#رویای_من
#پارت_12
فکر کردم شاید خبری شده باشه...
_بفرمایین..
امیررضا وارد اتاق شد و چراغ رو روشن کرد.. خودم و روی تخت کمی جا به جا کردم... امیررضا هم اومد و کنارم روی تخت نشست..
برگشت سمتم و با لحن آرومی گفت:
_زینب جان چیزی شده؟ چرا تنها نشستی توی اتاق تاریک، خب بیا پیش ما..
_نمیتونم خیلی استرس دارم..
_استرس براچی؟ یه کارنامه که انقدر استرس نداره..
امیررضا میدونست چرا استرس دارم... کلا آدمی نبود که احساساتشو رو کنه.. همیشه خودش رو شاد و سرزنده نشون میداد..ولی هیچکس خبر نداشت تو دلش چی میگذره!... الانم قطعا میخواسته جو رو عوض کنه تا یکم از نگرانی در بیایم..
_خودتم میدونی به خاطر کارنامه نیست.. هر چی به بابا و امیرعلی زنگ میزنم هیچکدوم جواب نمیدن، نگرانشون شدم.. نکنه اتفاقی براش افتاده و بابا هم برای همین رفته!!
_زینب جان بد به دلت راه نداره خواهر من.. بابا حتما کاری براش پیش اومده مجبور شده بره، امیرعلی هم سرش شلوغه نمیتونه جواب بده..همین..
_آره خب احتمالش هست..
_میخوای امشب من به جای امیرعلی پیشت بمونم؟
_واااای راست میگی داداش؟
_آره قربونت برم..
حالا بودن امیررضا در کنارم بیشتر آرومم میکرد.. ولی هنوزم فکرم درگیر بود..
ساعت ۱۱ شب بود.. همچنان خبری از بابا نبود...
امیررضا چهار زانو نشسته بود روی تخت و منم سرم و گذاشته بودم رو پاش تا بلکه خوابم ببره؛ ولی مثل اینکه از خواب خبری نبود...
امیررضا سرشو به دیوار تکیه داده بود و زیر لب روضه میخوند؛ خیلی چشمای معصومی داشت، مخصوصا وقتی گریه میکرد..
صداش خیلی برای مداحی قشنگ بود... همیشه تو مسجد و هیئت های بسیج با رفیقاش میخوند..
_زینب جان، زینب کجایی دختر یه ساعته دارم صدات میکنم..😂
یهو به خودم اومدم و گفتم:
_چیه؟ چیشده..از بابا خبری شده؟
_نه، ساعت یکه نمیخوای بخوابی؟!
از جام بلند شدم و نشستم رو به روش، اشکای روی گونه اش و پاک کردم و دستاش و بوسیدم..
رخت خوابش و سمت دیگه اتاق پهن کرد و خوابید...
منم برقا رو خاموش کردم؛ رفتم مسواکم زدم... داشتم به سمت اتاق خودم میرفتم که تلفن خونه زنگ خورد...
سریع به سمتش رفتم و جواب دادم:
_بله.....
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_13
شماره ای که روی گوشی خونه افتاده بود نشون میداد تماس از باجه ی تلفن عمومیه...
اما هیچ صدایی جز صدای نفس کشیدن طرف مقابل پشت گوشی نمیومد...
_الو..؟ الوو....بله...بفرمایین!.. فایده ای نداشت، کسی جواب نمیداد..
تلفن و قطع کردم و داشتم به سمت اتاق میرفتم که نزدیک بود سکته کنم...
_محمد تویی؟!
_پَ نَ پَ روحمه..
لگد محکمی به پاش زدم و با حرص گفتم:
_چرا سر راه خوابیدی؟🤨اونم تو اتاق من😠.. مگه خودت اتاق نداری؟!
انگشت اشاره اش و به نشونه ی سکوت گذاشت رو بینیش و با لحن آرومی گفت:
_هیسسس!!!...یواش تر بقیه خوابن..
_جواب منو بده!
_باشه میگم، دیدم جمع خواهر برادری گرمه منم اضافه شدم..
_باشه منم باور کردم..بگو تنهایی میترسم تو اتاق..
در همون لحظه امیررضا گفت:
_بگیرید بخوابید..من فردااا امتحان دارما..!
به سمت تختم رفتم و خوابیدم..
صبح با صدای زنگ آیفون بیدار شدم.. بدو بدو رفتم تا در و باز کنم؛ بابا بود..
از اومدنش خوشحال شدم و از طرفی خیالم راحت شده بود..
رفتم تو حیاط به استقبالش که با چهره ناراحتش رو به رو شدم...سرش و گرفت بالا که دیدم صورتش خیسه اشکه!! ترسیده بودم.. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟!
_بابا، بابایی چیشده، اتفاقی افتاده؟؟
هی زیر لب اسم یکی رو میگفت...
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_14
هی زیر لب اسم یکی رو میگفت... یکم که دقت کردم دیدم هی میگه امیرعلی..امیرعلی...
بابا تو همون حالت هی گریه میکرد و میگفت امیرعلی..
مامان و امیررضا و امیرمحمد از خواب بیدار شدن و هراسون اومدن دم در... هر چی با بابا حرف میزدیم انگار بی فایده بود... اصلا انگار متوجه نمیشد چی میگیم..
دیدم در حیاط و میزنن.. سریع چادرم و سر کردم و رفتم در و باز کردم که دیدم چند تا از دوستای امیرعلی با لباس های مشکی وارد خونه شدن؛ مامان و امیررضا هم اومدن تو حیاط.. امیررضا سوالی بهم نگاه کرد که با سر بهش فهموندم منم نمیدونم چه خبره...
داشتم سکته میکردم!.. احساس میکردم ضربان قلبم رفته بالا... پشت سر دوستای امیر، چند تا مرد با لباس های نظامی وارد حیاط شدن؛ یه تابوت روی دوششون بود که یه پرچم ایران کشیده بودن روش🇮🇷..
تابوت رو گذاشتن زمین.. همشون نشستند دورش و شروع کردن گریه کردن...
یکیشون هم روضه علی اکبر میخوند..
دیگه کم کم داشت حالیم میشد دور و برم چه خبره.. مامان که زودتر متوجه قضیه شده بود، جیغی کشید و از حال رفت....دیگه پاهام جون ایستادن نداشتن، کنار در سُر خوردم روی زمین...دوستاش که از دور تابوت کنار رفتن خودم و به زور کشوندم به سمت تابوت..
احساس کردم دیگه قلبم نمیزنه....!! نفسم بالا نمیومد...پرچم روش رو کنار زدم که دیدم...............
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』