نیست. میدونین چیه؟ به مدرسه هم نمیشه گفت. چون توی این موارد برخوردشون خیلی تنده. طرف رو انگشت نما میکنن اون هم به جای برگشتن، به اون گروه وابستهتر میشه. اما من راهش رو پیدا کردم ...
ذهنم را از همه چیز خالی کردم و دقیقتر به حرفهایش گوش سپردم. گاهی به چشمانش زل میزدم و گاهی هم به تکان لب هایش.
_ مامان، من اینجا یه کار بدی انجام دادم، اما خدا خودش میدونه برای کمک به هم نوعم بوده. امروز موقعی که مسئول حضور و غیاب اومد توی کلاس، به زهرا گفتم سرش رو گرم کنه، تا من یه کاری انجام بدم. تا زهرا باهاش گرم صحبت شد، منم سریع از روی دفتر حضور و غیاب، شماره خونهشون رو حفظ کردم.
لبخند، صورتش را نقش زد. کمی جابهجا شد و چهار زانو نشست.
_ حالا فقط یه زحمتی برای شما دارم. شما از کیوسک، به زنگی به خونهشون بزنین. آخه نمیخوام شماره خونهمون بیفته و بفهمن که کی بوده و باعث خجالت بشه. زنگ که زدین، فقط با مادرش صحبت کنین. بگین یه کم مراقب رفتوآمد دخترتون توی راه مدرسه باشین. همین.
من چندروز بعد شماره تلفن را گم کردم و نتوانستم کار راضیه را خاتمه دهم، اما حالا میخواستم با گذشتن از چادر راضیه و بخشیدنش، کوتاهیام را جبران کنم.
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتادوسوم🌸
اما حالا میخواستم با گذشتن از چادر راضیه و بخشیدنش، کوتاهیان را جبران کنم.
دختر با لبخند، جواب مثبتش را برای پوشیدن چادر داد. برخاستم تا سمت کمد، به سراغ وسایل راضیه بروم که مرضیه سر رسید.
_ مامان! یه لحظه میاین؟ خانم صالحی اومدن.
از اتاق خارج شدم وبه طرف در ورودی نیمهباز رفتم. تا در را کشیدم، چهره نگران خانم صالحی در چشمانم جا گرفت. خودش را در آغوشم انداخت و بیمقدمه، اشک هایش جاری شد.
_ ممنون. بفرمایید داخل.
از بغلم جدا شد. صورتش را خشک کرد و گفت:"همینجا خوبه. خانم کشاورز، توی این هیجده روز برای راضیه داغون شدم. جوری بود که شوهرم کلافه شده بود."
به شانهاش دست کشیدم تا کمی آرامش کنم که ادامه داد:"به شوهرم گفتم شما نمیدونی اون دختر، کی بود. وقتی از در مدرسه میاومد تو، اینقدر صورتش نورانی بود که بین این همه دانشآموز میدرخشید."
خانم صالحی درست میگفت. کسانی که کمتر راضیه را میدیدند. متوجه این تفاوت میشدند. راضیه توی خانه هم سعی میکرد مثل یک راهنمای دلسوز عمل میانداخت و میگفت:"مامان، الهی قربونت بشم ..."
کمی مکث میکرد. لبخندی به لبانش مینشاند. بوسهای را مهمان گونهام میکرد و ادامه میداد:
_ مامان، احوالپرسی خیلی خوبهها، ولی غیبت ...مامان، یادت نره.
"الغیبه اشد من الزنا."
ناگهان خانم صالحی انگار یادش به چیزی آمده باشد، کیفش را از زیر چادر بیرون کشید و پلاستیکی بیرنگ را که پارچه سفیدی در آن بود، بیرون آورد.
_ خانم کشاورز، دیشب که راضیه شهید شد، دوست داشتم یه کاری براش بکنم.
دستی به پلاستیک کشید و آن را جلویم گرفت.
_ کربلا که رفتم یه کفن برای خودم خریدم وبه ضریح امام حسین(علیهالسلام) و حضرت عباس(علیهالسلام) تبرکش کردم. بعداز کربلا، خدا توفیق داد و رفتم مکه.
اونجا هم موقع طواف، کفن رو دور کمرم پیچیدم و با آب زمزم تبرکش کردم.
نگاهم روی کفن پیچیده در پلاستیک مانده بود.
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتادوپنج🌺
_ راستی مامان! میخواستم یه کفن برای خودم بخرم، ولی زهرا نذاشت.
قلبم شروع کردن به تندتند زدن، اما با تعجب فقط خیرهاش شده بودم.
_ زهرا گفت راضیه، کفن تو باید از کربلا بیاد!
مبهوت حرف های راضیه بودم و حالا هم بهتزده ی حرفهای خانم صالحی. کفن را از دستش گرفتم. نمیتوانستم ازش چشم بردارم. دوست داشتم به آغوشم بگیرمش و از ته دل، گریه کنم. با تردید گفتم:"خانم صالحی، من از خدامه! اما نظر شرعیش رو میپرسم و اگه اشکالی نداشت، روی سر میذارم.
همه چیز داشت به دلخواه راضیه پیش میرفت. بعداز اینکه خانم صالحی خداحافظی کرد و رفت، کفن را به سینهام چسباندم و با قدمهای سنگین، سمت اتاق راضیه رفتم. دیدن کفن کربلایی، خیلی بیتابم کرده بود. بغضی در گلویم سنگینی میکرد. دلتنگ راضیه شده بودم. پا به اتاق گذاشتم تا با دیدن وسایلش، کمی آرام بگیرم. کنار قفسه کتابهایش نشستم. یک سمت، دفتر و کتاب درسیاش بود و طرف دیگر، کتاب های غیردرسی مثل "حجاب" شهید مطهری، "حماسه یاسین" آقای انجوی نژاد. روزهای آخر، کتاب "خاک های نرم کوشک" را میخواند. با دیدن قفسه به روزی رفتم که تحقیق ادبیات را برایش برده بودم.
همین پارسال بود. آسمان داشت رو به تاریکی میرفت که به خانه رسید.
به من و تیمور که در سالن رو به تلویزیون نشسته بودیم، سلامی کرد و سر به زیر به اتاقش رفت. تیمور که با تعجب، رفتن راضیه را دنبال میکرد، گفت:"راضیه چِش بود؟ مثل همیشه سرحال نبود؟"
شانههایم را بالا انداختم. برخاستم و وارد اتاق شدم و روی تخت، کنار راضیه که گلهای قالی را میشمرد نشستم. با دست، راه نگاهش را بسته بود.
_ مامان، شرمندهام!
بغلش کردم و پیشانیاش را بوسیدم. فهمیدم چرا ناراحت است.
_ راضیه! تو باید منو ببخشی که توی مدرسه از خستگی دعوات کردم.
آن روز با چهرهای درهم، پایم را به مدرسه گذاشته بودم. به سمت سالن مدرسه میرفتم که راضیه با دو، از سالن خارج شد و نفس زنان به هم رسیدیم.
_ سلام مامان! ببخشید. معذرت میخوام. چون درگیر مسابقات کاراته بودم، یادم رفت این تحقیق رو انجام بدم. امروز هم آخرین روز مهلتش بود. اگه تحویل نمیدادم، نمرهام کم میشد.
برگه را از کیفم درآوردم و به طرفش گرفتم.
_ علیک سلام. چرا نمینویسی بزنی به دیوار که یادت نره؟ این آخرین بارت باشه! دو ساعته کارم شده از این کافی نت به اون کافی نت رفتن. مگه گیر میاومد!
از پشت، صدای پا به گوشش رسید برگشت و تا زهرا در دیدش ظاهر شد، آهسته گفت:"مامان، ببخشید، ولی تو رو خدا یواش تر. این تحقیق رو قرار بوده با زهرا بدیم. اگر حرفاتونو بشنوه، معذب میشه."
راضیه میخواست تمام دعواهای من را به تنهایی به دوش بکشد.
همین طور که روی تخت نشسته بودیم، شانهاش در آغوشم به لرزه افتاد.
_ مامان، من امروز ناراحتت کردم. دیگه اون لحظه برنمیگرده که خوشحالت کنم. مامان تو رو خدا به خاطر اون لحظه منو ببخش.
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتادوچهارم🌸
_ حالا یه خواهشی ازتون دارم. تو رو خدا دستم رو پس نزنین. این کفن برای من خیلی عزیزه، به خاطر همین میخوام به راضیه هدیهاش بدم.
یک آن حرف زهرا به خاطرم آمد. بدنم داغ شد. حس میکردم تمام سلولهایم به لرزه افتادهاند. سفر مشهد امسال بود که راضیه تصمیمی گرفته و زهرا مانع انجامش شده بود. وقتی از سفر برگشت، در اتاق داشت ساکش را خالی میکرد و من با تمام دلتنگیام خیرهاش شده بودم. لباس های نشستهاش را در یک پلاستیک، گوشهای از ساک گذاشته بود. سوغاتی ها را هم در یک پلاستیکِ جدا بستهبندی کرده و کتاب هایش هم گوشهی دیگری از ساک بود. همینطور که وسایلش را بیرون میگذاشت، گرهای به ابروهایش داد.
_ مامان! چرا قسم دادی که سوغاتی براتون نخرم؟ کاش گذاشته بودی یه چیزی بگیرم.
_ خب مامان ماشالله شما همیشه به سفری و من هم قبل عید هرچی لازم داشتم، خریدم. دیگه اسراف میشد. حالا برای خودت چی خریدی؟
پنبهای از زیپ ساک درآورد و سمتم گرفت.
_ مامان، بوش کن! عطر یاس. به یاد حضرت زهرا(سلاماللهعلیه) خریدم.
پنبه را از دستش گرفتم و بو کشیدم. جعبه عطر دیگری را هم از ساک بیرون آورد و نشانم داد.
_ اینم مُشک کربلاس. عطرا رو برای خودم خریدم.
جعبه عطرها را کناری گذاشت و چند لحظه سکوت کرد. یادم به خورکیهایی که بهش داده بودم، افتاد.
_ راستی راضیه! آجیل و شیرینیهایی رو که برات گذاشته بودم، خوردی؟ سرش را بلند کرد و لبخندی زد.
_ مامان، تو حسینیهای که محل اسکانمون بود، خادمی داشت که از نظر مالی وضع خوبی نداشتند. روز عید که شد، پلاستیک شیرینی و آجیلها رو بردم پیش دوتا بچهاش و گفتم بچهها، اومدم باهاتون شیرینی بخورم. مامان، اینقدر خوشحال شدن!
از سر رضایت، لبخند بر لبانم جا خوش کرد. ناگهان چهرهاش عوض شد و با هیجان و خوشحالی گفت:"راستی مامان! میخواستم یه کفن برای خودم بخرم، ولی زهرا نذاشت."
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگز قضاوت نکنید
🎙دکتر انوشه
- دعاےࢪوز دهم ماھرمضان ؛
﷽
اللّٰهُمَّ اجْعَلْنِى فِيهِ مِنَ الْمُتَوَكِّلِينَ عَلَيْكَ ، وَاجْعَلْنِى فِيهِ مِنَ الْفائِزِينَ لَدَيْكَ ، وَاجْعَلْنِى فِيهِ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ إِلَيْكَ ، بِإِحْسانِكَ يَا غايَةَ الطَّالِبِينَ . .🌿!
خدایا، مرا در این ماه از توکلکنندگان و از رستگاران نزد خود و از مقرّبان درگاهت قرار بده، به احسانت ای هدف جویندگان✨!
ـ التماس دعا . . !
هدایت شده از آکادمی جریان
1_1118887702.mp3
28.44M
با زبان روزه سلام بده به اقای اباعبدالله...
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
هدایت شده از آکادمی جریان
56_aqayi_tahdir_vaqeaa_.mp3
971.1K
﷽
کسی هر شب سوره واقعه را بخواند(:✨
.
۱) از فضیلت خواندن سوره واقعه رفع فقر و تنگدستی است
.
۲) سوره واقعه باعث ایجاد برکت در زندگی میشود
.
۳) محبوبیت نزد خدا از فواید سوره واقعه است
.
۴) یکی دیگر از برکات و خواص سوره واقعه آسانی مرگ و بخشش اموات است✨💫
هدایت شده از آکادمی جریان
#قرارشبانهمون🌙
••التـــــماس دعــــــــــا••
حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب :
¹-قرآن را ختم کنید با قرائت سه بار سوره توحید🌱'!
²-پیامبران را شفیع خود گردانید با یک بار اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین🌱'!
³-مومنین را از خود راضی کنید🌱'!
یک بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات
⁴-یک حج و یک عمره به جا آورید🌱'!
یک بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر
⁵-اقامـه هزار رکعت نماز با سه بار خواندن:
یَفعَل الله ما یَشا بِقدرَتِهِ وَ یَحکُم ما یُرید بعزَتِه 🌱!
حیف نیست این اعمال پربرکت رو از دست بدیم؟🌿🙃
هدایت شده از آکادمی جریان
61a1b7e26635a4d079017b2b_4514981603641319313.mp3
38.28M
دعا افتتاح
معجون شب های رمضان 🍃🌿
جز یازدهم☞ http://j.mp/2bHf80y
صوت جز یازدهم قرآن کریم 🌿🍃
ما رو هم دعا کنید☺️
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتادوششم🌺
با یادآوری حرف های آن روز، سنگینی شرم روی شانههایم را حس میکردم.
با خودم گفتم کاش ازش حلالیت طلبیده بودم. دستم را جلو بردم تا دفتر و کتابهایش را لمس کنم. یکی از دفترهایش را بیرون کشیدم و بازش کردم. نگاهم در صفحه پخش شد. بالای صفحه با خط درشت "السلام علیک یا فاطمه الزهرا(علیه السلام) و گوشه دفتر هم به صورت مورب "توجه! توجه!" نوشته بود. از خط اول شروع به خواندن کردم:
"به نام خدایی که مهرش را در دل ما گذاشت
توی ریاضی، عددها بینهایت دارن
توی آسمون، فاصله ستارهها بینهایت دارن
توی زمین، نامردیها بینهایت دارن
ولی ...
توی دل کوچک تو، مهربونی بینهایت داره
به همون اندازهی بینهایت که به من مهر ورزیدی و خودم هم نمیتونم بگم، مامان دوستت دارم.
خدا رو به آبروی حضرت زهرا(علیه السلام) قسم دادم کمکم کنه اون جوری که تو میخوای باشم و حق فرزندی رو به جا بیارم.
روم نمیشه بنویسما ولی ...
منو ببخشید.
دیگه قول میدم.
دختر بد."
وجود راضیه را حس میکردم. انگار این نوشته را داشتم از زبان خودش میشنیدم. باز در عوض شرمندگی من، او عذر خواست. دستانم رابه تکتک کلمات کشیدم و دوباره خطوط را از بَر کردم. بغضم راه شکستنش را پیدا کرده بود. حس میکردم راضیه حرف های زیادی از خودش به یادگار گذاشته است. برگههایی بین وسایلش دیده و در دفترش هم یادداشت هایی خوانده بودم. اما انگار باز باید میگشتم.
حسی به طرف تکه برگه هایی که لفظ جلاله رویش نوشته شده بود، کشاندم. برخاستم و در کمد را باز کردم. در قسمت بالا، پلاستیک را برداشتم و روی زمین نشستم. چندبار میخواستم وقتی به مرودشت میرویم، پلاستیک را در رودخانه بیندازم اما از یادم رفته بود. گرهاش را باز و ته پلاستیک را گرفتم و همه برگهها را خالی کردم. با دست، زیر و رویشان کردم. تمامش تکههای کوچک پاره شده بود. ناگهان برگهای که از همهاش کوچکتر بود و آنقدر تا خورده بود که به اندازه یک بند انگشت شده بود، نگاهم را روی خود ثابت نگه داشت. یکییکی، به آرامی تاهایش را باز کردم تا به شکل یک صفحهی دفتر درآمد. دست خط خودش بود. بالاخره یافتمش. دست به چشمانم کشیدم تا تمام اشکها فرو ریزند و مزاحم نگاهم نشوند. برای خواندنش، دست از پا نمیشناختم. با مداد نوشته شده بود.
