eitaa logo
آکادمی جریان
621 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام چطورین خوبین ؟ نماز و روزه تون قبول 😊 چالش یهویی داریم بگید ببینم روزه اولی هم داخل کانال داریم؟ 🧐🤨
4_5863965522638405930.mp3
7.9M
ماه عسل 12 🌷🌷
🕊 ☁️ یکی از روزهای تابستان پارسال در سالن پذیرایی مقابل میز تحریر نشسته و قرآن را جلویش گذاشته بود دستش را زیر چانه زد و نقطه‌ای از دیوار را به نگاهش دوخته بود مشخص بود ذهنش درگیر است میدانستم به چه چیزی فکر می‌کند به همین خاطر کنارش ایستادم و گفتم:" راضیه برای ثبت نام چیکار‌کنیم؟ فکراتو کردی؟ ناگهان از افکارش جدا شد و نگاهش را به من داد راضیه با این حرف هایی که مدیرتون در مورد مدرسه سمیه زد که خیلی از بنیه علمی خیلی قوی کار می کنند اما خیلی به حجاب و اخلاق اهمیت نمیدن به نظر من برو مدرسه شاهد ۱۵ که تو آزمونش نفر دوم شدی. باز به میز خیره شد و نتیجه افکارش را هویدا کرد. _اما من فکر می‌کنم حالا که ذخیره های مدرسه گراشی فرستادند مدرسه سمیه و نمونه دولتی شده حتماً فضاش هم با سال‌های قبل فرق میکنه. کمی حرفش را مزه مزه کرد و ادامه داد: من دوست دارم راهی رو برم که خدا راضی باشه و سعی می کنم توی این راه بیشتر تلاش کنم و ثابت قدم باشم. _مامان من دوست دارم از لحاظ علمی قوی تر بشم. شاید امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف به سربازی قبولم کنه. امام زمان که یار بی سواد نمیخواد. لبخند نمکینی زد و با کمی ناز حرفش را ادامه داد _میدونین چی؟می خوام خیلی درس بخونم که برم خارج ادامه تحصیل بدم. از بلند نظریش ذوق کردم و در بغلش کشیدم. من از خدا خواستم تا آخرین لحظه عمرم دنبال کسب علم باشن.خندیدم و گفتم: _ حتی وقتی که پیرزن شدی؟ خنده‌ام را با خنده پاسخ داد _ها تا اون موقع. ناگهان با کشیدن پرده دریچه شیشه‌ای آی‌سی‌یو ریسمان افکارم و رابطه نگاهم با راضیه را بریدند. از صدای دویدنی که در راهرو پیچید سرم را برگرداندم. چند پرستار و دکتر با عجله وارد آی‌سی یو شدند.قلبم به التهاب افتاد.جلو پرستاری که از آی‌سی‌یو بیرون آمد را گرفتم. _ تورو خدا بگین که چی شده؟ سریع گفت و رفت. یکی از مریض ها حالش بد شد
🚎 🦋 سرگردان گاهی چشم به در و گاهی به پنجره داشتم. پرستاری با دو به سمت درآمد.کناری ایستادم و تا پرستار در را باز کرد با نگاه داخل را کاویدم. با باز شدن چشمانش گمان به بدحال شدنش را نمی بردم. دستگاه شک بهش وصل کرده بودند. به دیوار پناه بردم و آرام‌آرام زانوهایم خم شد. خدایا میخوای ببرش برش فقط بذار باباش بیاد من به زور فرستادمش به سرکار. از وقتی به خانه نیامده بود خیلی احساس تنهایی می‌کردم و هیچ کس نمی توانست مثل راضیه جای خالی همه را برایم پر کند. روزهایی را به خاطر می آوردم که با اقوام به تفریح میرفتیم.راضیه بعد از بازی کردن با دخترها به سراغ من که پسر هم سن خودم توی آنجا نداشتم می‌آمد و شروع می‌کردیم به بازی‌هایی که دوست داشتم. توپ بازی بالا رفتن از درخت و.. با من مثل یک پسر رفتار می‌کرد و حتی گاهی شجاع تر از من هم شد. مثل سالی که به پیست اسکی رفته بودیم راضیه ۱۱ ساله و من هم نه ساله بودم. روی بالاترین تپه دست نخورده ایستادیم. _راضیه اینجا خطرناکه. با با میریم تو برفا.! همینطور که آماده نشستن روی تیوپ می شد؛ با خنده گفت: _ نترس. من خانم محافظ کارم." آب دهانم را فرو بردم و نگاهم را از تپه های پایین تر که پر از نقطه های سیاه و رنگارنگ و متحرک بود گذراندم. _ علی بیا دیگه. به قول بی‌بی داری استخاره می کنی؟ نشستم و دستانم را دور گردنش انداختم.راضیه هم دستش را دور کمرم حلقه کرد و به پایین تپه سر خوردیم. صدای خنده هایمان بلند شود که ناگهان در هوا چرخ خوردیم و از تیوب کنده شدیم. با سر در برف فرو رفتیم و راضیه هم با ضربه زدن و خوردن از تپه بلند شد سرش را تکاند. چشمانم از انبوه سفیدی زده شد و برای چند بسته ماند. راضیه‌ دستانش را جلو دماغش گرفته بود و ها می کرد و پاورچین به طرفم می‌آمد. _علی دماغتو! انگار گوجه له شده. به دماغ راضیه زل زدم و خنده‌ام را رها کردم. _خانم محافظ کار دماغ خودت رو ندیدی شده مثل لبو! و حالا خانم محافظه‌کار چند روز روی تخت خوابیده بود و پرستارها اجازه داده بودند بدون مانع پنجره ببینمش.با مرضیه وارد آی‌سی‌یو شدیم و کنار تخت ایستادیم. راضیه دستش را با بی‌توانی کمی بالا آورد و به ناگاه روی تخت رها شد. مرضیه سرش را نزدیکش برد. _سلام راضیه منم مرضیه منو میشناسی؟
♥️ 🍓 به آهستگی پلک هایش را روی هم گذاشت و دوباره باز کرد و اطمینان را به قلب ما داد. مرضیه به من که ساکت ایستاده بودم نگاه کرد. دستانم را جلوی صورتم گرفتم و قطرات اشکی را که فرو می ریختم پاک کردم و گفتم:" چرا راضیه به این روز افتاده این حقش نیست راضیه که این همه قوی بود از هیچی نمیترسی چرا باید اینجوری بشه. دلم برای همه چیزش تنگ شده بود. برای داد زدن هاش موقعی که داشت درس می‌خواند اذیتش می کردم و حتی برای نصیحت های که در گوشی اش. _ داداشی امشب خونه عمه اینا با بچه ها بازی می کردی من یه حرفایی شنیدم به هم می زندین که بد بود. سوار ماشین بودیم و داشتیم از مهمانی برمی‌گشتیم که این حرف را زد. صدای اهنگ‌رادیو برایم لالایی شده بود. مرضیه سرش را به صندلی تکیه داده بود و خواب هفت پادشاه میدید. راضیه‌ هم بین من و مرضیه نشسته بود. چشمانم بین بسته شدن و باز بودن مانده بود که راضیه سرش را به گوش من نزدیک کرد و آهسته گفت:" علی از همین نه سالگی سعی کن حرف زشت نزنی. بعد هم تو میتونی قشنگ تر رفتار کنی و حرف های بهتری بزنی. چشمانم باز ماندن را ترجیح داد اما سرم را به طرف پنجره برگرداندم و هر از گاهی به مادر و پدر که با هم حرف می زنند می پاییدم. اگه مامان و بابا این چیزا رو بدونن حتما ناراحت می‌شوند و از اینکه بچه‌ها شون اون حرفارو زدن خجالت می‌کشند اما یه جوری رفتار نکنیم که آبروشون بره. گاهی حرف هایش گره گشای کارم بود و حتی وقتی به خاطر تنبلی در درس خواندن تنبيه می شدم باز راضیه را کنار خودم میدیدم. یک بار که در اتاق زانو به بغل گرفته و ناراحت نشسته بودم وارد اتاق شد و در را روی هم گذاشت. با لبخندی که صورتش را قشنگ تر پی کرد کنارم نشست و دستش را دور گردنم حلقه کرد و گفت:" نبینم علی مرد خدا اخماش رو توی هم کنه. همین طوری که شرم زده بودم گفتم _ مامان بابا دعوام کردن. بوسه‌ای به گونه ام زد. _ میدونم اما خوب اونا میخوان موفق باشی و وقتی میبینن کوتاهی می کنی عصبانی میشند. به شانه ام زد و ادامه داد:" هر موقع امتحانات را خراب کردی به خودم بگو تا باهات کار کنم که امتحان بعدی را خوب بگیری و خوشحال بشن." گره ابروهایم را باز کردم و به راضیه خیره شدم که گفت: راستی نمازت رو خوندی ابروهایم را به نشانه منفی بالا بردم و با کنجکاوی پرسیدم: _ راستی چرا باید نماز بخونیم؟ دستش را از دور گردنم برداشت و چهار زانو روبرویم نشست. _علی وقتی کسی کاری برای ما انجام میده یه جوری ازش تشکر میکنیم مگه نه؟
🌻 سرم را به نشانه اره تکان دادم . _خب راه تشکر کردن از نعمت هایی که خدا بهمون داده نمازه. فکر کردم دیدم حرفش منطقی است به همین دلیل آسین هایم را بالا بردم و از اتاق خارج شدم. داشتم به خاطراتم با راضیه فکر میکردم که دیدم مرضیه دستم را با خودش می کشد. _دیگه باید بریم بیرون. در دل راضیه را خطاب کردم:"من تنهایی این چند روز را تحمل می‌کنم اما باید قول بدی که برگردی خونه." نور تمام آی سی یو و تخت راضیه را پوشانده و پایین تخت درخت انار زیبایی روییده بود. دانه های سرخ انار مثل یاقوت می درخشیدند. یکبار از خواب پریدم در خواب و بیداری کنارش بودم تا چشم روی هم می گذاشتم خوابش را می‌دیدنم. ناگهان صدای تیمور را از صندلی کناریم شنیدم‌. _خدایا اگه برای دل منه راضیه رو ببر دیگه نمیخوام زجر بکشه. نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم. ساعت ۳ بعد از ظهر بود. برخاستم و به سمت ایستگاه پرستاری رفتم و با کمی اصرار وارد آی‌سی‌یو شدم. کنار راضیه ایستادم و کتاب جوشن کبیر را باز کردم. احساس می‌کردم راضیه هم هم نوایم شده است. انگار در آغوش خدا اسمش را به زبان می‌آوردم. چیزی نگذشت که آقای مرادی کنارم ایستاد. _ من مامان علی؛مگه شما از من نمی‌خواستین اولین سفر راضیه رو بندازید؟ چیزی به اذون نمونده ها. حرف های روحانی که دیروز بالای سر راضیه آمده بود از خاطرم گذشت. یک پارچه متبرکت به تربت کربلا را گذاشتم کنارش.بعد شما برین ببندین به شما برید ببندین به دستش و دعا کنید برای سلامتش و توی سه تا سه شنبه سفره بیندازیم اولین سه شنبه که فردا میشه سفره حضرت زهرا (سلام الله علیه) و سه شنبه بعد سفره حضرت زینب (سلام الله علیه) بندازین سه شنبه سوم را هم سفره برداریم به نیت حضرت رقیه (سلام الله علیه) و وقتی بچه‌‌مون شفا پیدا کرد سفره را می‌گیریم. توی سفرتون هم هر چیزی توی خونه دارین بذارین زمانی هم دعای توسل را شروع کنید که پایانش وصل بشه به اذان مغرب." دلم را پیش تخت راضیه گذاشتنم. کتاب را بستم و برخاستم. نمی‌توانستم نگاهم را از راضیه بگیرم.در در که رسیدم سرم را برگرداندم. ناگهان دیدم لحظه‌ای گوشه چشمش را باز کرد و نگاهی بهم انداخت. به سختی خداحافظی کردم و رفتم. به خانه که رسیدیم سریع سفره توسط را پهن کردیم با حالت عجز دعا را شروع کردم. فضای خانه سبک شده بود. "باهر اشفع لنا عندالله" انگار ائمه را با چشم می دیدم که دعا تمام شد و اذان شروع به گفتن کرد. آقای باصری به خانه رسید تا پایش را به سالن گذاشت موبایل زنگ خورد با جواب دادنش ناگهان صورتش رنگ به رنگ شد و صدایش تغییر کرد _ باشه الان خودم رو میرسونم
🌻 ✨ داشت به طرف در می رفت که گفتم _صبر کنید نماز بخونم منم باهاتون میام. در را باز کرد و کفشش را دم پایش انداخت. _ نه من عجله دارم _راضیه طوریش شده؟ _نه نه برای چی؟ فقط یک چیزهایی لازم باید برم بگیرم نگاه آخر راضیه در ذهنم مانده بود.به ناگاه پرده اشک مقابل چشمانم فرو ریخت و حس مادری‌ام را به زبان آوردم _من که میدونم راضیه شهید شده! صبر کنید منم بیام . _آقای باصری دیوار را تکیه گاه بدنش قرار داد و چشمانش را دزدید _ نه شما خونه باشید بعد میام دنبالتون به سمت او رفتم و گفتم : _شما من را نبرید خودم با آژانس میام. به اتاقم رفتم و نماز مغرب را قامت بستنم و چادرم را از گوشه اتاق برداشتم و با آقا باصری سوار ماشین شدیم. ربع ساعتی که در راه بودیم به اندازه تمام عمرم از پا افتادم. به بیمارستان که رسیدیم در ماشین را باز کردیم و بدون اینکه به فکر بستنش باشیم دویدیم.تیمور و آقای مرادی در حیاط نشسته بودند که تمیور دستانش را در مقابل صورتش گرفته بود و تمام بدنش میلرزید. به سمت اتفاقات دویدم.تمام درها باز بود و هیچ‌کس مانع ورودم نمی شد. به در آی‌سی‌یو که رسیدم ناگهان پرستاری جلوی من را گرفت. دستانش را فشردم و با صدایی که از بین بغشض های خفه کننده بیرون می آمد گفتم: _ من اصلا هیچی نمیگم فقط بزارین برم ببینمش و ازش خداحافظی کنم. بچه من شهید شده است. ناراحت نیستم به خدا قول میدم چیزی نگم. پرستار با آهستگی کنار رفت.در آی سی یو را فشار دادم و آرام سمتش رفتم. دوره ملافه پیچیده و بالای سرش هم گره زده بودن. راضیه باز پشت سفیدی دیگری می خواست خودش را پنهان کند اما این بار با دفعه قبل فرق داشت. آن موقع روی دیدن نداشت و حالا رو سفید شده بود. انگار خاطره دو ماه پیش جلوی چشمانم شعله می کشید و من آب میشدم. از مدرسه که برگشت در را به رویش باز کردن ادامه دارد ادامه دارد...
