#قصه_شب
📝اندوه
آنتوان چخوف
...سرانجام بعد از دقایقی کلنجار و اوقات تلخی توافق میکنند که جوان گوژپشت به سبب قد کوتاهش بايستد و دو دوستش روی نشیمن بنشینند. جوان گوژپشت نفس خود را به پشت گردن ایونا میدمد و با صدای زنگدارش فریاد میکشد:
راه بیفت.. بزن بریم، عجب کلاهی داری داداش، تمام پترزبورگ را زیر پا بگذاری کلاهی بدتر از این پیدا نمیکنی.
ایونا خنده کنان جواب میدهد:
هه هه هه... همین را دارم...همین را دارم!! _تندتر برو اگر آهسته بروی مجبور میشوم یک پس گردنی جانانهای مهمانت کنم چطور است؟
یکی از قد درازها میگوید:
_سرم دارد میترکد دیشب من و واسکا در منزل دوکماسف چهار بطری
کنیاک بالا رفتیم.
قد دراز دیگر با عصبانیت میگوید:
من نمیفهمم آدم چرا باید دروغ بگوید؟ تو داری چاخان
می کنی...
- بخدا دروغ نمی گویم.
_همان قدر دروغ گفتی که مثلاً گفته باشی شپش سرفه میکند.
ايونا میخندد و میگوید:
هه هه هه... چه جوانهای شادی!
جوان گوژپشت از کوره در میرود و داد میزند:
مرده شور برده پیر وبایی تندتر برو به اسبت شلاق بزن به حسابش برس تا بدود.
ایونا صدای مرتعش جوان گوژپشت و اندام بیقرار او را در پشت سر خود حس میکند دشنام ها و متلک های آنها را میشنود و رفت و آمد رهگذران را میبیند و قلبش از بارِ گران احساس تنهایی رفته رفته رها میشود. جوان گوژپشت تا جایی که نفس در سینه دارد و سرفه امانش می دهد ناسزاگویی و غرولند می.کند دو جوان قد دراز از دختری به اسم نادژدا پترونا صحبت میکنند. ایونا با استفاده از سکوت کوتاهی که حکم فرما میشود به آن سه مینگرد و زیر لب من من کنان میگوید: این هفته پسرم... پسر جوانم مرد.
جوان گوژپشت آه میکشد و به دنبال سرفهها لبهای خود را پاک میکند و میگوید:
همه مان میمیریم... خوب حالا تندتر برو، آقایان این یارو خلق مرا تنگ میکند اینطور که میرود کی به مقصد میرسیم؟
این که کاری ندارد حالش را جا بیاور یک پس گردنی مهمانش کن!
_پیر طاعونی شنیدی چه گفتند؟ گردنت را میشکنم با سورچی جماعت تعارف بی تعارف... آقای مار زنگی با تو هستم میشنوی؟ نکند حرفهای مرا باد هوا حساب میکنی؟
و ایونا صدای پس گردنی را حس میکند نه خود پس گردنی را....
🍀ادامه دارد...
@jaryaniha
لبريز ترانه و نوايم با تو
از درد و غم زمان رهايم با تو
تو سبزترين بهار در جان منی
سبز است تمام لحظه هايم با تو
❤️ اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یابَقِیَّةَ اللَّهِ فى اَرْضِه❤️
@jaryaniha
#روایت_کتابپردازان
🥀روزهایی سخت با تحمل غمی سخت...
غمی که فراموش نمیشود و آتشی که هرگز خاموش نخواهد شد.
برای مطالعه روایت تصویر، کانال را به حالت عادی برگردانید.
#سردار_دلها
@jaryaniha
#روایت_کتابپردازان
«دی و بهمن سال ۹۸ با برپایی هیئت وارثان عاشورا در مکان جدید موسسه و برگزاری مراسم بزرگداشت سردار سلیمانی و عزاداری ایام فاطمیه خاطرات دلی و معنوی زیبا و به یادماندنی رقم خورد و خیلی ها در برپایی این این جلسات نقش ایفا کردند. در حال تدارک و فضاسازی مجموعه بودیم شور و حال خاصی حکم فرما
بود.
یادمه چون قرار بود زیارت عاشورا هم خونده بشه با یکی از خانم ها مهرها رو بررسی کردیم؛ هم ببینیم چند تاست و هم مهرهای شکسته و غیر قابل
استفاده
رو جدا کردیم. یه سری از مهرها نشکسته بودن ولی تیره شده بودن. گفتن روی بخاری بگذاریم تا براثر حرارت ظاهر بهتری پیدا کنند.
اینکار رو کردیم و اتفاقا تاثیر هم گذاشت و مهرها نسبتا تمیز شدند. دوستمون بعد از برداشتن مهرها از روی بخاری و چیدنشون روی سینی، دیدن مهرها زیادی داغ شدن و به این آسونی خنک نمیشن؛ چون احتمال دادن توی تایمی که نیستیم عزیزی بیاد و بخواد با مهر نماز بخونه و از داغ
بودن مهر مطلع نباشه روی کاغذی با این مضمون یادداشت نوشتند: «امشب داغ است.......» این دلسوزی دقت و احتیاطشون برای من خیلی جالب و درس آموز بود در اثنای برگزاری مراسم خب طبیعتا به مهرهای روی سینی نیازی نبود و از اتاق به آشپزخانه و میز پذیرش منتقل نشد اما اتفاق جالبی که افتاد این
بود:
دختر نوجوانی که مسئولیت تقسیم مهرها رو بعهده گرفته بود، بجای مهرهای
اصلی با همون سینی مهرهای اضافه وارد شد در حالیکه هنوز یادداشت «امشب داغ است...... روی مهرها بود!!!! ایشان فکر کرده بود این جمله تعمدا و به خاطر فضای داغدیدگی آنشب روی مهرها قرار گرفته.
جدای اینکه شاید ناهماهنگی در بیان اینکه کدوم مهرها باید برده بشه رخ داده بود؛
شاید لازم بود اون مهرها جمع بشن و هرچند توی اتاق جلوی چشم نباشن تا اشتباها تقسیم نشن؛
یا شاید باید کاغذ یادداشت برداشته میشد و یادداشت دیگری نظیر اینکه در صورت تمام شدن مهرهای ظرف اصلی از اینها استفاده بشه جایگزین
میشد
و شایدهای دیگری که الان به ذهنم نمیرسه و حتی توی شایدهای بالا به سهم خودم در رقم خوردن اون اتفاق فکر کردم؛
بیش از پیش فهمیدم نقش تربیتی جملات پرمغز و کوتاه توی مجموعه اینقدر موثر بودن و هستن که باعث شده یادداشتی نظیر مورد بالا توی شرایط روانی اون شب، در ذهن
اون نوجوون یه جملهٔ معنوی تلقی بشه.»
راوی و نویسنده: سرکار خانم بنی اسد.
عکس 📸 از همان مراسم.
@jaryaniha