"یه چیز محرمانه است، فقط خداکنه هیچکس اینو نخونه. دوست دارم ۴۰ رو تمام، کارامو خالصانه انجام بدم تا خدای مهربون از سر تقصیرات من بگذره و گناهامو ببخشه.
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتادوهفتم🌸
"یه چیز محرمانه است، فقط خداکنه هیچکس اینو نخونه. دوست دارم ۴۰ رو تمام، کارامو خالصانه انجام بدم تا خدای مهربون از سر تقصیرات من بگذره و گناهامو ببخشه.
دوست دارم توی این ۴۰ روز مقدس که از مورخ ۱۳۸۵/۳/۵ شروع میشه، هر روز صبح به یاد آقا امام زمان(عجلاللهتعالیفرجه)، زیارت آقا امام رضا(علیهالسلام) و پابوس ایشون و دیدار چهره دلگشای آقا و ناز قدمای ایشون، وقتی صبحها پا میشم اول از همه، روز خودمو با دعا و مناجات و سلام به ائمه شروع کنم. بعدش هم که اول، نمازمو بخونم بعد هم یه زیارت خالصانه و نصوح امینالله آقا امام رضا که قربون صفاش برم بخونم. اونم چه زیارتی. تا بعد هم خالصانه با آقا امام زمان صحبت کنم و اِذن دخول به حرم ائمه معصومین و همچنین آقا امام رضا، حضرت علی(علیهالسلام) و امام حسین(علیهالسلام) و امام حسن(علیهالسلام) و اولاد ایشون و همچنین دیدار روی آقا امام زمان، در راه توفیق به این سفرها، باقی اگه خدا توفیق بده که مشرف بشیم و آقا خلاصه میخوام هرروز صبح تا ۴۰ رو انشالله تا مادام العمر دعای عهد و زیارت امینالله بخونم و گریه کنم. آقا تو رو خدا توفیق اشک ریختن، تو این دعاها رو به من بده. هرشب هم به یاد خانم فاطمه زهرا(سلاماللهعلیه) شبی ۵ صفحه قرآن بخونم. انشالله ...
تکرار آیهالکرسی هم توی بیشتر اوقات نصیبم بشه و همچنین شکر خدا و نعمت های خدا و توفیق آلوده نشدن به گناه و نابود کردن نفس اماره و تقویت نفس لوامه داشته باشم و تسبیحات خانم فاطمه زهرا را همراه با الگوبرداری از حجاب و عفاف و ادب و اخلاق، سرلوحهی زندگی خود قرار دهم.
(خدایا! امیدوارم هرچی گفتم نصیب بندههای صالح و نیکوکارتون بشه. بعد هم توفیق برای گمراهان و برگشت آنها به راه راست و معنویت انجام بشه.)
بعد خودم.
۱۳۸۵/۳/۵ شنبه بعد از مجلس آقای انجوی"
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتادوهشتم🌺
(توروخدا اسمش رو بنویسین)
در ماشین که به طرف دارالرحمه میرفتیم، تمام فکرم پیش حرف های نجمه و خبر خوشی که برای راضیه داشتم، بود. وقتی نجمه گفت:"خانم کشاورز! دختر شما داره حاجی میشه"، احساس عجیبی قلبم را آرام کرد. راضیه همین را میخواست، بالاخره تلاش و توسلش به نتیجه رسیده بود. دوست داشتم ماجرا را در غسالخانه برایش تعریف کنم. دیشب وقتی وارد اتاق شدم، خانمی چادر به سر که قسمت کمی از صورتش پیدا بود، به همراه دختری که شال مشکی به سر داشت، مقابلم بلند شدند. مادر جلو آمد و خم شد تا دستم را ببوسد که مانعش شدم و بغضش بیشتر شد. بعداز سلام و احوال پرسی، گوشهای از اتاق نشستند. مادر، قسمتی از چادرم را گرفت و به صورت خود کشید و بوسید.
_ دختر شما چه فرشتهای بود!
هقهق کنان میگریست و دخترش هم سربهزیر، آرام اشک میریخت. با تعجب نگاهشان کردم. این اولین باری بود که میدیدمشان. بالاخره شروع به صحبت کردند.
_ دختر مت از همکلاسی های راضیه خانم بود؛ ولی راضیه فرق میکرد با بقیه همکلاسی هاش.
حس کنجاکویام برانگیخته شد و سراپا، گوش شدم.
_ خانم کشاورز! دختر شما جزء بندگان خاص خدا بود. دخترتون در حق دختر من کاری کرده که من که مادرشم در حقش نکردم.
سریع گفتم:"چه کاری؟"
_ دخترم تا این سن، نه یه رکعت نماز خونده نه خیلی مقید به حجاب بود؛ ولی هم خودم هم مادرم جلسات قرآنی برگزار میکنیم.
دختر با گوشه شالش مدام اشکهایش را پاک میکرد و هرازگاهی نیمنگاهی به من میانداخت.
_ خیلی از خدا خواستم که یه جوری با آگاهی به دین رو بیاره، اما از هرراهی که میرفتم، نتیجه نمیگرفتم تا اینکه از دوماه پیش فهمیدم اسمش برای مکه دراومده.
دختر را برانداز کردم و یادم به دو روز قبل از انفجار که راضیه قضیه را برایم تعریف کرد، افتاد. نتیجه استغاثهاش را داشتم میدیدم. مادر ادامه داد:
_ من تعجب کردم. گفتم تو و مکه؟ بعد دیگه گفت کی اسمم رو برای مکه نوشته و چه جوری اسمم دراومده.
آن موقع کمی از راضیه تعجب کردم و شک داشتم که کارش نتیجه دهد، اما حالا میدیدم که گل کاشته است. لبخند در صورتم پخش شد.
_ خانم کشاورز، الان دختر من نمازخون شده و دیگه موهاش رو از روسری بیرون نمیذاره.
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتاد_ونهم🌺
دختر، سرش را بالا آورد و بالاخره در چشمانم زل زد.
_ من به نیابت از راضیه دارم میرم مکه. در واقع دختر شما داره حاجی میشه خانم کشاورز.
راضیه سال دوم دبیرستانش را خیلی دوست داشت. چون مدرسهها از دوم دبیرستان برای سفر مکه اسم نویسی میکردند. خیلی دوست داشت اسمش در قرعه کشی دربیاید. اما قضیه طور دیگری رقم خورد. راضیه تمام ماجرا را اینطور برایم تعریف کرد:
"وارد دفتر پرورشی شدم و مقابل میز ایستادم."
_ ببخشید خانم دوکوهکی، میشه اسم نجمه زارع رو برای مکه بنویسین؟
همین طور که سرش پایین بود، گفت:" دیگه وقتش تمام شده دخترم. امروز، روز قرعه کشیه.
_ خانم دوکوهکی، خب چه اشکالی داره؟ روز قرعه کشی اسمش رو بنویسین.
با تعجب بهم خیره شد.
_ راضیه جان! میدونم که خیلی مشتاقی و اسم خودت هم نوشتی، دیگه چیکار به خانم زارع داری؟ اصلاً اون توی این حال و هواها نیست!
از جلو میز به سمتش رفتم و کنارش ایستادم و دستم را روی شانهاش گذاشتم.
_ خانم دوکوهکی، خواهش میکنم! توروخدا اسمش رو بنویسین. زارع دل پاکی داره. فقط توی انتخاب دوستاش اشتباه کرده. من حس میکنم اگه بره مکه، تغییر میکنه. به دلم افتاده اسمش رو بنویسیم.
سرش را تکان داد و گفت:حالا یه کاریش میکنم.
دستانش را گرفتم و به خواهشم ادامه دادم.
_ خانم دوکوهکی، همین الان اسمش رو بنویسین تا خیالم راحت بشه.
لبخندی زد و گفت: باشه راضیه، مینویسم.
داشتم با خوشحالی از اتاق خارج میشدم که گفت: ساعت یازده و ربع بیاین توی نمازخانه تا قرعه کشی کنیم.
زمان به سرعت گذشت و وقت پر اضطراب قرعه کشی رسید. در نمازخانه جمع شدیم. به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم.
" خدایا! من امروز به نیت اینکه اسمم برای مکه دربیاره روزه گرفتم، اما خدایا الان التماست میکنم که اسم نجمه دربیاد. خدایا! یه حس درونی بهم میگن اگه نجمه بره مکه، مسیر زندگیش عوض میشه. با اینکه چند سال منتظر همچنین روزی بودم و چقدر آرزوی رفتن به مکه رو داشتم و دارم، اما اگه سهم من به مکه رفتنه، تو خودت این سهم رو به اون بِده."
خانم دوکوهکی با کاسه شیشهای بزرگی که اسمها را داخلش ریخته بود، جلویمان ایستاد. صلواتی فرستادیم. بسمالهی گفت و دستش را داخل ظرف برد. یک برگه را بیرون آورد و اسم رویش را به گوش منتظرمان رساند.
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هشتاد🌸
یک برگه را بیرون آورد و اسم رویش را به گوش منتظرمان رساند.
_ خانم شهین لطفی.
شهین که ردیف اول نشسته بود، از خوشحالی به آغوش دوستش رفت و انتظار و توسل این مدتش را به روی گونههایش ریخت. لحظههای سختی بود. باز به التماس افتادم. مدام ورد زبانم صلوات، و اشک مهمان ناخوانده صورتم بود. دوباره اسم ها و سرنوشت دیگری را زیر و رو کرد.
_ خانم مریم کوهستانی.
ضربان قلبم را هر لحظه بیشتر حس میکردم. خانم دوکوهکی با خوشحالی نگاهی به برگه در دستش و نگاهی به من انداخت.
_ راضیه! اسم نجمه زارع که نوشته بودی دراومد. انگار قسمتش بوده.
بچه ها هرچه به اطرافشان نگاه کردند، نجمه را ندیدند. قرعه کشی که تمام شد، بلند شدم و نماز شکری به جا آوردم. از این ماجرا چند روز گذشت، یک روز در مدرسه وقتی زنگ تفریح زده شد، همراه زهرا روی صندلی، گوشهای از حیاط نشسته بودیم که کسی صدایم زد، تا نجمه را دیدم، سریع بلند شدم و کنارش ایستادم.
_ کارم داشتی؟
کمی این پا و آن پا کرد و سرش را پایین انداخت.
_ راستش راضیه، من اصلاً توی این فازا نبودم. نه دوست داشتم برم مکه، نه میخواستم. اون روز قرعه کشی هم قضیه رو جدی نگرفتم و برام مهم نبود، ولی الان یه جوری شدم. یه حسی توی قلبمه که دوست دارم اسمم توی قرعه کشی نهایی هم دربیاد.
دستانش را فشردم و با لبخند رضایتی سرم را کج کردم.
_ راضیه! حالا که تو زحمت کشیدی اسمم رو نوشتی، امروز هم برام دعا کن که اسمم دربیاد. جلوی دوستام خجالت میکشیدم بگم دوست دارم برم مکه. چون مسخرهام میکنن.
در دل، خداراشکر، و ذوق نجمه را کردم. چشمان برق افتادهاش در چشمانم ثابت ماند.
_ اگه اسمم در بیاد، تو و دوستات رو به یه شیرینی درست و حسابی دعوت میکنم.
خندیدم و گفتم:" من از ته دل برات دعا میکنم و آرزو دارم که بهش برسی."
ظهر که شد، خانم دوکوهکی از آموزش و پرورش برگشت و اسامی کسانی را که در قرعه کشی اسمشان در آمده بود، به تابلو اعلانات زد. نجمه به نمازخانه آمد و من را بین صف های نماز پیدا کرد. خودش را در آغوشم انداخت و گفت:" راضیه ...راضیه! اسمم برای مکه دراومده."
اسم راضیه هم در قرعه کشی دیگری و برای سفری جاودانه انتخاب شده بود، و حالا من داشتم به بدرقهاش میرفتم.
ادامه دارد ...