{ ⁉️} ✖️ﺑﻌﻀﯽﻫﺎﻣﻴﮕﻦ ‌ : ﺑﺎﺑﺎﺩﻟﺖﭘﺎک‌باﺷه،‌کافیه.✋ نمازهم‌نخوندی‌نخون... روزه‌نگرفتی‌نگیر.😕 به‌نامحرم‌نگاه‌کردی‌اشکال‌نداره🙈 و......... فقط‌سعی‌کن‌دلت‌پاک‌باشه!!!!!!!!!!♥ _ و...ﺟﻮﺍﺏﺍﺯﻗﺮﺁﻥ :👇 ﺁﻧﮑﺲﮐﻪﺗﻮرﺍﺧﻠﻖﮐﺮﺩهﺍﺳﺖ ، ﺍﮔﺮﻓﻘﻂ‌ﺩﻝﭘﺎک‌برایش‌ﮐﺎﻓﯽﺑﻮﺩ ﻓﻘﻂﻣﯿﮕﻔﺖﺁﻣﻨﻮﺍ ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪﮔﻔﺘﻪ :📣 [ ﺁﻣَُﻨﻮﺍﻭَﻋَﻤِﻠُﻮﺍﺍﻟﺼَّﺎﻟِﺤﺎﺕ] ﯾﻌﻨﯽﻫﻢﺩﻟﺖﭘﺎﮎﺑﺎﺷﺪ ،😍 ﻫﻢﮐﺎﺭﺕﺩﺭﺳﺖﺑﺎﺷﺪ .😎 ﺍﮔﺮﺗﺨﻤﻪﮐﺪﻭﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﯽ ﻭﻣﻐﺰﺵﺭﺍﺑﮑﺎﺭﯼﺳﺒﺰﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ . ﭘﻮﺳﺘﺶﺭﺍﻫﻢﺑﮑﺎﺭﯼﺳﺒﺰﻧﻤﯽﺷﻮﺩ . ﻣﻐﺰوﭘﻮﺳﺖﺑﺎﯾﺪﺑﺎﻫمﺑﺎﺷﺪ .🌾🌱 ﻫﻢﺩﻝ؛ﻫﻢﻋﻤل ...♥️🌿
هدایت شده از آکادمی جریان
1_1118887702.mp3
28.44M
با زبان روزه سلام بده به اقای اباعبدالله... اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
⚪️⚫️بریم سراغ یک بحث کوچک اما مفید ✔️
برای اینکه توی یه جمعی نشون بدی مذهبی خشکی نیستی و خیلی پایه و شوخ و شنگی لازم نیس توی رفتارهای غلط و گناه کردنشون همراهی کنی تا نشون بدی خیلی مذهبی پایه ای هستی🙂
وقتی دیدی جایی دیگه داره خلاف ارزش هات میشه با یه لبخند محل رو ترک کن 😁😅 نه که کلابری... مثلا اگه داره غیبت میشه برو توی اتاق یا برو توی اشپزخونه یا با بچه ها بازی کن و... خلاصه سر خودتو با یه چی دیگه گرم کن... یا بحثو عوض کن...
ببین تو بخوای نخوای ادم مذهبی شناخته میشی بین اشنا و فامیل... همین که نماز میخونی و حجاب داری تو از نظرشون میشی یه دختر یا پسر مذهبی.... میشی یه فرد با خدا... تو یسری ارزش ها داری... یسری چیزا برات جا افتاده که اگه انجامش بدی حالت بد میشه و از خدا دور میشی... تو اگه برخلاف ارزش هات عمل کنی حالت بد میشه و از منبع ارامش دور میشی... حالا ما بعضی وقتا برای اینکه باحال بازی دربیاریم و بگیم یه مذهبی باحال هستیم میریم توی جمع های خانوادگی یا اشنایان مسخره بازی در میاریم یا شوخی میکنیم جلوی نامحرم و‌یا غیبت گوش میدیم یا حتی خودمون هم غیبت میکنیم... و خیلی کارهای دیگه... وقتی اینجوری بشی اونا هیچوقت نمیگن چه مذهبی باحالی... میگن چه خدایی داره...هم نماز میخونه حجاب داره هم با نامحرم اینجوری عادی برخورد میکنه...هم روزه میگیره هم تو جمع غیبت کن هاس...تو دلشون یا میگن جمع کن خودتو بابا...تو چجور ادم مذهبی هستی... یاهم به سمت خدای اشتباهی هدایت میشن... خدایی که تو هم میتونی نماز بخونی هم میتونی با نامحرم گرم بگیری یا غیبت کنی... میبینی ... به همین راحتی یه خدای دروغین رو تبلیغ میکنی...
