#پاراگراف_شروع
«فصل بهار بود و پرندگان، آن سوی پنجرهی آشپزخانه، در آن هوای طربانگیز نغمهسرایی می کردند. بعدها اِلِلا آن منظره را بارها و بارها در ذهن خود بازسازی کرد، اما نمیتوانست آن را چون پاره ای از رویدادهای گذشته به شمار آورد، بلکه آن را لحظهای پاینده تلقی میکرد که در نقطه ای از جهان هنوز تداوم داشت...»
#ملت_عشق
🍀الیف شافاک
@jaryaniha
#آموزش_نویسندگی
#خوب_بنویسیم
«یادداشتی بر ضعفهای نوشتن از لیندا جورج»
🍀با استفاده از جزئیات حسی نشان دهید.
«با زیاد کردن توصیفات حسی، به جای گفتن آنچه رخ میدهد، آن را نشان دهید. با توصیف واکنشهای احساسی شخصیت نسبت به محیط اطرافش، به خواننده امکان برقراری ارتباط را با شخصیت و فضای داستان بدهید. اما به خاطر داشته باشید که توصیف همه وسایل داخل یک اتاق اگر فقط برای پر کردن اتاق آنجا هستند، خستهکننده میشود. تنها اشیایی را توصیف کنید که با آنچه برای شخصیت اتفاق میافتد، در ارتباط باشند.»
🎉بدان و بنویس
@jaryaniha
#قصه_شب
و امشب آخرین بخش داستان اندوه.
کانال را به حالت عادی برگردانید و پایان داستان را بخوانید.
شبتان رویایی✨
#قصه_شب
📝اندوه
آنتوان چخوف
...._آری معلوم است که آب میخواهم.
_خب... ...بخور... نوش جانت گوارای وجودت... آره برادر همین هفتهای که گذشت پسرم مرد، شنیدی چی گفتم؟ هفته گذشته در مریض خانه... داستانی بود.
ایونا به سورچی جوان مینگرد تا مگر تاثیر سخنان خود را در قیافه مرد مشاهده کند اما در جوان کوچکترین تغییری پدیدار نمیشود. جوانک رو اندازش را بر سر میکشد و بار دیگر خواب میرود. ایونای پیر آه میکشد و تن خود را میخاراند. همان قدر که سورچی جوان احتیاج به آب داشت او تشنه آن است که با کسی درد دل بکند. چیزی نمانده است که هفتهی مرگ فرزندش سرآید، اما او هنوز نتوانسته با کسی به سیری درد دل کند. باید حکایت کند که پسرش چگونه بیمار شد و چگونه درد کشید و پیش از مرگ چه ها گفت و چگونه درگذشت... باید حکایت کند که مراسم خاکسپاری سپاری چگونه انجام شد و خود او بعد از مرگ فرزند چگونه به بیمارستان رفت تا لباسهای آن ناکام را تحویل بگیرد. دخترش آنیسیا در ده مانده
است.
راجع به او هم باید حرف بزند آخر مگر درد دل آدم تمام میشود؟
همین طور که او غم دل میگوید شنونده نیز باید بنالد و آخ واخ کند و آه بکشد. زنها به درد دل آدم بهتر از مردها گوش میدهند کافی ست دهان باز کنی تا شیون و زاری سر دهد. سورچی پیر با خود اندیشید خوب است بروم سری به اسب، بزنم برای خوابیدن همیشه فرصت هست...
لباس میپوشد و به طرف اصطبل راه میافتد بین راه اصطبل به یونجه و گاه و هوا فکر میکند. آنگاه که تنهاست نمیتواند به فرزندش بیاندیشد... از او با همه میشود سخن گفت اما در تنهایی خود، سخت وحشت داشت به او بیاندیشد و چهرهاش را در نظر خود مجسم کند.
در اصطبل همین که نگاهش به چشمهای براق اسب می افتد می پرسد: داری نشخوار میکنی؟ خوب نشخوار کن نشخوار کن... حالا که پول يونجه در نیامده کاه بخور... راستش... برای کار کردن پیر شده ام... اگر پسرم نمرده بود سورچی میشد کاش نمیمرد.
آن گاه لحظه ای سکوت میکند و باز ادامه میدهد.
_آره برادر!... کوزما ایونیچ مرد... نخواست زیاد عمر کند بیخود و بي جهت مرد... حالا فرض کنیم تو یک کره داشته باشی و مادر آن کره باشی... و يكهو كره ات بميرد... راستی حیف نیست؟ دلت کباب
نمی شود؟
اسب لاغر و تکیده نشخوار میکند و گوش میدهد و نفس گرم خود را به
صاحبش می دمد.
و ایونا بیش از این تاب نمیآورد و درد و اندوه خود را برای اسبش حکایت میکند و میگرید.
🍀پایان
@jaryaniha
«اینجاست، آیید، پنجره بگشایید، ای من و دگر من ها:
صد پرتو من در آب!
مهتاب، تابندهنگر، بر ارزش برگ، اندیشهی من، جادهی مرگ.»
#سهراب_سپهری
@jaryaniha