📷مزار دختر کاپشن صورتی غرق در گل
🔹تصویری از مزار ریحانه سلطانی نژاد؛ دختر کاپشن صورتی با گوشواره قلبی که در انفجار تروریستی کرمان شهید شد.
@kahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️پاییز و زمستان در یک قاب!
#ایران_زیبا
✍️ کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا :
❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨:
╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮
eitaa.com/kahrizsang
rubika.ir/kahrizsang
╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ🌸
#پویش_ختم_جمعی_صلوات
🔸 ثواب این ختم هدیه به :محضر مقدس ۱۴معصوم سلام الله علیهم
🔹به نیت : سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج) ،نزول رحمت الهی بارش باران و برف،گره گشایی و حل شدن همه مشکلات مسلمانان و شفای مریضان
✅تعداد : ۱۴.۰۰۰ شاخه گل صلوات معادل ۱۴۰ دور تسبیح صلوات
✅مهلت : فرداشب
🛎لطفا در گروه زیر عضو شوید و در ختم تقاضای بارش رحمت الهی مشارکت بفرمایید.
التماس دعا ....🤲
🍃🍃🍃🍃🍃
پویش#مهر_مهدوی
🌸 گروه عمومی ختم قرآن ، خیرات و صلوات کهریزسنگ
https://eitaa.com/joinchat/2935947540Cd9e3ef90b2
♥️✨🌿💐🌸🍃🦋
✨🌺🌾
🌿🌾✨
💐
🌸
🍃
بسمه تعالی
طرح دوشنبههای شهدا گروه پویش مهر ماندگار
گروه پویش مهر ماندگار برای انجام یک کار فرهنگی و معرفی هرچه بیشتر شهدای شهر اقدام به طرح دوشنبههای شهدایی کرده و هر هفته دوشنبهها با معرفی یک شهید از شهر شهید پرور کهریزسنگ و به نیابت از آن شهید والامقام فیشهای واریزی انجام خواهد شد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
معرفی شهدای شهر کهریزسنگ
🌹شهید احمد صالحی 🌹
نام پدر: مرادعلی
تاریخ تولد : 1343/01/09
تاریخ شهادت : 1362/06/25
محل تولد: کهریزسنگ
محل شهادت: بانه کردستان
وضعیت تاهل: مجرد
لینک گروه پویش مهر ماندگار
https://eitaa.com/joinchat/2868183536Cad8620c288
🍃
🌸
💐
🌿🌾✨
✨🌺🌾
♥️✨🌿💐🌸🍃🦋
سلام😍سلام😍
دوستای عزیز اگه خوردن چایی با طعم قند براتون تکراری شده من درخدمتتون هستم که چایتتون رو متنوع نوش جان کنید.
⭕️پخت وفروش سوهان پولکی در طعم های متنوع و دوست داشتنی
⭕️پخت و فروش پولکی رژیمی در طعم های مورد علاقه شما
⭕️بسته بندی و فروش انواع نبات،،،،به صورت عمده و فله و بسته بندی ⬅️نبات چوبی
پرده نبات مخصوص
نبات تخت
خرده نبات
✅سفارشتو پی وی ثبت کن
@maliheh1369
یا با این شماره تماس بگیر
۰۹۹۱۰۷۴۳۰۱۸
✅آدرسمون کهریزسنگ ،خیابان امام ،کوچه ۲۲
❌خواستی تنوع و کیفیت محصولاتمون رو ببینی بیا پی وی لینک کانال و بدم خدمتت
❌❌❌ارسال محصولات برا کهریزسنگ رایگان
از اعتماد وانتخاب شما صمیمانه سپاسگزارم.🌸
نبات و پولکی خوش طعم
#معرفی_و_حمایت_از_مشاغل_شهر
هدایت شده از کانون نجمهخاتون مسجدجامع کهریزسنگ
🏓🏓 دومین دوره مسابقات تنیس روی میز
🏆 ویژه گرامیداشت چهلوپنجمین سالگرد انقلاب اسلامی
🎖 همراه با امتیاز ویژه
❇️ مقاطع سنی:
♦️ گـروه اول: کـلاس سوم ،چهـارم، پـنجم، ششـم دبستان
♦️ گـروه دوم: کـلاس هـفتم، هـشتم، نـهم دبیرستان
♦️ گـروه سوم: کـلاس دهـم،یـازدهم،دوازدهـم دبیرستان
🎁🎁 جوایز این دوره
۱.سطح مسجد
🛍 به کلیه نفرات برتر کانونهای فرهنگی مساجد در مقاطع مختلف جوایزی اهدا می گردد.
۲.سطح منطقه
💳نفر اول: 15.000.000 ریال
💳نفر دوم: 10.000.000 ریال
💳نفر سوم: 5.000.000 ریال
۳.المپیاد ورزشی
🚲 کلیه نفرات برتر منطقه به المپیاد راه پیدا می کنند و جوایز ویژه ای از جمله دوچرخه و... در المپیاد اهدا می گردد.
🕰 مهلت ثبت نام:
از دوشنبه ۱۸ دیماه به مدت ۱۰ روز
🔰 نحوه ثبت نام اولیه:
شما دانش آموزان باید در گروه های 8 نفره شرکت کنید
حتما اسامی هر هشت نفر از گروه خود را به آیدی زیر ارسال نمایید .
@Adnim_Khatun
موقع ارسال موارد زیر را باید بنویسید
نام و نام خانوادگی، کدملی ، تاریخ تولد، شماره تماس
🏆جهت اطلاعات بیشتر با شماره زیر تماس بگیرید🥇
☎️09138369519
منتظرتونیم😉
#مسابقه
#مسجد_جامع
•─────•❁•─────•
📍https://eitaa.com/najmehkhaton_masjedjameh
🌐کانون فرهنگیهنری نجمهخاتون مسجدجامع
هدایت شده از بیت العباس شهدای کهریزسنگ
⁉️ جلسه پرسش و پاسخ با موضوعیت : مسائل منطقه و مسائل روز
❔انتقام سخت یا صبر استراتژیک؟ مرد میدان و یمنی وار یا مصلحت اندیشی؟ تحرکات منطقه به چه سمت و نتیجه ای خواهد رسید؟ ضرورت شرکت در انتخابات ؟ رای ندادن نوعی رای دادن و نشانه اعتراض هست ؟ و هر سوال دیگه ای که در این موضوعات برای شما وجود دارد.
⚠️ ویژه برادران و خواهران
باحضور:
👤دکتر یوسف روزبهانی(دکتری علوم سیاسی)
🕢 زمان: چهارشنبه ۲۰ دی ماه ساعت ۱۹
🕌 بیت العباس شهدای کهریزسنگ
هیئت عاشقان و منتظران حضرت مهدی عج
#یمن
#طوفان_الاقصی
#انتخابات
#انتقام_سخت
#پاسخ_سخت
╭┅───────┅╮
@beit_abbas
╰┅───────┅╯
هدایت شده از سهشنبه های مهدوی(کهریزسنگ)
🌺جشن میلاد بانوی آب و آیینه🌺
🌸🌸ویژه مادران و دختران🌸🌸
🌼با حضور؛حجت الاسلام امان اللهی
همراه با برنامه های شاد و متنوع
(هم خوانی/ مسابقه/اهدای هدیه به مادران و...)
🌱وعده ی ما؛روز سه شنبه ۱۹دی ماه
ساعت؛۳/۳۰عصر
🌱مکان؛حسینیه اعظم
ستاد مهدویت شهرکهریزسنگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگر مادر نیست که موهایش را شانه کند ...
💕دنیای کودک💕
انواع👇
ماشین هایکنترلیوساده
بازیفکریوسرگرمی
توپبادی
عروسکوخرسمتری
سهچرخوماشینکودک
و انواعبازیهایجذابوسرگرمکننده و.....😍
✅خریدحضوریوانلاین✅
📢❌❌⭕⭕ تخفیف ویژه و تکرار نشدنی🤩😱
کلیه ی کارها فقط ویژه دوشنبه و سه شنبه میباشند❌❌⭕⭕
ساعت کاری ۹:۰۰ الی ۱۳:۰۰
۱۶:۰۰ الی ۲۱:۰۰
لینک کانال👇
https://eitaa.com/joinchat/2462515816C9c5be0e848
ادرس : اصفهان ، نجف اباد، کهریزسنگ ، نبش میدان ولایت؛جنب عکاسی احسان
❌تعداد محدود موجوده ❌
منتظر حضور گرم تان هستیم🌹🙏
#معرفی_و_حمایت_از_مشاغل_شهر
کانال کهریزسنگ
دیگر مادر نیست که موهایش را شانه کند ...
آه از داغی که تازه شد.....💔❤️🔥
کانال کهریزسنگ
💫ادامه بخش سی و پنجم💫 عبدالله میگفت:آبجی اگه این جوری آدم تو خرمشهر بریزه،اسلحه هم داشته باشند دیگه
#پیام_شهروندی
پیام تشکر و قدردانی شما همشهری عزیز و بزرگوار در مورد #قصه_شب و #رمان_دا که هر شب ساعت ۲۰ در کانال کهریزسنگ منتشر می شود : 👇👇
سلام از اینکه اون رمان را میگذارید خیلی سپاسگذاریم همیشه در مورد جنگ شنیده بودیم ولی هیچوقت اینجور در موردش فکر نمیکردیم به قول معروف شنیدن کی بود مانند دیدن
حالا این قصه خیلی زیبا از زمان جنگ حرف میزند انگار ما خودمان آنجا هستیم و اتفاقات را مبیبینیم من دو سه بار با این داستان اشک ریخته ام و تازه میفهمم جنوبی ها دوران جنگ تحمیلی چه سختی هایی کشیده اند و حتی بمب گذاری کرمان که اتفاق افتاد تمام صحنه ها در ذهنم شکل گرفت و بارها گفتم خدا دشمنان اسلام را نابود کند و ریشه آنها را بخشکاند و همه ظالمان را مجازات کند الهی که خدا به شما عنایت بدهد تا در این کار پسندیده استمرار داشته باشید و درهای رحمت را برایتان بگشاید الهی آمین
با سلام
به تعدادی فروشنده خانم جهت فروشندگی نان قندی نیازمندیم .
درشیفت صبح و عصر
آدرس کهریزسنگ خ امام نبش کوچه ۵۹
شماره تماس
۰۹۱۶۲۳۱۳۱۷۰
#پیام_شهروندی
با سلام.گله ای داشتم از مسئولین برگزاری مراسمات شهر برا نونهالها ونو جوونا.فکرکنم فقط اونجاست که حداقل پشتیبان پسرا هستند ... .چرا اکثر مراسمات .بخصوص مهدویت فقط وفقط شده برا دخترا.وتا مهدویت باشه .همش میگن ویژه دخترا با مادرشون.مگه پسر دارها دل ندارند؟؟؟که چون مسئولین این مراسمات اکثرا خواهران .مگه هزینه یابانی نیست یعنی فقط خرج دخترا؟؟؟به نظرتون پسرا نباید حمایت بشن واین مراسمات بخصوص مهدویت براشون برقرار که بتونن سربازی برا امام زمان باشند؟؟؟و مگر اینکه جز یکی دوتا از جوونای شهرمون نیستند که با هزار حرف و حدیث فقط اونا پشتیبان پسرا هستند وخدا خیرشون بده وعاقبت بخیر.پس شما مسئولین عزیز وپدر ومادرهای محترم خواهشاً پسرانتون هم حمایت وکمک کنید تا براشون لااقل دوسه هفته یاماهی یکبار این مهدویت برقراربشه.که همونطور که اثراتش رو در دختراتون در پسرانتون هم میبینید وخواهید دید.ممنون از همکاریهاتون.
✅ در صورت دریافت پاسخ از عزیزان برگزار کننده برای اطلاع شما خوبان ، حتما در کانال منتشر خواهیم کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆 یک نفر داد زد چرا غزه؟
نان ما واجب است یا غزه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قنات وزوان
قنات متعلق به همه بشريت است
ما باید قدر این قنات ها را بدانیم چون شناسنامه ای ست از نیاکانمان
هر قناتی هر کجای دنیا باشه ما باید از آن حمایت کنیم
ما مسول هستیم این میراث را برای آیندگان حفظ کنیم
سخنان پیر مقنی و محقق قنات
واقعا چقدر سنجیده و پر مغز سخن میگوید
قنات باستانی کهریزسنگ
۱۴۰۲/۱۰/۱۸
@Ehyagaraneghanat
کانال کهریزسنگ
#پیام_شهروندی با سلام.گله ای داشتم از مسئولین برگزاری مراسمات شهر برا نونهالها ونو جوونا.فکرکنم فق
#پاسخ
پاسخ به پیام شهروندی همشهری بزرگوار
🌺سلام و عرض ادب خدمت همه ی همشهریان عزیز بویژه این مادر دغدغه مند و بزرگوار.. متشکریم که برنامه ها رو دنبال و حمایت میکنید...ودغدغه ی بچه ها رو دارید🙏🌺
در پاسخ باید عرض کنم که هرارگانی یک مراسم ویژه ی نونهالان دختر و پسر برگزار کرده که گزارشاتش موجوده وهمیشه هم دغدغه مون این بوده ک بچه ها هم دختران وهم پسران بتونن از این برنامه ها استفاده کنند. این بار به مناسبت میلاد حضرت زهرا(س)این ویژه برنامه برای مادران و دختران درنظر گرفته شده .
🌸ان شاالله در اعیاد ماه رجب یا شعبان در نظر داریم یک ویژه برنامه برای آقا پسرها با کمک خَیِرین عزیز اجرا کنیم
💠حتی این برنامه رو درسته زدیم ویژه مادران و دختران
ولی نه اینکه فقط اختصاصی برای مادرانِ دختر دار باشه بلکه هممه ی مادران عزیزِ شهرمون میتونن توی این برنامه شرکت کنن و استفاده کنند🥰
ناگفته نمونه هرچقدر بیشتر کمک و حمایت مالی و جانی برای اجرای این برنامه باشه مطمئنا برنامه های بیشتری برای دوگروه دختران و پسران اجرا خواهد شد
امیدواریم خیرین و پشتیبانانِ این برنامه بیش از پیش حمایت کنند که بتونیم برنامه های بهتری اجرا کنیم
زیر سایه ی پرچم امام زمان شاد و سربلند باشید🙏🌸
هدایت شده از رِسانہمحـــــــلهنوٓر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹#دکتر_سعید_عزیزی
🟣اگر دیدی گره ای داری وا نمیشه....
https://eitaa.com/Noorkariz
💫بخش سی و ششم💫
توی خواب دیدم،درخت انار باغچه مان سبز شده،برگ هایی تازه داده و روی شاخه ها انارهای زیادی به بار نشسته است.طوری که انارها بین شاخ و برگ های درخت می درخشیدند.در بین آن همه انار دو تای شان از همه نورانی تر بودند و مثل چراغ تلالو داشتند،از نور انارهای درخت،حیاط هم روشن شده بود و فضای زیبا و عجیبی به وجود آورده بود.من همین طور که غرق زیبایی درخت بودم،زن همسایه مان را توی حیاط دیدم.می دانستم شوهر پیرش مریض و از کار افتاده است.زن همسایه از من خواست آن دو انار نورانی را که از همه درخشان تر بودند به او
بدهم.میگفت؛شوهرش با خوردن این انارها خوب می شود و شفامی گیرد.من با اعتقاد به بخشندگی پدرم و اینکه این کار باعث شفای مرد همسایه می شود،انارها را کندم و به زن دادم.نمی دانم چرا بی مقدمه این خواب به یادم آمد.دلم گواهی خبر بدی را می داد. مطمئن بودم کسی از ما به شهادت رسیده و من الان با صحنه دلخراشی روبه رو خواهم شد.صحنه قتلگاه و جریانات عاشورا در ذهنم زنده شد.حس کردم من هم با چنین صحنه ای مواجه می شوم.با شتاب بیشتری قدم برداشتم.هر چه به جنت آباد نزدیک تر می شدم،غوغای درونم بیشتر می شد.به اهل خانه مان فکر می کردم.به خودم می گفتم: نکند دا و بچه ها طوری شده باشند.کاش قبل از رفتن به جنت آباد به مسجد شیخ سلمان سر میزدم.از دیروز تا به حال آنها را ندیده بودم،زودتر از همه چهره زینب با آن ابروهای پیوندی و چشم های کشیده بادامی اش جلوی نظرم آمد.ته تغاری بابا اصلا بهش نمی آمد پنج ساله باشد.با شیرین زبانی هایش بدجوری تو دل همه جا باز کرده بود.این قدر
عزیز کرده بابا بود که نمی توانستیم به زینب بگوییم بالای چشمت ابروست.بعد یاد خداحافظی بابا افتادم.لیال که به زینب خانم سپرده بودمش،بعد گفتم:شاید هم على برگشته باشد.حتما خبر جنگ را شنیده و برگشته.خدایا کدامشان هستند.حتما ابراهیمی اشتباه کرده است.اصلا چرا باید به شهادت فکر کنم،ابراهیمی میگفت؛آن مرد گفته کسی مجروح شده،پس به دلت بدنیاور. راه تمام نمی شد.هرچه می دویدم،نمی رسیدم یک دفعه متوجه شدم بلند بلند حرف می زنم و با خدا راز و نیاز می کنم.از خدا میخواستم اگر کسی از خانواده من شهید شده است این قدرت را به من بدهد،بتوانم تحمل کنم.تا به حال عزیزی را از دست نداده بودم.نمی دانستم چطور باید برخورد کنم. رفتار داغ دیده های توی جنت آباد در این چند روز از جلوی چشمانم میگذشت.دلم نمی خواست رفتارم باعث تضعیف روحیه دیگران
شود.حرف على در گوشم زنگ میخورد:مثل مادر عباس باشید.هر وقت روضه داشتیم،ما هم پای صحبت علویه که زن سیده ای بود، مینشستیم.از همان روزها شخصیت حضرت زینب برایم شخصیت بزرگ و بی نظیری می آمد.وقتی علویه می گفت:حضرت زینب داغ عزیزانش را دید.مصائب دوران اسارت را به جان خرید و دست آخر در مقابل نماد ظلم ایستاد و گفت:جز زیبایی ندیدم،او را ستایش و میکردم و همیشه از خودم می پرسیدم، چطور می شود معرفت یک انسان به این درجه برسد که این کشته شدنها و مصیبت ها را زیبایی بییند.با این فکرها رسیدم جنت آباد، از جلوی در فضای آنجا را از نظرم گذراندم. آدم زیادی در قبرستان نبود.چند نفر جلوی
غسالخانه ایستاده بودند،زنی آن طرف تر روی زمین نشسته بود.زار میزد و خاک های اطرافش را چنگ می زد و به سر و رویش می ریخت.چند تا بچه هم دور و برش بودند.دلم لرزید.نزدیک تر شدم.زنی که بین بچه ها بود. شیون میکرد و صورت می خراشید،دا بود.
هیچ وقت طاقت دیدن ناراحتی اش را نداشتم.حالا چه شده بود که او این طور می کرد؟خدایا چه بر سر ما آمده؟تا چند لحظه دیگر چه می شنوم؟چه می خواهم ببینم؟
احساس میکردم چنان فشاری بر من وارد می شود که دیگر نمی توانم قدم از قدم بردارم. حس غریبی داشتم.با اینکه می خواستم جلو بروم و ببینم چه اتفاقی افتاده است ولی یک نیروی درونی میگفت:برگرد،واقعا هم می خواستم فرار کنم و از آن فضا دور شوم.بعد هم تصور کنم چیزهایی را که می بینم صحنه ای از یک خواب است و من بیدار نیستم، درست مثل کابوس های این چند شب اما نگاه های آدم ها یک دفعه به طرفم برگشت. دلم هری پایین ریخت.دا هم متوجه من شد. صدای ناله اش بالاتر رفت.بلند شد و افتان و خیزان به طرفم آمد.آنقدر خاک بر سر و رویش ریخته بود که رنگ صورت و لباسش برگشته بود.انگار خمیده شده بود.یکی،دو بار عبا از سرش افتاد.عبا را جمع کرد و دوباره به صورتش چنگ انداخت و به سینه اش مشت کوبید.انگار کسی هولم داده باشد به طرف دا قدم برداشتم،به هم نرسیده، دا با سوز جگر خراشی گفت:دیدی بابات شهید شد،دیدی؟!دا چه می گفت.باورم نمی شد.بغض سنگینی راه گلویم را بست،بدنم می لرزید.دا را بغل کردم.خیلی دلم میخواست کسی آنجا نبود. آن وقت راحت با دا عقده گشایی می کردم.
#قصه_شب
#بخش_سی_و_ششم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش سی و ششم💫
راحت و باصدا،با تمام وجود اشک می ریختم و بغضی را که داشت راه گلویم را می فشرد و خفه ام می کرد،آزاد می کردم.ولی نمی شد. نگاه سربازها و یکی،دو تا پاسدار و بقیه آدم هایی که آنجا بودند،به من بود.باید دا را آرام می کردم.نمی خواستم رفتار ما باعث تزلزل روحیه آنها شود.همان طور که دا را بغل کرده بودم،بوسیدمش و به سرش دستی کشیدم و گفتم:دا،صبر داشته باش.بابا خودش این راه رو انتخاب کرد.چرا ناراحتی میکنی؟مگه بابا
خودش نخواسته بود؟مگه خودش نگفت این راه شهادت داره،اسارت داره،مجروحیت داره؟ حتی ممکنه دست و پام قطع بشه.این را که گفتم،شروع کرد به چنگ انداختن به صورتش و پاره کردن یقه لباسش،می خواست سینه اش را بشکافد.دست هایش را گرفتم و گفتم: خدا قهرش میاد.روح بابا هم آزار میبینه.این کارها رو نکن.دا انگار حرف هایم را نمیشنید. طاقت شنیدن نداشت.فقط جیغ می کشید و خودش را می زد.حق داشت.بعد آن همه بدبختی و رنج هایی که توی این سال ها در زندگی کشیده بود،تازه داشت طعم راحتی و خوشی را حس می کرد که همه چیز به هم خورد.انگار قرار نبود از گلوی این زن آب خوش پایین برود.توی گریه هایش همه اش می گفت:تو چه می فهمی من دارم چی میکشم؟! اون از عراق،این هم از ایران.
نمی دانم چرا احساس میکردم باید الان فقط فكر دا باشم و خودم را فراموش کنم.گفتم: می فهمم ولی صبر داشته باش بیا بریم پیش بچه ها,دستم را دور کمرش گرفتم و با هم راه افتادیم.توان راه آمدن نداشت.گریه امانش نمی داد.می دانستم جلوی جمع حجب و حیا به خرج می دهد وگرنه با داغی که به دلمان نشسته بود،خیلی بدتر از این ها می کرد.به بچه ها نزدیک می شدیم،به صورت هایشان نگاه کردم،سعید با ترکه ای که در دست داشت،روی خاک های دور و برش می کشید.حسن در حالی که دست زینب را گرفته بود،رنگ پریده و زرد به نظرم می آمد.منصور هم معلوم بود بغض دارد خفه اش می کند ولی غرورش نمی گذارد اشکش بریزد.محسن هم یک گوشه ایستاده بود و گریه می کرد.چشمانم دنبال لیال گشت.لیال توی بغل زینب خانم گریه میکرد. زینب خانم هم سرش را می بوسید ونوازشش می کرد.ماتم زدگی بچه ها را که دیدم به خودم گفتم: چقدر زود گرد یتیمی روی سر بچه ها نشست.جلوتر که آمدیم،زینب وسعید و حسن به طرفم دویدند.تا آن لحظه فکر میکردم این ها هنوز نمی فهمند،عمق این اتفاق چقدر است.چون فقط با بهت به من و دا نگاه می کردند اما وقتی دورم را گرفتند،زیر گریه زدند.آرام و مظلومانه اشک می ریختند. دا با این کار بچه ها صدایش به کردی بلند شد:ابوعلی این بچه ها رو به کی سپردی و رفتی؟چرا ما رو تنها گذاشتی؟حرف دا گریه بچه ها را بیشتر کرد.
نشستم.یکی یکی شان را توی بغل گرفتم. بوسیدم و دست به سرشان کشیدم.سعی کردم آنها را آرام کنم.در حالی که در درونم
غوغایی برپا بود.به بچه ها گفتم:گریه نکنید. با با راه امام حسین رو رفته.به راه خدا رفته. بچه های امام حسین رو یادتون میاد.دشمن باباشون رو شهید کرد.خیمه هاشون رو آتیش زد.نمی دانستم می فهمند چه میگویم یا نه. ولی چون تنها آرامش دهنده من این فکرها بود،برای آنها هم همین ها را میگفتم.بچه ها آرام گرفتند.رفتم سر وقت دا.او را به طرف مسجد بردم و روی لبه ایوان مسجد که سطحش بلندتر از زمین بود،نشاندم.بعد زینب خانم و غساله های دیگر آمدند.مرا بوسیدند و تسلیت گفتند.من هم از بغض نتوانستم جوابی بدهم.کنار دا نشستم.چند تا سرباز که آنجا بودند،جلو آمدند و به ماتسلیت گفتند.بعضی از آنها گریه می کردند.بعضی هم سیگار می کشیدند و قدم می زدند.
یکی از آنها گفت:خدا صبرتون بده.خدا رحمتش کنه.خیلی آدم باخدایی بود.اصلا ترس نداشت.همه اش به ما روحیه می داد.
میگفت:از زیادی دشمن و تجهیزات شون نترسید.ما خدا رو داریم چشم هایم پر از اشک شد ولی نمی گذاشتم بریزند.لحظات سختی بود.نمی دانستم به درد و رنج خودم فکر کنم به بچه ها یا به دا,
علی هم نبود که پناهگاهمان باشد و حداقل دا را آرام کند.دا بدجوری بی تابی می کرد و خودش را می زد.مدام دست هایش را که می برد یقه اش را بدرد،توی دست هایم میگرفتم و به او می گفتم:دا جلوی سربازها این طور نکن.اینا از خانواده هاشون دورند.دل تنگ می شن.دیگه نمی تونن بروند جلوی دشمن بایستند.اما گوشش بدهکار نبود و ضجه می زد.آخر مجبور شدم به او نهیب بزنم.با تندی گفتم:دا اگه بخوای اینجوری کنی نمیذارم موقع دفن بابا اینجا باشی ها.
دا با حرص جواب داد:گیس بریده،سرت داغه،نمی دونی چی به سر مون اومده.
گفتم:برای چی ندونم به سرمون چی اومده؟ اما مگه بابا از امام حسین عزیزتره یا ما از حضرت زینب بهتریم؟بعد بغلش کردم و در گوشش از مصیبت های حضرت زینب گفتم.
گریه میکرد و می گفت:بمیرم برای دل زینب.
بعد زینب خانم جلو آمد. دا را بغل گرفت و سعی کرد آرامش کند،
#قصه_شب
#بخش_سی_و_ششم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
45.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ مربوط به جشن روز مادر👆
🌹پیشدبستانی گلهای بهشت🌹