eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
3.3هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین : @ya_gadimalehsan جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید : @sarb_z_313. خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
:)!💚
تولدتون مبارک عمه جانم !♡
قرآن رو سر جاش گذاشتم و از اتاق رفتم بیرون.... مامان‌ جلوی آیفون واستاده بود..زیر لب صلواتی فرستادم و بعد پرسیدم: _مامان کی بود؟ مامان فاطمه در حالی که از پشت پنجره داشت حیاط رو دید میزد گفت: _برادران گرامی تون.. یعنی امیرعلی هم اومده.. خواستم برم تو حیاط که در باز شد و امیرعلی و امیررضا وارد خونه شدن..... یا خدا اینا چرا اینجورین....چرا قیافه هاشون گرفته است.... کلید بابا دست امیرعلی چیکار میکنه.....؟! امیرعلی و امیررضا سلام آرومی کردن.. انقدر غرق تو فکر شدم که یادم رفت حتی سلام کنم.... مامان رفت نزدیکشون و گفت: _چیشده!! چرا اینقدر ناراحتین؟ امیرمحمد از اتاق بیرون اومد؛ سلامی کرد و گفت: _اتفاقی افتاده؟ چرا حرفی نمیزنین!! رفتم نزدیکشون و گفتم: _خب حرف بزنین دیگه!! بگین چیشده؟ بغض گلوی امیرعلی و گرفته بود؛ نمی‌تونست حرف بزنه.. گوشه کت امیررضا رو با دستم گرفتم و تکون دادم: _امیررضا جون زینب بگو چیشده! ...خبری از بابا شده....چرا هیچکس حرفی نمیزنه...؟!!🥺 امیررضا آروم و بریده بریده گفت: بابا....اِممم..بابا.. مامان با دو دستش زد تو سرش و گفت: _بابا چیییی؟!... امیررضا: _بابا تصادف کرده..... تا این جمله رو گفت امیرعلی اشکاش سرازیر شد...مامان افتاد رو زمین....محمد و امیرعلی رفتن سمت مامان.... انگار یه سطل آب یخ ریخته باشن رو سرم...همونجا کنار در نشستم رو زمین و زانوهام و جمع کردم🥺.. بعد از اینکه مامان حالش جا اومد محمد از امیررضا پرسید: _بابا چرا تصادف کرده؟ کی بهش زده؟ اصلا کِی؟ کجا؟.. امیررضا کتش رو در آورد و پرت کرد رو مبل؛ پایین پای مامان روی زمین نشست و گفت: _امیرعلی میگه اون شب که از خونه میره بیرون، میره سمت محل کارش....مشکلی توی اداره پیش اومده بوده که فقط به دست بابا حل میشده... وسط های راه زنگ میزنن و بهش میگن مشکل برطرف شده و برگرد...سر دور برگردون یه ماشین با سرعت میزنه به ماشین بابا...بعد از تحقیق متوجه میشن تصادف عمدی بوده و تمام این اتفاقات برنامه ریزی شده است...هدفشون بابا بوده... اشکام سرازیر شد...آخه بابای من چیکار کرده که اینا میخواستن بکشنش😭...آروم گفتم: _بابا الان کجاست؟! کی میریم پیشش؟ امیرعلی نفسش‌ و با کلافگی داد بیرون و گفت: _بیمارستانه...ولی نمی‌تونیم از نزدیک ببینیمش.. مامان در حالی که با ناله میزد رو دستش گفت: _فرقی نداره....دور و نزدیکش برام مهم نیست... می‌خوام ببینمش....پاشین منو ببرین پیشش.... از جامون بلند شدیم و حاضر شدیم تا بریم بیمارستان.... لباسم و پوشیدم و به عکس بابا روی میز اتاقم نگاه کردم... بغضم ترکید و شروع کردم گریه کردن...خدایا به خودت میسپارمش... از اتاق اومدم بیرون چراغ و خاموش کردم.. سوار ماشین شدیم و رفتیم بیمارستان...وقتی رسیدیم اجازه نمی‌دادن بریم بالا...بعد از کلی صحبت کردن اجازه دادن در حد ۵ دقیقه ببینیمش و برگردیم.... از پشت شیشه بابام و نگاه کردم....الهی بگردم...چرا بابام به این روز افتاده....خدا لعنتشون کنه.... مامان فقط گریه میکرد...امیرعلی و امیرمحمد هم سعی میکردن مامان رو آروم کنن...برگشتم که دیدم..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
برگشتم که دیدم دکتر داره به سمت ما میاد... اشکامو با سر انگشت پاک کردم...امیررضا جلو اومد تا با دکتر صحبت کنه. امیررضا: _سلام دکتر خسته نباشید...وضعیت بابام چطوره؟؟ دکتر سلامی آروم داد و نگاهی کوتاه به بقیه کرد و گفت: الان نمیتونم خیلی دقیق بگم...ولی در کل وضعیت خوبی ندارن...بهتون اطلاع میدم. امیررضا تشکری زیر لب کرد..سرشو انداخت پایین و به سمت اتاق بابا رفت... نمیدونستم باید چیکار کنم!!به حال کی برسم...مامانم که بی حال افتاده و گریه می‌کنه...امیررضا که خیلی حالش بد بود و خودشو کنترل میکرد....یا خودم که حالم از همه داغون تر بود... تو فکر و خیال بودم که یاد تسبیحی افتادم که توی جیبم بود...همون تسبیح قشنگی که وقتی بابا رفت بود کربلا برام هدیه آورده بود... با همون تسبیح دست به دامان امام حسین شدم... یا امام حسین خودت کمک کن...بابام حالش خوب نیست... ضربان قلبم نا‌منظم شده بود... پرستاری با عصبانیت به سمت مون اومد و گفت: مگه نگفتم در حد پنج دقیقه...چرا هنوز وایسادین؟؟لطفا زود برید از اینجا برای ما مسئولیت داره... به سمت مامان رفتم تا کمکش کنم بلند شه.. تمام مدتی که از بیمارستان تا خونه میومدیم..سرمو به شیشه تکیه داده بودم و آروم اشک‌ میریختم... یه چیزی داشت توی گلوم خفه ام میکرد.. نمیذاشتن خیلی پیش بابا بمونیم...وگرنه اگر به من بود تمام مدت رو اونجا میموندم تا بابا حسین بهوش بیاد... وقتی رسیدیم خونه هیچکس چیزی نگفت...انگار همه مثل من داشتن با خودشون درد و دل میکردن...تمام خاطرات مثل یه فیلم کوتاه از جلوی چشمام می‌گذشت...چقدر جای خالی بابا بیشتر حس میشد. به سمت اتاقم رفتم..دوباره با دیدن عکس بابا سیل اشکام روی صورتم سرازیر شد...من بابامو هیچ وقت مریض ندیدم..بابا حسین یه مرد قوی بود...همیشه استوار بود...خوش خنده و مهربون...حتی فکرش هم نمی‌کردم یه روز بابا رو اینجوری ببینم.. عکسشو در آغوش گرفتم و شروع کردم گریه کردن...نفهمیدم کی خوابم برد... _زینب جان..زینب اجی...بلند شو یه چیزی بخور...گشنه نخواب. هراسون از خواب پریدم...به خودم اومدم که دیدم امیررضا داره صدام می‌کنه... _حالت خوبه؟! سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم: گشنه ام نیست... بلند شدم و دست و صورتم رو شصتم و وضو گرفتم تا نماز مغربم رو بخونم.... سر نماز خیلی به خدا التماس کردم که بابامو بهم برگردونه... درسته بابا با رفتنش شهید میشد اما برای ما خیلی زود بود... کلی با خدا درد و دل کردم...خدایا هر چی خیر و صلاح خودته اما سایه پدرم رو از ما نگیر... مامان از وقتی اومده بود توی اتاقش بود و بیرون نمیومد...وقتی هم می‌رفتیم پیشش می‌گفت حالم خوبه می‌خوام تنها باشم. صبح که از خواب بیدار شدم بعد از خوردن چند تا لقمه اونم به زور امیررضا حاضر شدیم تا بریم بیمارستان.... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
استرس کل وجودمو گرفته بود...قلبم تند میزد...واسه آرامش همگیمون صدقه ای کنار گذاشتم و سوار ماشین شدم... ذکر یا صاحب الزمان رو مدام تکرار میکردم... هیچ وقت اینجوری نبودم...افکار منفی به ذهنم میومد که سعی داشتم همه رو فراموش کنم... خدایا خودت کمکم کن... ماشین که جلوی در بیمارستان توقف کرد پاهام جون راه رفتن نداشت...سعی کردم خودم رو نگه دارم و به سمت ساختمان حرکت کردیم... انگار این راه طولانی تر شده بود... تا رسیدیم به راه رویی که اتاق بابا داخلش بود نفس راحتی کشیدم و قدم هامو تند کردم و به سمت اتاق رفتم... دستمو بالا آوردم و روی شیشه گذاشتم... +سلام بابایی خوبی؟ خیلی دلم برات تنگ شده...بابا میشه زود برگردی...بابا حسین من طاقت ندارم اینجوری ببینمت...بابا بلندشو...بابا دخترت داره دق می‌کنه... سرمو به شیشه تکیه داده بودم و آروم اشک‌ می ریختم. دست کسی رو شونه ام احساس کردم برگشتم دیدم امیرعلی پشت سرم ایستاده...بی هوا خودمو تو آغوشش رها کردم و گریه کردم... +داداشی، بابا کی خوب میشه... _خوب میشه عزیزم...بابا خوب میشه. نگاهی به بابا کردم...یا امام زمان(عج)... خط صاف دستگاه...اومدن پرستارا و دکترا بالا سرش...دو دستی تو صورتم زدم... نهههه...بابا حسین... دکتر ها سعی میکردن بابا رو برگردونن...فقط جیغ میزدم... مامان با دست میزد تو سرش...گریه به هیچ کس امون نمی‌داد... با صدای بلند التماس میکردم...بابا برگرد...بابا تو رو به خدا...بابا من بدون شما دووم‌ نمیارم... اونقدر جیغ زده بودم که صدام در نمیومد... حالا معنی اون همه استرس و می‌فهمیدم... چشمام سیاهی می‌رفت...توان ایستادن نداشتم...افتادم روی زمین...صدایی نمی شنیدم... انگار دنیا دور سرم میچرخید...فقط چهره تار امیرعلی که به صورتم میزد و می دیدم... کم کم چشمام بسته شد و از حال رفتم... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
سه سال بعد... چقدر امروز دیر می گذشت...خستگی امروز و دلتنگی امونم نمی‌داد...ساعت آخر این کلاس هم که عین پنیر پیتزا هی کش میاد😪 نگاهی به بچه ها کردم...شیما که با علاقه گوش میداد...عارفه که واو به واو یادداشت میکرد...هانیه هم تو حال و هوای خودش سیر میکرد.. ساعت یک آخرین کلاس امروز رو پشت سر گذاشتم...از بچه ها خداحافظی کردم و رفتم؛ میخواستم تاکسی بگیرم که دیدم ماشین امیررضا جلوم توقف کرد... شیشه رو داد پایین.. +سلام داداش...اینجا چیکار میکنی؟؟ _علیک سلام...سوار شو بهت میگم در رو باز کردم و سوار شدم. زیر چشمی هی نگاش میکردم ولی بیخیال رانندگی شو میکرد...کنجکاویم گل کرده بود و میخواستم زودتر قضیه رو بفهمم... بالاخره دل و زدم به دریا و حرفمو زدم.. +نگفتی...چرا امروز اومدی دنبالم...اصلا مگه شما نباید الان بیمارستان باشی؟! اینجا چیکار می‌کنی؟ _یواش تر...وایسا باهم بریم😐امروز کار نداشتم...گفتم بیام دنبالت باهم بریم +اها،پس که اینطور تا خونه کمی در مورد درس و دانشگاه صحبت کردیم... در خونه رو که باز کردم غمی نشست رو دلم...چقدر خاطره ها توی این حیاط و خونه گذروندیم...حس دلتنگی خیلی بده... در حالی که چادرمو در میاوردم گفتم: سلام مامان خوبی؟ مامان کتابی رو که مطالعه میکرد گذاشت رو میز و گفت: سلام عزیزم الحمدالله...خسته نباشی.. +سلامت باشی فضای خونه بدون وجود کسی که دوستش داری خیلی خسته کننده است...نبودش ازارت میده...مخصوصا اگر وابسته اش شده باشی... به عکسش روی میز نگاه کردم...پشیمون شدم از حرفام...از اینکه چقدر اذیتش کردم...دلم میخواست گوشیم رو بردارم تا بهش زنگ بزنم و صداش رو بشنوم...اما چه فایده که جواب نمی‌داد... هنوز توی تصورات و فکر و خیال بودم که صدای کسی میخکوبم کرد...😳 °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
ناشناس رمان رویای من🍃 https://harfeto.timefriend.net/16381143816857
جواب ناشناس ها💟 @jihadGomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نجنگ! جنگیدی...؟ نترس، ترسیدی..؟ بمیر . . 🌱! "
بسم رب الشهدا و الصدیقین ..♥️🌱`
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم. °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
شهادت ارثے است کھ از موالیانِ ما کھ حیات را عقیده و جهاد میدانستند و در راھ مکتب پرافتخار اسلام با خون خود و جـوانان عزیز خـود . . از آن پاسدارۍ میکردند بھ ملت شهید پرور ما رسیدھ است . .🤍'
••🌻💛•• ﮼تادردلِ‌من ﮼قرارکردی ﮼دل‌رازتوبی‌قراردیدم ♡
هدایت شده از  گاندو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲💭 روایت کفاشی که با امام زمان شوخی داشت ...! 🎙استاد مسعود عالی 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
هنوز توی تصورات و فکر خیال بودم که صدای کسی میخکوبم کرد...😳 برگشتم سمتش و گفتم: سلام بابایی...شما کی از ماموریت برگشتی؟؟ _تازه اومدم😁 +به سلامتی،خسته نباشی.. _سلامت باشی عزیزم...از دانشگاه چه خبر؟ +هععیی میگذره ولی... _ولی چی! +بابا محمد کی میاد؟ یهو بابا زد زیر خنده...منم همینجوری هاج و واج نگاهش میکردم... +بابا...بابا چیشد چرا میخندی😐؟! سعی کرد خندشو کنترل کنه و بعد گفت: پس برای همین ناراحتی و هی به عکسش نگاه می‌کنی😂 +خب دلم براش تنگ شده...فکر نمی‌کردم با رفتنش انقدر ناراحت بشم...بعد از یه هفته متوجه شدم دوریش خیلی سخته...خیلی این آخری ها اذیتش کردم و هی بهش میگفتم تو بری هیچ اتفاقی نمی افته، تازه خوشیمون هم بیشتر میشه😟 احساس میکنم عذاب وجدان گرفتم... بابا نشست رو صندلی و گفت: میاد ان شاءلله به زودی...همین هفته اول سربازی که بهش مرخصی نمیدن...یکم صبر کنی میاد..‌. لب و لوچمو آویزون کردم و گفتم: اصلا چرا گذاشتی بیافته یه شهر دیگه...نمیشد همین تهران ردیفش کنی... بابا سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و گفت: نه عزیزم نمیشه...اون واسه رسیدن به هدفش باید سختی هارو تحمل کنه... میخواستم برم کمک مامان کنم که دیدم بابا یک جعبه کوچولو گرفت جلوم... با تعجب نگاهی بهش کردم و گفتم: این چیه بابا؟ _بازش کن متوجه میشی... جعبه رو از دست بابا گرفتم و بازش کردم...ای جونم چه انگشتر عقیق خوشگلی😍 با ذوق و شوق دستم کردم و بابا رو بغل کردم؛ ازش تشکر کردم و رفتم تا کمک مامان سفره بندازم که دیدم امیرعلی هم اومده😳...ای بابا چرا امروز همه اینجوری میکنن... +سلام داداش، خسته نباشی _علیک سلام زینب خانم، شما هم خسته نباشی داشتم وسایل سفره رو می چیندم که مامان گفت: زینب مامان...خاله سمیه زنگ زده میگه بعد از ظهر بری خونشون کمک نازنین...مثل اینکه امتحان داره... یکم فکر کردم و گفتم: باشه میرم... بعد از خوردن ناهار و کمک کردن به مامان رفتم سراغ درس خودم...درس جدید رو دوره کردم...حدودای ساعت سه آماده شدم که برم خونه خاله سمیه...وسایلم رو چک کردم و چادرم رو سرم کردم...میخواستم کفش هامو بپوشم که دیدم امیرعلی گفت تنها نرو خودم میرسونمت...فاصله خونه خاله سمیه تا خونه ما همش دو تا کوچه و یک خیابون بود...برای همین پیاده رفتیم... بعد از رسیدن به مقصد از امیرعلی خداحافظی کردم و رفتم تو... +سلام خاله جان خوبین؟ خاله به سمتم اومد و گفت: سلام عزیز دلم...قربونت بشم تو خوبی؟ +الحمدلله _خاله جان کمیل خونه نیست...میخوای چادرت رو در بیاری راحت باشی...نازنین هم الان میاد. لبخندی زدم و گفتم: باشه ممنون...دستتون درد نکنه. خلاصه بعد از اومدن نازنین باهاش سوالاتش رو کار کردم...خاله هم که ازمون پذیرایی میکرد ساعت نزدیک های پنج بود و هوا داشت تاریک میشد...از خاله و نازنین خداحافظی کردم و به سمت خونه راهی شدم...کوچه ها تقریبا خلوت بود... وسط های کوچه احساس میکردم کسی پشت سرم داره دنبالم می‌کنه...اولش فکر کردم شاید امیرعلی باشه که میخواد اذیتم کنه...برگشتم به سمت عقب که ببینم کی داره پشت سرم میاد...از ترس جیغ خفیفی کشیدم و عقب عقب رفتم... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
از ترس جیغ خفیفی کشیدم و عقب عقب رفتم...دو تا مرد که صورتشون هم پوشونده بودن به سمتم میومدن...دیگه نمیتونستم برم عقب تر...یکی شون چاقوی تیزی رو کنار رگ گردنم گذاشت و فشارش میداد...حس میکردم گلوم زخم شده باشه...هنوز هویتشون برام مجهول بود...میخواستم با یک حرکت در برم که شروع کرد به صحبت کردن... _به اون داداشت بگو...اگر بخواد پاشو از گلیمش درازتر کنه...جون تک تک عزیزاش رو میگیرم و جنازه اش رو براش میفرستم...فهمیدی😠!!! تا اومدم جوابش رو بدم صدای آشنایی به گوشم خورد...در حالی که به سمت ما میدویید، با صدای بلند گفت: مرتیکه عوضی چه غلطی داری میکنی؟؟ اون ها هم از ترسشون سریع فرار کردن...کمیل و دوستش به سمتم اومدن...بعد از دیدن من متعجب شده بود...دوستش هم رفت دنبال اون دو نفر...حالا کمیل شده بود فرشته نجاتم.. _زینب خانم شما اینجا چیکار میکنی؟اینا کی بودن؟چیکارت داشتن؟ آسیبی که بهتون وارد نکردن... +داشتم از خونتون برمی‌گشتم که دیدم جلومو گرفتن... _حالتون‌ خوبه!!مشکلی پیش نیومده که... +الحمدلله خوبم...دستتون درد نکنه...خدا شما رو رسوند😔 به سمت ماشینش رفت و بطری آبی از تو ماشین برداشت... _بفرمایید...یکم آب بخورید...رنگ و روتون پریده. بطری رو از دستش گرفتم و تشکری ازش کردم...یکم از آب خوردم...حالم بهتر شده بود...اما اگر با این قیافه میرفتم خونه همه متوجه میشدن چه اتفاقی افتاده...یکم از آب به سر و صورتم زدم. دوست کمیل که از دویدن زیاد نفس نفس میزد گفت: رفتم دنبالشون...اما به سر کوچه که رسیدن...سوار یه ماشین شدن و در رفتن... کمیل تشکری از دوستش کرد...نگاهی به ساعت کردم...ساعت نزدیکای شش بود... +آقا کمیل من باید برم...دیرم شده...الان مامانم نگران میشه... _خودم میرسونمتون...تنها نرید چاره ای جز قبول کردن نداشتم...سرمو انداختم پایین و راه خونه رو در پیش گرفتم...کمیل هم پشت سرم میومد... وقتی رسیدیم در خونه، رو به کمیل گفتم: آقا کمیل...دستتون درد نکنه...ولی یه خواهشی ازتون دارم.. کمیل سرش رو انداخت پایین و گفت: خواهش میکنم...بله بفرمایید +این موضوع بین خودمون بمونه...نمیخوام کسی متوجه بشه امشب چه اتفاقی افتاده. با تعجب گفت: اونا قصد اذیت کردن شما رو داشتن...بعد میگید کسی متوجه نشه!!!یعنی میخواید به خانواده تون اطلاعی ندید😳 +نه...نمیخوام کسی بفهمه...لطفا...حتما ضرورتی هست که میگم... _هر جور خودتون صلاح میدونید... +بازم ممنون.. و بعد هم خداحافظی کردم و با کلید در رو باز کردم و رفتم داخل... یکبار دیگه حرف اون طرف رو با خودم تکرار کردم...منظورش از داداش کدومشون بود...امیرعلی...امیررضا یا امیرمحمد امیرمحمد که کاره ای نیست...امیررضا هم کاری با این جور آدما نداره...اره درسته امیرعلی...با توجه به شغلش میشد فهمید که منظورشون امیرعلی بوده... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
هنوز توی حیاط بودم و فکرم درگیر اتفاقات و حرفای اون مرد...قصد رفتن به داخل رو کردم که کسی زنگ در حیاط رو زد... به سمت در رفتم و در رو باز کردم...چند لحظه خیره بهش نگاه کردم...باورم نمیشد این کسی که رو به روم ایستاده امیرمحمد باشه... چرا اینجوری شده قیافه اش😂 کنار رفتم تا بیاد داخل...هنوز محوش بودم و ریز ریز می‌خندیدم که حتی سلام یادم رفت... سرش رو کج کرد و گفت: میشه بگی چرا میخندی😐 در حیاط رو بستم و گفتم: به کله کچلت😂 چشم غره ای بهم رفت...منم یه مشت حواله پهلوش کردم و رفتم داخل😜 تا در خونه رو باز کردم هرچی برف شادی بود رو صورتم خالی شد...صدای خنده بچه ها بود که خونه رو ترکونده بود...دستم رو روی صورتم کشیدم تا برف شادی ها بره کنار و بتونم جلوم رو ببینم... همه شعر تولدتون مبارک میخوندن...دیدم محمد هم مثل من تو شک بود😂 وارد خونه شدیم...چادرمو به جالباسی آویزون کردم و همراه محمد روی مبلی که جلوش میزی بود که کیک تولدمون روش قرار داشت نشستم...در واقع تولدمون فردا بود و خانواده هم پیش دستی کردن تا بتونن سوپرایزمون کنن...میگم از صبح همگی مشکوک میزنن...اومدن بابا از ماموریت اونم بی خبر، اومدن امیررضا به دنبالم از دانشگاه و خونه بودن امیرعلی اونم تو تایم ظهر...بابا شمع هارو روشن کرد...قبل از اینکه بخواییم‌ شمع هارو فوت کنیم امیرعلی گفت: عههه، آرزو نکردید🤨...امیررضا هم به دنبال تایید کردن حرف امیرعلی سرش رو تکون داد...چشمام رو بستم و به دنبال بزرگترین آرزوم بودم... توی دلم آرزوم رو به خدا گفتم: خدا جونم...اول از همه فرج امام زمان...و اون آینده ای که دارم تمام تلاشم رو واسه رسیدن بهش میکنم...خوشبختی و عاقبت بخیری همه جوونا...سلامتی همه بیمارا... چشمام رو باز کردم که امیررضا گفت: خواهر من...دیگه آرزوی شوهر کردن رو که انقدر طول نمیدن😁 همه زدن زیر خنده و منم با حرص گفتم: نخیرم...اصلا من همچین آرزویی نکردم😠چرا حرف الکی میزنی... مامان رو به امیررضا گفت: چیکارش داری بچم رو...بزار هر آرزویی میخواد بکنه... بعد هم رو به من و محمد گفت: زود باشید الان شام از دهن می‌افته. محمد هم آرزوش که بین خودش و خدا بود رو آروم زمزمه کرد...بعد از فوت کردن شمع ۱۹ سالگی منو محمد؛ مامان چاقوی کیک بری رو به دستم داد تا کیک رو ببریم...بعد از بریدن کیک همگی برامون دست زدن و نوبت رسید به کادوها...مامان و بابا برای من یک شومیز مجلسی...برای محمد هم یک دست کت شلوار سرمه ای خیلی قشنگ خریده بودن...امیررضا برای من چند تا از عکس های شهید جهاد و عماد مغنیه رو قاب عکس کرده بود و چند تا کتاب هم برام خریده بود...برای محمد هم چند تا کتاب گرفته بود...چون خودش خیلی کتاب میخوند برای همه هم همیشه کتاب هدیه می‌گرفت...امیرعلی هم برام یک روسری و برای محمد یک پیراهن گرفته بود...خلاصه بعد از خوردن شام و کیک و کلی تنقلات رفتم تا لباس هامو عوض کنم و یکم استراحت کنم...جلوی آینه ایستاده بودم...روسری ام رو که از سرم برداشتم متوجه شدم رده خونی روی گردنم باقی مونده... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
روسری ام رو که از سرم برداشتم متوجه شدم رده خونی روی گردنم باقی مونده...تنها شانسی که آوردم این بود که رنگ روسری تیره بود و معلوم نشده بود... سریع از بالای کمد جعبه کمک های اولیه رو برداشتم و با سرم شستشو زخم رو شستشو دادم...یکم بتادین زدم و با یک گاز استریل پوشوندمش... همه کارها رو به آرومی انجام دادم تا کسی متوجه نشه...لباس یقه داری پوشیدم تا گردنم پیدا نباشه. روی تخت دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم و یکم فکر کنم که چیکار کنم... یادمه پارسال بود که امیرعلی گفت یکی از دوستاش خانواده اش رو تحدید کردن...اونم به خاطر سلامتی خانواده اش قید کار رو زد و بیخیال ماموریتش شد... من میدونستم که امیرعلی عاشق شغلشه...چون اگر نبود با ذوق و شوق ادامه اش نمی‌داد و واسه رسیدن به هدفش تلاش نمی‌کرد... امیرعلی از همون زمان نوجوانی عضو بسیج شد...از میدون تیر گرفته تا گردان و کلاس های رزمی و گشت شب همه رو شرکت میکرد...تا اینکه بعد از کنکور رفت و عضو سپاه شد...خدا می‌دونه چقدر اون روزها خوشحال بود...دلم نمی‌خواست به خاطر یه تهدید از کارش زده بشه...درسته شغلش رو دوست داشت اما همیشه خانواده اش تو اولویت بودن... تصمیم خودم رو گرفتم و قرار گذاشتم تا جایی که لازم نباشه حرفی به کسی نمی‌زنم... یاد روزهایی افتادم که همگی چقدر زجر کشیدیم...بابا تصادف کرده بود و بیمارستان بود...روز دوم همه ما فکر کردیم بابا رو برای همیشه از دست دادیم...ولی معجزه خدا بود که لحظه آخر بابا رو بهمون برگردوند...بابا بعد از دو روز بهوش اومد...بعد از دو ماه از بیمارستان مرخص شد...اوایل به خاطر آسیبی که به نخاعش وارد شده بود روی ویلچر بود و بعد انجام جلسه های فیزیوتراپی تونست با عصا راه بره و بعد مدتی بتونه روی پاهای خودش بایسته... بعد از خوب شدن بابا همه ما خوشحال شده بودیم و انگار تمام غصه های اون مدت با راه رفتن بابا از بین رفت... توی همین فکر و خیال ها بودم که صدای مامان زنجیره‌ی این یادآوری خاطرات رو پاره کرد... خیلی آروم به سمت در رفتم و گوشم رو تیز کردم تا ببینم موضوع از چه قراره...؟! °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
ناشناس رمان رویای من🍃 https://harfeto.timefriend.net/16381143816857
جواب ناشناس ها💟 @jihadGomnam
!"شهید جهاد مغنیھ
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
!"شهید جهاد مغنیھ
رُبَّ‌أَخٍ‌لمْ‌تَلِدْهُ‌أُمُّک - چه‌بسابرادرى‌که‌ مادرت‌اورانزاییده :)
بسم رب الشهدا و الصدیقین ..♥️🌱`
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم. °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
خیلی آروم به سمت در رفتم و گوشم رو تیز کردم تا ببینم موضوع از چه قراره...؟! داشت با خاله سمیه صحبت میکرد...😳 یا جد سادات...😱نکنه کمیل همه چی رو به خاله گفته...خاله هم زنگ زده همه چی رو به مامان بگه...وای خدا اگر دستم بهت نرسه کمیل😑 ولی یکم با خودم فکر کردم دیدم، نباید زود قضاوت کنم...شاید اصلا مسئله یه چیز دیگه است... کنجکاوی امونم نداد و آروم در اتاق رو باز کردم که ببینم چی میگن بهم دیگه...مامانم داشت با خاله در مورد یه دختری به اسم سارا صحبت میکرد...هعی هم تعریف و تمجید... مامان: میدونی اون سری که دیدمش با خودم گفتم خیلی دختر خانومی شده... ماشاءالله هزار ماشاءالله... متوجه شدم منظوره مامان کیه...سارا مشکات ...دختر عمو رضا...همکار بابا و دوست خانوادگیمون که خانمش یک زمانی با خاله سمیه توی دانشگاه همکلاسی بودن و از اونجا همدیگر رو میشناسن...سارا دو سال از من بزرگتر بود و اونم تجربی میخوند...تو یک دانشگاه بودیم اما خیلی کم همدیگر رو می‌دیدیم... مامان که صحبتش با خاله سمیه تموم شد و تلفن رو قطع کرد؛ آروم به سمتش رفتم و گفتم: مامان خاله سمیه چی میگفت؟؟ مامان زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت: هیچی خاله می‌گفت می‌خوان برای کمیل آستین بالا بزنن...اما کمیل گفته من این دختره رو نمیخوام... سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم: خب به سلامتی کی هست این دختره؟! مامان اخمی کرد و گفت: تو که همه رو شنیدی برای چی میپرسی🤨 لبخندی دندون نما زدم و گفتم: هیچی...فقط میخواستم بیشتر بدونم😁 _اره جون عمت😒 +عههه مامان من رو عمه هام حساسم نگو این حرفو😑 _باشه حالا ناراحت نشو سریع...میخواستم یه موضوعی رو بهت بگم... سر جام خشک شدم...آروم به سمت مامان چرخیدم و گفتم: چه موضوعی.....؟؟ °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
سر جام خشک شدم...آروم به سمت مامان چرخیدم و گفتم: چه موضوعی؟؟ مامان لبخندی زد و گفت: سارا رو که میشناسی!! با حالت خسته گفتم: بلهههه...همین الان داشتید در موردش می‌گفتید مامان دستش رو گذاشت رو بینیش و گفت: هیسس!!..میخوایم بریم خواستگاریش برای امیرعلی😍 اول سعی کردم خودم رو کنترل کنم...ولی متاسفانه موفق نبودم و داد زدم😱 +چییییییی... جوری که حتی خود امیرعلی از اتاق پرید بیرون و با ترس گفت: چیشده😨 مامان سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و گفت: این خل و چل بازی در میاره...تو چرا باور میکنی... امیرعلی نفس راحتی کشید و گفت: همچین جیغی زد ترسیدم آخه😐 برگشتم سمتش و گفتم: تو میخوای زن بگیری!!!ارهههههه؟؟🤨 قضیه که براش مبهم بود گفت: چی داری میگی...کی خواست زن بگیره...خیالت راحت حالا حالا ها ور دلت میمونم... مامان دست به کمر شد و گفت: آقای امیرعلی شما الان ۲۳ سالته...خجالت نمی‌کشی؟؟پاشو یه تکونی به خودت بده...باید به زندگیت سر و سامون بدی...وقتشه که مستقل بشی... امیرعلی نشست رو مبل و گفت: مادر من...الان شرایط کاری من جوری نیست که بتونم ازدواج کنم...روز به روز هم سخت تر میشه...جز دردسر و سختی و استرس واسه خانواده دیگه چی میتونم داشته باشم...؟؟ _عزیز من وقتی ازدواج کنی...همه چی جور میشه...خیالت راحت...یعنی الان همکار های تو همشون مجردن😶خب نیستن دیگه... الان تو به حرف من گوش کن...یکی رو بهت معرفی میکنم دختر خیلی خوبیه...بابات هم تاییدش کرده... امیرعلی گازی از سیب که برداشته بود زد و گفت: حالا کی هست این بنده خدا؟؟ با مشت کوبیدم رو اپن و گفتم: امیرعلییییی😠 _فقط می‌خوام بدونم کیه همین جون اجی😄 مامان نگاهی با محبت بهش کرد و گفت: سارا...همکار بابات...دختر آقای مشکات.. همون دقیقه سیب پرید تو گلوش و نزدیک بود خفه شه...محمد هم از اتاق پرید بیرون و با یک حرکت جانانه یکی زد پشتش و بنده خدا رو راحت کرد...بیچاره قرمز شده بود بس که سرفه کرد... یکم که نفسش بالا اومد گفت:....... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir