فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نگاه_به_نامحرم🚫
⭕️اگه نمی تونید به#نامحرم نگاه نکنید از دیدن این کلیپ تاثیر گذار غافل نشید؛
زِدست دیده ودل هردوفریاد
آنچه دیده بیند ، دِل کُند یاد
#پویش_حجاب_فاطمی
امام سجاد علیه السلام:
پر ارزش ترین مردم کسی است که دنیا را مایه ارزش خود نداند.
شهادت امام سجاد
وارث نهضت عاشورا تسلیت باد.🥀🖤
🇮🇷
#خادمالشهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 شرح حدیث اخلاق از حضرت سجاد(علیه السلام)
آثار دنيوی و اخروی سخن نیکو:
🔸 افزايش رزق
🔹 تأخير در اجل انسان
🔸 محبوبيت درميان خانواده
🔹 ورود به بهشت
امام سجاد(علیه السلام ) بزرگ ترین حافظ پیام کربلا
#امام_سجاد_علیه_السلام
#امام_خامنه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ روز
🏴چرا سر مبارک امام حسین(ع) بعد از جداشدن آیه 💚
أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَابَ الْكَهْفِ وَالرَّقِيمِ كَانُوا مِنْ آيَاتِنَا عَجَبًا
(کهف، ٩) 💚 را تلاوت می فرمود⁉️
❌اصحاب کهف چه ربطی به امام حسین(ع) دارند❌
#امام_حسین ع
#محرم
#امام_زمان عج
➖➖➖➖➖➖➖➖
💌 @
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محرم _ ۲۵ / روایت پیشتازی کنانه بن عتیق در شهادت
آکادمی جریان
امام سجاد علیه السلام: پر ارزش ترین مردم کسی است که دنیا را مایه ارزش خود نداند. شهادت امام سجاد
ببخشید مدیر میخوان پارت گذاری کنند
#تباهیات🚶♀
این قسمت: ناقص الحجاب ها →_→
.
سلام خانم ناقص الحجاب...
سلام خانمی که حجاب ِ فاطمی رو زیر سوال بردی...
کیلو کیلو آرایش مالیدی به خودت و با
رنگ لباسات نامحرم و از صد فرسخی میخکوب کردی...
خواستم بگم شما خودت یه نوع فساد تو جامعه ای...
خانم به اصطلاح باحجاب!!!
این حجاب رنگ و بوی فاطمی نداره!!!
فکر کنم معنی حجاب و اشتباه متوجه شدی!!
.
و َقُل لِّلْمُؤْمِنَاتِ یغْضُضْنَ مِنْ أَبْصَارِهِنَّ وَیحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَّ وَلَا یبْدِینَ زِینَتَهُنَّ إِلَّا مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَلْیضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلَى جُیوبِهِنَّ وَلَا یبْدِینَ زِینَتَهُنَّ إِلَّا لِبُعُولَتِهِنَّ أَوْ آبَائِهِنَّ أَوْ آبَاء بُعُولَتِهِنَّ أَوْ أَبْنَائِهِنَّ أَوْ أَبْنَاء بُعُولَتِهِنَّ أَوْ إِخْوَانِهِنَّ أَوْ بَنِى إِخْوَانِهِنَّ أَوْ بَنِى أَخَوَاتِهِنَّ أَوْ نِسَائِهِنَّ أَوْ مَا مَلَکَتْ أَیمَانُهُنَّ أَوِ التَّابِعِینَ غَیرِ أُوْلِى الْإِرْبَةِ مِنَ الرِّجَالِ أَوِ الطِّفْلِ الَّذِینَ لَمْ یظْهَرُوا عَلَى عَوْرَاتِ النِّسَاء وَلَا یضْرِبْنَ بِأَرْجُلِهِنَّ لِیعْلَمَ مَا یخْفِینَ مِن زِینَتِهِنَّ وَتُوبُوا إِلَى اللَّهِ جَمِیعًا أَیهَا الْمُؤْمِنُونَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ; و به زنان با ایمان بگو دیدگان خود را [از هر نامحرمى] فرو بندند و پاکدامنى ورزند و زیورهاى خود را آشکار نگردانند مگر آن چه طبعاً از آن پیداست، و باید روسرى خود را بر گردن خویش [فرو] اندازند و زیورهایشان را جز براى شوهرانشان یا پدرانشان یا پدران شوهرانشان یا پسرانشان یا پسران شوهرانشان یا برادرانشان یا پسران برادرانشان یا پسران خواهرانشان یا زنان [همکیش] خود یا کنیزانشان یا خدمت کاران مرد که [از زن ]بى نیازند یا کودکانى که بر عورت هاى زنان وقوف حاصل نکرده اند آشکار نکنند و پاهاى خود را [به گونه اى به زمین ]نکوبند تا آنچه از زینت شان نهفته مى دارند معلوم گردد. اى مؤمنان!همگى [از مرد و زن ]به درگاه خدا توبه کنید امید که رستگار شوید.
.
گرفتی چی شده انشالله؟
هر وقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاقم، میگفت
چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی؟
آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه!
اطاقم که بهم ریخته بود میگفت: تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه..
حتی درزمان بیماریش نیز تذکر میداد
مدام حرفهای تکراری وعذابآور،
تا اینکه روز خوشی فرا رسید؛ چون میبایست در شرکت بزرگی برای کار، مصاحبه بدم.
با خود گفتم اگر قبول شدم، این خونه کسل کننده و پُر از توبیخ رو، ترک میکنم.
صبح زود حمام کردم، بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بِهم پول داد و با لبخند گفت: فرزندم!
۱-مُرَتب و منظم باش؛
۲-همیشه خیرخواه دیگران باش
۳-مثبت اندیش باش؛
۴-خودت رو باور داشته باش؛
تو دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم از نصیحت دست بردار نیست و این لحظات شیرین رو زهرمارم میکنه!
با سرعت به شرکت رویاییام رفتم، به در شرکت رسیدم، با تعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی نبود، فقط چند تابلو راهنما بود!
به محض ورود، دیدم اشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله..
اومدم تو راهرو، دیدم دستگیره در کمی از جاش دراُومده، یاد پند پدرم افتادم که میگفت: خیرخواه باش؛ دستگیره رو سر جاش محکم کردم تا نیوفته!
از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم..
پلهها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد، لذا اونا رو خاموش کردم!
به بخش مرکزی رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرند نوبتشون برسه
چهره و لباسشون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربیشون تعریف میکردن!
عجیب بود؛ هر کسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از یک دقیقه میامد بیرون!
با خودم گفتم: اینا با این دَک و پوزشون رد شدن، مگر ممکنه من قبول بشم؟ عُمراً!!
بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرمو نخواستن!
باز یاد پند پدر افتادم که مثبت اندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم
*اونروز حرفای بابام بهم انرژی میداد*
توی این فکرا بودم که اسممو صدا زدن.
وارد اتاق مصاحبه شدم، دیدم۳نفر نشستن و به من نگاه میکنند
یکیشون گفت: کِی میخواهی کارتو شروع کنی؟
لحظهای فکر کردم، داره مسخرهم میکنه
یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش!
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم:
ِان شاءالله بعد از همین مصاحبه آمادهام
یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!!
باتعجب گفتم: هنوزکه سوالی نپرسیدید؟!
گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود.
با دوربین مداربسته دیدیم، تنها شما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا، نقصها رو اصلاح کنی..
در آن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد، کار، مصاحبه، شغل و..
هیچ چیز جز صورت پدرم را ندیدم، کسی که ظاهرش سختگیر، اما درونش پر از محبت بود و آینده نگری..
عزیزانم!
در ماوراء نصایح و توبیخهای مادرها و پدرها، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن را خواهید فهمید...
اما شاید دیگر آنها در کنار ما نباشند: میگن قدیما حیاطها درب نداشت
اگر درب داشت هیچوقت قفل نبود...
میدونید چرا قدیمیا اینقدر مخلص بودند؟
چرا اينقدر شاد بودن؟
چرا اينقدر احساس تنهايی نمیكردند؟
چرا زندگیها بركت داشت؟
چرا عمرشون طولانی بود؟...
چون تو کتابها دنبال ثواب نمیگشتند
که چی بخونند ثواب داره،
دنبال عملکردن بودند. فقط یک کلام میگفتند:
خدایا به دادههایت شکر.
نمیگفتند تشنه رو آب بدید ثواب داره
میگفتند آب بدید به بچه که طاقت نداره
موقعی که غذا میپختند، نمیگفتند بدیم به همسایه ثواب داره، میگفتند بو بلند شده، همسایه میلش میکشه
ببریم اونا هم بخورن.
موقعی که یکی مریض میشد نمیگفتن
این دعا رو بخونی خوب میشی، میرفتن
خونه طرف ظرفاشو میشستن جارو میزدن، غذاشو میپختن که بچههایشغصه نخورن
اول و آخر کلامشون رحم و مهربانی بود.
به بچه عیدی میدادند، میگفتن دلشون شاد میشه
به همسایه میرسیدن میگفتن همسایه
از خواهر و برادر به آدم نزدیکتره...
خدایا قلب ما را جلا بده که تو کتابها
دنبال ثواب نگردیم خودمان را اصلاحکنیم و با عمل کردن به ثواب برسیم
نه فقط با خواندن دعا...
مهربان باشیم
محبت کنیم بیمنت...
#ادمین_یامهدی
〖 🌿♥️'! 〗
#تلنگر💥
اهاے!
دخٺر خانمے ڪه🧕🏻💜
بہ جاے آرایش ڪردن و لباسِ جلو باز
و جلب توجہ پسراےِ مردم
چادر سرٺ مے ڪنے و طعنہ ها رو بہ جون مے خرے...
واسه_لبخندِ_مادرت_زهراۜ
دمت گرم!خیلے خانمے...!💛
#دعایعمهزینبپشتت🌸🍃
شھدا؎مظلوم••🍂⃟🧡••↯
#چادرمارثیهمادرمالزهرا💎
رفیق تا حالا شده
ٺایہقدمےگناهبࢪے..'🥀
ولےباخۅدٺبگے
"بےخیال..!!🍃
آقاممےبینہغصہمےخۅࢪه.."💔
خواسٺمبگم..؛✨
اگہچنینٺجࢪبہاےداشٺے..'
دمٺحیدری ڪہ
همدلآقاروشادڪردے
هم۱۰قدمبہآسمۅننزدیڪٺࢪشدے
اگرمنداشٺے..'
هنوزمدیࢪنیسٺ..!!
بہدستشبیار🙃
📔⃢🖤↫ #چیࢪیڪۍ
.
وآ؎اگـرخامنـھا؎
حڪمجھـآدمدهـد..
•|🌿💚|•
وبانو بدان که
تو هستی با چادرت
پادشاه فرشته ها
عصمت الله
ریحانه ی خلقت خدا
هوای چادرت را
زهراگونه داشته باش
یازهرا❤
••
•|🌿|• #چادرانه
────────«𑁍»────────
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_یازدهم
مهیا جلو رفت روبه روی پدرش ایستاد.
_اینا چین بابا ؟
فریاد زد:
_دارم میگم اینا چین ؟چند بار گفتم ول کنید دیگه بیخیال این عکسا بشید .
از فریاد مهیا ،مهال خانم سریع خودش را به اتاق رساند.
_یا فاطمه الزهرا ،مهیا چرا داد میزنی دختر ؟
_چرا داد می زنم مامان خانوم ؟ از شوهرتون بپرسید.
مهال خانم به طرف مهیا رفت.
_درست صحبت کن 😠یادت نره کسایی که جلوت ایستادن مادر و پدرت هستن.
مهیا یکم از مامانش فاصله گرفت و با صدای بلند ادامه داد:
_یادم نرفته ولی مثل اینکه همین بابا
(به احمد آقا اشاره کرد):
_یادش رفته از بس به این عکسا و اون روزا فکر میکنه حالش بد شده و دیشب نزدیک بود...
دیگه ادامه نداد نمی تونست بگه که ممکن بود دیشب بی پدر بشه .
مهال خانم با دیدن عکس های جبهه در دست های همسرش پی به قضیه برد با ناراحتی نگاهی به احمد آقا انداخت 😞
_احمدآقا دکتر گفت دیگه به چیزایی که ناراحتت میکنه فکر نکن میدونم این خاطرات و دوستات رو نمیتونی فراموش بکنی ولی...
مهیا پوزخندی زد😏
و نگذاشت مادرش ادامه بدهد
_چی میگی مهال خانم خاطرات فراموش نشدنی ؟؟
آخه چی دارن که فراموش نمیشن؟ دوستاتون شهید شدن .خب همه عزیزاشونو از دست میدن. شما باید تا الان ماتم بگیرید؟ باید با هر بار دیدن این عکسا حالتون بد بشه ؟
صدای مهیا کم کم بالاتر می رفت. دوست نداشت اینطور با پدرش صحبت کند اما خواه ناخواه حرف هایش تلخ شده بود.
_اصلا این جنگ کوفتی برات چیز خوبی به یادگار گذاشت ؟
جز اینکه بیمارت کرد. نفس به زور میتونی بکشی .حواست هست بابا؟ چرا دارید با خودتون اینکارو میکنید
مهیا نگاهی به عکس ها انداخت و از دست پدرش کشید.
_اینا دیگه نباید باشن .کاری میکنم تا هیچ اثری از اون جنگ کوفتی تو این خونه نمونه .
تا خواست عکس های پدرش و دوستانش را پاره کند ؛ مادرش دستش را کشید و یک طرف صورت مهیا سوخت.
مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد 😣
باور نمی کرد ، این اولین بار بود که مادرش روی او دست بلند می کرد .
مهیا لبخند تلخی زد 😏و در چشمان مادرش نگاه کرد عکس ها را روی میز پرت کرد. و فورا از اتاق خارج شد.
تند تند کفش هایش را پا کرد .صدای پدرش را می شنید که صدایش می کرد و از او می خواست این وقت شب بیرون نرود ولی توجه ای نکرد...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_دوازدهم
با حال آشفته ای در کوچه قدم می زد. باورش نمی شد که مادرش این کار را بکند.
او تصور می کرد الان شاید مادرش او را برای آمدن به هیئت همراهی می کند. ولی این لحظات جور دیگری رقم خورد.
با رسیدن به سر خیابون ودیدن هیئت دلش هوای هیئت کرد.خودش هم از این حال خودش تعجب می کرد. باورش نمی شود که علاقه ای به این مراسم پیدا کند .
آرام آرام به هیئت نزدیک شد .
_بفرمایید:
مهیا نگاهی به پسر بسیجی که یک سینی پر از چایی دستش بود انداخت. نگاهی به چایی های خوش رنگ انداخت؛ بی اختیار نفس عمیقی کشید.
بوی خوب چایی دارچین حالش را بهتر کرد.
دستش را دراز کرد و یک لیوان برداشت و تشکری کرد.
جلوتر رفت کسی را نمی شناخت.
نگاه های چند خانم و آقا خیلی اذیتش می کرد. مهیا خوب می دانست این پچ پچ هایشان برای چیست .
کمی موهایش را داخل برد اما نگاه ها و پچ پچ ها تمامی نداشت.
بلند شد و از هیئت دور شد.
_آدم اینقدر مزخرف .آخه به تو چه من چه شکلیم. چطور زل زده.
به طرف پارک محله رفت .نگاهی به چایی تو دستش انداخت دلش می خواست در این هوای سرد آن چایی را بخورد.
اما با دیدن چایی یاد اون نگاه ها و پچ پچ ها می افتاد .چایی را با حرص بر روی زمین پرت کرد.
_قحطی چاییه مگه .برم چایی این جوجه بسیجیارو بخورم .اول چایی میدن بعد با نگاه هاشون آدمو فراری میدن.
با رسیدن به پارک که این موقع خلوت هست روی نیمکت نشست . هوا سرد بود پاهایش را در شکم خود جمع کرد و با دستانش خودش را بغل کرد.
اون شب هوا عجب سرد بود. بیشتر در خود جمع شد حوصله اش تنهایی سر رفته بود.
_ای بابا کاشکی به زهرا و نازی میگفتم بیان.
اَه چرا هوا اینقدر سرد شده. کاشکی چایی رو نمی ریختم .
در حال غر زدن بود که...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_سیزدهم
_خانم .
با صدای پسری نگاهش را به سمت دیگر چرخاند.
چند پسر با فاصله کمی دورتر از او ایستاده بودند.
با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آید که مزاحم باشن.
اما با نزدیک شدنشان یکی از همان پسرها با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت :
_چرا تنها تنها. میگفتی بیایم پیشت .
دوستانش شروع کردن به خندیدن 😁
مهیا با اخم گفت😠
_مزاحم نشید.
و به طرف خروجی پارک حرکت کرد.
آن ها پشت سرش حرکت می کردن.
به تیکه های پسرا اهمیتی نداد و کمی سرعتش را بیشتر کرد.
ناگهان دستی را روی بازویش✋ احساس کرد و به طرف مخالف کشیده شد.
با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش را گرفته شوکه شد😳.
ترس تمام وجودش را گرفت😰 هر چقدر تقلّا می کرد نمی توانست از دست آن ها خلاص شود.
مهیا روی دست پسره خم شد و محکم دستش را گاز گرفت.
پسره فریاد کشید و دستش از دور بازوی مهیا شل شد.
مهیا هم از این فرصت طلایی استفاده کرد و شروع کرد به دویدن .
هر چقدر می دوید پسرها هم به دنبالش بودند.
پسره فریاد و تهدید می کرد :
_بزار بگیرمت دختره وحشی میکشمت.
پاهایش درد گرفته بودند. چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کفش ها را پایش کرده بود .
با دیدن چراغ های نیمه روشن هیئت با خوشحالی به طرف هیئت دوید .😊
با نزدیکی به هیئت شهاب را از دور دید که مشغول جمع جور کردن بود وهیچکس دوروبرش نبود مثل اینکه مراسم تمام شده بود.
مهیا آنقدر خوشحال بود که کسی پیدا شد که اورا از شر این پسرهای مزاحم راحت کند که بی اختیار شروع کرد :فریاد زدن .
_سید، شهاب، شهاب...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_چهاردهم
شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش را فریاد می زد نگران شد.
اول فکر می کرد شاید مریم است اما با نزدیک شدن مهیا او را شناخت .
مهیا به سمت او آمد فاصله اشان خیلی به هم نزدیک بود شهاب از او فاصله گرفت .
مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگویید.
_حالتون خوبه ؟؟
مهیا در جواب شهاب فقط توانست سرش را به معنی نه تکان دهد.
شهاب نگرانتر شد.
_حال آقای معتمد بد شده ؟؟
تا مهیا می خواست جواب بدهد پسرها رسیدن.
مهیا با ترس پشت شهاب خودش را پنهان کرد .
شهاب از او فاصله گرفت و به او چشم غره ای رفت که فاصله را حفظ کند. با دیدن پسر ها کم کم متوجه قضیه شد.
شهاب با اخم 😠به سمت پسرها رفت :
_بفرمایید کاری داشتید؟؟
یکی از پسرها جلو آمد :
_ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر .و خنده ای کرد .
_اونوقت کارتون چی هست ؟
_فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس .
شهاب دستانش را در جیب شلوارش فرو برد .
با اخم در چشمانِ پسره خیره شد :
_بله درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتون من هم اینجا رو جمع جور کنم واینکه مزاحم کار آقایون نباشیم .
مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد
شهاب برگشت
_بفرمایید دیگه برید.
_چرا خودش بره ما هستیم. میرسونیمش. ریسکه یه جیگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابون....
شهاب یه طرفش رفت و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد .
دستش را محکم پیچاند و در گوشش غرید :
_لازم نیست تویِ عوضی کسیو برسونی 😡
و مشتی حواله ی چشمش کرد...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_پانزدهم
با فریاد شهاب به خودش آمد.
_چرا تکون نمی خورید برید دیگه😡
بلند تر فریاد زد:
_برید.
مهیا به سمت پایگاه دوید وارد شد و در راقفل کرد.
همان اتاقی بود که آن شب وقتی حالش بد شد اینجا خوابیده بود.
از پنجره نگاهی کرد کسی این اطراف نبود و شهاب بدجور در حال کتک خوردن بود وضعیتش خیلی بد بود.
تنهاکاری که می توانست انجام دهد این بود که از خودش دفاع می کرد
باید کاری می کرد.
تلفنش هم همراهش نبود.
نگاهی به اطرافش انداخت.
گیج بود نمی دانست چی کاری باید انجام دهد.
از استرس و ترس دستانش یخ کرده بودند.
با دیدن تلفن به سمتش دوید.
گریه اش گرفته بود😭 دستانش می لرزید.
نمی توانست آن را به برق وصل کند. دستانش می لرزید وکنترل کردنشان سخت بود .اشکانش روی گونه هایش سرازیر شد.
_اه خدای من چیکار کنم.😔
با هق هق به تلاشش ادامه داد.
با کلی دردسر آن را وصل کرد با ذوق گوشی را بلند کرد ولی تلفن قطع بود
دیگر نمی دانست چیکار کند محکم تلفن را به دیوار کوبید.و داد زد:
_لعنت بهت.😭
صورتش را با دست پوشاند و هق هق می کرد.😭
به ذهنش رسید برود و کسی را پیدا کند تا آن ها را کمک کند.
خواست از جایش بلند شود ولی با شنیدن آخ کسی و داد یکی از پسرها که مدام با عصبانیت می گفت:
_کشتیش عوضی کشتیش.
دیگر نتوانست بلند شود .
سر جایش افتاد ،فقط به در خیره بود نمی توانست بلند شود و برود ببیند که چه اتفاقی افتاده.
امید داشت که الان شهاب بیاید و به او بگویید همه چیز تمام شده
اما خبری نشد.
آرام آرام دستش را روی دیوار گذاشت و بلند شد به طرف در رفت در را باز کرد.
به اطراف نگاهی کرد خبری از هیچکس نبود جلوتر رفت از دور کسی را دید که بر روی زمین افتاده کم کم به طرفش رفت .دعا می کرد که شهاب نباشد با دیدن جسم غرق در خونِ شهاب جیغی زد...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_شانزدهم
در کنار جسم خونین شهاب زانو زد. شوکه شده بود باور نمے کرد که این شهاب است.
نگاهی به جای زخم انداخت جای بریدگی عمیق بود حدس زد که چاقو خورده بود تکانش داد.
_آقا.
_شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو
جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد :
_کمک کمک یکی بهم کمک کنه.
ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت کند می زد.
از جای خود بلند شد و سر گردان دور خودش می چرخید .
با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید.
تلفن را برداشت و زود شماره را گرفت .
_الو بفرمایید.
_الو یکی اینجا چاقو خورده .
_آروم باشید لطفا، تا بتونید به سوالاتم جواب بدید .
ـ باشه .
_اول آدرسو بدید.
ـــ .....
_نبضش میزنه؟
_آره ولی خیلی کند.
_خونش بند اومده یا نه ؟
_نه خونش بند نیومده.
_یه دستمال تمیز روی زخمش میزاری و آروم فشار میدی.
_خب یگه چیکار کنم؟
_فقط همین.
مهیا نزاشت خانومه ادامه بده زود تلفنو گذاشت. و به طرف پایگاه رفت و یک دستمال پیدا کرد کنار شهاب زانو زد.
نگاهی به او انداخت رنگ صورتش پریده بود لبانش هم خشک و کبود بودند.
_ وای خدای من نکنه مرده شهاب. سید توروخدا جواب بده.
دستمال را روی زخمش گذاشت از استرس دستانش می لرزیدند.
محکم فشار داد که شهاب از درد چشمانش را آرام باز کرد.
مهیا نفس راحتی کشید .
تا خواست از او بپرسد حالش خوب است .
شهاب چشمانش را بست .
اه لعنتی.
با صدای آمبولانس خوشحال سر پا ایستاد.😊
دو نفر با برانکارد به طرفشان دویدند.
بالای سر شهاب نشستند .یکی نبضشو میگرفت یکی آمپول میزد.
مهیا کناری ایستاد و ناخن هایش را از استرس می جوید...
#ادامه_دارد.....
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_هفدهم
در سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود. نیم ساعتی می شد که به بیمارستان آمده بودند و شهاب را به اتاق عمل برده بودند.
با صدای گریه ی زنی سرش را بلند کرد.با دیدن مریم همراه یه زن و مردی که حتما مادر و پدر مریم بودند حدس زد که خانواده ی شهاب را خبر کردند.
با اشاره دست پرستار به طرف اتاق عمل، مریم همراه پدر و مادرش به سمت اتاق آمدند.
مریم با دیدن مهیا آن هم با دست و لباسای خونی شوک زده به سمت او آمد.
_تو تو اینجا چیکار میکنی؟😳
مهیا ناخواسته چشمه ی اشکش جوشید و اشک هایش بر روی گونه هایش ریخت 😭
_همش تقصیر من بود.😭
مادر و پدر شهاب به سمت دخترشان آمدند.
_همش تقصیر من بود 😭
مریم دست های مهیا رو گرفت.
_تو میدونی شهاب چش شده ؟؟ حرف بزن.
جواب مریم جز گریه های مهیا نبود.
مادر شهاب به سمتش آمد.
_دخترم توروخدا بگو چی شده؟ شهابم حالش چطوره ؟
پدر شهاب جلو آمد.
_حاج خانم بزار دختره بشینه برامون توضیح بده حالش خوب نیست.
مهیا روی صندلی نشست مریم هم کنارش جای گرفت.
مهیا با گریه همه چیز را تعریف کرد.
نفس عمیقی کشید و رو به مریم که اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بود گفت:
_باور کن من نمی خواستم اینطور بشه. اون موقع ترسیده بودم فقط می خواستم یکی کمک کنه.
مریم دستانش را فشار داد
_میدونم عزیزم میدونم.
در اتاق عمل باز شد.
همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند...
#ادامه_دارد.....