#قصه_شب
📚اندوه
نویسنده: آنتوان چخوف
گرگ و میش غروب است. برف دانههای درشت آبدار به گرد فانوسهایی که دمی پیش روشنشان کردهاند با تأنی میچرخند و همچون پوششی نازک و نرم روی شیروانیها و پشت اسبها و بر شانهها و کلاه های رهگذران می نشیند. ایونا پتاپف سورچی سراپا سفید گشته و به شبح میماند تا جایی که یک آدم زنده بتواند تا شود، پشت خم کرده و بی حرکت درجای خود نشسته است چنین به نظر میرسد که اگر تلی از برف هم روی او بیفتد باز لازم نخواهد دید تکانی بخورد و برف را از روی خود بتکاند اسب لاغر مردنی اش هم سفیدپوش و بی حرکت است حیوان بینوا با آرامش و سکون خود و با استخوانهای برآمده و با پاهای کشیده چون چوبخرد از نزدیک به اسب قندی صناری میماند به احتمال بسیار زیاد او هم به فکر فرو رفته است اسبی را که از گاوآهن و از مناظر خاکستری رنگ مالوفش جدا کنند و در این گرداب آکنده از آتشهای دهشت انگیز و تق تق بی امان و در آمد و شدهای شتابان انبوه جمعیت رها کنند محال است به فکر فرو نرود.
ايونا و اسب نحيف او مدتی است که همانجا بی حرکت مانده اند از پیش از ظهر که از اصطبل درآمده اند هنوز یک پاپاسی دشت نکرده اند و اکنون تاریکی شب پردۀ خود را رفته رفته بر شهر می گستراند فروغ بی رمق فانوسهای خیابان جای خود را به رنگهای زنده میدهد و از هیاهوی آمد شد جمعیت آن به آن رو به فزونی می.نهد در همین هنگام صدایی به گوش ایونا میرسد. سورچی محلۀ ویبور گسکویه
ایونا یکه میخورد و از لای مژگان و پلکهای برف پوش خود نگاهش به یک نظامی شنل پوش می.افتد مرد نظامی تکرار میکند:
گفتم برو به ویبورگسکویه مگر خوابی؟ راه بیفت
ایونا از سر اطاعت تکانی به مهار اسب میدهد تکه های برف از پشت حیوان و از شانههای خود او فرو میریزد مرد نظامی سوار سورتمه میشود.
ايونا لبهای خود را میجنباند و موج میکشد و گردنش را مانند قو دراز میکند و اندکی نیم خیز میشود و شلاق خود را نه برحسب ضرورت که بر سبيل عادت به حرکت در می.آورد اسب تکیدهاش نیز گردن میکشد و پاهای چوب سانش را کج میکند و با شک و تردید به راه می افتد.
هنوز چند دقیقه از حرکت سورتمه نگذشته است که از میان انبوه تیره رنگ آدمهایی که ازدحام کنان درآمد و شد هستند فریادهایی به گوش
به ایونا می رسد: هی مگر کوری؟ کجا می آیی غول جنگلی؟ بگیر سمت راستت.
مرد نظامی نیز با لحنی آمیخته به خشم میگوید: مگر بلد نیستی سورتمه برانی؟ بگیر سمت راستت...
🍀ادامه دارد...
@jaryaniha
۱۵ بهمن ۱۴۰۱
۱۵ بهمن ۱۴۰۱
۱۶ بهمن ۱۴۰۱
#بزرگـــواژه
«نویسنده حرفهای، آماتوریست که از پا ننشسته است.»
📝ریچارد باخ
@jaryaniha
۱۶ بهمن ۱۴۰۱
۱۶ بهمن ۱۴۰۱
#قاب_جریان
🍀یادش بخیر یک روزی این اتاق میزبان یک جشن کوچیک بود، جشنی که بخشی از هویت گروه #جریان رو ساخت. در آینده علت این جشن جریانساز رو میگم😊...
@jaryaniha
۱۶ بهمن ۱۴۰۱
۱۶ بهمن ۱۴۰۱
#قصه_شب
کانال را به حالت عادی برگردانید و ادامه قصه دیشب را بخوانید.
شبتان پر ستاره🌟
۱۶ بهمن ۱۴۰۱
#قصه_شب
📝اندوه
آنتوان چخوف
...سورچی یک کالسکه به ایونا فحش میدهد و رهگذری که ضمن عبور از خیابان، شانه اش به پوزه اسب ایونا خورده با چشم هایی آکنده از خشم نگاهش میکند و برف از آستین خود می تکاند . ایونا که گویی روی سوزن نشسته است یک بند وول می خورد و آرنج هایش را کمی بلند می کند و چشم هایش را دیوانه وار به این سو و آن سو می گرداند. انگار نمی فهمد کجاست و از چه رو آنجاست.
مرد نظامی ریشخندکنان می گوید: چه آدمهای رذلی! هی سعی می کنند با تو درگیر شـونـد یا به زیر پاهای اسبت بیفتند. پیداست با هم تبانی کرده اند سربه سرت بگذارند.
ایونا به طرف او می چرخد و نگاهش می کند و لبهای خود را می جنباند. از قرار معلوم می خواهد چیزی به او بگوید اما جز کلماتی نامفهوم سخنی از دهانش خارج نمی شود. مرد نظامی می پرسد : چه گفتی؟ ایونا دهان خود را به لبخندی کج می کند، به حنجره اش فشار می آورد و با صدایی گرفته می گوید : - پسرم ارباب ... پسرم چند روز پیش
مرد: هوم ! ... چطور شد مرد ؟ ایونا همه بالا تنه خود را به سمت او می گرداند و جواب می دهد: خدا می داند ! باید از تب نوبه مرده باشد ... سه روز در مریض خانه خوابید ... بعدش مرد. خواست خدا بود.
از میان تاریکی صدایی به گوش میرسد:
-شیطان لعنتی ! رویت را برگردان ، جلوی راهت را نگاه کن مگر کوری؟ چشم هایت را باز کن.
مرد نظامی می گوید: تندتر برو، اینطوری تا فردا هم به مقصد نمیرسیم. اسبت را هین کن.
ایونا بار دیگر گردن می کشد اندکی نیم خیز می شود و شلاقش را موقرانه به حرکت در می آورد . سپس سر خود را چندین بار دیگر به سمت افسر بر می گرداند و نگاهش می کند مسافر نظامی پلک بر هم نهاده و پیداست که حال و حوصله شنیدن حرف های او را ندارد . ایونا پس از آن که مسافر خـود را در ویبور گسکویه پیاده می کند سـورتـمه را روبروی رستورانی نگه می دارد و پشت خم می کند و بی حرکت می نشیند. و برف آبدار بار دیگر او و اسبش را سفیدپوش می کند. ساعتی می گذرد و ساعتی دیگر، سه مرد جوان در حالی که پاهای گالوش پوششان را محکم به سنگ فرش پیاده رو می کوبند و به هم دشنام می دهند، به طرف سورتمه می آیند. دو نفر از آنها بلند قد و لاغر اندام اند سومی کوتاه قامت و گوژپشت است. آنکه گوژپشت اسـت بـا صـدایی که به جرنگ جرینگ شیشه می ماند بانگ می زند: سورتمه! برو سر پل شهربانیا ... سه نفری 20 کوپک...
ایونا افسار اسب را تکان می دهد و موچ کشد. این همه راه و فقط 20 کوپک؟! با این حال حوصله ندارد چانه بزند. امروز از نظر او یک روبل با 20 کوپک هیچ تفاوت نمی کند. فقط کافیست مسافری داشـته بـاشـد. جوانها تنهزنان و ناسزاگویان سوار سورتمه می شوند و به طرف نشیمن یورش می برند. مشاجره شان بر سر اینست که کدام دو نفر بنشینند و کی بایستد....
🍀ادامه دارد...
@jaryaniha
۱۶ بهمن ۱۴۰۱
۱۶ بهمن ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو چه دانی که پسِ هر نگهِ ساده من…
چه جنونی
چه نیازی
چه غمی ست؟
✨مهدی اخوان ثالث
صبح تان پرنور....
@jaryaniha
۱۷ بهمن ۱۴۰۱
۱۷ بهمن ۱۴۰۱