اگه تا جایی باهاشون همراه هستی که اون جمع گناهی نداره و کاری مرتکب نمیشی که خدارو ناراحت کنه...دمت هم گرم...اونجاها میتونی با روی خوش و خوش صحبت بودن یه جمع سالم‌رو داشته باشی... اما وقتی اون جمع داشت کم کم منحرف میشد و‌تو ازشون با احترام فاصله گرفتی اتفاقی که میفته اینه که اونام جذب خدای واقعیه تو میشن... وقتی ببینن انقد خداتو دوس داری انقد به احترام خدا از یسری کارها و جمع ها فاصله میگیری اونام به سمت خدای واقعی کم‌کم هدایت میشن...اگر واقعا حق پذیر باشن... هر چند... ما به زور کسی رو تغییر نمیتونیم بدیم... این حرکت ما ... و شرکت نکردن توی جمع های گناهشون نقش امربمعروف و نهی از منکر هم داره... که تو اون جمع رو قبول نداری... مثل شرکت نکردن توی عروسی هایی که گناه درش شکل میگیره... تو با شرکت کردن داخل این مراسم عروسی داری با حضورت میگی من تایید میکنم این کار شمارو... لایک به این مراسم و بزن برقص هاتون👌🏻 اما خود شرکت نکردن و فاصله گرفتن از این جمع ها و مراسمات این پیامو به مخاطب میرسونه که این کارها خلاف فطرت پاک انسانیمونه...
من خودم جدیدا توی جمعی که خیلیم خوب بودها... حرف از خدا و خوب بودن زده میشد... ولی وقتی دیدم که با نامحرم شوخی میشه و حرف هایی که در شان جمع مذهبی ها نیس زده میشه نمیخوام دیگه شرکت کنم🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آکادمی جریان
هدایت شده از آکادمی جریان
قرار شبانه🙃🌛💫 سوره واقعه می خوانم(:✨💫
هدایت شده از آکادمی جریان
56_aqayi_tahdir_vaqeaa_.mp3
971.1K
﷽ کسی هر شب سوره واقعه را بخواند(:✨ . ۱) از فضیلت خواندن سوره واقعه رفع فقر و تنگدستی است . ۲) سوره واقعه باعث ایجاد برکت در زندگی میشود . ۳) محبوبیت نزد خدا از فواید سوره واقعه است . ۴) یکی دیگر از برکات و خواص سوره واقعه آسانی مرگ و بخشش اموات است✨💫
هدایت شده از آکادمی جریان
🌙 ••التـــــماس دعــــــــــا•• حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب : ¹-قرآن را ختم کنید با قرائت سه بار سوره توحید🌱'! ²-پیامبران را شفیع خود گردانید با یک بار اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین🌱'! ³-مومنین را از خود راضی کنید🌱'! یک بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات ⁴-یک حج و یک عمره به جا آورید🌱'! یک بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر ⁵-اقامـه هزار رکعت نماز با سه بار خواندن: یَفعَل الله ما یَشا بِقدرَتِهِ وَ یَحکُم ما یُرید بعزَتِه 🌱! حیف نیست این اعمال پربرکت رو از دست بدیم؟🌿🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آکادمی جریان
بسم رب او⁦..!):
هدایت شده از آکادمی جریان
61a1b7e26635a4d079017b2b_4514981603641319313.mp3
38.28M
دعا افتتاح معجون شب های رمضان 🍃🌿
جز نهم ☞ http://j.mp/2byr1bu صوت جز نهم قرآن کریم 🌿🍃 ما رو هم دعا کنید☺️
هدایت شده از آکادمی جریان
✋🏼🌱 °•°•° 『بِســـم‌ِالله‌الرَحمــن‌ِالرَحیــم』 📿 اِلهی‌ عَظُمَ‌ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ‌ الْخَفاءُ، وَ انْكَشَفَ الْغِطاءُ، وَ انْقَطَعَ‌ الرَّجاءُ وَ ضاقَتِ‌ الاْرْضُ، وَ مُنِعَتِ‌ السَّماءُ و اَنتَ‌ الْمُسْتَعانُ، وَ اِلَيْكَ‌ الْمُشْتَكى،وَ عَلَيْكَ‌ الْمُعَوَّلُ‌ فِي‌ الشِّدَّةِ والرَّخاءِ؛ اَللّهُمَّ‌ صَلِّ‌ عَلى‌ مُحَمَّد وَ آلِ‌ مُحَمَّد، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ‌ فَرَضْتَ‌ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِكَ‌ مَنْزِلَتَهُم، فَفَرِّجْ‌ عَنا بِحَقِّهِمْ‌ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ‌ الْبَصَرِ اَوْهُوَ اَقْرَبُ؛ يامُحَمَّدُ ياعَلِيُّ‌ ياعَلِيُّ‌ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني‌ فَاِنَّكُما كافِيانِ، وَانْصُراني‌ فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ؛ الْغَوْثَ‌ الْغَوْثَ‌ الْغَوْثَ، اَدْرِكْني‌ اَدْرِكْني‌ اَدْرِكْني، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل، يا اَرْحَمَ‌ الرّاحِمينَ، بِحَقِّ‌ مُحَمَّد وَآلِهِ‌ الطّاهِرين🤲🏼
دعای هر روز ماه مبارک رمضان
♥️ 🍓 برگه را جلوی صورتش گرفته بود تا چشمانش به چشمان من سد نشود. در چارچوب در ایستاده بود و تکان نمی خورد. من هم دستگیره در را گرفته بودم و با تعجب به راضیه و برگه زل زده بودم که با صدای گرفته گفت: _ من اصلا هیچ حرفی برای گفتن ندارم و خیلی شرمنده‌ام. دستم را بالا آوردم تا برگ را کنار بزنم و نگاهش را بخونم اما سریع برگ را در دستم رها کرد و به اتاقش رفت. در نیمه باز را بستم و به برگه چشم دوختم. مامان خیلی شرمنده ات هستم. میدونم در برابر زحماتی که شما برام کشیدین معدلم خیلی بد شده ولی به خدا خیلی تلاش کردم و زحمت کشیدم بهتون قول میدم انشاالله ترم دوم جبران کنم و معدلم رو به ۲۰ برسونم. تَری صورتم را حس می کردم. سریع پشت در بسته اتاقش رفتم. دری زدم و وارد شدم با چادر و مانتو و شلوار قهوه‌ای مدرسه رو تختش نشسته بود تا من را دید سرش را پایین داد. جلو رفتم و کنارش نشستم و آغوشم را به روی شرمش باز کردم. معدل تو برای من بهترین معدل چون تلاش کردی. تا اول دبیرستان معدل ۲۰ میشد الان هم نوزده و سی و سه صدم. خیلی با هم فرقی نداره. همنظور که سرش روی شانه‌ام جاخوش کرده بود هم‌چنان نمی‌خواست نگاهم را ببیند با صدای خش دارش گفت: _ مامان. قربونت بشم. با چه رویی صورتت نگاه کنم؟ معدلم باید ۲۰ می‌شد. راضیه رابین بازوهایم فشردم و گفتم راضیه من خیلی ازت راضی هستم تو توی درست موفقی و این معدل برای من از ۲۰ هم با ارزش‌تره‌. باز راضیه حالا هم خود را زیر ملاحفه سفید پنهان کرده بود تا مجبور نشود حال زارم رو ببیند. میخواست اظهار شرمندگی کند. سرم را برگرداندم و روبه پرستار گفت: _حداقل پارچه را باز کنید تا بچه ام را ببینم. پرستار جلو آمد و گره پارچه را گشود آرام قدم برداشتم تا صدایی آرامشش را به هم نزند. حس میکردم راضیه مثل کودکی هایش شیر خورده و خوابیده است. می خواستم همه جا را آرام کنم تا بیدار نشود کنارش ایستادم پارچه را کنار زدم لبانش به لبخند باز شده و چشمانش نیمه باز بود.چه بوی خوشی می داد. سرش را روی بازویم گذاشتم تا دستم را بین موهایش ببرم. از خیسیش خنک شدم سرم را پایین بردم و صورتم را مماس صورتم قرار دادنم و بویش را استشمام کردم.