جز یازدهم☞ http://j.mp/2bHf80y
صوت جز یازدهم قرآن کریم 🌿🍃
ما رو هم دعا کنید☺️
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتادوششم🌺
با یادآوری حرف های آن روز، سنگینی شرم روی شانههایم را حس میکردم.
با خودم گفتم کاش ازش حلالیت طلبیده بودم. دستم را جلو بردم تا دفتر و کتابهایش را لمس کنم. یکی از دفترهایش را بیرون کشیدم و بازش کردم. نگاهم در صفحه پخش شد. بالای صفحه با خط درشت "السلام علیک یا فاطمه الزهرا(علیه السلام) و گوشه دفتر هم به صورت مورب "توجه! توجه!" نوشته بود. از خط اول شروع به خواندن کردم:
"به نام خدایی که مهرش را در دل ما گذاشت
توی ریاضی، عددها بینهایت دارن
توی آسمون، فاصله ستارهها بینهایت دارن
توی زمین، نامردیها بینهایت دارن
ولی ...
توی دل کوچک تو، مهربونی بینهایت داره
به همون اندازهی بینهایت که به من مهر ورزیدی و خودم هم نمیتونم بگم، مامان دوستت دارم.
خدا رو به آبروی حضرت زهرا(علیه السلام) قسم دادم کمکم کنه اون جوری که تو میخوای باشم و حق فرزندی رو به جا بیارم.
روم نمیشه بنویسما ولی ...
منو ببخشید.
دیگه قول میدم.
دختر بد."
وجود راضیه را حس میکردم. انگار این نوشته را داشتم از زبان خودش میشنیدم. باز در عوض شرمندگی من، او عذر خواست. دستانم رابه تکتک کلمات کشیدم و دوباره خطوط را از بَر کردم. بغضم راه شکستنش را پیدا کرده بود. حس میکردم راضیه حرف های زیادی از خودش به یادگار گذاشته است. برگههایی بین وسایلش دیده و در دفترش هم یادداشت هایی خوانده بودم. اما انگار باز باید میگشتم.
حسی به طرف تکه برگه هایی که لفظ جلاله رویش نوشته شده بود، کشاندم. برخاستم و در کمد را باز کردم. در قسمت بالا، پلاستیک را برداشتم و روی زمین نشستم. چندبار میخواستم وقتی به مرودشت میرویم، پلاستیک را در رودخانه بیندازم اما از یادم رفته بود. گرهاش را باز و ته پلاستیک را گرفتم و همه برگهها را خالی کردم. با دست، زیر و رویشان کردم. تمامش تکههای کوچک پاره شده بود. ناگهان برگهای که از همهاش کوچکتر بود و آنقدر تا خورده بود که به اندازه یک بند انگشت شده بود، نگاهم را روی خود ثابت نگه داشت. یکییکی، به آرامی تاهایش را باز کردم تا به شکل یک صفحهی دفتر درآمد. دست خط خودش بود. بالاخره یافتمش. دست به چشمانم کشیدم تا تمام اشکها فرو ریزند و مزاحم نگاهم نشوند. برای خواندنش، دست از پا نمیشناختم. با مداد نوشته شده بود.
"یه چیز محرمانه است، فقط خداکنه هیچکس اینو نخونه. دوست دارم ۴۰ رو تمام، کارامو خالصانه انجام بدم تا خدای مهربون از سر تقصیرات من بگذره و گناهامو ببخشه.
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتادوهفتم🌸
"یه چیز محرمانه است، فقط خداکنه هیچکس اینو نخونه. دوست دارم ۴۰ رو تمام، کارامو خالصانه انجام بدم تا خدای مهربون از سر تقصیرات من بگذره و گناهامو ببخشه.
دوست دارم توی این ۴۰ روز مقدس که از مورخ ۱۳۸۵/۳/۵ شروع میشه، هر روز صبح به یاد آقا امام زمان(عجلاللهتعالیفرجه)، زیارت آقا امام رضا(علیهالسلام) و پابوس ایشون و دیدار چهره دلگشای آقا و ناز قدمای ایشون، وقتی صبحها پا میشم اول از همه، روز خودمو با دعا و مناجات و سلام به ائمه شروع کنم. بعدش هم که اول، نمازمو بخونم بعد هم یه زیارت خالصانه و نصوح امینالله آقا امام رضا که قربون صفاش برم بخونم. اونم چه زیارتی. تا بعد هم خالصانه با آقا امام زمان صحبت کنم و اِذن دخول به حرم ائمه معصومین و همچنین آقا امام رضا، حضرت علی(علیهالسلام) و امام حسین(علیهالسلام) و امام حسن(علیهالسلام) و اولاد ایشون و همچنین دیدار روی آقا امام زمان، در راه توفیق به این سفرها، باقی اگه خدا توفیق بده که مشرف بشیم و آقا خلاصه میخوام هرروز صبح تا ۴۰ رو انشالله تا مادام العمر دعای عهد و زیارت امینالله بخونم و گریه کنم. آقا تو رو خدا توفیق اشک ریختن، تو این دعاها رو به من بده. هرشب هم به یاد خانم فاطمه زهرا(سلاماللهعلیه) شبی ۵ صفحه قرآن بخونم. انشالله ...
تکرار آیهالکرسی هم توی بیشتر اوقات نصیبم بشه و همچنین شکر خدا و نعمت های خدا و توفیق آلوده نشدن به گناه و نابود کردن نفس اماره و تقویت نفس لوامه داشته باشم و تسبیحات خانم فاطمه زهرا را همراه با الگوبرداری از حجاب و عفاف و ادب و اخلاق، سرلوحهی زندگی خود قرار دهم.
(خدایا! امیدوارم هرچی گفتم نصیب بندههای صالح و نیکوکارتون بشه. بعد هم توفیق برای گمراهان و برگشت آنها به راه راست و معنویت انجام بشه.)
بعد خودم.
۱۳۸۵/۳/۵ شنبه بعد از مجلس آقای انجوی"
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتادوهشتم🌺
(توروخدا اسمش رو بنویسین)
در ماشین که به طرف دارالرحمه میرفتیم، تمام فکرم پیش حرف های نجمه و خبر خوشی که برای راضیه داشتم، بود. وقتی نجمه گفت:"خانم کشاورز! دختر شما داره حاجی میشه"، احساس عجیبی قلبم را آرام کرد. راضیه همین را میخواست، بالاخره تلاش و توسلش به نتیجه رسیده بود. دوست داشتم ماجرا را در غسالخانه برایش تعریف کنم. دیشب وقتی وارد اتاق شدم، خانمی چادر به سر که قسمت کمی از صورتش پیدا بود، به همراه دختری که شال مشکی به سر داشت، مقابلم بلند شدند. مادر جلو آمد و خم شد تا دستم را ببوسد که مانعش شدم و بغضش بیشتر شد. بعداز سلام و احوال پرسی، گوشهای از اتاق نشستند. مادر، قسمتی از چادرم را گرفت و به صورت خود کشید و بوسید.
_ دختر شما چه فرشتهای بود!
هقهق کنان میگریست و دخترش هم سربهزیر، آرام اشک میریخت. با تعجب نگاهشان کردم. این اولین باری بود که میدیدمشان. بالاخره شروع به صحبت کردند.
_ دختر مت از همکلاسی های راضیه خانم بود؛ ولی راضیه فرق میکرد با بقیه همکلاسی هاش.
حس کنجاکویام برانگیخته شد و سراپا، گوش شدم.
_ خانم کشاورز! دختر شما جزء بندگان خاص خدا بود. دخترتون در حق دختر من کاری کرده که من که مادرشم در حقش نکردم.
سریع گفتم:"چه کاری؟"
_ دخترم تا این سن، نه یه رکعت نماز خونده نه خیلی مقید به حجاب بود؛ ولی هم خودم هم مادرم جلسات قرآنی برگزار میکنیم.
دختر با گوشه شالش مدام اشکهایش را پاک میکرد و هرازگاهی نیمنگاهی به من میانداخت.
_ خیلی از خدا خواستم که یه جوری با آگاهی به دین رو بیاره، اما از هرراهی که میرفتم، نتیجه نمیگرفتم تا اینکه از دوماه پیش فهمیدم اسمش برای مکه دراومده.
دختر را برانداز کردم و یادم به دو روز قبل از انفجار که راضیه قضیه را برایم تعریف کرد، افتاد. نتیجه استغاثهاش را داشتم میدیدم. مادر ادامه داد:
_ من تعجب کردم. گفتم تو و مکه؟ بعد دیگه گفت کی اسمم رو برای مکه نوشته و چه جوری اسمم دراومده.
آن موقع کمی از راضیه تعجب کردم و شک داشتم که کارش نتیجه دهد، اما حالا میدیدم که گل کاشته است. لبخند در صورتم پخش شد.
_ خانم کشاورز، الان دختر من نمازخون شده و دیگه موهاش رو از روسری بیرون نمیذاره.
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتاد_ونهم🌺
دختر، سرش را بالا آورد و بالاخره در چشمانم زل زد.
_ من به نیابت از راضیه دارم میرم مکه. در واقع دختر شما داره حاجی میشه خانم کشاورز.
راضیه سال دوم دبیرستانش را خیلی دوست داشت. چون مدرسهها از دوم دبیرستان برای سفر مکه اسم نویسی میکردند. خیلی دوست داشت اسمش در قرعه کشی دربیاید. اما قضیه طور دیگری رقم خورد. راضیه تمام ماجرا را اینطور برایم تعریف کرد:
"وارد دفتر پرورشی شدم و مقابل میز ایستادم."
_ ببخشید خانم دوکوهکی، میشه اسم نجمه زارع رو برای مکه بنویسین؟
همین طور که سرش پایین بود، گفت:" دیگه وقتش تمام شده دخترم. امروز، روز قرعه کشیه.
_ خانم دوکوهکی، خب چه اشکالی داره؟ روز قرعه کشی اسمش رو بنویسین.
با تعجب بهم خیره شد.
_ راضیه جان! میدونم که خیلی مشتاقی و اسم خودت هم نوشتی، دیگه چیکار به خانم زارع داری؟ اصلاً اون توی این حال و هواها نیست!
از جلو میز به سمتش رفتم و کنارش ایستادم و دستم را روی شانهاش گذاشتم.
_ خانم دوکوهکی، خواهش میکنم! توروخدا اسمش رو بنویسین. زارع دل پاکی داره. فقط توی انتخاب دوستاش اشتباه کرده. من حس میکنم اگه بره مکه، تغییر میکنه. به دلم افتاده اسمش رو بنویسیم.
سرش را تکان داد و گفت:حالا یه کاریش میکنم.
دستانش را گرفتم و به خواهشم ادامه دادم.
_ خانم دوکوهکی، همین الان اسمش رو بنویسین تا خیالم راحت بشه.
لبخندی زد و گفت: باشه راضیه، مینویسم.
داشتم با خوشحالی از اتاق خارج میشدم که گفت: ساعت یازده و ربع بیاین توی نمازخانه تا قرعه کشی کنیم.
زمان به سرعت گذشت و وقت پر اضطراب قرعه کشی رسید. در نمازخانه جمع شدیم. به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم.
" خدایا! من امروز به نیت اینکه اسمم برای مکه دربیاره روزه گرفتم، اما خدایا الان التماست میکنم که اسم نجمه دربیاد. خدایا! یه حس درونی بهم میگن اگه نجمه بره مکه، مسیر زندگیش عوض میشه. با اینکه چند سال منتظر همچنین روزی بودم و چقدر آرزوی رفتن به مکه رو داشتم و دارم، اما اگه سهم من به مکه رفتنه، تو خودت این سهم رو به اون بِده."
خانم دوکوهکی با کاسه شیشهای بزرگی که اسمها را داخلش ریخته بود، جلویمان ایستاد. صلواتی فرستادیم. بسمالهی گفت و دستش را داخل ظرف برد. یک برگه را بیرون آورد و اسم رویش را به گوش منتظرمان رساند.
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هشتاد🌸
یک برگه را بیرون آورد و اسم رویش را به گوش منتظرمان رساند.
_ خانم شهین لطفی.
شهین که ردیف اول نشسته بود، از خوشحالی به آغوش دوستش رفت و انتظار و توسل این مدتش را به روی گونههایش ریخت. لحظههای سختی بود. باز به التماس افتادم. مدام ورد زبانم صلوات، و اشک مهمان ناخوانده صورتم بود. دوباره اسم ها و سرنوشت دیگری را زیر و رو کرد.
_ خانم مریم کوهستانی.
ضربان قلبم را هر لحظه بیشتر حس میکردم. خانم دوکوهکی با خوشحالی نگاهی به برگه در دستش و نگاهی به من انداخت.
_ راضیه! اسم نجمه زارع که نوشته بودی دراومد. انگار قسمتش بوده.
بچه ها هرچه به اطرافشان نگاه کردند، نجمه را ندیدند. قرعه کشی که تمام شد، بلند شدم و نماز شکری به جا آوردم. از این ماجرا چند روز گذشت، یک روز در مدرسه وقتی زنگ تفریح زده شد، همراه زهرا روی صندلی، گوشهای از حیاط نشسته بودیم که کسی صدایم زد، تا نجمه را دیدم، سریع بلند شدم و کنارش ایستادم.
_ کارم داشتی؟
کمی این پا و آن پا کرد و سرش را پایین انداخت.
_ راستش راضیه، من اصلاً توی این فازا نبودم. نه دوست داشتم برم مکه، نه میخواستم. اون روز قرعه کشی هم قضیه رو جدی نگرفتم و برام مهم نبود، ولی الان یه جوری شدم. یه حسی توی قلبمه که دوست دارم اسمم توی قرعه کشی نهایی هم دربیاد.
دستانش را فشردم و با لبخند رضایتی سرم را کج کردم.
_ راضیه! حالا که تو زحمت کشیدی اسمم رو نوشتی، امروز هم برام دعا کن که اسمم دربیاد. جلوی دوستام خجالت میکشیدم بگم دوست دارم برم مکه. چون مسخرهام میکنن.
در دل، خداراشکر، و ذوق نجمه را کردم. چشمان برق افتادهاش در چشمانم ثابت ماند.
_ اگه اسمم در بیاد، تو و دوستات رو به یه شیرینی درست و حسابی دعوت میکنم.
خندیدم و گفتم:" من از ته دل برات دعا میکنم و آرزو دارم که بهش برسی."
ظهر که شد، خانم دوکوهکی از آموزش و پرورش برگشت و اسامی کسانی را که در قرعه کشی اسمشان در آمده بود، به تابلو اعلانات زد. نجمه به نمازخانه آمد و من را بین صف های نماز پیدا کرد. خودش را در آغوشم انداخت و گفت:" راضیه ...راضیه! اسمم برای مکه دراومده."
اسم راضیه هم در قرعه کشی دیگری و برای سفری جاودانه انتخاب شده بود، و حالا من داشتم به بدرقهاش میرفتم.
ادامه دارد ...
یک عمر اگر روزه بگیریم و بگیرید و بگیرند
همتا نشود با عطشِ خشکِ دهانِ علی اصغر...:)♥️🪴
هدایت شده از آکادمی جریان
1_1118887702.mp3
28.44M
با زبان روزه سلام بده به اقای اباعبدالله...
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
در حـرم میـان زائران براے خیلے هاتـون زیـارت دونفـرھ آرزو کردیم . . .😅
#عاشقانه_مذهبے
#چہارشنبہ_ھاے_امـام_رضایے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آشوبِ جھان و جنگ ِ دنیا بہ کنار
بحران ِ ندیدن ِ تو را من چہ کنم (:!؟
آکادمی جریان
آشوبِ جھان و جنگ ِ دنیا بہ کنار بحران ِ ندیدن ِ تو را من چہ کنم (:!؟
آقا ..
دلم لک زده بشینم رو فرشای ِ حرم ؛
تو بیخیالـے زل بزنم بھ گنبدت
بعدشم پیشونیمو بچسبونم رو مُھر و عقدھ دلمو خالـے کنم (:💔
هدایت شده از آکادمی جریان
56_aqayi_tahdir_vaqeaa_.mp3
971.1K
﷽
کسی هر شب سوره واقعه را بخواند(:✨
.
۱) از فضیلت خواندن سوره واقعه رفع فقر و تنگدستی است
.
۲) سوره واقعه باعث ایجاد برکت در زندگی میشود
.
۳) محبوبیت نزد خدا از فواید سوره واقعه است
.
۴) یکی دیگر از برکات و خواص سوره واقعه آسانی مرگ و بخشش اموات است✨💫
هدایت شده از آکادمی جریان
#قرارشبانهمون🌙
••التـــــماس دعــــــــــا••
حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب :
¹-قرآن را ختم کنید با قرائت سه بار سوره توحید🌱'!
²-پیامبران را شفیع خود گردانید با یک بار اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین🌱'!
³-مومنین را از خود راضی کنید🌱'!
یک بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات
⁴-یک حج و یک عمره به جا آورید🌱'!
یک بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر
⁵-اقامـه هزار رکعت نماز با سه بار خواندن:
یَفعَل الله ما یَشا بِقدرَتِهِ وَ یَحکُم ما یُرید بعزَتِه 🌱!
حیف نیست این اعمال پربرکت رو از دست بدیم؟🌿🙃
هدایت شده از آکادمی جریان
61a1b7e26635a4d079017b2b_4514981603641319313.mp3
38.28M
دعا افتتاح
معجون شب های رمضان 🍃🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️͜͡🖐🏻
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
امتحآنعآشقاندوریستاماقلبِمن
طاقتدوریندارد،امتحانشڪردهام..!
🖐🏻¦⇠#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هشتادویکم🌸
با رسیدن به دارالرحمه، افکار و خیالات رخت بربستند. از ماشین پیاده و وارد غسالخانه شدم. چیزی نگذشت که در غسالخانه غلغله شد و صداها در هم پیچید. تا جا بود، همه داخل شده بودند. راضیه را در کاور سبز رنگی روی ریل، از پنجره به داخل دادند. روی کاور، اسمش رادشهیده راضیه کشاورز نوشته بودند. مادرم سریع قرآنش را روی سر راضیه گرفت و میخواست زیپ کاور را باز کند که دستش را گرفتم.
_ ننه! یه کم صبر کن.
میدانستم راضیه دوست ندارد کسی ببیندش. دست مسئول غسل و کفن را گرفتم، به کناری کشیدم و آهسته در گوشش گفتم:" لطفاً اعلام کنین که اگه داخل غسالخونه شلوغ باشه، من به هیچ عنوان غسل نمیکنم. همه رو بیرون کنین !"
مسئول که سیده بود، به جز من و مرضیه همه را بیرون کرد. وقتی که تنها شدیم، گفتم:" فقط به مادربزرگش و عمههاش و خالههاش بگین بیان تو."
زیپ کاور را کشیدند و روی سنگ غسالخانه گذاشتند. لبخند راضیه، تبدیل به خندهای بی صدا شده و دندانهایش را ظاهر کرده بود. بازو و پهلوی کبودش، ذکر "یا زهرا" یمان را اوج داد. ناگهان قلبم بین حرف راضیه که به یاد آورده بودم، به آتش کشیده شد.
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هشتادودوم🌺
ناگهان قلبم بین حرف راضیه که به یاد آورده بودم، به آتش کشیده شد.
"مامان! فکر نکن همیشه شما باید منو ببخشی. شاید یه روز بیاد، شما بخوای من ببخشمت!"
عید همین امسال بود که مرضیه، به خاطر کنکور در خانه ماند. راضیه هم تنهایش نگذاشت تا راحت بتواند درس بخواند. فاطمه، دخترخواهرم هم که کنکور داشت، به خانهمان آمده بود. ما بعداز دو روز عیدگردی، از مرودشت برگشتیم. وارد اتاقشان شدم و کمی کنارشان نشستم. راضیه سرش را پایین انداخته بود و مشغول گوشیاش بود. چهره هر سه نفرشان را از نظر گذراندم و گفتم:" خب بگین توی این چند روز که ما نبودیم، خوب درس خوندین؟"
فاطمه، دستی به کمر راضیه کشید و گفت:" آره! با مدیریت راضیه، همه چی خوب پیش رفت."
راضیه روی دو زانو جلو آمد. کنارم نشست و گوشی را مقابلم گرفت. با ذوق سرش را به سرم چسباند و به صفحه گوشی خیره شد.
_ مامان! عکسامون قشنگ شده؟
فاطمه و مرضیه هم با لبخند، نگاهی به هم و بعد به من کردند. راضیه گوشی را در دستم گذاشت. کمی فاصله گرفت و با آب و تاب و خنده، دستانش را تکان داد و گفت:" مامان! دیروز اومدیم لباس مجلسیامون رو پوشیدیم و آرایش کردیم و با انواع ژست ها عکس گرفتیم."
بدون هیچ لبخندی، سرم را از گوشی برداشتم. ابروهایم را در هم فرو بردم و به راضیه چشم دوختم.
_ راضیه، من به تو اطمینان داشتم. خودت گفتی برای اینکه مرضیه و فاطمه بتونن بهتر درس بخونن و وقتشون صرف غذا درست کردن و ظرف شستن نشه، من هم پیششون میمونم.
بچه ها با تعجب به من زل زده بودند که صدای زنگ موبایل فاطمه به دادش رسید. برخاست و به سمت گوشیاش که روی میز بود، رفت. موبایل را در دست راضیه گذاشتم.
_ حالا وایسادین عکس گرفتین؟ اینجوری اینا توی کنکور قبول میشن؟
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هشتادوسوم🌸
_ حالا وایسادین عکس گرفتین؟ این جوری اینا توی کنکور قبول میشن؟
عکس ها را از صفحه گوشی برد و زمینش گذاشت. چشمانش را به قالی دوخت و گفت:" مامان! شما اشتباه میکنین. چرا زود عصبانی میشین؟ خب ما درسمون رو خوندیم و زمان استراحتمون هم عکس گرفتیم. به هرحال ببخشید!"
این بار صدای علی، مرضیه را از زیر نگاه عصبانیام رها کرد.
_ مرضیه! یک لحظه بیا!
نگاه راضیه را وارسی کردم.
_ از تویکی توقع نداشتم!
بلند شدم تا اتاق را ترک کنم که راضیه، صدایش را کمی آهسته کرد:
_ مامان! فکر نکنین همیشه شما باید منو ببخشین. شاید یه روز هم شما بخواین من ببخشمتون!
در غسالخانه، بالای سرش ایستاده و از حرفهایم پشیمان بودم. اما آن لحظه جز "حلالم کن" که ذکر دلم شده بود، کاری از دستم بر نمیآمد.
سیده پانسمان سینهاش را که برداشت، خون از سوراخی که در سینهاش ایجاد شده بود، جاری شد. هرچه آب میریختیم، باز خون گرم، غسل را به هم میریخت. سیده رو به مرضیه کرد.
_ انگشتت رو بذار روی سینه خواهرت!
مرضیه نگاهی به انگشتش و نگاهی به سوراخ سینه انداخت. "یا زهرا" یی گفت و انگشتش را فرو برد. با بند آمدن خون، غسل را شروع کردیم. مدام صدای آیهالکرسی و صلوات بلند بود. میخواستیم به پشت برش گردانیم. تا مرضیه انگشتش را بیرون آورد، باز خون جاری شد. آنقدر بدنش نرم و گرم بود که خودش برگشت. بعداز تمام شدن غسل، راضیه را در کفن نباتی رنگ گذاشتیم. قسمتی از کفن را که حالت ریش ریش داشت، دور سرش بستیم. گردنبند و دستبند و انگشتری را که تربت امام حسین(علیهالسلام) روی کفن بود، بهش پوشاندیم. سیده برخاست و انگار داشت منظره شگفت آوری را میدید، راضیه را نظاره کرد.
_ من تا حالا کفنی به این زیبایی ندیدم.
من هم بلند شدم و صورت راضیه را، برای آخرین بار از بَر کردم.
_ شده مثل عروسی که تور پوشیده و جواهرات انداخته دورش. خوش به سعادتش که جواهراتش، تربت امام حسینه!
بیاختیار خم شدم و در گوشش نجوا کردم:" من فقط ازت میخوام برامون دعا کنی."
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_آخر🌸
(و آخر ...)
در تاریخ ۲۵ اردیبهشت همان سال (۱۳۸۷)، یکی از عوامل بمبگذاری کانون فرهنگی رهپویان وصال، که در هتل جهان تهران در حال ساخت بمب دست ساز بود، با اشتباهی که انجام میدهد منجر به انفجار بمب و دستگیریش میشود. بعداز آن، مدت چندانی نگذشت که عناصر این گروهک تروریستی که از اعضای انجمن پادشاهی و از عوامل آمریکا و انگلیس بودند، با عملیان ضربتی سربازان گمنام امام زمان(عجلاللهتعالیفرجه) در چند نقطه کشور دستگیر شدند.
این عناصر تروریستی که در مواجهه با اسناد و مدارک غیر قابل انکار، تمامی راههای فرار را بر روی خود بسته میدیدند، لب به اعتراف گشوده و اقرار کردند که هدفشان از این عملیات تروریستی و سایر عملیات هایی که برنامه ریزی کرده بودند، براندازی حکومت اسلامی از طریق ایجاد اختلاف فرقهای، تضعیف حضور مردم در صحنه های مذهبی، متزلزل کردن جایگاه ایران در عرصه بینالمللی و ایجاد هرج و مرج در داخل کشور بوده است.
دادگاه انقلاب تهران در تاریخ ۹ آذر ۱۳۸۷، حکم محسن اسلامیان، علی اصغر پشتر و روزبه یحی زاده، سه متهم اصلی انفجار کانون رهپویان وصال را اعدام در ملاعام صادر کرد. و نهایتاً در تاریخ ۲۱ فرودین ۱۳۸۸ در محل زندان عادل آباد شیراز اعدام شدند.