eitaa logo
☫جبهه اسلامی☫
839 دنبال‌کننده
12هزار عکس
8.5هزار ویدیو
33 فایل
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷 هرآنچه که یه دهه هشتادی غیرتمند برای روشنگری و جهاد تبیین نیاز داره واقعی و کاملا موثق اینجاست خوش اومدی رفیق💐 کپی:حلال👌 ادمین @fatmh8789 ارتباط با مدیر @Saghy66
مشاهده در ایتا
دانلود
‏اومدم بیمارستان اعصاب و روان ی پسره رو آوردن به خاطر اینکه ناهار ماکارونی بوده زده همه ظرفارو شکونده حالا امشب که داره بستری میشه شام بیمارستان ماکارونیه 🤣🤣🤣 ‍‌‎‎‌‎‌‌‎‍‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‍‍‌‎ ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
33.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 💜 آرامش با قرآن 💜 🌸 🌸 ♥️ آرامــــشی از ســــــوی آسمان ❤️ ‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️✨بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ⚪️✨با توکل به اسم اعظمت یاالله ❤️✨خدایا بزرگ و توانا تویی ⚪️✨رحیم و رئوف و یکتا تویی ❤️✨پر از مهری و بخشش و مغفرت ⚪️✨که ما قطره هستیم و دریا تویی ❤️✨الهی به امید لطف و کرم تو ⚪️✨روزمان را شروع می کنیم ‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
‌∞♥∞ ❣ ❣ سلام پدر مهربانم برخاتم اوصیاء،مهدے صلوات 💐 برصاحب عصر ما،مهدے صلوات 💐 خواهے ڪه خداوند بهشتت ببرد 💐 بفرست تو بر حضرت مهدے صلوات اللّهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 💚 ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بى سبب نيست شب جمعه شبِ رحمت شد.. مادرى گفت حسين جان.. همه را بخشيدى♥️ ‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🔘✨سـ💠ــلام 🕊✨روزتـــون 🔘✨پر از خیر و برکت 🕊✨امروز  پنجشنبه↶ ✧       25        مرداد          1403  ه.ش ❖        10          صفر          1446  ه.ق ✧        14          آگوست       2024  میلادی ┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄ 🔘✨↯ ذڪر روز ؛ 🕊✨《 لا اله الا الله الملک الحق المبین  (معبوی جز خدا نیست؛ پادشاه برحق آشکار)》 ‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨ســــلام صبحتون بخیر ⚪️✨پنجشنبه تـون بخوشی 🌸✨براتون آرزو مـی کـنـم ⚪️✨یک روز پــر از آرامـش 🌸✨یک عالمه شادی از ته دل ⚪️✨ساعاتی دوست داشتنی 🌸✨یک عالمه دلخوشی و ⚪️✨آخرهفته ای پر از خاطرات 🌸✨ قــشــنــگ و مــانــدنــی... ⚪️✨در کنار عزیزانتون داشته باشید 🌸✨روزتون زیبــا و در پنــاه خـدا ‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجشنبه و یاد در گذشتگان 😔 🙏 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🙏 🙏 التماس دعا🙏 🥀🥀🥀🥀 ميگن خواب مرگ كوتاهه ولى چه فرق عجيبى است بين "مرگ" و "خواب"! وقتی "عزيزى" خوابيده، دلت میخواد حتى هيچ پرنده اى پر نزنه تا بيدار نشه، اما وقتى "مُرده"، دوست دارى با بلند ترين صداى دنيا بيدارش كنى ولى افسوس…😔 پنجشنبه‌ها یادی کنیم از عزيزان به خواب رفته ى ابدى، دسته گلی از جنس و تقدیم کنیم به درگذشتگان🙏 ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? به کل اتاق ها سرک کشیدم مخصوصا اتاق مهدی! لباس نظامی و بسیجی و ..انواع لباس نظامی رو داشت. چند تا پوتین با رنگ های مختلف که ست لباس ها بود انواع سربند و چند تا قران لباس هایی که همه با شخصیت و مذهبی بودن . رخت خواب هاش که گوشه اتاق منظم جمع شده بود. پس پسر منظمی هست مثل خودم. کلا خونه ساده ای بود و من واقا از ته دل خوشم اومده بود. تا قبل از مهدی فکر می کردم سادگی یعنی زشتی یعنی بدبختی یعنی بی سلیقگی! حالا دارم معنای کلمه سادگی رو حس می کنم . سادگی یعنی نزدیکی به خدا یعنی ارامش یعنی زیبایی یعنی دور از مادیات غرق کننده دنیا که ظاهر زیبایی دارن و وقتی ما سمت شون بریم مثل باتلاق ما رو توی خودشون غرق می کنن و تهش هیچی نیست! پوچه! خودت می مونی و یه عالمه گناه! و این وسط توی این باتلاق مهدی بود که دست منو گرفت و کشیدتم بیرون! با صدای ایفون از جا پریدم. چون تو فکر بودم صدای یهویی ترسوندتم. سریع دویدم سمت در ببینیم کیه! درو باز کردم که دیدم مهدی هست. متعجب گفتم: -چرا نیومدی تو؟ تو که کلید داری. خرید ها رو سمتم گرفت و گفت: - گفتم شاید بدون حجاب باشید راحت باشید من کاری داشتم ایفون می زنم هر چی که فکر می کردم نیازه خریدم چیزی نیاز داشتید بگید من تا شب کار دارم اومدم شام می گیرم میارم امری نیست؟ یاد کتاب هایی که خوندم افتادم و از زبونم پرید: - من خودم می خوام شام درست کنم. مهدی از حرفم جا خورد می دونستم اونم می دونه من اهل این کار ها نیستم ولی قبول کرد و با خداحافظ ی رفت. خوب عالی شد منی که دست به سیاه سفید نزدم و سمت گاز نرفتم قراره شام بپزم. اخه من که چیزی بلد نیستم! دروغ چرا تاحالا تخم مرغ هم درست نکرده بودم همیشه یا بابا بود یا خدمتکار! با فکر گوگل دلم خوش شد! البته اگر وصل باشه به خاطر اغتشاشات اخیر همیشه قطع بود! راستی باید از مهدی جریان مهسا امینی و بپرسم خیلی دوست دارم بدونم حق با کدوم طرفه پلیس و ایران یا جوونا و مهسا امینی! خرید ها رو چیدم و خیلی طول کشید چون اولا که بلد نبودم و بار اولم بود دوما که خونه بابا نبود! رفتم توی گوگل که خداروشکر انگار کار می کرد. خوب چی درست کنم؟ اها ماکارانی. سرچ کردم و دستور پخت رو اوردم بالا. تا همه مواد و بیارم و بچینم سه ساعت طول کشید! بماند چقد ظرف کثیف کردم! بلخره با هر بدبختی که بود درستش کردم و در قابلمه رو گذاشتم. انگار که کار خیلی شاخ و بزرگی کرده باشم دستای خودمو بوسیدم و گفتم: - همینه بعله من تونستم افرین ترانه افریین. کلی از خجالت خودم در اوردم و حسابی از خودم تشکر کردم. وقتی خوب به خودم و اعتماد به سقف م رسیدم با دیدن ظرف های کثیف پنچر شدم! نه همه رو من بشورم؟ نه په اون مهدی بدبخت بیاد بشوره! با دیدن ظبط کنار طاقچه اوردمش بلد نبودم باهاش کار کنم همه رو کمه ها رو شانسی زدم که بلخره روشن شد و مداحی پخش شد. خوشم اومد و هی تمام می شد ظبط رو روشن خاموش می کردم تا از اول همین پخش بشه و حسابی یادش گرفته و این اخری باهاش می خوندم: - باید با چادرت سپر عمه جون باشی_با عفت و حیا پا به رکا بشون باشی _تایار لشکر بانوی بی نشون باشی!.. نفهمیدم کی ظرف ها تمام شد ظبط و خاموش کردم که زنگ در زده شد. با فکر اینکه مهدی اومده سریع چادر سفیدم که ست جانماز بود و برداشتم و سرم کردم و دویدم درو باز کردم که یه دختر جوون ی رو دیدم. دختره با دیدن من جا خورد و نگاهی به خونه انداخت و دوباره به نگاه کرد که گفتم: - سلام با مهدی کار دارین،؟ دختره گفت: - سلام گلم بعله کجاست؟ شونه بالا انداختم و گفتم: - نمی دونم بهش زنگ بزنید گفت تا شب نمیاد. سری تکون داد رفت. یعنی کی بود؟ این دختر با مهدی چیکار داشت؟ با فکری مشغول سمت خونه رفتم. یه ساعت بعد زنگ در زده شد و فهمیدم این دفعه دیگه مهدی هست. درو باز کردم خودش بود. سلام کردم و اومد داخل. باز منتظر بود من جلو برم خونه خودش بود ولی حرمت نگه می داشت. به قلم بانو🌱
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? وارد پذیرایی شدیم و نشست روی یکی از پشتی ها. وسایل سفره که اماده بود پس سفره رو بردم و پهن کردم. تا دید دارم سفره پهن می کنم بلند شد اومد کمک. کمکم وسایل ها رو گذاشت و قابلمه هم چون داغ بود و من نتونستم خودش اورد. نشستیم و استرس دارم در قابلمه رو وا کنم. طلبکارانه لب زدم: - از همین قبل بگم ها من بار اولمه رفتم تو اشپزخونه پس بد شد مقصر من نیستم. مهدی بدبخت هم بی چون و چرا چشم گفت. کلا پسرم اروم بود و متین! پسرم خودمم از لفظ خودم خنده ام گرفت . در قابلمه رو باز کردم که دود زیادی اومد بالا و بوی سوختگی می داد یکم. اب دهنمو قورت دادم و دیس و برداشت و همش زدم . شبیهه شیر برنج بود خیلی له بود. یعنی چنگ ش می زدی مثل خمیر می شد! تهش هم سوخته بود. دیس و گذاشتم و وارفته زل زدم به ماکارانی که به هر چیزی شبیهه بود الا ماکارانی! زدم زیر گریه! مهدی بدبخت قاشق به دست نگاهش به بشقاب جلوم بود و گفت: - اخه برای چی گریه می کنید؟ ما که هنوز نخوردیم ببینیم خوبه یا نه حالا خوب هم نبود غذا سفارش می دیم. با حرفاش اروم شدم و یکم کشید و یه قاشق خورد نمیره صلوات! خودمم زیر لب صلوات فرستادم. قاشق دومی رو خورد و همین طور سومی رو. چند تا کفگیر دیگه کشید و گفت: - خیلی خوشمزه است نرم هم هست راحت ادم می خوره نگاه به قیافه اش نکنید وارفته است واقعا خیلی خوشمزه است. کنجکاو یکم کشیدم. راست می گفت مزه اش مزه ماکارانی خوشمزه بود ولی قیافه اش نگم بهتره شل و وا رفته. من که یه بشقاب بیشتر نخوردم ولی مهدی دیس و قابلمه رو خالی کرد. خیلی با اشتها و باحال می خورد. بعد که تمام کرد کمکم جمع کرد و رفت پای سینک ظرف بشوره سمت ش رفتم و گفتم: - خودم می شورم تو خسته ای . اونم از جاش تکون نخورد و انگار حرف منو نشنیده باشه مشغول شد. روی صندلی نشستم و گفتم: - چرا ماکارانی اینطوری شد؟ من که طبق دستور درست کردم. مهدی گفت: - چند دقیقه گذاشتید ماکارانی توی اب جوش بمونه؟ یکم فکر کردم و گفتم: - فکر کنم نیم ساعت یا ۴۰ دقیقه. لب زد: - خوبه دیگه اشتباه کردید باید ۱۵ یا ۲۰ دقیقه میزاشتید چقد گذاشتید بپزه؟ لب زدم: - از همون ساعت ۶ تا ۸. مهدی با تک خنده گفت: - خوب دیگه برا همین تهش سوخت باید نیم ساعت روی اجاق باشه. یاد دختره افتادم که اومده بود دم در و با دلخوری و کنایه گفت به قلم بانو❤️
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? یاد دختره که اومده بود افتادم و با دلخوریو کنایه گفتم: - یه دختری جونی اومده بود دم در کارت داشت. متعجب گفت: - با من؟ نگفت کیه؟ شونه بالا انداختم و گفتم: - نمی دونم یه دختر قد ش یکم بلند تر از من چادری بود روسری ش هم سبز بود صورت گرد و تپلی داشت کنار لب ش هم خال داشت. دستاشو خشک کرد با لباسش و گفت: - ابجیمه کی اومده گوشیم خاموشه حتما زنگ زده. متعجب گفتم: - ابجی واقعیت؟ سری تکون داد و زود گوشی شو زد شارژ. اخیش خیالم راحت شد ها. گوشی شو روشن کرد و زنگ زد خواهرش و اونم گفت الان میاد اینجا. ریز ریز خندید یه تای ابرومو دادم بالا وگفتم: - چرا می خندی؟ دستی به موهاش کشید و گفت: - شما رو دیده صدای رنگ و بوی تحدید داشت. خندیدم و گفتم: - برو قایم شو الان میاد پوست از سرت می کنه. خندید و گفت: - با شوهر و برادر شوهرش داره میاد چادر بزنید به نظرم بهتره. لباس تنم یکی از همون لباس های بلند تا روی زمین ی بود که خودش خریده بود و واقا مثل چادر هم می موند. سری تکون دادم و چادر سفیدمم سرم کردم. توی اشپزخونه رفتم و سعی کردم مثل خانوم خونه چایی درست کنم و وسایل پذیرایی و اماده کنم. اب جوش اومد و گفتم: - مهدی چقد چایی بریزم؟ لحن خودمونیم دست خودم نبود بلد نبودم مثل اون جمع ببندم. اونم گفت: - یه عاشق ترانه خانوم. اولین بار می گفت ترانه خانوم. من بی جنبه هم ذوق زده شدم. تقریبا همه چی اماده بود مهدی سری زد و گفت: - دستتون طلا. با ذوق گفتم: - کد بانو شدم. که صدای در بلند شد. مهدی رفت درو باز کنه با استرس جلوی در وردی وایسادم و بعد کلی بغل و حرف زدن اومدن داخل. با خواهرش دست دادم و گفتم: - سلام بفرماید . الان باید بگم خونه خودتونه؟ خوب معلومه که خونه خودشونه. اونم لبخندی زد و صورت مو بوسید منم همین کارو کردم. به شوهر و برادرشوهرش هم سلام کردم. اونا هم مثل مهدی بودن. نشستن و رفتم اول چایی اوردم ریختم و با بسم الله رفتم تو پذیرایی. مهدی پاشد ازم گرفت و چید جلوی بقیه. اونا هم انگار فیلم سینمایی دیده باشن زل زدن به ما! اب دهنمو قورت دادم و گفتم: - میوه بیارم؟ مهدی هم مثل خودم اروم گفت: - نه هنوز زوده. سری تکون دادم و نشستیم. خواهرش حسابی کنجکاو بود و خیلی زود دوم نیاورد و گفت: - مهدی جان نمی خوای معرفی کنی؟ زل زده بودم به مهدی بیینم چی می خواد بگه . با حرف ش شکه شدم: - همسر آینده ام ترانه خانوم اتفاقا می خواستم زنگ بزنم بیاین اخر هفته یه جشن داشته باشیم برای عقد بلاخره یه مشکلاتی پیش اومده ترانه خانوم مجبور ه اینجا بمونه و نمی شه بیشتر از این طول ش داد. همین چند جمله رو تا گفت جون ش دراومد حسابی خجالتی بود. کلی عرق کرده بود خواهرش گفت: - بریم روستا جشن بگیریم؟ مهدی گفت: - هنوز تصمیم نگرفتیم نظر اصلی با ترانه خانومه. خواهرش دست منو گرفت و گفت: - اونجا انقدر خوشکله باصفا کلی درخت سرسبزی باغ جنگل کوه همه چی یه عقد بگیریم مردم روستا بیان خیلی خوش می گذره . متعجب گفتم: - روستا؟ سری تکون داد و گفتم: - من تا حالا روستا نرفتم نمیدونم چه شکلیه! خواهر مهدی متعجب گفت: - نرفتی؟ مگه می شه؟ به مهدی نگاه کردم و اون گفت: - ترانه خانوم دختر یکی از استادید دانشگآه ماست یعنی بالا شهر زندگی می کنن تا حالا روستا نرفته. پسرا گرم صحبت شدن و منم فهمیدم اسم خواهرش فاطمه است. کلی ازم سوال پرسید و خیلی دختر کنجکاو و شری بود عین خودم و حسابی جور شده بودیم. کل اطلاعات از آشنایی تا الان رو از من کشید بیرون تا بلاخره اروم گرفت. ساعت ۱۲ شده بود و وقت خواب بود. فاطمه اهل خوزستان بود یعنی شوهرش اونجا بود و بعد ازدواج رفتن اونجا. کمک مهدی جا برای مردا توی پذیرایی پهن کردم برا خودم و فاطمه هم توی اتاق. فاطمه زود خواب ش برد ولی من خوابم نمی یومد. هنوز تو شک حرف مهدی بودم. واقعا اونم منو میخواست؟ چادرم و سرم کردم و پاورچین پاورچین از پذیرایی گذشتم و رفتم تو حیاط. لب حوز نشستم که صدای جیر جیر در پذیرایی اومد مهدی بود. اونم نخوابیده بود. سمتم اومد و با فاصله نشست و گفت: - دارید به حرفم فکر می کنید؟! سری تکون دادم و گفتم: - اره تو واقا منو دوست داری؟ دستش که تو جیب ش بود و دراورد و گرفت جلوم یه جعبه مخمل صورتی بود. بازش کرد بلند شد جلوم دو زانو روی زمین نشست و گفت: - می شه لطفا با من ازدواج کنی؟ قول می دم کم برات نزارم و همیشه حامی و پشتت باشم دل ت رو نرجونم و باعث لبخند روی لب ت بشم. با هیجان بهش چشم دوخته بودم. به قلم بانو
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? از ذوق سر از پا نمی شناختم و اومدم چیزی بگم که چیزی به کمرم خورد و صدای بلند و وحشیانه یه گربه اومد. از ترس از جا پریدم که خوردم به مهدی افتاد کامل حالت نشسته رو زمین و حلقه و جعبه اش از دستش توی حوزه اب افتاد. نموندم ببینم چی شد و به خودم اومدم جلوی در پذیرایی بودم. اب دهنمو قورت دادم و به گربه ای که حالا سر جای قبلی من وایساده بود نگاه کردم. قشنگ معلوم بود وحشی یه. یهویی پرید تو بغل مهدی جیغ بلند تری کشیدم. به شدت از گربه ترس داشتم. چشامو بستم و با دستام جلوی صورت مو گرفتم. الان صورت مهدی و خراش میندازه با دندون هاش گازش می گیره که در به شدت باز شد و یکی برم گردوند. چشامو با ترس باز کردم که دیدم فاطمه است. با گریه رفتم تو بغلش. بهت زده و هراسون گفت: - چیه چی شده کسی طوریش شده؟ هنوز صدای میو میو وحشی گربه می یومد. مهدی از اون ور داد زد: - فاطمه یه اب قند بده به ترانه خانوم بنده خدا سکته کرد از ترس . و از اون ور با گربه حرف زد: - بچه اروم باش چته بزار بهت غذا بدم محسن یکم گوشت بیار بده بهم لطفا. همون جا نشستم انگار جون از دست و پاهام رفته بود. فاطمه برام اب قند اورد و به خوردم داد. حس کردم جون به دست و پاهام برگشت. که صدای در اومد. مهدی همون طور که گربه دمبالش می رفت و هی پاچه اشو می گرفت رفت درو باز کرد و بعد کمی برگشت و گفت: - اقای مرادی بنده خدا فکر کرد چیزی مون شده اومد سر زد. وای همه رو زابرا کرده بودم. فاطمه هم جفتم نشست و گفت: - والا چنان ترانه جیغ زد فکر کردم می خواد بچه بیاره . خنده ام گرفت . محسن رفت سمت مهدی و گوشت و بهش داد. مهدی به گربه داد و خداروشکر ولش کرد خورد بعد هم دم شو گذاشت رو کول ش رفت. گربه هم گربه های قدیم این جدیدا خشن غذا گیر میارن. مهدی با همون لباسا رفت تو خورد و خم شد تو اب با دست رو زمین می کشید. برادر شوهر فاطمه رفت پیشش و گفت: - تواین سرما به دل اب زدی تو دیگه خیلی عاشقی دمبال چی می گردی؟ مهدی گفت: - حلقه داشتم از ترانه خاستگاری می کردم گربه اومد ترسید خورد بهم حلقه افتاد تو حوز داداش بیا پیداش کن کلی گشتم تا این پیدا کردم و چند ساله همه جا بردم تبرک ش کردم. فاطمه گفت: - خدا بهتون صبر بده مگه روز و ازتون گرفتن که نصف شب خاستگاری می کنی؟ من به حرف ش خندیدم و گفت: - داداشم کم دیونه بود زن ش هم از خودش بدتر. خنده ام بیشتر شد . مهدی گفت: - پیداش کردم خداروشکر. محسن زد به پشتش و گفت: - برو بزار دستش تا بگیریم بخوابیم صبح کار داریم. مهدی سری تکون داد و همون طور خیس اومد بالا و نشست روبروم دستمو جلو بردم که فاطمه گفت: - من می گم این دوتا امشب یه چیزی شونه! ترانه خانوم اون دست نه این دست. اون دستمو بردم و گفتم: - خوب من از کجا بدونم بار اولمه دارم ازدواج می کنم. فاطمه یکم نگاهم کرد و تازه فهمیدم چی گفتم. همه زدن زیر خنده. بلاخره مهدی حلقه رو دستم کرد و فاطمه گفت: - صلوات. همه بلند صلوات فرستادیم و مهدی گفت: - الان اقای مرادی بنده خدا می گه یه بار صدا جیغ شون میاد حالا دارن صلوات می فرستن فکر می کنه ما دیونه شدیم. ریز ریز خندیدیم . بقیه داخل رفتن منو و مهدی سر جامون نشسته بودیم. به حلقه نگاه کردم یه انگشتر مذهبی خوشکل که روش نوشته بود یا زینب. مهدی یه جعبه دیگه از جیب ش دراورد و گفت: - حلقه هامون ست ان امیدوارم خوشتون بیاد. و مال خودش رو هم نشونم داد ازش گرفتم و گفتم: - خودم میخوام دستت کنم. چشم سر به زیری گفت و دستش کردم. بلند شدم و گفتم: - یخ نزدی؟ لباسات خیسه. سری تکون داد و با مظلومیت گفت: - میشه برام از اتاقم لباس بیارید چون شما اونجا خوابید خوی نیست بیام. سری به نشونه مثبت تکون دادم و داخل رفتیم. یه زیر شلواری راحتی و پیراهن براش بردم گرفت و اروم طوری که بقیه بیدار نشن گفت: - دستتون طلا. توی اون یکی اتاق رفت تا عوض کنه. منم توی اتاق رفتم و سر جام دراز کشیدم که صدای تیک گوشیم بلند شد برداشتم بابا بود: - اون پسره خام ت کرده برگرد پیش من دخترم. یکم فکر کردم و نوشتم: - اخر هفته قراره عقد کنیم میاین؟ سریع جواب داد: - خودتو بدبخت نکن اون هیچی نداره کل زندگیش اندازه یه ماشین زیر پای تو نیست. هوفی کشیدم و نوشتم: - چرا همه چیو تو پول می بینید؟ انسانیت داره که شما نداری داشتی دختر تو با کمربند نمی زدی.
با تاخیر نوشت: - عصبی شدم دست خودم نبود برگرد از دل ت در میارم. پیام اخر و نوشتم: - من دیگه متاهل شدم بابا بدون مهدی نمی تونم زندگی کنم شب بخیر. و گوشی بی صدا کردم و گرفتم خوابیدم. با صدا کردن های مکرر مهدی که به در می زد و صدام می کرد تو جام نشستم. خمیازه ای کشیدم و همون طور چادرمو انداختم رو سرم و درو باز کردم چادر جلوی چشام بود نمی دیدمش. مهدی متعجب گفت: - چادرتون چرا اینطوریه؟ خابالود و با چشای بسته گفتم: - چون چیزی سرم نیست الان بیدار شدم و اینطور گذاشتم با حجاب باشه. خنده اش گرفت و صدای اروم خنده اشو شنیدم . بعد کمی گفت: - دانشگاه داریم اماده بشید صبحونه هم حاضره. همون جور کله امو تکون دادم و مهدی رفت. درو بستم و لباس پوشیدم . دور مقنعه جدید حجابی که مهدی خریده بود بودم که خواهرش لقمه به است اومد و گفت: - صبح بخیر عروس خانوم کجایی منتظر توعه شازده دوماد می گه تا عروس نیاد صبحونه نمی خورم. با حرص گفتم: - نمیدونم این مقنعه چجوره. لقمه رو جوید و گفت: - بیا من بلدم. برام درست ش کرد و گفت: - ماه شدی ماه هزار الله و اکبر. نیشم باز شد که گفت: - نچ نج عجب عروس بی جنبه ای. و دوتایی خندیدیم . محسن صداش کرد و فاطمه رفت. یکم ارایش کردم و بیرون رفتم. خواستم برم تو اشپزخونه که مهدی اومد بیرون و گفت: - اومدید خواستم بیام دمبالتون. خواست بره داخل که وایساد و برگشت زل زد بهم
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? . این دومین نگاه ش بود یهو گفت: - لطفا برو صورتت و بشور . خیلی جدی گفته بود و نتونستم چیزی بگم. پس به خاطر ارایش بود. خواست بره که گفتم: - اخه چرا قشنگ شدم که! با همون لحن جدی که سعی می کرد مهربونی توش باشه گفت: - شما خودت قشنگی این یک دوما یه خانوم باید برای همسرش قشنگ باشه نه قشنگ کنه بره بیرون! این همون جنبه عمومی داره شما که دوست نداری عمومی باشی؟! نه ای زمزمه کردم و گفت: - خوب دیگه خدا خیرت بده . تو روشویی صورت مو با دستمال مرطوب پاک کردم و رفتم تو اشپزخونه. بین فاطمه و مهدی نشستم و گفتم: - سلام صبح بخیر. بقیه هم جواب مو دادن و مهدی نیم نگاهی بهم انداخت و دید پاک کردم خیالش راحت شد. بقیه خورده بودم تقریبا فقط من و مهدی مونده بودیم . زود زود خوردیم چون دیر شده بود و گفتم: - بریم اومدیم جمع می کنم. مهدی هم سر تکون داد و بلند شدیم. فاطمه و محسن و برادرشوهرش هم گفتن می خوان برن دور کاراشون. مهدی نشست و گفتم: - عقب بشینم یا جلو؟ لبخندی زد و گفت: - جلو. درو باز کردم و نشستم . مهدی حرکت کرد و گفت: - بعد کلاس میام دمبالتون بریم پیاده روی و صحبت کنیم یه سر هم بریم ازمایشگاه. متعجب گفتم: - ازمایشگاه برای چی؟ حالت بده؟ با احتیاط نگاهش به جلو بود و همون طور جواب منو داد: - خیر بریم ازمایش بدیم برای عقدمون خانوم! دکتر هم دکترای قدیم. وای عجب سوتی دادم خودم دکترم و اینو یادم رفته بود. خنده ای کردم و گفتم: - خوب یادم رفته بود. از شیشه به بیرون نگاه کردم که یه ماشین البالویی دیدم و راننده اش به نظرم اشنا بود و اونم انگار به ماشین مهدی خیره بود. احساس می کردم جایی دیدم ش و با حرف مهدی اون کلا یادم رفت: - راستی می خواستم یه چیزی بهتون بگم. بهش نگاه کردم و اون ادامه داد: - دختر یعنی وقتار با شخصیت متین! دعوا مال پسرای لاته! شما دختری هر کی هر چقدر هم بهتون حرف زد کاری انجام داد نه جواب شو بدین نه باهاش دعوا راه بندازین فقط به من بگید اگر خودم اونجا بودم که هیچ نبودم به من بگید و اصلا با این افراد دهن به دهن نشید. سری تکون دادم که گفت: - مخصوصا اون پسره شاهرخ! باشه ای گفتم ماشین و پارک کرد. پیاده شدیم راه افتادیم سمت دانشگاه. استرس عجیبی گرفته بودم. اولین بار بود با چادر می یومدم دانشگاه. مهدی متوجه استرسم شد و با خونسردی گفت: - به نگاه ها توجه نکنیدانگار که هیچ چیزی تغیر نکرده به تیکه و کنایه ها هم گوش ندید! عادی باشید و خونسرد شما کار بزرگی کردی پا گذاشتی بری توی سپاه مادرم فاطمه زهرا پس باید قوی باشی و تحمل هر رفتار و حرفی رو داشته باشی . با حرفاش گوله گوله ارامش بهم تزریق می شد و همه ترس و استرس م دود شد رفت هوا با دیدن شاهرخ که مات و مبهوت مونده بود .. به قلم بانو
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? با دیدن شاهرخ که مات و مبهوت مونده بود اخمی کردم و راه خودمو در پیش گرفتم. همه با بهت وایمیستادن و نگاهم می کردن! همون طور که مهدی گفته بود با اقتدار قدم برمی داشتم. مهدی در کلاس و باز کرد و وایساد اول من برم. داخل رفتم و پشت سرم اومد. برگشتم و گفتم: - میز اول بشینیم؟ سری تکون داد من میز اول و مهدی پشت سرم نشست. بچه ها مات و مبهوت خیره ام بودن. هم به من هم به مهدی چون می دونستن کار اونه! یکی از دخترا گفت: - ازدواج کردی؟ نگاه ش به حلقه توی دستم بود. سری تکون دادم به مهدی اشاره کرد یعنی با مهدی؟ منم سری به نشونه مثبت تکون دادم. تلفن مهدی زنگ خورد نگاهش کردم که بیرون رفت تا جواب بده. خیلی زود برگشت و کیف شو برداشت و با صدای ارومی گفت: - کلاس تمام شد برید خونه کار واجب برام پیش اومده شاید شب هم نتونم بیام. نگران بلند شدم و گفتم: - چیزی شده؟ سری به نشونه منفی تکون داد و گفت: - نه برگشتم می گم نگران نباشید. و با عجله از کلاس بیرون رفت. دلم بدجور اشوب شده بود. با استرس نشستم و چند نفری ازم سوال پرسیدن اما انقدر فکرم درگیر بود فقط سرمو تکون دادم براشون. استاد اومد و سلام نکرده بود که یکی از دانشجو ها که توی سالن دیده بودم با مهدی و بهم زل زده بود با هول و ولا اومد داخل و گفت: - کامرانی نیک سرشت تصادف کرد. چشام گرد شد. بلند شدم و با دو زدم بیرون. همه دم در دانشگاه جمع شده بودن. از ترس و استرس با شتاب می دویدم تا فقط ببینم چی شده! خدا کنه اشتباه کرده باشه و مهدی من نباشه. جمعیت و کنار زدم و با دیدن مهدی که بیهوش و زخمی افتاده بود جون از تنم رفت. خشک شده سر جام بهش نگاه می کردم. می ترسیدم! می ترسیدم بلایی که تو فکرم بود سرم اومده باشه. یکی از دانشجو ها نشست و دست گذاشت رو گردن ش و نبظ شو گرفت و گفت: - می زنه زنده است چی شد این امبولانس؟ جون از تنم رفت و بی رمق با زانو افتادم زمین و چنان محکم افتاده بودم خاک اطرافم بلند شد. سریع دورم حلقه زدن و از شدت شک و استرس لب م هم تکون نمی خورد! احساس می کردم نمی تونم حرف بزنم. نگاهم به پیراهن ش که پاره شده بود و دستش سابیده شده بود و خون ازش چکه می کرد افتاد! همین کافی بود تا چشام بسته بشه و روی دست دانشجو ها بیهوش بشم. با صدای چیک چیک ساعت چشامو باز کردم. اولین چیزی که دیدم سقف سفید بود و فهمیدم بیمارستانم. صورت فاطمه جلوم نقش بست. روی صورتم خم شده بود و گفت: - دورت بگردم بهوش اومدی؟ می شنوی صدامو؟ دلم نمی خواست حرف بزنم انگار لال شده بودم . اتفاقات مثل فیلم از جلوم رد شد! فقط بهش زل زدم و چشام پر از اشک شد و از گوشه های چشمم سرازیر شد. فهمید دردم چیه با نگرانی گفت: - به خدا مهدی خوبه فقط پاش شکسته . می ترسیدم دروغ بگه و بخواد دل منو خوش کنه. بازم لبم به گفتن حرفی باز نشد دریغ از یک تکون. پرستار کنارم سرم رو در اورد و گفت: - شک زده شده طبیعیه ببریدش همسر شو ببینه خوب می شه. نرگس کمکم کرد بشینم. درد بدی توی زانو هام جاری بود. اما الان مهم فقط دیدن مهدی بود. به قلم بانو
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? فاطمه چادر شو با دستش جمع کرد و دستشو دور کمرم حلقه کرد و از تخت پایین اومدیم پرستار چادر مو سرم کرد و کمک فاطمه کمک کرد راه برم. درد بدی داشتم و حس می کردم زانو هام ترک برداشته. با گام های اروم راه افتادیم. دلم می خواست توان دویدن داشتم و می دویدم می رفتم پیش مهدی تا ببینمش. بدونم که راست گفتن! اما پاهام یاری نمی کرد و هر قدم اندازه یک سال برام می گذشت. سوار اسانسور شدیم رفتیم طبق سوم. کلا وزن مو فاطمه و پرستار نگه داشته بودن اگر اونا نبودن پخش زمین می شدم. فاطمه باهام صحبت می کرد و اما بی حرف به جلوم خیره بودم صحنه افتادن مهدی توی خیابون دانشگاه رو یادم نمی رفت. که چطور خونی و بیهوش افتاده بود کف اسفالت . که چطور بازو ش زخمی و خونی بود. اسانسور وایساد و بیرون اومدیم. تحت مراقبت های ویژه بود. در اتاقی رو فاطمه باز کرد و داخل رفتیم. خودش و دوتا جون دیگه تنها توی اتاق بودن. اون دوتا بیدار بودن و یکی کتاب دستش بود و یکی گوشی مهدی چشاش بسته بود و پاش گچ گرفته شده بود از مچ پا تا پایین تر زانو ش. اب دهنمو قورت دادم . دور بازوش باند پیچی شده بود و همچنین سرش و چند جای دیگه! فاطمه صداش زد: - داداش ترانه رو اوردم چشاتو باز کن . مهد خسته و با درد. به قلم بانو
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? مهدی خسته و با درد که از صورت جمع شده اش دستگیرم شده بود چشاشو باز کرد و نگاهمون بهم گره خورد. وقتی دید بهت زده و شکه شده دارم نگاهش می کنم بین درد خندید تا دل من خوش کنه و گفت: - چرا عین ماست وارفتین؟ به خدا.. جمع اش تمام نشده بود بغض م ترکید و بلند زدم زیر گریه. فاطمه نفس راحتی کشید و گفت: - داشتم سکته می کردم شک بهش وارد شده بود نه گریه می کرد نه حرف می زد. مهدی حالا متوجه ماجرا شده بود و حسابی نگران بود: - ترانه خانوم بیا بیا جلو خودت ببین بابا به خدا من خوبم اخه چرا گریه می کنید؟ فاطمه بیارش بشینه حالش خوب نیست. با کمک فاطمه اهسته اهسته رفتم و روی تخت نشستم. باز صدای شکه شده مهدی بلند شد: - فاطمه چرا اینجوری راه می ری؟ چیزی شده؟ فاطمه لب تر کرد و گفت: - نه داداش ببین تو که افتاده بودی کف خیابون دیدت شکه شد با زانو هاش محکم افتاد رو اسفالت دردش می کنه چیزی نیست. معلوم بود قشنگ به ته په ته افتاده. وای مهدی توی اتاق پیچید. فاطمه گفت: - داداش اروم باش به خدا چیزیش نشده می ترسونی ش بیشتر. مهدی ولی مجاب نمی شد و با نگرانی گفت: - برو دکتر بیار خودش بهم بگه اصلا چرا گذاشتیش راه بره فاطمه باور کنم هیچیش نیست؟ فاطمه گفت: - اصلا الان می رم دکتر شو میارم . خواست بلند شد اما من سفت بغلش کرده بودم و گریه می کردم. دست اخر گفت: - قربونت برم ترانه عزیزم زن داداش گلم نگاش کن بابا سر و مور گنده وایساده داره نگات می کنه یکم نگاش کن مرد از نگرانی تصادف نکشته باشش تو می کشیش بهش بگو که حالت خوبه. سر مو از بغل فاطمه بیرون اوردم و به مهدی نگاه کردم . نیم خیز شده بود و با نگرانی نگاهم می کرد. با لب های لرزون و گریون گفتم: - من..خوب..م. سری تکون داد و گفت: - شما که ضعیف نبودی روی هر چی پسره توی دانشگاه کم کردین حالا با یه تصادف من کم اوردین،؟ البته کارتون هم دراومده ها باید فعلا از من چلاغ نگهداری کنید. از لفظ چلاغ خنده ام گرفت و خنده و گریه رو قاطی کردم. خودشم خندید و فاطمه گفت: - داماد گردن شکسته. خنده ام بیشتر شد و فاطمه گفت: - بهتر نیست عقد و عقب بندازید و یه صیغه محرمیت بخونید؟ فردا تو عکس بچه هاتون نگاه کنن می گن عهه بابامون روز عقد چلاغه! ترانه هم که باید ازت مراقبت بکنه و باند ها رو عوض کنه بهت دست بزنه نمی شه که! حداقل یه صیغه محرمیت بخونید . من که کاری نداشتم مهدی ام گفت: - اره راست می گی ولی چجوری با این وعضیت برم و از بابای ترانه خانوم کسب اجازه کنم؟ فاطمه گفت: - من می رم. لب زدم: - بی فایده است. مهدی گفت: - بی فایده هم باشه ما باید احترام خودمونو بزاریم . همیشه به فکر همه چی بود! با سوالی که برام پیش اومد گفتم: - پس مامان و بابای شما چی؟ نمی خواید بهشون بگید؟ فاطمه و مهدی لبخند غمگینی زدن. با ناراحتی گفتم: - فوت شدن؟ فاطمه سری به نشونه نمی دونم تکون داد. متعجب نگاهش کردم که مهدی گفت: - ما نمی دونیم پدر و مادر ما کین! فقط می دونیم وقتی فاطمه ۵ سالش بوده و من ۲ سال گذاشتنمون توی خیابون و رفتن ما توی پرورشگاه بزرگ شدیم. شکه بهشون نگاه می کردم. فاطمه لبخند غمگینی زد و گفت: - چیزی درست یادم نیست فقط می دونم مهدی کوچیک بود و سرد ش بود مدام گریه می کرد و از تاریکی می ترسید خداروشکر پلیس های گشت به دادمون رسیدن و وقتی فهمیدن ما رو ول کردن به امون خدا تحویل پرورشگاه دادنمون و اونجا بزرگ شدیم. غمگین گفتم: - واقا متعسفم نمی دونستم ناراحتتون کردم. مهدی گفت: - بلاخره که باید بهتون می گفتیم چه الان چه بعدا! اقا محسن و برادرش هم رسیدن با دیدن مهدی که فقط پاش شکسته بود و چند جاش زخمی بود نفس راحتی کشیدن. و برادر شوهر فاطمه با خنده گفت: - نکه می خواست داماد بشه چشش زدن تصادف کرد. دوباره صدای خنده ها بالا رفت. به قلم بانو
دیروز پارت نذاشتم امروز ۸ تا گذاشتم 😍
66.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در همه ی های این را ملاحظه کنید که حجاب تو از خون من گرانبها تر است. تو از خون من گرانبها تراست یعنی: فرزندانش را ترک کرد زنش را ترک کرد یعنی روزها و اعیاد می آیند و مادر این در جایی می‌نشیند و به عکس فرزند شهیدش با اشتیاق و دلی سوخته می‌نگرد تا اورا ببنید و در آغوش بگیرد و عید را به او تبریک بگوید فقط به خاطر گرانبها تر از خون من است... چیست؟حجاب (س) ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ استوری شهید لبنانی فلیت خلیت خسرة وغصة جوا قلبوب دیعان شبابک یاریت ضلیت کلیپ شهدایی اللهم صلی علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الی من قد هوی في الجبهه منی السلام مداح لبنانی سینه زنی جوانان لبنانی هنا کربلا هیئت لبنانی شهدا شمع🕯 محفل بشریتند🍃 ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدمحمدحسن منصور محمدرعد شهیدعصام طه شهیدحسن علی دقدوق شهیدعیسی البرجی شهیدطلال شهیدزبیب شهیدجهادمغنیه شهیدغازی شادی ارواح مطهر همه شهدا صلوات ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic