eitaa logo
جوانه ها
292 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
🌱 جوانه ها 🌱 سنگر مجازی کانون خواهران مسجد حضرت زهرا _سلام الله علیها_ ☘️ 💗کانون دختران💗 مدیر @alijan10 معاون اجرایی @hajizadehF قم، خیابان امام خمینی_ره_ بعد از چهارراه شهید غفاری، به سمت حرم کوچه شهید سلطان زاده (61) پلاک 43 حسینیه آبشار
مشاهده در ایتا
دانلود
گوشه ای از برنامه های دوره تابستانی 1400 🌸تابستون کارستون🌸 👧🏻گروه عقیق (دختران اول تا سوم ابتدایی) 🔸رنگین کمان (کارگاه نقاشی خلاق) 🔸کاردستی و دست ورزی (کارهای هنری خلاقانه) 🔸کتاب دوست داشتنی (قرآن و معارف) 🙏با تشکر از مسئول تهیه و تولید گزارش: خانم عابدی 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
🌷گل فرشته فرشته، شاخه گل شکسته را توی لیوان آب گذاشت و آن را برد پشت پنجره. آفتاب هر روز می آمد. نسیم از لای پنجره می‌وزید. فرشته مراقب بود که لیوان همیشه آب داشته باشد. کم کم ریشه نازکی از ساقه گل بیرون زد؛ فرشته ریشه را که دید با خوشحالی گفت می‌دانم باید کمی دیگر صبر کنم. چند روز گذشت، تعداد ریشه‌ها بیشتر شد و ساقه ها قوی‌تر شدن. فرشته با خودش گفت به نظرم وقتش رسیده اما نمی‌دانم چه کار کنم. لیوان گل را برداشت و رفت حیاط پیش پدر. پدر که مشغول باغبانی بود گفت حالا فقط یک چاله کوچک می خواهی تا گلت را بکاریم. فرشته یک چاله کوچک کَند و اولین گلش را توی باغچه کاشت. 💠نویسنده: ریحانه قاسمیان (گروه یاقوت؛ پایه هشتم) 🔸تایپیست: فاطمه رضایی ✨برگزیده برنامه دریای واژه ها (کارگاه نویسندگی خلاق) تمرین «یک تصویر از کتاب و مجله پیدا کنید و با آن یک داستان بسازید» 🙏با تشکر از استاد خانم بهبهانی 🕌کانون حضرت زهرا_س_ ❤️دوره «تابستون کارستون» ؛ تابستان 1400 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
جوانه ها
1️⃣1️⃣ 🔶مسابقه🔶 با توجه به ✨برنامه های محفل امروز✨ به این سوالات پاسخ دهید: 🔹 1. اگر از شما بپرسند،
در محفل صمیمانه مجازی هفته گذشته، مسابقه ای برگزار کردیم. از کسانی که در این مسابقه شرکت کردند تشکر می کنیم🙏 🔶اما برندگان مسابقه: 🔹نازنین زهرا اوحدی 🔹سارا سیمرغ 🔹ریحانه رجبی امتیاز برندگان هر مسابقه ثبت می شود✅ و در نهایت، بعد از برگزاری 4 مسابقه در کانال، ان شاءالله به بالاترین امتیازها (افراد برتر)، هدیه تقدیم می شود.🎁 احتمالا هر هفته یک مسابقه خواهیم داشت.😄 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
🍀محفل صمیمانه🍀 ♦️عزاداری دخترانه♦️ به صورت حضوری‼️ ❤️همه دختران ابتدایی و دبیرستان 🔺سه شنبه این هفته (2 شهریور) ♦️راس 🔸ساعت 7🔸عصر (تا ساعت 8) به مدت1 ساعت‼️ لطفا بچه های کوچک تر نیاورید‼️‼️ (بدون حضور مادران) 💠با رعایت مسائل بهداشتی +ماسک😷 بیا ... ♦️لیوان شخصی یا بطری کوچک برای استفاده از آبسردکن بیاورید. 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
16.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پاسخ عراقی ها به مداحی من ایرانم و تو عراقی چه فراقی 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
🌝روزی که خوشید در جورابم گیر کرده بود در روستای بزرگ و خوش آب و هوا، در کنار تپه های کوتاه و بلند سرسبز، در کلبه ای چوبی، دختری به نام عسل با خانواده اش زندگی می کرد. عسل هر روز صبح ساعت ۱۰ از خواب بیدار می شد. صبحانه می‌خورد و به مدرسه می‌رفت. از مدرسه که برمی‌گشت به پرنده‌هایی که کنار کلبه، برای شان لانه درست کرده بود، آب و دونه می‌داد، به گل‌ها می‌رسید و خلاصه هر روز کار جدیدی انجام می‌داد. یک روز طبق معمول ساعت ۱۰ از خواب بیدار شد اما همه جا تاریک بود. با خود گفت شاید زود بیدار شدم. به ساعت آبی رنگ روی دیوار خیره شد. اما نمی توانست ببیند که ساعت چند است. چراغ قوه ای را که روی میزش بود را روشن کرد و رو به ساعت گرفت. ساعت ده بود! خیلی تعجب کرد. از تخت پایین آمد و به سمت پنجره رفت. پرده را کنار زد. همه جا تاریک بود و خورشید در آسمان نبود و چیزی هم دیده نمی شد. کمی با خود فکر کرد و تصمیم گرفت بیرون از خانه برود تا بفهمد ماجرا از چه قرار است. لباس هایش را پوشید اما یک لنگه از جورابش را پیدا نمی کرد. کمی فکر کرد و یادش افتاد دیروز که از کلاس برگشته بود لباس هایش را در اتاق رها کرده بود و موقع خواب با پایش آن لنگه جوراب را به زیر تخت پرت کرده بود. دستش را به زیر تخت برد که جوراب را بیرون بیاورد اما همین که دستش به جوراب خورد دستش سوخت. دستکش پوشید تا از سوختن دست جلوگیری کند. جوراب را بیرون آورد. نوری که از جوراب می‌آمد، چشمش را اذیت می‌کرد. به سختی داخل جوراب را نگاه کرد. ادامه👇 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
جوانه ها
#داستان_کوتاه 🌝روزی که خوشید در جورابم گیر کرده بود در روستای بزرگ و خوش آب و هوا، در کنار تپه های
👆ادامه داستان: خیلی تعجب کرد. خورشید توی جورابش بود. ازش پرسید: تو اینجا چه کار می کنی؟ خورشید با ناراحتی گفت: من اینجا گیر کردم! خیلی از ساعت کارم گذشته، نمی‌دونم چیکار کنم؟ عسل کمی فکر کرد و بعد گفت من میرم و زود برمی‌گردم. خورشید پرسید کجا میری؟ عسل گفت میرم پیش دکتر شرلوک. اون میتونه بهمون کمک کنه. عسل بدون یک لنگه جوراب راه افتاد. از خانه عسل تا خانه دکتر راهی نبود. عسل وقتی رسید، در زد اما خبری نشد. دوباره در زد. آقای شرلوک داد زد کیه؟ عسل گفت منم آقای شرلوک. در را باز کرد. عسل سلام کرد. آقای شرلوک جواب داد: سلام! این وقت شب اینجا چه کار می‌کنید؟ عسل گفت: حالا میشه بیام تو؟ آقای شرلوک گفت بفرمایید. عسل روی صندلی که جلویش میز بود نشست. به آقای شرلوک گفت ساعت رو دیدید؟ ساعت ۱۰هست. آقای شرلوک با تعجب گفت ساعت ۱۰ است. پس چرا هوا مثل شب تاریکه؟ عسل گفت خورشید توی جوراب من گیر کرده؛ نمیدونم باید چه کار کنم؟ برای همین اومدم پیش شما. آقای شرلوک گفت برو جوراب را برای اینکه دستت نسوزه در دوچرخه بگذار و بیا. عسل به خانه برگشت. جوراب را آرام در دوچرخه گذاشت و به راه افتاد. در راه چون تاریک بود، نمیتونست خوب با دوچرخه حرکت کنه و می ترسید که بیفتد. ناگهان چرخ دوچرخه به سنگی گیر کرد. عسل سریع ترمز کرد اما جوراب از دوچرخه افتاد و خورشید از جوراب درآمد. در همین لحظه، عقابی از آسمان آمد و خورشید را به آسمان برد. عسل اول خیلی ناراحت شد اما بعد دید همه جا روشن شد. آخ جون، خورشید سر جاش قرار گرفت. امروز گرچه با تاخیر، هوا روشن شد و همه تونستند به کارهاشون برسن. آقای شرلوک به عسل گفت: اگر کمی فکر کنی، خودت هم میتونی برای مشکلات، به راه‌حل برسی و دیگه نیازی نیست که از من کمک بگیری. 💠نویسنده: فاطمه یوسفیان (گروه فیروزه؛ پایه چهارم ابتدایی) 🔸تایپیست: زینب سادات گلچوبیان ✨برگزیده برنامه دریای واژه ها (کارگاه نویسندگی خلاق) تمرین «اگر یک روز خورشید در جوراب شما گیر کرده باشد» 🙏با تشکر از استاد خانم بهبهانی 🕌کانون حضرت زهرا_س_ ❤️دوره «تابستون کارستون» ؛ تابستان 1400 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️پینگ‌پنگ باز بدون دست در پارالمپیک توکیو 🔸ابراهیم حمدتو، پینگ پنگ باز 47 ساله اهل مصر به دلیل معلولیت از ناحیه دو دست با دهان پینگ پنگ بازی می کند. 🔸ابراهیم حمدتو وقتی 10 ساله بوده، هر دو دست خود را در تصادف قطار از دست می‌دهد و از همان زمان هم تصمیم گرفته تنیس روی میز بازی کند. 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
🎩ماجرای کلاه پدر بزرگ این کلاه پدر بزرگ است. پدر بزرگ روی کلاهش خیلی خیلی حساس است. یک روز پدربزرگ توی خونه نبود؛ رفتم و کلاهش رو برداشتم؛ همین طور که به کلاه نگاه می‌کردم ناگهان به ذهنم آمد: این کلاه چقدر شبیه ماری است که یک فیل را کامل قورت داده است. دوان دوان به سمت مادرم رفتم تا آن چه که به فکرم آمده است را بهش بگم؛ مادر خندید و گفت: عزیزم مگر می‌شود؟ من که نمی توانم این چنین چیزی را تصور کنم. من خیلی ناراحت شدم و برگشتم به اتاق. همان جا گفتم باید یک تصویر از این فکرم بکشم. نقاشی را کشیدم و دوباره بردم که به مادر نشان بدهم؛ مادر تصویر را دید و خیلی خیلی خوشش آمد و مرا تحسین کرد. من خیلی خوشحال شدم که مادر حرف مرا باور کرد. همان لحظه، پدر بزرگ وارد خانه شد و کلاهش را در دست من دید! خیلی عصبانی بود اما چیزی نمی‌گفت. من جلو رفتم و اصلا نترسیدم. کاغذ را نشانش دادم و ماجرا را برایش گفتم. او هم خندید☺️ و مرا بوسید😘. 💠نویسنده: سارا سیمرغ (گروه یاقوت؛ پایه هشتم) ✨برگزیده برنامه دریای واژه ها (کارگاه نویسندگی خلاق) تمرین «یک تصویر از کتاب و مجله پیدا کنید و با آن یک داستان بسازید» 🙏با تشکر از استاد خانم بهبهانی 🕌کانون حضرت زهرا_س_ ❤️دوره «تابستون کارستون» ؛ تابستان 1400 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
18.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ ✨خانه زاد✨ پیرغلامان امام حسین ! دعا کنید ما نوجوونا و جوونا🧕🏻 هم نوکرش باشیم🤲 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
👣زیرزمین ترسناک😬 آرام آرام و با دست گرفتن به دیوار سرد زیر زمین، خود را به زیر زمین می‌رسانم. آن‌قدر ترسناک و تاریک است که ناخودآگاه حواسم بیشتر جمع می‌شود. با احتیاط قدم برمی‌دارم و در دل، لعنت می‌کنم که چرا چراغ های سوخته این‌جا را عوض نمی‌کنند. پایم را که بر زمین می‌گذارم، حس می‌کنم چیزی زیر پایم تکان می‌خورد. آب دهانم را قورت می‌دهم. حس می‌کنم قلبم جوری می‌زند که می‌خواهد بیرون بیاید از سینه‌ام. نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم کنترل کنم خودم را. پایم را برمی‌دارم و سریع پیش می‌روم. دست می‌کشم روی دیوار تا کلید برق را پیدا کنم. با حس چیزی مثل عنکبوت زیر دستانم، جیغ خفیفی می‌کشم. سریع کلید را روشن می‌کنم و زود دستم را می‌کشم. با مکث، نور ضعیفی روشن می‌شود. نگاهم را با ترس به اطراف می‌چرخانم. روی دیوار، آدامس است و روی زمین، پاک کن! نفس آسوده ای می‌کشم. وسیله‌ای که می‌خواهم را برمی‌دارم و از زیرزمین خارج می‌شوم. 💠نویسنده: زهرا نجف شاه آبادی (گروه یاقوت؛ پایه هفتم) ✨برگزیده برنامه دریای واژه ها (کارگاه نویسندگی خلاق) تمرین «تخیل زیرزمین تاریک و استفاده از قوای دیدنی، شنیدنی و لمس کردنی» 🙏با تشکر از استاد خانم بهبهانی 🕌کانون حضرت زهرا_س_ ❤️دوره «تابستون کارستون» ؛ تابستان 1400 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
19.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ ✨حسینی بمان✨ 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
🐦پرستوی حرف نشنو من یک پرستوی کوچک هستم. دوست ندارم خانواده ام به من دستور دهند. روزی پدرم در حالی که مریض بود، گفت پسرم برای من آب می‌آوری؟ گفتم پدر جان من نمی‌توانم برای شما آب بیاورم، دوست‌هایم دم در لانه منتظرم هستند. من رفتم دم در لانه؛ دیدم دوست‌هایم دارن با هم صحبت می‌کنند. یکی از دوستام گفت تا ما صحبتمون تمام میشه، برو توپت رو بیار. من گفتم خودت چرا نمیاوری؟ گفت به خاطر اینکه تو سر پا بودی می‌تونستی برامون زود توپت رو بیاری ولی مشکلی نداره خودم الان میرم میارم. در حال بازی کردن بودیم که یه دفعه مادرم صدا کرد و گفت پسرم امروز نوبت توست تا بری غذا پیدا کنی. گفتم مامان من می‌خوام بازی کنم؛ الان وقت ندارم. در حال بازی بودیم که برادرم صدام کرد. گفتم بله. گفت: برادر! تو که از من بزرگتری فکر کنم بدونی این چیه؟ گفتم من الان حوصله ندارم برو از بابا بپرس. ادامه👇 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
جوانه ها
#داستان_کوتاه 🐦پرستوی حرف نشنو من یک پرستوی کوچک هستم. دوست ندارم خانواده ام به من دستور دهند. روز
👆ادامه داستان: بعد از چند ساعتی که بازی کردیم خیلی خسته شدم. به مادرم گفتم برام آب میاری مامان؟ گفت نه خودت بلند شو. به پدرم گفتم؛ همین جواب رو داد. کم کم داشتم عصبانی می‌شدم. به برادرم گفتم اون هم متاسفانه گفت من نمی‌توانم بیاورم. از عصبانیت، فریاد زدم: چرا همه‌تون حاضر نیستید برای من آب بیارید؟ پدر و مادر و برادرم گفتن: مگه تو به حرف ما گوش کردی که ما به حرف تو گوش کنیم. تا این حرف را زدن، من از کارهای اشتباهم پشیمان شدم و از همه عذر خواهی کردم. دیگه این کار اشتباهم را تکرار نمی‌کنم. 💠نویسنده: زینب علیرضایی (گروه فیروزه؛ پایه پنجم) ✨برگزیده برنامه دریای واژه ها (کارگاه نویسندگی خلاق) تمرین «نوشتن داستانی درباره پرستوی حرف نشنو» 🙏با تشکر از استاد خانم بهبهانی 🕌کانون حضرت زهرا_س_ ❤️دوره «تابستون کارستون» ؛ تابستان 1400 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
☘️گزارش محفل صمیمانه ☘️ ♦️ محفل عزاداری محرم♦️ 🕌کانون حضرت زهرا_س_ 🗓 2 شهریور 1400 🔸هم خوانی قرآن کریم؛ سوره مزمل 🤲قرائت جمعی دعای فرج 🧕🏻بیان احکام عزاداری 🎤سخنرانی و مداحی 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
به شهید رجایی گفتند: چهره ات به ریاست جمهوری نمی‌خورد! گفت: بله می دانم؛ اما به درد نوکری مردم می خورد... ۸ شهریور، سال روز شهادت شهید رجایی و شهید باهنر گرامی باد 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
📸 ترورها؛ بعد از انقلاب اسلامی تاکنون 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
👣زیرزمین تاریک😬 وارد راهرویی بزرگ و طولانی می‌شوم که چند در قدیمی داشت؛ مانند خانه ارواح بود. همین‌طور که به جلو می‌رفتم، نگاهم به دری افتاد که درست روبه روی من بود. بدو بدو به سمت آن در قدیمی رفتم. صدایی نشنیدم. بسیار تاریک بود؛ به قدری تاریک که هیچ چیزی معلوم نبود. در را آرام و با احتیاط باز کردم. فکر نمی‌کردم آن‌جا پله داشته باشد؛ ناگهان چند پله سر خوردم. از پله های بعدی، آرام آرام و با پاهای لرزون پایین رفتم و وارد شدم! همان طور که به جلو می‌رفتم، پای سمت راستم روی چیزی رفت که بعد از صدای بدی، به پایم چنگ زد. ترسیدم. پایم را آن‌قدر تکان دادم تا از پایم با همان صدا جدا شد. آن‌قدر ترسیده بودم که تعادلم را از دست دادم و به دیوار تکیه زدم. چه جای ترسناک و عجیبیه! دارم سکته می‌کنم. همان لحظه به این پی بردم که چه بوی بدی می آید مثل بوی کسی که مرده باشد. نمی‌دانم این دیوار، چنین بویی را می‌داد یا من تا الان به این دقت نکرده بودم. با این فکر که کسی در آنجا مرده باشد، اشک در چشمانم حلقه زد. شروع به راه رفتن کردم. سرم را به طرف چپ بردم. دیدم چیز سفیدی از هوا به زمین افتاد و درست در همان لحظه، صدای بچه ای آمد که شروع به خواندن شعر انگلیسی کرد. از ترس گریه می‌کردم و پشت سر هم اشک می‌ریختم. ادامه👇 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
جوانه ها
#داستان_کوتاه 👣زیرزمین تاریک😬 وارد راهرویی بزرگ و طولانی می‌شوم که چند در قدیمی داشت؛ مانند خانه ا
👆ادامه داستان: درست مثل فیلم‌های ترسناک شده بود. برگشتم و بدو بدو به سمت در رفتم. با سرعت می‌رفتم. لحظه ای ایستادم و دستم را به دیوار گرفتم. ناگهان همه جا روشن شد. برگشتم. با صحنه ای که می‌دیدم، بلند بلند خندیدم. اون چیزی که به پایم چنگ زده بود، یک کیلیپس بود و آن صدای بدی که با وصل شدن به پایم و کنده شدن از پایم شنیدم، صدای باز و بسته شدن کیلیپس بود. بوی دیواری که فکر می‌کردم ‌کسی مرده، بوی دیوار تازه رنگ شده بود که من از بویش متنفر بودم. اون چیز سفیدی که افتاد پایین، چادر بود که از روی رخت آویز به پایین افتاده بود. صدای آن بچه که شعر می خواند، صدای عروسکی بود که من آن‌قدر ترسیده بودم که نفهمیده بودم پایم روی دکمه خواندنش خورده است... نگاهی به اطراف کردم و رفتم سمت پله ها تا این خاطره خنده دار و به خصوص ترسناک را در دفترچه خاطراتم بنویسم... 💠نویسنده: زینب آمره ای (گروه یاقوت؛ پایه ششم) ✨برگزیده برنامه دریای واژه ها (کارگاه نویسندگی خلاق) تمرین «تخیل زیرزمین تاریک و استفاده از قوای دیدنی، شنیدنی و لمس کردنی» 🙏با تشکر از استاد خانم بهبهانی 🕌کانون حضرت زهرا_س_ ❤️دوره «تابستون کارستون» ؛ تابستان 1400 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
🍀محفل صمیمانه🍀 به صورت حضوری‼️ ❤️همه دختران ابتدایی و دبیرستان 🔺سه شنبه این هفته (9 شهریور) ♦️راس 🔸ساعت 7🔸عصر (تا ساعت 8) به مدت1 ساعت‼️ 🕌حسینیه آبشار لطفا بچه های کوچک تر نیاورید‼️‼️ (بدون حضور مادران) 💠رعایت مسائل بهداشتی، ماسک زدن😷 و فاصله ضروری است🔰 ♦️لیوان شخصی یا بطری کوچک برای استفاده از آبسردکن بیاورید. 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
فرهیخته ارجمند سلام یک فرصت خوب برای نیکوکاری و مواسات مومنانه فراهم شده است. طرح ✨تعاون✨ از سوی مرکز نیکوکاری حضرت زهرا_س_🕌 در حال اجرا است. خیران و نیکوکاران می توانند برای کمک به نیازمندان، 250 هزار تومان اهدا کنند تا مرکز نیکوکاری هم، 250 هزار تومان به آن اضافه کند و جمعا مبلغ 500 هزار تومان به حساب یک نیازمند واقعی که شناسایی شده واریز شود. 250 (از شما)+250 (از مرکز) = 500 به حساب نیازمند 🔹ان شاءالله قراره برای 40 خانواده نیازمند این کار انجام شود. (به حساب هر خانواده، 500 هزار تومان واریز می گردد) 🔰نیازمندان منطقه (خیابان اراک، خیابان ایستگاه، قم نو، آبشار، مهدیه، میدان سعیدی، ابتدای خاکفرج) شناسایی شده است. ✅این طرح به این شکل، به صورت دفعی (یک بار) انجام می شود و مستمر نیست. 💳شماره کارت: ۵۸۵۹۸۳۷۰۰۵۳۵۳۷۰۷ به نام کانون فرهنگی و هنری حضرت زهرا_س_ ‼️فرصت مشارکت در این طرح: تا یک شنبه 14 شهریور🗓 📱پس از واریز وجه، لطفا نام تان و مبلغ واریزی را به ۰۹۱۹۳۵۹۰۹۱۷ پیامک دهید تا صرف این طرح خداپسندانه شود. انفاق تان قبول🙏 نیت کنیم برای تعجیل در فرج امام زمان، سلامتی مومنان و شفای بیماران🤲 🔹کانون مسجد حضرت زهرا_س_(آبشار)🕌 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
هدایت شده از علی جان
*حاشیه های خواندنی امین شایانمهر خبرنگار همراه رئیس جمهور در سفر به خوزستان* 🔴 به جای مشهد؛ روایتی متفاوت از سفر غیر منتظره آیت الله رئیسی به خوزستان! 🔸غروب پنج شنبه اطلاع دادند برنامه فردای را پوشش دهم. طبق روال 4 نفر را بعنوان تیم تصویربرداری و فنی معرفی کردم، گفتند فقط یک نفر کفایت می‌کند. از برنامه پرسیدم، پاسخ دادند بازدیدی . 🔹خوشحالم که احتمالا دولت طبق رویه سابق، در روز اول کاری می‌خواهد مشهد برود و در ایام محدودیت تردد، توفیق زیارت دارم! قاعدتا جدا از رئیس جمهور پرواز می‌کنیم. در هواپیمای کوچک جاگیر شدیم که آقای رئیس هم آمد و برصندلی ردیف نخست نشست. 🔸"با سلام خدمت مسافران محترم، مقصد ما و مدت سفر یک ساعت است" خلبان بالاخره تیم خبری را از جهالت خارج کرد و فهمیدیم صبح یک روز تابستانی عازم خوزستانیم. 🔹 جمعه، استاندار و 4،5 نفر عضو اصلی شورای تامین ساعت 9 و نیم پنج شنبه شب به جلسه محرمانه‌ای دعوت شده بودن که تا 12 شب طول کشیده بود و آنجا از سفر رئیس جمهور مطلع شده بودند؛ با این شرط که به احدی سفر رئیس جمهور را اطلاع ندهند. اما فراهم کردن برخی مقدمات، ضروری بود. 🔸نخستین دقایق جمعه، استاندار به معاونینش خبر می‌دهد ساعاتی دیگر به اهواز می‌آید، به مدیرکل بهداشت نیز گفته می‌شود وزیر بهداشت برای سرکشی از بیمارستانها عازم اهواز است. 🔹آقای رئیسی بدون وقفه عازم طرح جمع آوری شد. کارگاه جمعه‌ها تعطیل است و شب قبل به مدیران و مهندسانش گفته‌اند فردا فرمانده سپاه برای بازدید می‌آید و چند نفری حضورداشته باشند. 🔸برنامه بعدی حضور در رازی است، مرکز اصلی رسیدگی به بیماران کرونایی اهواز. پیشتر وزیر بهداشت به آنجا رفته و رئیس بیمارستان بی خبر از حضور رئیس جمهور مشغول ارائه توضیحات است. خودرو آقای رئیسی که وارد حیاط بیمارستان می‌شود مردم و کادر درمان متعجب خود را به رئیس می‌رسانند. مردی که همسرش را دقایقی قبل از دست داده در تلاش برای گفتگو با وزیر بهداشت، ناگهان رئیس جمهور را مقابل خود می‌بیند. 5 دقیقه ای با حرارت و عصبانیت با رئیس جمهور درددل کرد. آقای رئیسی ایستاد؛ حرف‌های مرد داغدیده را تمام و کمال شنید بعد وارد بخش بیمارستان شد. 🔹رئیس بیمارستان گفت وارد این بخش نشوید، آلوده است! جواب شنید برای همینها آمده‌ایم. البته 2 تا ماسک هم زده‌ایم. بر خلاف شایعات نه کسی از حضور او خبر داشت و نه بازدیدی از بخش اورژانس پیش بینی شده بود که بخواهند آنجا را مرتب و خالی از بیمار کنند. 🔸از بیمارستان راهی فرودگاه شدیم، اینبار مقصد را می‌دانیم، روستای در اطراف هویزه. ساعت 10 صبح است اما از آسمان آتش می‌بارد، گرمای داخل بالگرد بدتر از بیرون. 40 _50 نفر از شیوخ و جوانان منطقه جمع شده‌اند. منتظر فرمانده سپاه خوزستان. 🔹گفته شده برای افتتاح طرح می‌آید! اما ناباورانه برگرد رئیس جمهور حلقه می‌زنند. برخی فارسی حرف نمی‌زنند اما خوشحالی خود را را با اشعار عربی فریاد می‌زنند. 🔸 حاضر در برنامه که دل پری داشتند و گوش شنوایی یافته بودند، یکی پس از دیگری در آن آفتاب سوزان پشت میکروفون رفتند و بی پرده و بدون لکنت با رئیس جمهور حرف می‌زنند. ما که در آنجا سایه‌ای گیر آورده بودیم و بطری خنک آب معدنی! اما آقای رئیس در صف اول روی صندلی زیر آفتاب. 🔹مسیر بازگشت با بالگرد بیشتر طول کشید! آقای رئیسی از مناطق ، رفیع و دشت آزادگان که تنش آبی داشتند بازدید کرد. بالاخره می‌رسیم به استانداری. ظهر از سر تیم حفاظت نقل می‌کنند که رئیس جمهور از برنامه‌های سفر نا راضی است و می‌گوید چرا اجازه حضور بیشتر درمیان مردم را نمی‌دهید؟ ادامه👇 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4
هدایت شده از علی جان
ادامه: 🔸عصر 2 جلسه فشرده تنظیم شده؛ یکی با سران و دیگری شورای مدیران استان، مهمانانی که صبح امروز بعد از رسانه‌ای شدن سفر، به این جلسه دعوت شده‌اند. جلسات 5 ساعت طول می‌کشد و نزدیک اذان مغرب است که می‌گویند حرکت کنید، نماز را در فرودگاه می‌خوانیم. 🔹به فرودگاه شهید سلیمانی اهواز می‌رسیم اما خبری از آقای رئیس نیست. مطلع می‌شویم که در مسیر به یکی از محلات محروم اهواز رفته تا نماز را در جمع مردم بخواند. با اصرار به یکی از راننده‌ها، پس از نماز، خود را به محله می‌رسانیم. 🔸مردم در اطراف و داخل مسجد جمع شده‌اند، اگر چه محرومیت در منطقه مشهود است، اما مشهودتر از آن در چشمان مردمی است که رئیس جمهوری با انگیزه را میان خود دیده‌اند که از حل واقعی مشکلات سخن می‌گوید. 🔹ساعت 10 شب، در حالی که ماسک صورتمان از شدت گرما و تعریق مچاله شده، از مهماندار پرواز آب خوردن طلب می‌کنم. آنقدر گرم است که همراهان دنبال چای کیسه‌ای می‌گردن بلکه یک روز چای نخوردن را در هواپیما جبران کنند، بعد شام را می‌آورند. یک تی تاپ، مقداری مغز آجیل و یک آبمیوه ! 🌱جوانه ها رو به دوستانت معرفی کن😊🌸 https://eitaa.com/joinchat/2874015801Cb8e27961b4