eitaa logo
نویسندگان جریان
495 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
117 ویدیو
9 فایل
در جریان باشید. کانال انتشارات @jaryane_zendegi زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
حاجت دل قسمت اول روضه تمام شده. مهمان ها یکی پس از دیگری خداحافظی می‌کنند و از در قهوه‌ای حیاط بیرون می‌روند. نوجوان‌های خانواده، در حیاط فرش شده، برای خودی‌ها سفره پهن می‌کنند و بچه‌ها همچنان خستگی‌ناپذیر انگار در دنیایی دیگر، گرم بازی هستند. با لمس کتیبۀ عزایِ بسته به دیوار، بهشتی از آرامش را زیر دستانم متصور می‌شوم. صدای گرم برادرم می آید، سرم را برمی‌گردانم. هردو با چشمانی خسته به یکدیگر می‌رسیم. لبخندی حواله اش می‌کنم. می گوید: «خدا حاجت دلت را داد. امام رضا چهار زائر تهرانی برایت کنار گذاشته است!» لبخندم عمیق‌تر می‌شود. خدارا شکر می‌کنم بابت افتخار میزبانی زائران قلب ایران. وسایل بچه ها را جمع می‌کنم. دخترم فاطمه خیال جداشدن از همبازی‌هایش را ندارد. او را هم با دادن قول موتور سواری،حواله پدرش می‌کنم. مهدی شش ماهه‌ام را بغل میزنم و با بوسه‌ایی بر دست پیر مادرِ بهتر از جانم از خانه بهشتی‌شان خداحافظی می‌کنم. تا برسیم خانه از شدت خوشحالی انگار روی ابرها پرواز می‌کنم. کلید را می‌اندازم و سریع داخل خانه می‌شوم تا اوضاع را رو به راه کنم. مهدی را در روروک‌ می‌گذارم، دست‌وپا زنان به این‌طرف و آن‌طرف می‌رود و صدای ذوق کردنش خانه را پر می‌کند. اتاق بزرگ را مرتب می‌کنم و تشک برای خواب مهمان‌ها می اندازم. اتاق کوچک‌تر را برای خودمان رو به راه می‌کنم. فاطمه‌ام با پدرش از موتورسواری سر می‌رسند. لباس‌هایش را عوض می‌کنم. فاطمه در خانه دوری می‌زند و از سر محبت خاله خرسیِ، پس گردنی آبداری حواله مهدیِ از همه‌جا بی‌خبر می‌کند. صدای مهدی در می‌آید، بغلش می‌کنم، یکدفعه صدای «یاالله» مردی جا افتاده می‌آید. چادر را سرم می‌کنم و منتظر با لبخندی بر لب، دم در می‌ایستم. حصیر درِ راهرو کنار می‌رود و دختری با قیافۀ اخمو و موهای پسرانه و کراپ و شلوار به تن با کلاهی بر سر اولین نفر است که وارد می‌شود. بعد خانمی با مانتو بلند و شالی که از عهده پوشاندن تمام موها برنیامده و آرایش صورتی که قرار بوده است بانو را جوان‌تر نشان دهد ولی نتوانسته. دست آخر هم همان آقای میان‌سالی که صدایش را اول شنیدم و خانمی میانسال که چادر رنگی به سر داشت، داخل می‌شوند... . ✍ رقیه سادات ذاکری 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
حاجت دل قسمت دوم با دیدنشان کمی جا می‌خورم. در ذهنم پوشش زائران امام رضا جور دیگر حک شده بود. به خودم نهیب می‌زنم:« امام رضا آنها را طلبیده، تو چکاره ایی؟!» خودم را جمع و جور می‌کنم و همان‌طور لبخندزنان به جایی که برایشان تدارک دیدم راهنمایی‌شان می‌کنم و امکاناتی را که لازم دارند برایشان مهیا می‌کنم. مهدی در بغلم با ذوق دست‌و‌پا می‌زند و فاطمه هرازگاهی به قاب گوشی دخترک که پر از شکلک است دستی می‌رساند. دختر روی بینی فاطمه می‌زند و می‌گوید: «چقد فوضولی تو! سلام هم بلدی؟!» فاطمه سرخوش لبخندی می‌زند و می‌گوید: «سلام عمو!» دختر خنده‌ایی می‌کند و در جواب می‌گوید : «عمو، باباته بچه!» لبخندی می‌زنم و می‌گویم: «برای حموم رفتنتون من همه چیز رو آماده کردم، بازم اگر چیزی لازم دارید بگید!» دختر و آن خانم مانتوبلند کمی جا می‌خورند بعد آن خانم با اشتیاق می‌گوید: «وای چقد خوب! پس میشه از حمومتون استفاده کنیم؟ آخه ما خیلی دوش لازمیم!» لبخندی می‌زنم و می‌گویم: «بله، چرا که نه! لباس هاتونم بزارید توی سبد چرک بیرون حموم تا براتون بندازم توی لباسشویی!» خوشحال تر می‌شوند. به سمت حمام راهنمایی‌شان می‌کنم. فرصتی می‌شود تا به مهدی شیر بدهم. با خودم فکر می‌کنم، کاش می‌شد چند جلد کتاب «ستاره‌ها چیدنی نیستند» را می‌خریدم و به این خانم‌ها هدیه می‌دادم. زمانی که خودم این کتاب را می‌خواندم همیشه با خودم می‌گفتم برای هر زن لازم است حداقل یک بار این کتاب را بخواند! معلوم بود دفعه اولشان است در مسیر زیارت، مهمان منزلی می‌شوند؛ چون بابت هر چیز عادی، خیلی تشکر می‌کردند و شگفت زده می‌شدند. صبح موقع صبحانه، متوجه می‌شوم دختر به جای کلاه، شال به سر انداخته است. صبحانه که تمام می‌شود، آقای میانسال به گرمی می‌گوید: «دستت درد نکنه دخترم خیلی بهتون زحمت دادیم...‌ . هنوز حرفش به آخر نمی‌رسد که برادرم عبا و قبا به تن با سطل شله سر می‌رسد. پیرمرد بلند می‌شود. برادرم را گرم در آغوش می‌گیرد و از او هم تشکر می‌کند. برادرم لبخندی می‌زند و درحالی‌که دست های مرد را می‌فشرد، می‌گوید: «شما رحمتید پدرجان. ما به امام رضا خیلی بدهکاریم. شما هم زائرای همین آقایین. انشالله رفتین حرم ما رو هم دعا کنین.» سه خانم مهمان با لبخند نظاره گر این صحنه‌اند. مهمان‌ها آماده رفتن می‌شوند. تنها جلد کتاب ستاره ها چیدنی نیستند را که دارم از قفسه برمی‌دارم تا دم در بدرقه شان می‌کنم. در آخرین لحظه با دختر و آن خانوم جوان دست می‌‌دهم و همدیگر را در آغوش می‌گیریم. لبخندی می‌زنم و کتاب را از زیر چادرم در آوردم و درحالی که به سمتشان می‌گیرم می‌گویم: این هدیه من به شما. خیلی خوش آمدید. انشالله حرم رفتین مارو فراموش نکنین. کتاب را می‌گیرند و بعد از تشکر و خداحافظی خواهرانه، از هم جدا می‌شویم. من و همسرم قول می‌دهیم که یک روزی مهمانشان شویم. ✍ رقیه سادات ذاکری2⃣1⃣ 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
می‌تپد قلب و دل و جانم برایت ای‌رضا در نگاهم اشک جاری می‌شود بهر شما تا که پنهانی بخوانم نامه‌هایم را خودم التیام دردهایم شو که جان یابد جلا اوج می‌گیرم کبوتر می‌شوم در آستان تا که این دل، دل دهد بر خاندانِ مصطفا تند کردم پا برایت مثلِ آن آهویِ خرد تا ضمانت‌نامه‌ات را بر دلم داری روا من گدایم، حاجتم را خود تو دانی به ز من سروری تو، سروری کن بر دلم، آقای ما من یقین دارم که دستانم گره در دستِ توست گرچه ناجورم به درگاهت نمی‌گردم رها زین نگاهِ لطفِ تو شکی ندارم در میان که مجاور می‌شوم زین پس در این صحن و سرا ✍🏻مطهره ناطق [سروده‌شده در مهر هزاروچهارصدویک؛ بازبینی و اصلاح در شهریور هزاروچهارصدوسه] 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
از بالا که مینگرم میبینم که تو نه تنها در معنا که از بالای آسمان ها نیز نورِ ایرانی آقا جان🌱 هرچه کردم،راه رفتم یا دویدم آخرش دل را به سمت تو باز هم کشیدم با کوله بار گناه و پشتِ خم شده دویدم دیر رسیدم،اما به تو باز من رسیدم هرجا که خواستم بروم دل نگذاشت و گفت رضا بود که بر نامه اعمالت نوشت:اورا خریدم گناهان را گرفت و روزیِ تازه به تو بخشید رضا بود که وقتی هیچکس تورا نشنید او گفت:شنیدم روزی که خود را عقب کشیدی و گفتی بریدم او دستت را گرفت و در قلبت همیشه نامش شد:امیدم سالها در پی خودت میدوی و به هیچ نمیرسی تنها باید بدانی کافیست رضا بگوید:بخشیدم من نمیخواهم بدانم که بهشت کجاست فقط من را یا به مشهد یا نجف بکنید تبعیدم ✍🏻مریم جنگجو پ.ن: عکس با دوربین شخصی در پرواز به نجف راه قدس از کربلا می‌گذرد راه کربلا هم از رضا می‌گذرد... . 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
Madaraneh.mp3
1.31M
نویسنده: شادروان سعید تشکری گوینده: فاطمه کرباسفروشان تدوین: فاطمه ‌کرباسفروشان تولید شده در استودیو جریان 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوری و وصل هر چند دوست دارم همیشه بر در و دیوار خانه بمانید، هر چند می‌دانم کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا، اما همیشه شیرینی وصل، به غمِ دوری است که بیشتر زیر زبان مزه می‌کند. پس امروز شما را می‌سپارم به آن ساک سفید بالای کمد به امید اینکه سال بعد دوباره در آغاز محرم بیایم سراغتان، یکی یکی نگاهتان کنم، یادم بیاید که هر کدام چطور افتخار دادید و قدم بر چشم خانواده ما گذاشتید، به عشق اینکه به کمک بچه‌ها با دقت و ظرافت جای مناسب را برای نصب شما پیدا کنیم،تق تق تق پونزها را بزنیم به دیوار و بعد عقب عقب بیاییم و بگوییم عالی شد. به امید اینکه باز همسایه ها روز اول محرم کنار در خانه مان بایستند و زیارت وارث بخوانند و بگویند چه خوب کردید این کتیبه را توی راه‌پله ها زدید. دل‌تنگ‌تان می شوم. ❤️ ✍فهیمه فرشتیان 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از صحن بیرون آمد. حالا تپش های قلبش آرام شده. اسمش عادت است یا عهد یا رسم و آیین، ماه صفرش را با زیارت آقا تمام می کند. هر سال در راه بازگشت به خانه، یاد روزهایی می افتد که خانه اش جایی دور از اینجا بود. جایی که بویش فرق داشت. حتی صدایش هم فرق داشت. آنجا صدای دارکوب می شنید و اینجا صدای بق بق کبوتران حریم امنش را. روزهایی که دلش اینجا بود. دلش پر می کشید برای دیدن پر پر کبوتران صحن گوهرشاد. آن وقت ها وقت دلتنگی و دل گرفتگی اش، پدرش با لحنی آرام و امن جمله ای می گفت و باعث می شد دخترک میان اشک هایش لبخند بزند. بعد از گذشت سال ها، وقت خروج از باب الجواد، دلش را می گذارد جای دل آنهایی که دورند. مجاورش نیستند و زیارت هم نصیبشان نشده. حرف پدرش را زیر لب زمزمه می کند برای آرامش دل آنهایی که گنبدش را نمی بینند: "هر جا که تو دلت برایش پر زد، همانجا حرم است...» ✍ارسالی یک جریانی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام، نیمه‌شب تون بخیر. در این روزها و شب‌های پایانی شهریور ماه، همراهتان هستیم. با ما همراه باشید 👇
⭕️شنیده‌های نوشتنی! ✨تا‌به‌حال چقدر به حرف‌های مادربزرگ یا پدربزرگ‌تان گوش کرده‌اید؟! آیا تا به امروز به این فکر کرده بودید که این حرف‌ها چقدر نوشتنی هستند؟ وقتی آن‌ها از روزگار جوانی و اتفاقات قدیمی زندگی‌شان حرف می‌زنند، به نوعی دارند آن‌ها را در تاریخ ثبت می‌کنند. و این فرصتی است که نویسنده‌ها باید آن را غنیمت بشمارند. 💫گاهی حتی یک جمله‌ی کوتاهِ آن‌ها می‌تواند سرآغاز نوشتنی بزرگ برای شما باشد. به این سوالات خوب فکر کنید؛ 📌آن‌ها چه داستان ها یا خاطراتی را برایتان تعریف کرده‌اند؟ 📌یا چه جملاتی را بارها از زبان‌شان شنیده‌اید؟ 📌شده تا به حال برای دیگران بگویید که یادش بخیر مادربزرگم می‌گفت... 📝تمرین این هفته... با توجه به سوالات بالا، جمله یا تکیه‌کلام معروف و یا ماجرایی کوتاه از بزرگِ خانواده را به خاطر بیاورید و همین را دست‌مایه‌ی نوشتن قرار دهید. هر طور دوست دارید آن را ادامه دهید. حتی این کار می‌تواند همراه با پژوهش باشد. مثال: خاطرم هست که سال‌ها پیش از زبان پدربزرگم شنیدم که روزی از روزهای جوانی‌اش، حمله‌ی سربازان روس را دیده که از پلی قدیمی در مشهد که امروز دیگر وجود ندارد، سرازیر می‌شوند. نمی‌دانم او و دوستانش در آن لحظه چه کردند، چون من آن روزها گوش شنوایی برای شنیدن این لحظات ناب تاریخی نداشتم و امروز از یک فرصت ارزشمند نوشتن، بی‌بهره هستم. اما همین را دست‌مایه‌ی نوشتن قرار می‌دهم و از نگاه خودم، این خاطره را روایت می‌کنم. ☕️ ادامه دارد... ✍ انصاری زاده 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلامی چو بوی خوش آشنایی بر آن مردم دیده روشنایی درودی چو نور دل پارسایان بدان شمع خلوتگاه پارسایی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
«قدیم‌ترها مُد نبود مردان معشوقه‌شان را با القاب و الفاظ دلبرانه صدا کنند، گلبرگ های زندگی‌شان را با سر انگشتان بنوازند و از پیشانی سفید دخترکان بوسه بچینند. مثل حالا کسی My love و heart beat و امثالهم نداشت؛ زن جماعت محصور در مطبخ بود و مدام مشغول رفت‌ و روب. رفته رفته مردی عاشق‌پیشه پا به زمین نهاد با بیانی لطیف و دستانی نوازشگر. تبسم از کنج لبش محو نمی‌شد؛ به دختربچه ها که می‌رسید لبش بیشتر کش می‌آمد و شیرین‌تر می‌خندید. حواسش بود نزد معشوقه‌اش آراسته و عطرآگین باشد و نام محبوبه‌اش را خشک و خالی و بی‌آرایه نیاورد؛ هماره بگوید تصدقت شوم، نور چشمان من، جانِ جانانم! مرد ترک دنیا گفت اما از او فرزندانی ماند مانند خود او، عشق‌بلد‌. یکی از فرزندان او، مردی دنیادیده و باکمالات بود. باری میان او و همسر و دخترش فراقی اندک افتاد‌. طاقتش طاق شد و چشمه‌ی شاعرانگی‌اش به جوشش درآمد. نمی‌دانم؛ شاید به گوشه و کنار اتاق نگاهی انداخت و معشوقه‌اش را نیافت. شاید چون صدای دخترکش را نشنید دلش گرفت که عاشقانه سرود: لَعَمْرُک اِنِّنی لَاُحِبُّ دارا تَحُلُّ بها سکینةُ و الربابُ اُحبِّهما وَ اَبْدُلُ جُلَّ حالی وَ لَیْسَ لِلاَئمی ‌‌فیها عِتابُ به جان خودت سوگند! من تنها خانه‌ای را دوست دارم که رباب و سکینه‌ام در آن باشند. آنها را عاشقم! کل درایی‌ام را به پایشان می‌ریزم و کسی حق ملامت ندارد. مرد، حسین‌بن‌علی(علیه‌السلام)بود، نوه‌ی رسولِ خدا، محمد(صلوات الله علیه). روز دهم محرم سال شصت و یک هجری، حسین(علیه‌السلام) به عنوان آخرین نفر از لشکر اسلام، مهیای نبرد با لشکر کفر شد. طبق سنت پدربزرگ، زنان اهل حرم را با ملاطفت در آغوش کشید، برای آخرین بار بویید و بوسید؛ با دستان خودش اشک از گونه‌هایشان زدود و مشتی صبر در سینه‌هایشان نشاند‌. نوبت به سکینه(سلام‌الله) رسید. همو که پدر با زبان شعر و ادبیات خطابش می‌کرد. سکینه(سلام‌الله) در انتظار آخرین بیت، به کویرِ ترک‌خوردۀ لبان پدر خیره شد. حسین‌بن‌علی(علیه‌السلام)نفسش را در سینه‌ی زره‌پوشش جمع کرد و صفحه‌‌ی آخر کتاب شعرش را برای سکینه و آرامش زندگی‌اش خواند: سیطول بعدی یا سکینة فاعلمی  منک البکاء اذا الحمام دهانی لا تحرقی قلبی بدمعک حسرة  مادام منی الروح فی جثمانی فاذا قتلت فانت اولی بالذی  تبکینه یا خیرة النسوان سکینه‌ام! بعد من گریه بسیار خواهی کرد. حالا که هستم و جان در بدن دارم، دلم را با اشک های حسرت به آتش مکش_که طاقت دیدن گریه تو برای من بس دشوار است و به‌تقریب ناممکن_ آنگاه که کشته شدم، تو سزواری به گریه؛ای که بهترینِ زنانی...» ✍نجمه‌سادات اصغری نکاح «سالروز رحلت سکینه سلام الله علیها تسلیت باد.» 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«چه گل محشری! می‌داند گردان چه شود! می‌داند به کدام سو باید برود. می‌داند چراکه نور را می‌شناسد.. حال و هوایش را دوست دارم. مخصوصا استقامتش را در انتخابش؛ و استمرارش را برای خواستن؛ خواستن نور آفتاب! شاید اگر به قدر گلبرگ افتابگردانی، در مسیرها برای یافتن نور بگردم، وضعم بگردد.. شاید.. بهتر است در درون گردش را شروع کنم.. شاید که دور نباشد..» ✍کوثر نصرتی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزگار سفید✨ صدای سوت کتری در می‌آید. دست از ظرف شستن میکشم و زیر گاز را خاموش می‌کنم. قوری را برمی‌دارم. چند پر گل محمدی از سر شیشه ایِ قوری خودنمایی می‌کنند،چای را در استکان های کمر باریک دسته دار میریزم و در سینی فلزی گرد جهیزیه مادرم قرار می‌دهم. عطر محمّدی مشامم را پر می‌کند. همزمان مادرم تلویزیون را روشن می‌کنند و صوت عربی زیبایی در مدح پیامبر اکرم پخش می‌شود. سینی را مقابل مادرم می‌گذارم و کنارشان رو‌ی تشکچه گل گلی مخصوص خودشان که کمتر کسی افتخار و جرئت نشستن در زمان حضور مادرم را دارد می‌نشینم. شاید این از محاسن ته تغاری بودن است. استکان چای را برمی‌دارم و همزمان با فرستادن عطر گل محمدی به عمق مشامم نوای محمدی را هم در ژرف ذهنم تصور می‌کنم. نوایی که محتوای نابش نگاه تاریک به زن و دختر‌ را در تاریخ به روزگاری سفید تبدیل کرد آن زمان که در حدیث کسا تمام اهلبیت را منتسب به فاطمه سلام الله معرفی کرد و فرمود اگر فاطمه سلام الله نبود نه تو را و نه علی ع را و نه آفرینش را نمی‌آفریدم، یا در آن زمان که فرشته وحی چندین مرتبه به پیامبر فرمود:«سلام مرا به خدیجه برسان.» زن در نگاه اسلام ناب محمدی آنچنان منزلتی دارد که رسول الله فرمودند:«به زنان احترام نمی گذارد مگر شخص بزرگوار و به زنان بی احترامی نمی‌کند مگر شخصی پست» حتی در جایی می‌بینیم مادر موسی به عنوان یک زن در جایگاهی قرار دارد که نوعی از وحی براو نازل می‌شود. در این مکتب مرد از دامان زن به معراج می‌رسد و می‌شود امام خمینی(ره)که می‌فرماید:«سعادت و شقاوت کشور ها،بسته به وجود زن است اما داشتن نقش اجتماعی زن الزاما به معنای حضور فیزیکی در جامعه نیست زیرا او عناصر تشکیل دهنده جامعه یعنی مردان و زنان آینده را تربیت میکند.» پیامبر مهربانی ها با کلامی زیبا درمورد اهمیت و جایگاه مادری می‌فرمایند:«قسم به خداوندی که مرا رسول قرار داد زمانی که زن باردار است به منزله روزه دار و شب زنده دار و مجاهدی است که با جان و مالش در راه خدا می‌جنگد،برای هر لحظه درد زایمان ثواب آزادی یک بنده مومن را به زن می‌دهند و وقتی وضع حمل می‌کند برای او پاداشی است که از بس بزرگ است،آن را درک نمی‌کند و وقتی به کودکش شیر می‌دهد هر مکیدنی، معادل آزاد کردن فرزندی از فرزندان اسماعیل ع است. و در قیامت،نوری پیش رویش ایجاد می‌شود که تمام افراد را در آن روز متعجب می‌کند و آن زمان که از شیر دادن فارغ می‌شود فرشته‌ایی بر پهلویش می‌زند و می گوید:عملت را از ابتدا شروع کن، قطعا خدا تو را آمرزید.» صدای مادرم که از شیرین‌کاری‌های مهدی شش ماهه‌ام برای رسیدن به چای به وجد آمده بودند مرا از مرور مطالب ذهنم بیرون کشید. لبخندی به صورت ذوق کرده مادربزرگ و نوه زدم و دوباره عطر چای بهشت و گل محمّدی مشامم را پر کرد. زیر لب صلواتی فرستادم و خدارا شکر کردم که مسلمان و شیعه اسلام ناب محمدی هستم. ✍رقیه سادات ذاکری. 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
در دل نیمه شب با خود گفتم امشب چه متنی باید بنویسم. حرفها بسیار است ولی دلم تنگ تر از ان است که بتوانم چیزی بنویسم، یا بهتر است بگویم جرئتش را ندارم بنویسم و حرفی بزنم شاید ناگهان بغضش بترکد و دیگر نشود جمعش کرد. به هرحال می‌دانم که امیدی هست و تا امیدی هست حرکتی هم هست، زندگی هم هست. لا ارجو الا فضل و لا امسک الا به حبلک ... آخر شب که قلبم سنگین‌تر می‌شود بغضم فشرده‌تر و چشمانم دریای اشک می‌شود.در آن لحظه که رو به آسمان می‌کنم با خالقم مناجات می‌کنم و سر به سجده می‌گذارم، به حقارت و کوچکی خودم اعتراف می‌کنم، می‌گویم "خدایا من بنده کوچک و حقیر و مسکین و فقیر تو هستم خدایا من حتی مالک سود و زیان خود نیستم نه مرگم و نه حیاتم به دست من است" الغوث الغوث یا غیاث المستغیثین. آن لحظه ها قلبم طوری دیگری می‌تپد و ریتمش با آهنگ صدایم کوک می‌شود و می‌گویم لا ارجو الا فضله و لا اخشی الا عدله و لا اعتمد الا قوله و لا امسک الا به حبلکه جز به فضل و رحمتش به چيزى اميد ندارم و غير از عدل و دادش از چيزى نمى‏ترسم. و جز به قول او به چيزى اعتماد ندارم و جز به رشته اش به چيزى چنگ نمى‏زنم. آن موقع است که در وجودم شوری به پا می‌شود و ... خلاصه همین شور و سودا و پریشانی شب هنگام آرامش و تسکین درد و رنج هاست و نیروی کار فرداست. خدایا تو را سپاس می‌گویم که به من اجازه دادی تا با تو سخن بگویم و درد دل به تو گویم الحمدالله کثیرا الله اکبر کبیرا الحمدالله کثیرا سبحان الله بکرت و اصیلا ✍ستاره غلام نژاد 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادران مقاومت! دخترانی که ترس را از پشت بسته‌اند... برایم جالب بود، در کشورت هیچ نباشد، اما تو خود شوی، نورِ امیدِ سرزمینت! اشک‌هایت در خفا، سلاح تو در روز باشند و تورا آرام بدارند! بانوی فلسطینی، تو همچون درختی با ریشه، در خاک پر بار گشتی، حیف است که از تو سخن نگویم، تو دیده‌ای همه چیز را! بیا و برایم روایت کن، آنچه بر تو گذشته است... ✍مائده اصغری 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«_ حالا چی می‌بینی؟ _اووم..همه چی تاریکه، شبیه شبه..ولی هی میخواد روز بشه. مادر دست گرمش را روی چشمان دخترک گذاشت تا راحت چشمش بسته شود. دلش نمی‌خواست بیشتر از این آوار خانه‌‌ها را ببیند. _خب حالا چطور؟ _الان دیگه شبه شبه.. هیچی نور نمیاد. _ خوب شد. یکم با دقت تر ببین. لبخندی می‌زند، انگار منظور مادر را می‌داند. بعد از چند لحظه مکث‌ و تمرکز کودکانه‌اش تصوراتش را شروع می‌کند: مامان گوش کن، انگار یک آسمون شبه یک ماه و کلی ستاره.. اخ‌جوون ستاره‌دنباله‌دار هم می‌بینم! بادی سرد و خشن با شدت داخل چادر می‌پیچد. مادر او را محکم تر در آغوشش می‌گیرد، زیر لب الحمدالله ‌می‌گوید و با دست آزاد پتوی خاکی را رویش صاف می‌کند. این روزها برایش دیدن لبخند دخترش هرچند کوتاه و کمرنگ غنیمت است. _ آفررین فرشته کوچولوی من! حالا یکی از ستاره هارو نگاه کن تا آرزو کنیم. دخترک با ذوق آماده آرزو کردن می‌شود، دستانش را روی دست مادر می‌گذارد، طوری که گرمایش تا اعماق وجودش نفوذ کند. مادر چیزی حس می‌کند، دستپاچه می‌گوید: _قبل از آرزو کردن، گوش هایت را محکم با دست بگیر. فهمیدی.. خیلی محکم! خیلی. چند لحظه بعد آرزو با صدای موشکی به نام ضدآرزو آمیخته می‌شود. اما سرعت ستاره‌ی‌دنباله‌دار آنها بیشتر از موشک های ضدآرزوی دشمن بود؛ آرزوی دخترک و مادر زودتر از رسیدن موشک، به آسمان رسید‌...» ✍کوثر نصرتی 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا