eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
3.3هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین : @ya_gadimalehsan جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید : @sarb_z_313. خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوونیم و با احساسیم بی بی دو عالم ماها.... همه واسه تو عباسیم💔 °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
روز دانشجو مبارک همه دانشجو هاے عزیز🎉📚 ان شاءالله الگوے شما هم برادر جہاد باشه..😉✨
خونه تو سکوت محض بود...نشسته بودم روی مبل و دستم زیر چونه ام بود، با صدای تیک تاک ساعت سرم و آوردم بالا و دقیق نگاه کردم، ساعت یک ظهر رو نشون میداد، وضو گرفتم تا نماز بخونم؛ دیدم برادرای گرامی پشت هم ایستادن تا نماز جماعت بخونن..😍 سریع چادرم و سرم کردم و پشت سر امیرعلی نماز جماعت خوندیم.. اصلا انگار این بچه با قلبش نماز می‌خوند... بعد از نماز سفره رو انداختیم و ناهار و داغ کردم تا بخوریم.. داشتم آب می‌خوردم که موبایل امیرعلی زنگ خورد؛ یعنی از این زنگ های بد موقع متنفر شده بودم...چند کلامی صحبت کرد و دوباره سر سفره نشست و غذاش و خورد.. سفره رو جمع کردم، امروز قرار بود امیررضا ظرفا رو بشوره.. یهو دیدم پرید رفت تو اتاق😐.. امیرمحمد بلند صداش زد: _داداش کجا رفتی بیا ظرفات و بشور😂 درحالی که کیفش رو چک میکرد گفت: _اِاِاِاِ...من باید برم امتحان بدم خودت زحمتش و بکش آفرین😄 محمد هم با عصبانیت گفت: _تو که ساعت ۵ امتحان داری..الان ساعت دو و نیمه کجا در میری با توام😠؟؟ اصلا توجهی به اعتراض ها نکرد و کتش رو پوشید و رفت؛ بنده خدا امیر محمد مجبور شد همه ی ظرف ها رو بشوره😂 آشپزخونه رو جمع و جور کردم و رفتم سمت کتابخونه و دنبال یک کتاب برای خوندن میگشتم که چشمم افتاد به کتاب سلام بر ابراهیم..وای من عاشق این کتاب بودم..تمام کتاب هایی که مال شهید هادی بود رو خونده بودم..یه نگاه گذرا به صفحاتش انداختم و دوباره گذاشتمش سر جاش.. همچنان در پی کتابی می‌گشتم که یه چیزی توجهم رو جلب کرد!...... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
همچنان در پی کتابی می‌گشتم که یه چیزی توجهم رو جلب کرد.. وای کتاب راز رضوان..کی خریده اینو؛ چقدر من دنبالش گشتم..از تو کتابخونه برداشتمش و رفتم به سمت اتاقم و شروع کردم به خوندن... کتاب راز رضوان زندگینامه شهید عماد مغنیه بود..، من خودم به شخصه ایشون رو خیلی دوست داشتم...و همیشه دنبال زندگی نامه این شهید بودم.. حدود نیم ساعت می‌گذشت که چشام سنگین شد و کم‌کم خوابم گرفت... نگاهی به ساعت انداختم؛ تازه سه و نیم بود و میتونستم تا مامان بیاد یه چرت کوچولو بزنم.. با خوابی که دیشب دیده بودم از خوابیدن ترس داشتم ولی چاره ای نبود باید یکم می‌خوابیدم تا سرحال شم... ساعت یک ربع به پنج بود، بس که دنده به دنده شدم تمام کتف و شونه ام ترکید...به زور از جام بلند شدم.. دست و صورتم و شستم و به سمت آشپزخونه رفتم تا یک عصرونه ناب بزنم بر بدن.. امیرمحمد خوابیده بود و امیرعلی داشت تلویزیون نگاه میکرد، از کیک شکلاتی خوشمزه ای که خودم درست کرده بودم دو تا تیکه بزرگ برداشتم و سس شکلات ریختم روش؛ با شیر داغ دو تا شیر کاکائو داغ هم درست کردم، کلا عاشق شکلاتم.. فنجونای شیر کاکائو رو توی سینی گذاشتم و رفتم پیش امیرعلی.. _به به چه کردی، یه سوال شما که شکلات دوست داری بقیه هم باید دوست داشته باشن و به پای شما بخورن؟! آخه خواهر من کیکش که شکلاتی هست، برداشتی سس شکلات هم ریختی روش بعد با شیر کاکائو میخوای بخوری؟ یه تیکه کیک گذاشت تو دهنش‌ و ادامه داد: _بعدش هم شکلات زیادی خوب نیست، کم خونی میاره.. یه تیکه کیک رو با چنگال برداشتم و خوردم و یک نگاه برزخی رو بهش کردم و گفتم: _بله چشم.. توصیه هاتون تموم شد خان داداش..؟! دستی تو موهاش کشید و گفت: _استغفرالله، یعنی یه حرف نمیشه به تو زد بچه...یا تیکه می اندازی یا....... هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای زنگ گوشیش با صدای زنگ آیفون همزمان شد و نگاهامون به هم گره خورد... من به سمت آیفون و امیر به سمت موبایلش رفت.. ساعت پنج بود و هیچ کس قرار نبود این ساعت بیاد؛ امیررضا که ساعت پنج تازه امتحانش شروع میشد و مامان هم تازه جلسه اش تموم میشد...شاید بابا باشه.. به امید اینکه بابا اومده به سمت در رفتم ولی.... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
به امید اینکه بابا اومده به سمت در رفتم ولی نمیدونم کی بود؛ صدام و صاف کردم و گوشی آیفون رو برداشتم و گفتم: _بله؟ _سلام ببخشید با امیرعلی کار داشتم.. _سلام، شما؟ _پارسا هستم.. _بله یه چند لحظه صبر کنید لطفا... _ممنون.. گوشی رو گذاشتم، دکمه باز شدن در رو زدم تا در باز بشه...رفتم پشت در اتاق در زدم؛ اما مثل اینکه متوجه نشده بود... خواستم دوباره در بزنم که دیدم صداش بلند شد...داشت با یکی تلفنی حرف میزد...با تک تک حرفاش لرزه ای به جونم می‌افتاد... _مطمئنی خودش بود؟....اصلا دیدیش؟؟....یه بار دیگه مشخصاتش رو بگو...... آهان...آره‌...درسته....ماشینش چی؟؟؟...من الان راه میافتم بیام اداره...یاعلی... مطمئن از اینکه تماسش تموم شده دوباره در اتاق و زدم... در و باز کرد...نگرانی توی چشمام رو که دید متوجه قضیه شد... _چیزی شده امیر، از بابا خبری شده؟🥺 _فعلا که نمیدونم چه خبره باید برم اداره؛ راستی کی بود در زد؟! با دست به پیشونیم کوبیدم و گفتم: _ای واای...اصلا یادم رفت....دوستت اومده، می‌گفت با تو کار داره...اسمش هم پارسا بود...در و براش باز کردم الانم تو حیاط منتظرته... در حالی که به سمت در می رفت، سرش و به نشونه تاسف تکون داد و گفت: _بچه مردم رو یه ساعته تو حیاط نگه داشتی.. امیر رفت پیش دوستش؛ از پشت پنجره که نگاه میکردم، دیدم چند تا عکس بهش نشون میداد و با هم دیگه صحبت میکردن... برگشتم سمت پذیرایی که ظرف های عصرونه رو جمع کنم که یهو...... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
با صحنه ای مواجه شدم که نزدیک بود از خنده منفجر بشم... محمد سهم عصرونه امیرعلی رو داشت دولپی میخورد و تا منو دید لیوان شیر کاکائو تو دستش خشک شد...به زور کیکی که توی دهنش بود و قورت داد و گفت: _چرا میخندی!! سعی کردم خنده ام رو کنترل کنم و گفتم: _هیچی تو به خوردنت ادامه بده😂 امیرعلی بعد از چند دقیقه اومد داخل و خیلی سریع در عرض چند دقیقه حاضر شد....داشت دنبال چیزی میگشت...تمام مدت بهش خیره بودم...دوباره صدای زنگ آیفون بلند شد...این بار مامان بود که زنگ میزد...در رو باز کردم و رفتم استقبالش.. _سلام مامان خسته نباشی.. _علیک سلام مادر سلامت باشی، از بابا خبری نشد؟؟! _نه هنوز امیرعلی داره پیگیری می‌کنه...😔 امیر یک احوال پرسی کوتاه با مامان کرد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت.... داشتم دیوونه میشدم، تازه می فهمیدم هانیه چی میکشید تو این مدت....گاهی میشد که شاید هفته ها از پدرش خبر نداشت.. برای اینکه سرگرم بشم و کمی از فکر و خیال در بیام رفتم تا فکری برای شام بکنم...مامان که از دلشوره سر تا ته پذیرایی رو رژه میرفت و آروم و قرار نداشت..... چندین بار با بابا تماس گرفت ولی باز هم پاسخگو نبود.. شماره محل کارش رو گرفت و از همکاراش خواست تا اگر خبری شد حتما بهش اطلاع بدن....با چند تا از همکارای بابا که باهاشون رفت و آمد داشتیم تماس گرفت ولی همشون از بابا حسین بی خبر بودن.....!! اونقدر غرق فکر و خیال بودم که وقتی بوی روغن سوخته به مشامم خورد یادم افتاد دارم سیب زمینی سرخ میکنم.... اونم چه سیب زمینی که همش سوخته بود... مامان یک تسبیح دستش بود و مدام ذکر می‌گفت...لیوان آبی براش بردم و رو بهش گفتم: _مامان..از وقتی اومدی نه یک دقیقه آروم گرفتی نه چیزی خوردی، حداقل یه لیوان آب بخور😔 لیوان آب رو از دستم گرفت و کمی ازش خورد و گفت: _مامان جان؛ هیچوقت سابقه نداشته بابات منو تا این حد بی خبر بذاره...هر وقت می‌رفت ماموریت بهم می‌گفت...یا از طریق همکاراش بهم پیام می‌رسوند ولی الان چی....نه گوشیش رو جواب میده، نه کسی ازش خبر داره، نه سرکار رفته... سرم و انداختم پایین و به سمت اتاقم رفتم..درک کردن مامان کار سختی نبود...خودم هم دست کمی از مامان نداشتم..! نگاهی به ساعت روی میز انداختم؛ ساعت شش بود.. اصلا چرا اینقدر امروز دیر می‌گذشت..... به قاب عکس بابا نگاه کردم...چقدر این لبخندش رو دوست داشتم...بابام خیلی مهربونه... همیشه لبخند روی لباهاش هست، حتی اگر خسته باشه....همیشه بهمون می‌گفت: _هر وقت استرس و اضطراب به سراغتون اومد این آیه رو با خودتون تکرار کنید: _اَلا بِذِکرِ الله تَطمَئِنُ القُلوب ..... قرآنم رو از روی میز برداشتم و شروع کردم به خوندن...دو صفحه ای بیشتر نخونده بودم که صدای بسته شدن در حیاط اومد....هر کسی که بخواد بیاد اول زنگ میزنه!! ولی این کی بود که زنگ نزد و با کلید در و باز کرد...... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
ناشناس رمان رویای من🍃 https://harfeto.timefriend.net/16381143816857
جواب ناشناس ها💟 @jihadGomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
'بسم‌رب‌الشهدا و الصدیقین ..♥️🌱'
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
:)!💚
تولدتون مبارک عمه جانم !♡
قرآن رو سر جاش گذاشتم و از اتاق رفتم بیرون.... مامان‌ جلوی آیفون واستاده بود..زیر لب صلواتی فرستادم و بعد پرسیدم: _مامان کی بود؟ مامان فاطمه در حالی که از پشت پنجره داشت حیاط رو دید میزد گفت: _برادران گرامی تون.. یعنی امیرعلی هم اومده.. خواستم برم تو حیاط که در باز شد و امیرعلی و امیررضا وارد خونه شدن..... یا خدا اینا چرا اینجورین....چرا قیافه هاشون گرفته است.... کلید بابا دست امیرعلی چیکار میکنه.....؟! امیرعلی و امیررضا سلام آرومی کردن.. انقدر غرق تو فکر شدم که یادم رفت حتی سلام کنم.... مامان رفت نزدیکشون و گفت: _چیشده!! چرا اینقدر ناراحتین؟ امیرمحمد از اتاق بیرون اومد؛ سلامی کرد و گفت: _اتفاقی افتاده؟ چرا حرفی نمیزنین!! رفتم نزدیکشون و گفتم: _خب حرف بزنین دیگه!! بگین چیشده؟ بغض گلوی امیرعلی و گرفته بود؛ نمی‌تونست حرف بزنه.. گوشه کت امیررضا رو با دستم گرفتم و تکون دادم: _امیررضا جون زینب بگو چیشده! ...خبری از بابا شده....چرا هیچکس حرفی نمیزنه...؟!!🥺 امیررضا آروم و بریده بریده گفت: بابا....اِممم..بابا.. مامان با دو دستش زد تو سرش و گفت: _بابا چیییی؟!... امیررضا: _بابا تصادف کرده..... تا این جمله رو گفت امیرعلی اشکاش سرازیر شد...مامان افتاد رو زمین....محمد و امیرعلی رفتن سمت مامان.... انگار یه سطل آب یخ ریخته باشن رو سرم...همونجا کنار در نشستم رو زمین و زانوهام و جمع کردم🥺.. بعد از اینکه مامان حالش جا اومد محمد از امیررضا پرسید: _بابا چرا تصادف کرده؟ کی بهش زده؟ اصلا کِی؟ کجا؟.. امیررضا کتش رو در آورد و پرت کرد رو مبل؛ پایین پای مامان روی زمین نشست و گفت: _امیرعلی میگه اون شب که از خونه میره بیرون، میره سمت محل کارش....مشکلی توی اداره پیش اومده بوده که فقط به دست بابا حل میشده... وسط های راه زنگ میزنن و بهش میگن مشکل برطرف شده و برگرد...سر دور برگردون یه ماشین با سرعت میزنه به ماشین بابا...بعد از تحقیق متوجه میشن تصادف عمدی بوده و تمام این اتفاقات برنامه ریزی شده است...هدفشون بابا بوده... اشکام سرازیر شد...آخه بابای من چیکار کرده که اینا میخواستن بکشنش😭...آروم گفتم: _بابا الان کجاست؟! کی میریم پیشش؟ امیرعلی نفسش‌ و با کلافگی داد بیرون و گفت: _بیمارستانه...ولی نمی‌تونیم از نزدیک ببینیمش.. مامان در حالی که با ناله میزد رو دستش گفت: _فرقی نداره....دور و نزدیکش برام مهم نیست... می‌خوام ببینمش....پاشین منو ببرین پیشش.... از جامون بلند شدیم و حاضر شدیم تا بریم بیمارستان.... لباسم و پوشیدم و به عکس بابا روی میز اتاقم نگاه کردم... بغضم ترکید و شروع کردم گریه کردن...خدایا به خودت میسپارمش... از اتاق اومدم بیرون چراغ و خاموش کردم.. سوار ماشین شدیم و رفتیم بیمارستان...وقتی رسیدیم اجازه نمی‌دادن بریم بالا...بعد از کلی صحبت کردن اجازه دادن در حد ۵ دقیقه ببینیمش و برگردیم.... از پشت شیشه بابام و نگاه کردم....الهی بگردم...چرا بابام به این روز افتاده....خدا لعنتشون کنه.... مامان فقط گریه میکرد...امیرعلی و امیرمحمد هم سعی میکردن مامان رو آروم کنن...برگشتم که دیدم..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
برگشتم که دیدم دکتر داره به سمت ما میاد... اشکامو با سر انگشت پاک کردم...امیررضا جلو اومد تا با دکتر صحبت کنه. امیررضا: _سلام دکتر خسته نباشید...وضعیت بابام چطوره؟؟ دکتر سلامی آروم داد و نگاهی کوتاه به بقیه کرد و گفت: الان نمیتونم خیلی دقیق بگم...ولی در کل وضعیت خوبی ندارن...بهتون اطلاع میدم. امیررضا تشکری زیر لب کرد..سرشو انداخت پایین و به سمت اتاق بابا رفت... نمیدونستم باید چیکار کنم!!به حال کی برسم...مامانم که بی حال افتاده و گریه می‌کنه...امیررضا که خیلی حالش بد بود و خودشو کنترل میکرد....یا خودم که حالم از همه داغون تر بود... تو فکر و خیال بودم که یاد تسبیحی افتادم که توی جیبم بود...همون تسبیح قشنگی که وقتی بابا رفت بود کربلا برام هدیه آورده بود... با همون تسبیح دست به دامان امام حسین شدم... یا امام حسین خودت کمک کن...بابام حالش خوب نیست... ضربان قلبم نا‌منظم شده بود... پرستاری با عصبانیت به سمت مون اومد و گفت: مگه نگفتم در حد پنج دقیقه...چرا هنوز وایسادین؟؟لطفا زود برید از اینجا برای ما مسئولیت داره... به سمت مامان رفتم تا کمکش کنم بلند شه.. تمام مدتی که از بیمارستان تا خونه میومدیم..سرمو به شیشه تکیه داده بودم و آروم اشک‌ میریختم... یه چیزی داشت توی گلوم خفه ام میکرد.. نمیذاشتن خیلی پیش بابا بمونیم...وگرنه اگر به من بود تمام مدت رو اونجا میموندم تا بابا حسین بهوش بیاد... وقتی رسیدیم خونه هیچکس چیزی نگفت...انگار همه مثل من داشتن با خودشون درد و دل میکردن...تمام خاطرات مثل یه فیلم کوتاه از جلوی چشمام می‌گذشت...چقدر جای خالی بابا بیشتر حس میشد. به سمت اتاقم رفتم..دوباره با دیدن عکس بابا سیل اشکام روی صورتم سرازیر شد...من بابامو هیچ وقت مریض ندیدم..بابا حسین یه مرد قوی بود...همیشه استوار بود...خوش خنده و مهربون...حتی فکرش هم نمی‌کردم یه روز بابا رو اینجوری ببینم.. عکسشو در آغوش گرفتم و شروع کردم گریه کردن...نفهمیدم کی خوابم برد... _زینب جان..زینب اجی...بلند شو یه چیزی بخور...گشنه نخواب. هراسون از خواب پریدم...به خودم اومدم که دیدم امیررضا داره صدام می‌کنه... _حالت خوبه؟! سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم: گشنه ام نیست... بلند شدم و دست و صورتم رو شصتم و وضو گرفتم تا نماز مغربم رو بخونم.... سر نماز خیلی به خدا التماس کردم که بابامو بهم برگردونه... درسته بابا با رفتنش شهید میشد اما برای ما خیلی زود بود... کلی با خدا درد و دل کردم...خدایا هر چی خیر و صلاح خودته اما سایه پدرم رو از ما نگیر... مامان از وقتی اومده بود توی اتاقش بود و بیرون نمیومد...وقتی هم می‌رفتیم پیشش می‌گفت حالم خوبه می‌خوام تنها باشم. صبح که از خواب بیدار شدم بعد از خوردن چند تا لقمه اونم به زور امیررضا حاضر شدیم تا بریم بیمارستان.... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
استرس کل وجودمو گرفته بود...قلبم تند میزد...واسه آرامش همگیمون صدقه ای کنار گذاشتم و سوار ماشین شدم... ذکر یا صاحب الزمان رو مدام تکرار میکردم... هیچ وقت اینجوری نبودم...افکار منفی به ذهنم میومد که سعی داشتم همه رو فراموش کنم... خدایا خودت کمکم کن... ماشین که جلوی در بیمارستان توقف کرد پاهام جون راه رفتن نداشت...سعی کردم خودم رو نگه دارم و به سمت ساختمان حرکت کردیم... انگار این راه طولانی تر شده بود... تا رسیدیم به راه رویی که اتاق بابا داخلش بود نفس راحتی کشیدم و قدم هامو تند کردم و به سمت اتاق رفتم... دستمو بالا آوردم و روی شیشه گذاشتم... +سلام بابایی خوبی؟ خیلی دلم برات تنگ شده...بابا میشه زود برگردی...بابا حسین من طاقت ندارم اینجوری ببینمت...بابا بلندشو...بابا دخترت داره دق می‌کنه... سرمو به شیشه تکیه داده بودم و آروم اشک‌ می ریختم. دست کسی رو شونه ام احساس کردم برگشتم دیدم امیرعلی پشت سرم ایستاده...بی هوا خودمو تو آغوشش رها کردم و گریه کردم... +داداشی، بابا کی خوب میشه... _خوب میشه عزیزم...بابا خوب میشه. نگاهی به بابا کردم...یا امام زمان(عج)... خط صاف دستگاه...اومدن پرستارا و دکترا بالا سرش...دو دستی تو صورتم زدم... نهههه...بابا حسین... دکتر ها سعی میکردن بابا رو برگردونن...فقط جیغ میزدم... مامان با دست میزد تو سرش...گریه به هیچ کس امون نمی‌داد... با صدای بلند التماس میکردم...بابا برگرد...بابا تو رو به خدا...بابا من بدون شما دووم‌ نمیارم... اونقدر جیغ زده بودم که صدام در نمیومد... حالا معنی اون همه استرس و می‌فهمیدم... چشمام سیاهی می‌رفت...توان ایستادن نداشتم...افتادم روی زمین...صدایی نمی شنیدم... انگار دنیا دور سرم میچرخید...فقط چهره تار امیرعلی که به صورتم میزد و می دیدم... کم کم چشمام بسته شد و از حال رفتم... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
سه سال بعد... چقدر امروز دیر می گذشت...خستگی امروز و دلتنگی امونم نمی‌داد...ساعت آخر این کلاس هم که عین پنیر پیتزا هی کش میاد😪 نگاهی به بچه ها کردم...شیما که با علاقه گوش میداد...عارفه که واو به واو یادداشت میکرد...هانیه هم تو حال و هوای خودش سیر میکرد.. ساعت یک آخرین کلاس امروز رو پشت سر گذاشتم...از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم؛ میخواستم تاکسی بگیرم که دیدم ماشین امیررضا جلوم توقف کرد... شیشه رو داد پایین.. +سلام داداش...اینجا چیکار میکنی؟؟ _علیک سلام...سوار شو بهت میگم در رو باز کردم و سوار شدم. زیر چشمی هی نگاش میکردم ولی بیخیال رانندگی شو میکرد...کنجکاویم گل کرده بود و میخواستم زودتر قضیه رو بفهمم... بالاخره دل و زدم به دریا و حرفمو زدم.. +نگفتی...چرا امروز اومدی دنبالم...اصلا مگه شما نباید الان بیمارستان باشی؟! اینجا چیکار می‌کنی؟ _یواش تر...وایسا باهم بریم😐امروز کار نداشتم...گفتم بیام دنبالت باهم بریم +اها،پس که اینطور تا خونه کمی در مورد درس و دانشگاه صحبت کردیم... در خونه رو که باز کردم غمی نشست رو دلم...چقدر خاطره ها توی این حیاط و خونه گذروندیم...حس دلتنگی خیلی بده... در حالی که چادرمو در میاوردم گفتم: سلام مامان خوبی؟ مامان کتابی رو که مطالعه میکرد گذاشت رو میز و گفت: سلام عزیزم الحمدالله...خسته نباشی.. +سلامت باشی فضای خونه بدون وجود کسی که دوستش داری خیلی خسته کننده است...نبودش ازارت میده...مخصوصا اگر وابسته اش شده باشی... به عکسش روی میز نگاه کردم...پشیمون شدم از حرفام...از اینکه چقدر اذیتش کردم...دلم میخواست گوشیم رو بردارم تا بهش زنگ بزنم و صداش رو بشنوم...اما چه فایده که جواب نمی‌داد... هنوز توی تصورات و فکر و خیال بودم که صدای کسی میخکوبم کرد...😳 °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
ناشناس رمان رویای من🍃 https://harfeto.timefriend.net/16381143816857
جواب ناشناس ها💟 @jihadGomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نجنگ! جنگیدی...؟ نترس، ترسیدی..؟ بمیر . . 🌱! "
بسم رب الشهدا و الصدیقین ..♥️🌱`
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم. °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
شهادت ارثے است کھ از موالیانِ ما کھ حیات را عقیده و جهاد میدانستند و در راھ مکتب پرافتخار اسلام با خون خود و جـوانان عزیز خـود . . از آن پاسدارۍ میکردند بھ ملت شهید پرور ما رسیدھ است . .🤍'
••🌻💛•• ﮼تادردلِ‌من ﮼قرارکردی ﮼دل‌رازتوبی‌قراردیدم ♡
هدایت شده از  گاندو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲💭 روایت کفاشی که با امام زمان شوخی داشت ...! 🎙استاد مسعود عالی 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
هنوز توی تصورات و فکر خیال بودم که صدای کسی میخکوبم کرد...😳 برگشتم سمتش و گفتم: سلام بابایی...شما کی از ماموریت برگشتی؟؟ _تازه اومدم😁 +به سلامتی،خسته نباشی.. _سلامت باشی عزیزم...از دانشگاه چه خبر؟ +هععیی میگذره ولی... _ولی چی! +بابا محمد کی میاد؟ یهو بابا زد زیر خنده...منم همینجوری هاج و واج نگاهش میکردم... +بابا...بابا چیشد چرا میخندی😐؟! سعی کرد خندشو کنترل کنه و بعد گفت: پس برای همین ناراحتی و هی به عکسش نگاه می‌کنی😂 +خب دلم براش تنگ شده...فکر نمی‌کردم با رفتنش انقدر ناراحت بشم...بعد از یه هفته متوجه شدم دوریش خیلی سخته...خیلی این آخری ها اذیتش کردم و هی بهش میگفتم تو بری هیچ اتفاقی نمی افته، تازه خوشیمون هم بیشتر میشه😟 احساس میکنم عذاب وجدان گرفتم... بابا نشست رو صندلی و گفت: میاد ان شاءلله به زودی...همین هفته اول سربازی که بهش مرخصی نمیدن...یکم صبر کنی میاد..‌. لب و لوچمو آویزون کردم و گفتم: اصلا چرا گذاشتی بیافته یه شهر دیگه...نمیشد همین تهران ردیفش کنی... بابا سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و گفت: نه عزیزم نمیشه...اون واسه رسیدن به هدفش باید سختی هارو تحمل کنه... میخواستم برم کمک مامان کنم که دیدم بابا یک جعبه کوچولو گرفت جلوم... با تعجب نگاهی بهش کردم و گفتم: این چیه بابا؟ _بازش کن متوجه میشی... جعبه رو از دست بابا گرفتم و بازش کردم...ای جونم چه انگشتر عقیق خوشگلی😍 با ذوق و شوق دستم کردم و بابا رو بغل کردم؛ ازش تشکر کردم و رفتم تا کمک مامان سفره بندازم که دیدم امیرعلی هم اومده😳...ای بابا چرا امروز همه اینجوری میکنن... +سلام داداش، خسته نباشی _علیک سلام زینب خانم، شما هم خسته نباشی داشتم وسایل سفره رو می چیندم که مامان گفت: زینب مامان...خاله سمیه زنگ زده میگه بعد از ظهر بری خونشون کمک نازنین...مثل اینکه امتحان داره... یکم فکر کردم و گفتم: باشه میرم... بعد از خوردن ناهار و کمک کردن به مامان رفتم سراغ درس خودم...درس جدید رو دوره کردم...حدودای ساعت سه آماده شدم که برم خونه خاله سمیه...وسایلم رو چک کردم و چادرم رو سرم کردم...میخواستم کفش هامو بپوشم که دیدم امیرعلی گفت تنها نرو خودم میرسونمت...فاصله خونه خاله سمیه تا خونه ما همش دو تا کوچه و یک خیابون بود...برای همین پیاده رفتیم... بعد از رسیدن به مقصد از امیرعلی خداحافظی کردم و رفتم تو... +سلام خاله جان خوبین؟ خاله به سمتم اومد و گفت: سلام عزیز دلم...قربونت بشم تو خوبی؟ +الحمدلله _خاله جان کمیل خونه نیست...میخوای چادرت رو در بیاری راحت باشی...نازنین هم الان میاد. لبخندی زدم و گفتم: باشه ممنون...دستتون درد نکنه. خلاصه بعد از اومدن نازنین باهاش سوالاتش رو کار کردم...خاله هم که ازمون پذیرایی میکرد ساعت نزدیک های پنج بود و هوا داشت تاریک میشد...از خاله و نازنین خداحافظی کردم و به سمت خونه راهی شدم...کوچه ها تقریبا خلوت بود... وسط های کوچه احساس میکردم کسی پشت سرم داره دنبالم می‌کنه...اولش فکر کردم شاید امیرعلی باشه که میخواد اذیتم کنه...برگشتم به سمت عقب که ببینم کی داره پشت سرم میاد...از ترس جیغ خفیفی کشیدم و عقب عقب رفتم... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
از ترس جیغ خفیفی کشیدم و عقب عقب رفتم...دو تا مرد که صورتشون هم پوشونده بودن به سمتم میومدن...دیگه نمیتونستم برم عقب تر...یکی شون چاقوی تیزی رو کنار رگ گردنم گذاشت و فشارش میداد...حس میکردم گلوم زخم شده باشه...هنوز هویتشون برام مجهول بود...میخواستم با یک حرکت در برم که شروع کرد به صحبت کردن... _به اون داداشت بگو...اگر بخواد پاشو از گلیمش درازتر کنه...جون تک تک عزیزاش رو میگیرم و جنازه اش رو براش میفرستم...فهمیدی😠!!! تا اومدم جوابش رو بدم صدای آشنایی به گوشم خورد...در حالی که به سمت ما میدویید، با صدای بلند گفت: مرتیکه عوضی چه غلطی داری میکنی؟؟ اون ها هم از ترسشون سریع فرار کردن...کمیل و دوستش به سمتم اومدن...بعد از دیدن من متعجب شده بود...دوستش هم رفت دنبال اون دو نفر...حالا کمیل شده بود فرشته نجاتم.. _زینب خانم شما اینجا چیکار میکنی؟اینا کی بودن؟چیکارت داشتن؟ آسیبی که بهتون وارد نکردن... +داشتم از خونتون برمی‌گشتم که دیدم جلومو گرفتن... _حالتون‌ خوبه!!مشکلی پیش نیومده که... +الحمدلله خوبم...دستتون درد نکنه...خدا شما رو رسوند😔 به سمت ماشینش رفت و بطری آبی از تو ماشین برداشت... _بفرمایید...یکم آب بخورید...رنگ و روتون پریده. بطری رو از دستش گرفتم و تشکری ازش کردم...یکم از آب خوردم...حالم بهتر شده بود...اما اگر با این قیافه میرفتم خونه همه متوجه میشدن چه اتفاقی افتاده...یکم از آب به سر و صورتم زدم. دوست کمیل که از دویدن زیاد نفس نفس میزد گفت: رفتم دنبالشون...اما به سر کوچه که رسیدن...سوار یه ماشین شدن و در رفتن... کمیل تشکری از دوستش کرد...نگاهی به ساعت کردم...ساعت نزدیکای شش بود... +آقا کمیل من باید برم...دیرم شده...الان مامانم نگران میشه... _خودم میرسونمتون...تنها نرید چاره ای جز قبول کردن نداشتم...سرمو انداختم پایین و راه خونه رو در پیش گرفتم...کمیل هم پشت سرم میومد... وقتی رسیدیم در خونه، رو به کمیل گفتم: آقا کمیل...دستتون درد نکنه...ولی یه خواهشی ازتون دارم.. کمیل سرش رو انداخت پایین و گفت: خواهش میکنم...بله بفرمایید +این موضوع بین خودمون بمونه...نمیخوام کسی متوجه بشه امشب چه اتفاقی افتاده. با تعجب گفت: اونا قصد اذیت کردن شما رو داشتن...بعد میگید کسی متوجه نشه!!!یعنی میخواید به خانواده تون اطلاعی ندید😳 +نه...نمیخوام کسی بفهمه...لطفا...حتما ضرورتی هست که میگم... _هر جور خودتون صلاح میدونید... +بازم ممنون.. و بعد هم خداحافظی کردم و با کلید در رو باز کردم و رفتم داخل... یکبار دیگه حرف اون طرف رو با خودم تکرار کردم...منظورش از داداش کدومشون بود...امیرعلی...امیررضا یا امیرمحمد امیرمحمد که کاره ای نیست...امیررضا هم کاری با این جور آدما نداره...اره درسته امیرعلی...با توجه به شغلش میشد فهمید که منظورشون امیرعلی بوده... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir