#روایت_خادمی
«عمل به وظیفه»
در گروه همکارانم پیام می گذارم و آدرس موکب ها را می پرسم.
بعدش می نویسم:«برای یک خانم باردار آیا کاری هست؟»
می خندند. از شرایط و حال و روزم باخبرند، اما ناامیدم نمی کنند و می گویند تو بیا، کار برایت پیدا می شوم.
روز بعد حال و روز جسمم بهم ریخت. دردی به جانم افتاد که عقل و شرع حکم می کرد برای حفاظت جان امانت الهی، استراحت کنم.
خودم در خانه و دلم بی قرار خدمت در موکب ها بود.
در این بی قراری ها راهی به ذهنم رسید.
گوشی را برداشتم و پیام موکب همکاران و یکی دو پیام درخواست نیرو برای خدمت را به چند نفری که می دانستم شرایط خدمت دارند فرستادم.
بعد تسبیحی دست گرفتم و برای سلامتی زائرین و خادمین صلوات فرستادم.
این چند روز که وظیفه ام استراحت است، لبانم ذکر می گویند برای سلامتی و آرامش زائرین.
شاید این ها هم خدمتی محسوب شود در درگاه امام، او رئوف است، امید دارم که قبول می شود.
✍️انسیه سادات یعقوبی
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهدالرضا
#همه_خادم_رضاییم
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
#روایت_خادمی
«شست و شو»
دیگ آخر را شست و گذاشت کنار ایوان،
امسال مسئول شستن دیگ ها شده بود،
نذر داشت،
هر شب می شست و زیر لب زمزمه می کرد: آقا جان، ضامنم شو،
با رأفتت، جسم و جان مرا هم پاک کن... .
✍️فاطمه ممشلی
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهدالرضا
#همه_خادم_رضاییم
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
#روایت_خادمی
«قاب آشنا»
چه قاب آشنایی...!
چقدر شبیه عکس های قدیمی است.
آن تصاویری که نشان میداد زنان سرزمینم مبارزان پشت جبههاند. هرجایی که میشد و امکانش بود، از خانههای یکدیگر گرفته تا مسجد و حسینیه و مدرسه و ... دورهم جمع میشدند تا برای دفاع از عقیدهی خود، خدمت کنند.
خدمت همان است. و همانقدر مقدس.
روزی برای سربازان این مرز و بوم
روزی هم برای زائرانش...»
✍ خانم زهرا انصاری زاده
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهدالرضا
#همه_خادم_رضاییم
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
نویسندگان جریان
#روایت_خادمی «یادگار مادربزرگ» وقتی برای آش نذری آخر صفر سراغ ظرف های قدیمی مادربزرگ رفتیم، گوی
#روایت_خادمی
آش ها را مثل دانه کاشتم امروز من
در حیاطِ گل گلی ظرف های مادرم
مثلبوی یاس و نرگس در دلم پیچیده بود
با همان لبخند زیبا حرف های مادرم
یادگاری های او در جای جای خانه است
حیف او رفته ست او رفته ست از دنیا دگر
آش نذری و ملامین های روضه ارث اوست
اصلِ ارثش شوق مهمان داری ماه صفر...
مادرم می خواست خاک پای زائر ها شوم
مادرم میخواست از من هرچه دارم رو کنم
چون که آقا آخرش با نوکرانش هم غذاست
می روم چایی بریزم می روم جارو کنم
✍️ شاعر: نفیسه یل پور
بر اساس عکس منتشر شده در کانال
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهدالرضا
#همه_خادم_رضاییم
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
#روایت_خادمی
«فرصت خدمت»
تازه از کربلا به دیار خودمون مشهد رسیده بودیم، هنوز ساک های اربعینی مون کامل جمع نشده بود.
حسابی دلتنگ حرم امام رضاجان بودم.
این بار سفر اربعین برام متفاوت تر از همیشه رقم خورده بود، حتی سختی هایش!
دائم در دل حس می کردم:
مشهد کاری دارم وقتی برگشتیم باید انجام دهم.
برنامهمون جالب شد هنوز نیامده، می خواستیم به سفر بعدی بریم.
سفر به موکبی کوچک در ورودی باب الکاظم حرم!
خانواده از شب قبل برای آماده سازی به موکب رفته بودند، موکبی اختصاصی زائر های کوچک😇
اما من همراه آنها نبودم؛
بلکه همراه تب و لرز شدیدی روی تختم بودم.
سر درد حسابی و ضعف حالم واقعا بد بود، خستگی ها رویم سوار شده بودند.
۳روز مانده بود به شروع سال تحصیلی، سال کنکور، به حال بدم ضریب می داد.
از همه بدتر اینکه جا مانده بودم!!
مامان برای چند دقیقه به خونه برگشتند تا به من سر بزنند و چند وسیله که نیاز شده بود با خودشون ببرند؛ بعد از رسیدگی به من و انجام کار ها گفتند،
فکر نکنم با این اوضاع به موکب برسی و
با بوسه ای بامن خداحافظی کردند.
من ماندم با دلی آتش گرفته، گرمای آتش دل از گرمای تب بسیار بیشتر بود❤️🔥
زیر پتو زمزمه می کردم و مدام اشک می ریختم، دیگه هیچ فکر و خیالی جز رفتن نداشتم.
با همون حال دل شکسته نجوا می کردم که خوابم برد.
تایم خوابم طولانی شد اما وقتی بیدار شدم
هیچ نشانه ای از ضعف نداشتم،
هیچ سردردی نبود!
معطل نکردم و بلافاصله راهی شدم،
تو مسیر در حال فکر بودم، چطور از امام رضا تشکر کنم..چی بگم؟
اصلا وقتی رسیدم چه کاری باید انجام بدم؟
نکنه وقتی رسیدم حالم دوباره بد شود..
از دور چشمم به موکب خورد، زائر های کوچولو مثل فرشته هایی نورانی دیده می شدند.
صدای ز کودکی خادم این تبار محترمم... می شنیدم و آنها را می دیدم که با دستان کوچکشان مشغول کاردستی و نقاشی و..بودند.
محو تماشا، هنوز وارد نشده بودم که موجی از عشق و انرژی خالص به وجودم روح تازه ای داد.
رو به حرم کردم
مناره های بلند و زیبا با ابهتی لطیف ایستاده بودند.
سلام آقاجان! سلام!
ممنونم ممنونم آقاجان!
اگر اجازه نمی دادید من چطور می آمدم؟!😭😭
اینجا اگر بهشت نیست پس کجاست...
✍️ خانم نصرتی
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهدالرضا
#روایت_خادمی
#همه_خادم_رضاییم
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم از موکب زائرهای کوچولو
مربوط به روایت قبلی
التماس دعا🌹
@jaryaniha
#روایت_عاشقی
«جاذبه»
اکثرشان هفت هشت ساله بودند. توی حیاط چرخ میزدند، همدیگر را دنبال میکردند. حتی چند دقیقهای با مُشتهای پرآب دنبال هم دویدند.
یک دَم بی حرکت نبودند.
تا اینکه سخنران دستها را به دعا بلند کرد. صدایش توی کل خانه میپیچید. انگار که آهنربایی گَردههای آهن را به سمت خود بکشد، پسرها به قسمت مردانه، یعنی زیرزمین دویدند. از یکدیگر سبقت میگرفتند. چند دقیقه بعد میان دمگرفتن سینهزنها، صدای کودکانهشان میآمد: «رضاجانم، رضاجانم، رضاجان... .»
✍️خانم سعیده تیمورزاده
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهدالرضا
#همه_خادم_رضاییم
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
#روایت_خادمی
«شب آخر»
آخرین جفت کفش را هم گذاشت. قفسهها پُر شده بود.
فاصله گرفت. نگاهش را ریز کرد و بعد لبخند زد. راضی بود که کفش هارا مرتّب چیده. در چهارسالگی هنری بود برای خودش.
با خوشحالی به سمت مادرش آمد، دستهایش را دور گردن مادر حلقه کرد و در حالیکه در آغوش مادرش جا میگرفت گفت:« مامان دیدی خودم تنهایی تونستم ردیفهای پایین رو بچینم، از فرداشب تو دیگه کمکم نکن! همهاش رو خودم میچینم. میخوام خانم زهرا(س) ببینه من بلدم!».
مهمان جدیدی از راه رسید. پس خادم کوچک زود از جا بلند شد. به سمت قفسه ها رفت. میدانست حالا باید باقی کفشها را کجا ردیف کند.
مادر رو به من کرد. آهی مادرانه کشید، سری تکان داد و گفت: «طفلکی نمیدونه که دیگه تمام شد... .»
✍️ خانم سعیده تیمورزاده
#شب_آخر_روضه
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهدالرضا
#همه_خادم_رضاییم
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
#روایت_خادمی
«لابلای غنچه های گل محمدی»
خواب آشفته ای دیدم.
دو روز روح و روانم بهم ریختهٔ خواب بود.
توسل کردم، التماس کردم، از خدا خواستم آرامم کند.
شبش خواب دیدم در خانه ام روضه است.
بیدار که شدم دوباره غم عالم روی دلم سوار شد. از نظر جسمی شرایط روضه برپا کردن نداشتم. حتی روضه هم نمی توانستم بروم.
خدایا چه کنم؟
تا اینکه استعداد زنانه ام به دادم می رسد.
آرد و شکر و گلاب و آب و زعفران و هل را بر می دارم.
سینی حلوا را آماده می کنم.
به همسرم سفارش می کنم فردا صبح که می رود روضه، سینی حلوای نذری را هم ببرد.
دلم را لابه لای غنچه های گل محمدی بقچه می کنم و آن ها را روی حلوا می گذارم.
در گوششان می گویم سلام من را به صاحب اصلی روضه برسانید.
✍️انسیه سادات یعقوبی
#امام_رضا_علیه_السلام
#مشهدالرضا
#همه_خادم_رضاییم
🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