حاج حسین یکتا🍃
بچهها! سعی کنید یه دوست خوب و
همراه پیدا کنید ؛
دوست خوب کسیه که نتونی جلوش گناه کنی ،
پاتو به بهشت باز کنه ؛
پاتو به بهشت زهرا ،
کنار شهدا باز کنه ؛
پاتو به یه جاهایی وا کنه که تا حالا نمیرفتی!
مثلاً بکشوندت به محله فقیر نشینها
تا کمک کنی به مردم ،
غم مردم خوردن رو بهت نشون بده ....
°`🌿-🕊
@jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
:))🌼!همراهـےباشھداسختنیست..
یاعلـےکھبگویـے..
خودشاندستترامیـگیـرند..
تردیدنڪن..
ایشھید..!
دلمرابرایتآمادهڪردهام..
بھکدامیننشانـےارسالشڪنم..:)🌿
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 جواب قاطع کارشناس عراقی به کارشناس صهیونیست: چطور یک شهرک نشین غاصب در مورد کشوری به اسم ایران صحبت میکند که تمدنی هفت هزار ساله دارد؟
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
با عرض سلام و درود خدمت حضار گرامی
خدمت شما خواهران و برادران گرامی بگم که
قراره از امشب رمانی رو در کانال قرار بدیم🌺
رمان در ژانر مذهبی هست...امیدواریم این رمان رو دوست داشته باشید و از خوندنش لذت ببرید🌸
لطفا انتقادات و نظراتی که در رابطه با رمان دارید
رو به صورت ناشناس در لینکی که بعد از هر پارت ارسال میشه در اختیارمون قرار بدید🌹
#مقدمه
همه چیز از یه روز جدید و پر انرژی برای من شروع شد.. روزی که گرمای آرامش بخش هدفم و میتونستم تو دلم حس کنم..
این رویایِ منه و روشنایی درونِ قلبم، ایمانِ توی دلم و باورِ توی ذهنم داشتن راه و بهم نشون میدادن..!
مطمئن بودم که آخر داستانم به تلالو خورشید ختم میشه!.. یعنی... امیدوار بودم..
#رویای_من
#پارت_1
چشمام دیگه طاقت باز موندن نداشت؛🥱 کتابم رو بستم و روی میز تحریر گذاشتم.. انقدر خسته بودم که خودم و روی تخت انداختم و از خستگی خوابم برد..😴
چشمام تازه گرم شده بود که با صدای یه نفر از خواب پریدم...
_خانم خانما بلند شو.. دیرت میشه ها، تنبل خانم مگه امروز امتحان شیمی نداشتی؟!😒
داشتم فکر میکردم چی داره میگه که یهو یادم اومد و محکم زدم تو پیشونیم..
عین برق گرفته ها سریع از جام پریدم و با تعجب گفتم:
_مگه ساعت چنده؟!
_شیش و نیم، من میرم حاضرشم... صبحونه آماده است..
پتو رو زدم کنار و از سر جام بلند شدم، مثل جت دست و صورتم و شستم و حاضر شدم؛ برنامه ی درسیم و نگاه کردم و گذاشتم تو کیفم...کتاب شیمی رو از روی میز برداشتم و گرفتم دستم تا توی مسیر بخونم، رفتم تو آشپزخونه..
_سلام به همگی..
بابا که تو آشپزخونه در حال نوشیدن چایی بود و زودتر از بقیه متوجه حضورم شده بود گفت:
_سلام دختر بابا، صبحت بخیر عزیزم دلم☺️
مامان_سلام مادر، بشین برات چایی بریزم🙂
زیرلب تشکر کردم و نشستم پشت میز..
امیر علی_به به زینب خانم، چه عجب دل کندی از رخت خواب...😏
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_دیگ به دیگ میگه روت سیاه، خودت و که باید با بیل و کلنگ از رخت خواب جدا کنن..🙄
امیررضا وارد آشپزخونه شد و گفت:
_سلام خواهر گلم..چطوری؟😉
برگشتم سمتش و در حالی که لقمه ی توی دهنم و میجویدم گفتم:
_علیک سلام...خوبم🙃
تند تند صبحونه ام و خوردم و رفتم سمت در...از همه خداحافظی کردم و کفش هام و پوشیدم...
_امیرعلی بدو دیگه داداش دیر شد جون تو...😩
_تنبل خانم غر نزن، خودت دیر پاشدی تقصیر منه؟..اومدم دیگه..😐
دستام و به حالت دعا کردن بالا گرفتم و بلند گفتم:
_خدایا سه تا داداش به ما دادی یکی از یکی خل و چل تر😬...همشون رو شفای عاجل بفرما، الهی آمین🤲🏻
مامان که باز کلافه بود از جر و بحثای اول صبحی ما رو به من گفت:
_باز دوباره برا چی؟ مگه چیکار کردن؟
_مامان جان حتما یه چیزی هست که دارم میگم دیگه..
امیرعلی در حالی که دکمه های پیراهنش رو میبست از اتاق بیرون اومد و گفت:
_حالا ما شدیم خل و چل دیگه ها؟🤨
امیررضا آخرین لقمه صبحانه اش رو قورت داد و گفت:
_نکنه هوس کردی از خونه تا مدرسه رو پیاده بری؟😒
قیافم و مثل بچه مظلوم ها کردم و گفتم:
_ببخشید دیگه نمیگم🥺
چادرم و سرم کردم و کیفم و برداشتم..سوار ماشین امیرعلی شدم...
امیرعلی رانندگی میکرد و امیررضا جلو نشسته بود...امیرمحمد هم عقب پیش من...
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_2
شیشه رو آروم دادم پایین، سرم و گذاشتم کنار پنجره..نسیم بهاری اول صبح و حجوم قطرات باران به شیشه های ماشین، هوا رو دلپذیر تر میکرد...😇
برای لحظه ای به زندگی خودم فکر کردم، من.. زینب... دختری ۱۶ ساله که توی یه خانواده شاد بدون کمبود عاطفی و مالی و همچنین در کنار سه تا برادر بزرگتر از خودم که خیلی دوسشون دارم بزرگ شدم...پدری که سرهنگ نیرو هوایی ارتش و مادری که معلم دبیرستان بود...
امیر علی که برادر بزرگترم بود کارمند سپاه و ۲۰ سالش بود..امیر رضا ۱۹ سالش بود و دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران و امیر محمد هم که قل من بود و اونم مثل من رشته تجربی میخوند..
نفس عمیقی کشیدم و کتاب شیمی رو باز کردم تا یک بار دیگه مرورش کنم..
با صدای امیررضا به خودم اومدم که در و باز کرده بود و از ماشین پیاده شده بود می گفت:
_کجایی دو ساعته..معلوم هست؟
لبخندی زدم و گفتم:
_ببخشید حواسم نبود..🙃
از ماشین پیاده شدم و یه ماچش کردم..
به همراه امیر علی به سمت مدرسه رفتیم...
عادت همیشگیشون بود تا من نمیرفتم داخل مدرسه نمیرفتن...انگار لو لو میخواد منو بخوره..👻
امیر علی دستی به شونم زد و گفت:
_مراقب خودت باش عشق برادر..☺️ لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
_همچنین شما خل و چل خواهر😂
با اعتراض گفت:
_محبت هم نمیشه کرد به تو پررو میشی دیگه نمیشه جمعت کرد..برو دیگه دیرت شد🤨
دستی براشون تکون دادم و وارد حیاط مدرسه شدم..
سرم توی کتاب بود که یهو مشتی به بازوم خورد...
مثل همیشه عارفه بود..🙄
با حالت عصبانی گفتم:
_چته وحشی، دردم گرفت😠 ... هر چی خونده بودم از سرم پرید...😒
_خب حالا توام،کجا ها سیر میکردی بانو که هر چی صدات زدم نشنیدی؟
_حوصله ندارم...دیشب تا دیر وقت داشتم درس میخوندم..
_خب حالا سلام یادت رفت؟..
_سلام..خب تقصیر خودته دیگه به جای اینکه سلام کنی میزنی آدمو..😕
_باشه بابا بی اعصاب..بیا بریم سر کلاس الان خانم میاد..
از پله ها رفتیم بالا و وارد سالن مدرسه شدیم.. دفتر مدرسه سمت راستمون بود، یواشکی نگاه کردم ببینم چند تا از معلما اومدن... تقریبا همشون اومده بودن..
کلاس ما طبقه ی دوم بود و باید از پله ها میرفتیم بالا..
با عارفه به سمت کلاس رفتیم..اکثر بچه ها اومده بودن.. من و عارفه چون قدمون بلندتر بود ته کلاس
می نشستیم... با صدای نسبتا بلندی سلام کردم و سر نیمکت خودم نشستم... شیما و هانیه جلوی ما بودن..
چادرم و درآوردم و تا کردم گذاشتم تو کیفم..
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
-نشانھزندهشدنِقلب🤚🏽
•
خداهیبتخودشرادردلشمامـےاندازد..
وشمارامتوجھخودشمـےڪند،
چراغرادرقلبشماروشنمـےڪند..:)🌿
..
-آیتاللھحقشناس
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#اندکےتفکر📿
میگمارفیق!👀
اینهمہازهواےنفسگفتےپ
ڪہبریمسمتشفلانمیشهو
گفتےفلانگناهه؛نڪن !✨
خودتچے؟چقدربہشعملکردے(:🌱
#تلنگراولبهخودمبعدشما🖐🏻
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
•🍃♥️•
|گفتـمڪجا؟
|گفتابہخـۅن
|گفتـمچـرا؟
|گفتـاجنـوݩ
|گفتـمچہوقـت؟
|گفتـاڪنـون
|گفتـم مــرو💔
|خندید و رفت...🕊
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
میدانۍ دلهـا چطـوࢪ بـہ هم ࢪبـط
پیدا مۍڪنند و محڪم مۍشوند ؟!
این طور ڪه جمعی بخواهند؛
براۍ خدا ڪار کنند و از ڪسی نترسند...(:
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_3
شیما برگشت سمت من و گفت:
به به زینب خانم چرا دو سه روزه آنلاین نشدی؟..🤔
_وقت داری ها شیما..کلی از درس هام مونده بشینم پای گوشی؟
_تو نخونده نمره ات بیسته، وای به حال روزی که بخوای بخونی..🙄
تعریف از خود نباشه ها راست هم میگفت.. من همیشه سر کلاس مطلب رو میگرفتم ولی همش احساس میکردم هیچی بلد نیستم..به خورد مغزم نمیرفت..
هیچ وقت به این احساس تکیه نکردم که من همیشه بلدم و یاد گرفتم و نمره ام خوبه، تمام تلاشم و واسه به دست آوردن بهترین نمره میکردم..
من و عارفه و شیما هر چهار نفرمون با معدل ۲۰ تو رشته تجربی قبول شدیم..
هانیه اومد تو کلاس و به همه سلام کرد..چادرش و در آورد و نشست سر جاش..
از چهره اش میشد حدس زد که از یه چیزی ناراحته...
منم پاپیچش نشدم و دوباره شروع کردم به خوندن..
خانم شاهد وارد کلاس شد و شروع به پخش کردن برگه های امتحان کرد.. استرس کل وجودم و گرفته بود!
خداروشکر همه سوال ها رو یاد داشتم و جواب دادم بعد نیم ساعت برگه رو تحویل دادم...دیگه حالم خوب شده بود و خوشحال بودم..زنگ که خورد، رفتیم تو حیاط..
شیما و عارفه مثل همیشه شروع کردن به مسخره بازی ولی هانیه تو خودش بود و هیچی نمیگفت..
تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم.. از بچه ها فاصله گرفتم و نشستم کنار هانیه..
دستم و گذاشتم رو شونه اش و رو بهش گفتم:
_هانیه جان خوبی؟ چرا ناراحتی؟ اصلا چرا از صبح که اومدی مدرسه انقدر تو خودتی؟
یهو بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن..
_هانیه جان، عزیزدلم..چرا گریه می کنی خب؟ اتفاقی افتاده؟!
شیما با تعجب برگشت سمت ما و گفت:
_چیکارش کردی زینب؟!!
_به جان تو هیچی، فقط یه سوال پرسیدم..
عارفه_یه دقیقه اَمون بدید ببینم چشه خب!..
هانیه که سعی داشت جلوی گریه اش و بگیره در عین اینکه هق هق میکرد بریده بریده گفت:
_دیشب....بابام گفت که...میخواد..بره..سوریه...😭
عارفه پوزخندی زد و گفت:
_برای این داری گریه میکنی! خب مگه بده بره سوریه؟ همه آرزوشونه برن سوریه زیارت بعد تو ناراحتی؟!
هانیه با دستمالی که بهش داده بودم اشکاش و پاک کرد و گفت:
_بابام واسه زیارت نمیخواد بره که..سوریه جنگه، میخواد بره جنگ..🥺
هیچ کاری جز سکوت نمی تونستیم بکنیم..😶
نگاهی ناراحت به عارفه و شیما انداختم...
عارفه سرش رو انداخت پایین و شروع کرد با انگشت هاش بازی کردن..
شیما هم با سنگ ریزه های جلوی پاش بازی میکرد..
واقعا نمیدونستم تو این موقعیت باید چی بگم؟!
هانیه تک فرزند بود، پدر و مادرش تمام زندگیش بودن...بابای هانیه یه سپاهی بود..
تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که دلداریش بدم..
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
#رویای_من
#پارت_4
کنارش نشستم و سعی کردم با لحنی پر از آرامش باهاش حرف بزنم تا به دلش بشینه..
_هانیه جان قربونت برم ناراحتی نداره که، پدر تو برای حفاظت از ناموس امام حسین داره میره جنگ...
_زینب من همه اینا رو میدونم ولی اگر خدایی نکرده اتفاقی برای بابام بیافته چی؟! هان؟ من اون موقع چیکار کنم؟
_تو حق داری.. شاید اگه منم جای تو بودم همینقدر ناراحتی میکردم!
ولی بیا به این فکر کن که اگه امثال پدر تو نرن و از حریم این خاک دفاع نکنن، ممکنه چند روز بعدشم ناموس خودشون دست دشمن بیوفته...
خودت نگاه کن، ببین...این همه شهید مدافع حرم داریم که از همه چیزشون گذشتن و رفتن فقط واسه اینکه حرم ناموس امام حسین دست دشمن نیافته🌹.... چه بچه هایی که پدرشون رو ندیدن و وقتی هم به دنیا اومدن که پدرشون شهید شده بود....
چه جوون هایی که از همه لذت های دنیا گذشتن و رفتن... ان شاءلله که برای پدرت بهترین ها رقم بخوره..
اگر به صلاحشون باشه و خدا بخواد شهید میشن، اگر هم نه که صحیح و سالم برمیگردن پیش خانواده اشون..😍
_خب من دلم براش تنگ میشه! 🥺💔
_رفیق تو باید به جای گریه کردن پدرت رو تشویق کنی واسه رفتن،🤗 واسه دفاع از حرم🍃 ... تو با گریه هات بیشتر حالشون و داغون میکنی...
نذار اینجوری بشه و محکم و قوی بهشون بگو پدر من، من در زمانی که شما نیستی مواظب مامان هستم😎
شما برو نگران ماهم نباش😃... سعی کن تشویقشون کنی به جای منصرف کردن...
میدونی مدافع حرم شدن لیاقت میخواد؟!
_باشه قبول ولی یه قولی بهم میدید؟
سه تایی گفتیم:
_چه قولی؟!
_بعد از اینکه بابام رفت برای اینکه من تنها نباشم، سه تایی یه روز بیاید پیشم بمونید..😅
شیما با خنده گفت:
_داداش زودتر میگفتی اینکه ناراحتی نداره... اینا هم نیومدن من خودم جای دوتاشون برات شلوغ کاری میکنم😂
عارفه گفت:
_اگر خودت بخوای شام بپزی من نمیام، تضمینی برای زنده موندنمون وجود نداره😒...
بگو خاله ساحل با اون دستپخت فوق العاده اش برامون یک قرمه سبزی بپزه...😋
هانیه_باشه شکمو خانم، میگم مامانم برات قرمه سبزی درست کنه..
هر کی یه چیزی میگفت تا بلکه حال و هوای هانیه عوض بشه..واقعا درک کردن هانیه کار سختی بود..😔
#بهقلمسعیدهیدیآزمایی
°`🌿-🕊
『 @jihadmughniyeh_ir 』
پستای کانالتون باید کمر دشمن بشکنه نه اینکه فقط شده جای حرفای کلیشه ایی
******
بله چشم ان شاءلله فعالیتمون رو بیشتر میکنیم🙏
متاسفانه ادمین ها مشغولیتشون زیاده
سلام و عرض ادب واحترام، به تازگی کانال رو تاسیس کردم در پیام رسان سروش برای شهید مدافع حرم هستش لینک کانال 👇👇👇👇👇👇یه سری بزنید عضو بشید اگه دوست داشتید 🙏 splus.ir/shahid_babaknoori1400 🦋لطفا اگه میشه حمایت کنید زیاد بشیم 🙏🌹 با حدیث روزانه🌟 متن های مذهبی💫 عکس نوشته ها و سخنان شهدا🌷 ثواب یهویی✨ تلنگر های ناب 👌 معرفی روزانه ی یک شهید 🙂 و کلی مطالب دیگه برای مطالعه و آشنایی بیشتر ما با شهدا و شهید بابک نوری هریس هستش 🌟 اگه دوست داشتی عضو کانال ما بشید و به دوستانتون هم معرفی کنید 🙂 خواهش میکنم حمایت کنید از ما تا شرمنده ی شهدا نشیم 😔ممنون 🌸 اجرتون با شهدا🙏🌹
*******
چشم🌱🌸