توجه📢📣 توجه📢📣
قابل توجه همشهریان عزیز و گرامی شهر کوشک وحومه مغازه جنب نانوایی حکمت اله مهرابی واقع در خیابان معلم شمالی شهر کوشک امروز پنجشنبه ۱۴۰۲/۱۱/۱۲ از ساعت ۵ بعدازظهرالی ۱۰ شب گوشت گرم گوساله توزیع میکند
برای اطلاعات بیشتر با این شماره تماس بگیرید ۰۹۱۳۶۶۹۶۸۴۴
شعبه ۱
https://eitaa.com/joinchat/2749694487Cd404453dae
موج بارشی که ابتدای هفته صحبتش کردیم امروز عصر بارشهایش در فلات مرکزی ایران و گلپایگان خوانسار داران فریدونشهر و کل نمیه غربی استان اصفهان شروع میشود و به تدریج به دیگر نقاط هم میرسد
بارش در نقاط سرد سیر به صورت برف میباشد
مجموع بارش پیش بینی شده از موج بارشی جدید
برای فعالیت این موج بارشی در بسیاری از نقاط نیمه غربی و شمالی کشور شاهد بارش گسترده باران و برف خواهیم بود.
تقریباً تمام استان های کشور برای سه روز آینده بارش دارند و به جز مناطقی از مرکز کشور در سایر نقاط کشور بارش های بسیار خوبی خواهیم داشت .
@kahrizsang
سلاااام خدمت همشهریان عزیز
✓برنج لنجان و عنبربو
✓خرده برنج
✓گندم
✓آرد گندم بومی
موجود است.
در صورت نیاز با شماره ی زیرتماس بگیرید.
۰۹۱۳۸۳۸۹۳۸۰ قربانی
هدایت شده از موسسه خیریه رضوی کهریزسنگ
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌸بسمه تعالی🌸
🚚طرح "سبد خیرات و صدقات" (جمع آوری بازیافت) فردا جمعه ۱۴۰۲/۱۱/۱۳ از ساعت ۸ تا ۱۳ در سطح شهر برگزار می گردد.
✍️تذکر :
🔸️از همشهریان عزیز درخواست داریم جهت جلوگیری از برداشتن بازیافتها توسط دوره گردهای غیربومی ، تا قبل از رسیدن ماشینهای جمع آوری بازیافت موسسه ؛ از قرار دادن بازیافت خود درب منزل خودداری نمایند .
🔸️طبق بررسی های بعمل آمده ، بازیافتهائی که شما به نیت خیرات و صدقات و برای رفع مشکلات نیازمندان شهرمان جمع آوری می کنید ؛ اگر مستقیماً تحویل خادمیاران خیریه رضوی نگردد و پشت درب منازل قرار داده شود ؛ بلافاصله توسط افراد دوره گرد غیربومی جمع آوری می شود و باعث هدررفت زحمات شما خیرین گرانقدر می گردد.
✨️کانال موسسه خیریه رضوی
@m_kh_razavikahrizsang
💫بخش شصتم💫
گرسنگی و خستگی بالارفتن از شیب پل را برایمان سخت تر کرده بود،به زهرا گفتم:
تندتر بیا اینجا رو رد کنیم.حرفم تمام نشده بود که صدای انفجار گلوله توپی را شنیدم. صدای مهیبی بود و موجش برای یک لحظه همه چیز را در آن اطراف لرزاند از دود و گرد و خاکی که بلند شده بود، محل اصابت توپ را تشخیص دادیم.به طرف آن دویدیم.به نظر توپ توی نخلستان روبروی شط افتاده بود. بین نخل ها و خانه های محقر روستایی به دنبال محل انفجار بودیم،صدای گریه و زاری زنی ما را به آن طرف می کشاند.هرچه نزدیک تر می شدیم،صدای ضجه و شیون واضح تر می شد.از بین کوچه ها و خانه های کاهگلی گذشتیم.صدای گریه همچنان به گوش می رسید.بلند پرسیدم:کجایید؟جواب بدید.ولی فقط صدای گریه و زاری می آمد.دوباره فریاد کشیدم و این بار جوابم را دادند.به نقطه اصلی رسیدیم و با صحنه عجیبی روبروشدیم. گلوله توپ توی سنگری کنار یک خانه به زمین نشسته،کل سنگر را از هم پاشیده بود و دیوار خانه هم فرو ریخته بود انگار زمین جلوی خانه با ترکش های توپ شخم خورده بود.در آهنی خانه بر اثر انفجار از جا در آمده و به طرف داخل حیاط کج شده بود کمی آن طرف تر از در،پیکر پسر جوانی را دیدم که به شکل دلخراشی به شهادت رسیده بود.نمی توانستم بیشتر از این به او نگاه کنم چه برسد به اینکه بخواهم به او دست بزنم و یا جابه جایش کنم آخر،پایین تنه اش از قسمت کمر و لگن بر اثر موج انفجار شکافته و به هم پیچیده شده بود.طوری که پاهایش خلاف تنه رو به بالا افتاده بودند،یک دستش هم از ناحیه کتف کاملا له شده بود.بقیه قسمتها هم وضع بهتری نداشتند.تقریبا تمام بدن جوان لهیده شده بود.احساس می کردم به محض تکان دادنش استخوان های خرد شده اش از هم جدا می شوند و وسط به دو نیم خواهد شد.دردناک تر از همه وضع پدر و مادر سالخورده او بود که از خانه محقرشان بیرون آمده با گریه و زاری او را صدا می زدند: عبدالرسول، عبدالرسول
وقتی دیدم پیرزن خودش را روی زمین انداخت و کورمال كورمال روی خاکها دست کشید و جلو آمد تا خودش را به جنازه برساند
تازه فهمیدم چشمانش نمی بیند.به شوهرش نگاه کردم او هم نابینا بود.پیرزن که دیگر به پسرش رسیده بود،روی جنازه دست میکشید
می گفت:مادر،مادر.پیرمرد هم جلوی درگاه خانه ایستاده بود و با گربه میگفت: عبدالرسول جوابم رو بده.انگار پیرزن از سکوت پسرش فهمیده بود اتفاقی افتاده است.به شوهرش می گفت:ببین چه شده است.ببین چرا چیزی نمیگه.به نظرم آمد می داند پسرش ترکش خورده ولی نمی خواهد آن را باور کند.پیرمرد بی رمق جلو آمد. در حالی که گریه امانش نمیداده مزمه کنان گفت: پسرم،نزدیک جنازه روی زمین ولو شد. دستش را روی پیکر بی جان پسرش میکشید و تکانش می داد.هر دو امید داشتند بیهوش شده باشد.دیگر طاقت نداشتم.قلبم می خواست از جا کنده شود،با گریه گفتم:مادر بیا اینور،ولش کن،همین که صدایم را شنید، با التماس پرسید:شهید که نشده نه؟با اینکه یقین داشتم جوان کشته شده است،نمی توانستم حقیقت را به آنها بگویم،گفتم ما می بریمش بیمارستان،شما هم براش دعاکنین.
زن این را که شنید با حرص بیشتری جنازه را بغل کرد و خودش را به او چسباند.هرچه می گفتم:مادر بیا،حاضر نبود از پسرش جدا شود، کنارش رفتم و آرام آرام سعی کردم متقاعدش کنم،پسرش را رها کند.با گریه و التماس می
گفت:تو رو خدا من رو از بچه ام جدا نکن به صورت جوان نگاه کردم.حدود بیست و هشت تا سی سال سن داشت،بلوز آبی روشن و شلوار لی تنش بود.تفنگش هم با قنداق خرد شده و لوله شکسته،کمی آن طرفتر از سنگر افتاده بود.حدس می زدم سنگر را خودش کننده باشد.نیم متری زمین را گود کرده بود و دور تا دورش را با گونی های خاک،حدود هشتاد سانت بالاآورده بود.به چهره پیرزن و پیرمرد نابینا نگاه کردم.سن شان بین شصت تا هفتاد سال به نظر می رسید.چشم هایشان جمع شده،کوچک شدهدبودند.نمی دانم شاید به خاطر کهولت سن و آب مروارید بینایی شان را از دست داده بودند.پیرمرد لاغر و قد بلند بود.چفیه شیری رنگ بر سر و دشداشه طوسی چروکیده کهنه ای به تن داشت.دست هایش بیش از حد بزرگ بودند، از زمختی پوست و جمع شدگی انگشتانش،از صورت آفتاب سوخته اش می توانستم خوب حدس بزنم که چقدر در نخلستان بیل زده و
کشاورزی کرده چقدر از این دست ها کار کشیده و عرق ریخته.با اینکه فقط یکی از چشم هایش باباقوری شده بود ولی چشم دیگرش هم که سالم تر به نظر می رسید، دید نداشت.صورت کشیده پسر،بیشتر شبیه پدرش بود.سر و وضع زن هم دست کمی از شوهرش نداشت،لباس های مندرس و شله پوشیده،دمپایی پلاستیکی اش از پایش بیرون افتاده بود.وقتی دیدم زن از جنازه دست نمیکشد،به زهرا که کنار ایستاده و خشکش زده بود،گفتم بیا بریم جلوی یه ماشین رو بگیریم،جنازه رو ببریم.از نخلستان بیرون آمدیم و لب جاده ایستادیم.پرنده پر نمیزد نگران حال پیرزن و پیرمرد بودم.
#قصه_شب
#بخش_شصتم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
💫ادامه بخش شصتم💫
به زهرا گفتم:تو ماشین بگیر من میام دوباره برگشتم،پیرمرد کمی آرام شده بود،انگار دیگر برایش مسلم شده بود پسرشان از دستشان رفته ولی چیزی نمی گفت.پیرزن همچنان خودش را می زد.مویه میکرد و می گفت: همه امیدم رفت.همه زندگیم رفت.این را می گفت ولی باز با التماس از من می خواست پسرش را نگاه کنم و ببینم هنوز زنده است،
یا نه،این حالت ها بیشتر مرا داغان می کرد. با اینکه ظهر بود و آفتاب با تمام گرمی اش همه جا پخش شده بود،ولی همه چیز و همه جا را غبار آلود می دیدم.شاید دودی که از شرکت نفت بلند می شد،باعث شده بود همه جا را تار ببینم،چند بار تا سر جاده رفتم و برگشتم،پیرزن که متوجه دویدن های من شده بوده پرسید:چه کار می خوای بکنی؟
گفتم:می خوایم ماشین بیاریم پسرتون رو ببریم بیمارستان گفت:هرجا می بریدش من هم میام.پسرم رو تنها نبرید.من و باباش
باهاش می آییم گفتم:نمیشه گفت:چرا نمیشه؟پسرم زنده اس من میخوام باهاش بیام.حالم دگرگون شده بود،بهتر دیدم تکلیف شان را یکسره کنم،چشم هایشان که نمیدید به فاجعه ای اتفاق افتاده،بلاخره هم که باید
می فهمیدند،دل به دریا زدم و گفتم:مادر من
دکتر نیستم ولی ظاهرا پسرتون تموم کرده، پسرتون شهید شده،این را که گفتم،هر دویشان با شدت بیشتری خودشان را زدند و شیون کردند.نایستادم.دوباره سر جاده دویدم.راننده ای را متقاعد کردیم که برای انتقال جنازه به کمک مان بیاید.راننده دنده عقب گرفت و تا جایی که می توانست ماشین را نزدیک خانه آورد بعد پیاده شد و با هم سراغ جنازه رفتیم.نمی دانستم چطور باید او
را با این وضع بر می داشتیم.با هر حرکتی اعضایش از هم می پاشید.پرسیدم پتو ندارین،بذاریم زیر سرش؟این طوری نمیشه
بلندش کنیم.پیرزن به شوهرش گفت:من نمیتونم پاشم،تو برو بیار.پیرمرد گفت:تو اتاق هست خودتون برید بردارید.زهرا رفت و پتو آورد،آن را پهن کردیم و با کمک راننده آهسته زیر جسد کشیدیم و بعد با همان پتو داخل ماشین گذاشتیم.پدر و مادر پسر که کورمال کورمال دنبال مان آمده بودند به ماشین
دست می کشیدند.دنبال در ماشین میگشتند تا سوار شوند.راننده به من گفت:اینا رو برای چی می خواین بیارین اون ور آب.همه رو دارند از اونجا می آورند این ور اینها بیایند اون طرف، آواره بشن که چی؟باز اینجا یکی میاد به دادشون برسه.اون طرف خطر زیادتره.
حق با راننده بود.اگر پیرزن و پیر مرد با ما می آمدند،نهایت باید آنها را به مسجد جامع می سپردم که آنجا هم شرایط خوبی نداشت.
اگر خانه خودشان می ماندند،احتمال زنده ماندن و رسیدگی شان بیشتر بود.با اینکه همه دلایل می گفت که ماندن آنها بهتر است،ولی دلم نمی آمد رهایشان کنم.راننده به فارسی می گفت: شما بمونین چرا می خواین بیاین؟به عربی گفتم:مادر شما بمونین همین جا ما پسرتون رو می بریم بیمارستان شما هم اگه تونستین بعدا بیاین.منظورم این بود که کسی آنها را به بیمارستان بیاورد و برگرداند.تا از سرنوشت پسرشان مطلع شوند
آنها گریه و زاری می کردند که ما می خواهیم بیاییم.پسرمان را کجا میبرید.ما هم می خواهیم همراهش باشیم.بگذارید ما هم کشته شویم.جان ما که عزیزتر از جان پسر مان نیست.دیگر ماندن ما فایده ای ندارد. امیدمان از دست رفته.ما برای چی بمانیم.
به زهرا اشاره کردم،هر دو سوار شدیم.ماشین که راه افتاده پیرزن و پیرمرد که به ماشین چسبیده بودند،به زمین افتادند.راننده به حرکتش ادامه داد.پیرزن چهار دست و پا راه افتاد.بعد بلند شد،می خواست خودش را به ما برساند ولی دوباره زمین خورد.انگار این بار دیگر توان بلند شدن نداشت.خودش را روی
زمین می کشید،منظره رقت باری بود.از خودم بدم می آمد،دیگر نمی دانستم چه کسی را لعنت کنم.
تا به بالای پل برسیم چشم از آنها بر نداشتم. می دیدم چطور گریه و زاری می کنند.پیرزن سینه می زد،به عربی چیزهایی می گفت و تند و تند می آمد.ولی وقتی پیرمرد که دست هایش را در هوا تکان می داد و پشت سرش می آمد،روی زمین افتاد،ایستاد.او را بلند کرد و دیگر من چیزی ندیدم.چند لحظه بعد جلوی بیمارستان مصدق بودیم.راننده پیاده شد و چند نفر را صدا زد.پتو را پایین کشیدند.من هم سر آن را گرفتم و پایین آمدم.پرستاری که جلوی در اورژانس جسدها را کنترل می کرد، گفت:همان موقع اصابت به شهادت رسیده.
به پرستار گفتم:اسمش عبدالرسوله.از اون ور پل آوردیمش، خونه شون تو محرزی یه پدر و مادرش نابینا بودن،پرستار تمام اطلاعات را با ماژیک روی لباس شهید نوشت بعد او را به سردخانه بردیم و آن را کف سردخانه که دیگر حالت انبار پیدا کرده بود،خواباندیم.خیلی ناراحت بودم.به زحمت قدم بر می داشتم. انگار صدها کیلو بار روی شانه هایم سنگینی می کرد.چهره عبدالرسول که شبیه پدرش بود با آن دو جوان موتورسوار جلوی چشمانم می آمد.موهای لخت مجروحی که ترکش توی گلویش خورده بود،توی پیشانی اش پخش شده بود.
#قصه_شب
#بخش_شصت
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم
#استخدام_فروشنده_خانم
#دعوت_به_کار
✳️ به ۱نفر نیروی خانم
با تجربه و توانمند جهت فروشندگی در فروشگاه پلاسکو در کوشک با روابط عمومی بالا نیازمندیم
👌محیطی مناسب برای خانم ها
💰حقوق توافقی
👈ساعت کاری
🕗 صبح ساعت ۹-۱۴
عصر۱۶:۳۰-۲۱
(محیط کار امن و کار سبک)
محل فروشگاه کوشک
جهت کسب اطلاعات بیشتر با شماره زیر تماس بگیرید:
۰۹۰۱۴۱۴۵۲۵۲
هدایت شده از خبرنگاران جوان🇮🇷 (کهریزسنگ)
من در رقابت با کسی نیستم
من مایل نیستم در بازیِ برتر بودن از کسی شرکت کنم
من فقط در تلاشم از کسی که دیروز بودم بهتر باشم
🚴🚴🚴🚴🚴🚴🚴🚴
همایش دوچرخه سواری به مناسبت ایام الله دهه فجر 🕊️🇮🇷
زمان جمعه ۲۰بهمن
ساعت شروع ۸:۳۰
مکان از پارکینگ گلستان شهدا
باهمکاری پایگاه شهید قاسمی,شهرداری و شورای اسلامی شهر کهریزسنگ
« ڪَِــاَِنَِاَِلَِ خَِبَِرَِیَِ ڪَِــهَِرَِیَِزَِسَِــَِنَِگَِــ. »
@kanal_kahrizsang_young_reporters
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊 گالری پوشاک آذین 🎊
عرضه ی انواع لباس های زنانه👚 مردانه👔 و بچگانه🩳
ادرس:گلدشت _ خیابان بهشتی _ کوچه ی نهم _ ساختمان تامین اجتماعی سابق(پاساژ هشت بهشت)
جهت ارتباط با مدیر فروشگاه👇
@Azinpoosh00
⬅️ گلدشت ، خیابان شهید بهشتی ، پاساژ تامین اجتماعی سابق(پاساژ هشت بهشت)
🔰 کانال فروشگاه در ایتا🔰
@pooshakazin00
ارتباط با مدیر09137853139
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕰 #به_رسم_عاشقی: ۲۲ شب...
✍ قرائت دستهجمعی و همزمان #دعای_فرج برای تعجیل در فرج حضرت صاحبالزمان عجل الله فرجه الشریف و علیهالسلام
✍ اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ...
❤️ #امام_مهدی علیهالسلام فرمودند: در تعجيل #فرج بسیار دعا كنيد كه تعجيل در فرج، گشايش كار خود شماست.
💚 اللهم عجل لولیک الفرج 🇮🇷
هدایت شده از سید کاظم روح بخش
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۱۳ بهمن ۱۴۰۲
میلادی: Friday - 02 February 2024
قمری: الجمعة، 21 رجب 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها به نقل ابن عیاش
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
▪️5 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام
▪️6 روز تا مبعث حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم
▪️11 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام
▪️12 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام
﷽ سلام امام زمانم
السَّلامُعَلَيْكَیابقِیَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةِ الثّانی عشر
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نورُ اللهِ فی ظُلُماتِ الْاَرضِ
اَلسّلامُ عَلَیْکَیا مَولایَ یاصاحِبَالزَّمان
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فارسُالْحِجاز
اَلسَّلامُعَلَیْکَ یاخَلیفَةَ الرَّحمَنُویاشَریکَالْقُران
وَیااِمامَ الْاُنسِوَالْجان
السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَیْنَ الْأَرْضِ وَ السَّمَاءِ...
سلام صبح آدینتون بخیر😊
✍️ کانال کهریزسنگ در ایتا و روبیکا :
❤️𝙅𝙤𝙞𝙣 𝙪𝙨:
╭─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╮
eitaa.com/kahrizsang
rubika.ir/kahrizsang
╰─┅─•°•🍃🌸🍃•°•─┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🕊• ↷
اول صبح
فداے #توشدن را
عشق است..
غزلے ناب
براےتو شدن را
عشق است...💗
#سلام_مهربان_پدر
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
کانال کهریزسنگ
ثبت نام کلاس آموزشی برنامه نویسی #C ویژه پسران کلاس هفتم و هشتم شروع کلاس ها بلافاصله پس از تکمیل
فقط دو نفر تا تکمیل ظرفیت کلاس 😳
و سپس شروع کلاس ها 😊
اگر علاقه مند به یادگیری برنامه نویسی کامپیوتر هستی جا نمونی🏃🏃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸 زیبایی 🌸🍃
صبحتون زیبا
#شنبه_های_ام_البنینی_سلام_الله_علیها
به نیت و تعجیل در امر فرج
به رسم اهالی کربلا
شنبه های ام البنینی(سلام الله علیها)
شنبه۱۴بهمن ماه
شنبه این هفته
حضرت باب الحوائج امام موسی بن جعفر(علیه السلام)
وبه نیابت ازحضرت رباب(سلام الله علیها)
⏰از ساعت ۶:۳۰ الی۸:۰۰صبح
حسینیه چهارده معصوم(علیهم السلام)
موکب سیده ام البنین (سلام الله علیها)
@Mookeb_sayede_ommolbanin_s
هدایت شده از شهدای شهر کهریزسنگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشتیاق #امام_زمان_عج به خودت را دست کم نگیر. انتظار دو طرفه است امام نیز منتظرماست تا برگردیم به سوی او و در هوای او باشیم
┅✿💠❀﴾#شهدای_کهریزسنگ﴿❀💠✿┅
@shohadayekahrizsang