کانال کهریزسنگ
دیگر مادر نیست که موهایش را شانه کند ...
آه از داغی که تازه شد.....💔❤️🔥
کانال کهریزسنگ
💫ادامه بخش سی و پنجم💫 عبدالله میگفت:آبجی اگه این جوری آدم تو خرمشهر بریزه،اسلحه هم داشته باشند دیگه
#پیام_شهروندی
پیام تشکر و قدردانی شما همشهری عزیز و بزرگوار در مورد #قصه_شب و #رمان_دا که هر شب ساعت ۲۰ در کانال کهریزسنگ منتشر می شود : 👇👇
سلام از اینکه اون رمان را میگذارید خیلی سپاسگذاریم همیشه در مورد جنگ شنیده بودیم ولی هیچوقت اینجور در موردش فکر نمیکردیم به قول معروف شنیدن کی بود مانند دیدن
حالا این قصه خیلی زیبا از زمان جنگ حرف میزند انگار ما خودمان آنجا هستیم و اتفاقات را مبیبینیم من دو سه بار با این داستان اشک ریخته ام و تازه میفهمم جنوبی ها دوران جنگ تحمیلی چه سختی هایی کشیده اند و حتی بمب گذاری کرمان که اتفاق افتاد تمام صحنه ها در ذهنم شکل گرفت و بارها گفتم خدا دشمنان اسلام را نابود کند و ریشه آنها را بخشکاند و همه ظالمان را مجازات کند الهی که خدا به شما عنایت بدهد تا در این کار پسندیده استمرار داشته باشید و درهای رحمت را برایتان بگشاید الهی آمین
با سلام
به تعدادی فروشنده خانم جهت فروشندگی نان قندی نیازمندیم .
درشیفت صبح و عصر
آدرس کهریزسنگ خ امام نبش کوچه ۵۹
شماره تماس
۰۹۱۶۲۳۱۳۱۷۰
#پیام_شهروندی
با سلام.گله ای داشتم از مسئولین برگزاری مراسمات شهر برا نونهالها ونو جوونا.فکرکنم فقط اونجاست که حداقل پشتیبان پسرا هستند ... .چرا اکثر مراسمات .بخصوص مهدویت فقط وفقط شده برا دخترا.وتا مهدویت باشه .همش میگن ویژه دخترا با مادرشون.مگه پسر دارها دل ندارند؟؟؟که چون مسئولین این مراسمات اکثرا خواهران .مگه هزینه یابانی نیست یعنی فقط خرج دخترا؟؟؟به نظرتون پسرا نباید حمایت بشن واین مراسمات بخصوص مهدویت براشون برقرار که بتونن سربازی برا امام زمان باشند؟؟؟و مگر اینکه جز یکی دوتا از جوونای شهرمون نیستند که با هزار حرف و حدیث فقط اونا پشتیبان پسرا هستند وخدا خیرشون بده وعاقبت بخیر.پس شما مسئولین عزیز وپدر ومادرهای محترم خواهشاً پسرانتون هم حمایت وکمک کنید تا براشون لااقل دوسه هفته یاماهی یکبار این مهدویت برقراربشه.که همونطور که اثراتش رو در دختراتون در پسرانتون هم میبینید وخواهید دید.ممنون از همکاریهاتون.
✅ در صورت دریافت پاسخ از عزیزان برگزار کننده برای اطلاع شما خوبان ، حتما در کانال منتشر خواهیم کرد.
6.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆 یک نفر داد زد چرا غزه؟
نان ما واجب است یا غزه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قنات وزوان
قنات متعلق به همه بشريت است
ما باید قدر این قنات ها را بدانیم چون شناسنامه ای ست از نیاکانمان
هر قناتی هر کجای دنیا باشه ما باید از آن حمایت کنیم
ما مسول هستیم این میراث را برای آیندگان حفظ کنیم
سخنان پیر مقنی و محقق قنات
واقعا چقدر سنجیده و پر مغز سخن میگوید
قنات باستانی کهریزسنگ
۱۴۰۲/۱۰/۱۸
@Ehyagaraneghanat
کانال کهریزسنگ
#پیام_شهروندی با سلام.گله ای داشتم از مسئولین برگزاری مراسمات شهر برا نونهالها ونو جوونا.فکرکنم فق
#پاسخ
پاسخ به پیام شهروندی همشهری بزرگوار
🌺سلام و عرض ادب خدمت همه ی همشهریان عزیز بویژه این مادر دغدغه مند و بزرگوار.. متشکریم که برنامه ها رو دنبال و حمایت میکنید...ودغدغه ی بچه ها رو دارید🙏🌺
در پاسخ باید عرض کنم که هرارگانی یک مراسم ویژه ی نونهالان دختر و پسر برگزار کرده که گزارشاتش موجوده وهمیشه هم دغدغه مون این بوده ک بچه ها هم دختران وهم پسران بتونن از این برنامه ها استفاده کنند. این بار به مناسبت میلاد حضرت زهرا(س)این ویژه برنامه برای مادران و دختران درنظر گرفته شده .
🌸ان شاالله در اعیاد ماه رجب یا شعبان در نظر داریم یک ویژه برنامه برای آقا پسرها با کمک خَیِرین عزیز اجرا کنیم
💠حتی این برنامه رو درسته زدیم ویژه مادران و دختران
ولی نه اینکه فقط اختصاصی برای مادرانِ دختر دار باشه بلکه هممه ی مادران عزیزِ شهرمون میتونن توی این برنامه شرکت کنن و استفاده کنند🥰
ناگفته نمونه هرچقدر بیشتر کمک و حمایت مالی و جانی برای اجرای این برنامه باشه مطمئنا برنامه های بیشتری برای دوگروه دختران و پسران اجرا خواهد شد
امیدواریم خیرین و پشتیبانانِ این برنامه بیش از پیش حمایت کنند که بتونیم برنامه های بهتری اجرا کنیم
زیر سایه ی پرچم امام زمان شاد و سربلند باشید🙏🌸
هدایت شده از رِسانہمحـــــــلهنوٓر
9.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹#دکتر_سعید_عزیزی
🟣اگر دیدی گره ای داری وا نمیشه....
https://eitaa.com/Noorkariz
💫بخش سی و ششم💫
توی خواب دیدم،درخت انار باغچه مان سبز شده،برگ هایی تازه داده و روی شاخه ها انارهای زیادی به بار نشسته است.طوری که انارها بین شاخ و برگ های درخت می درخشیدند.در بین آن همه انار دو تای شان از همه نورانی تر بودند و مثل چراغ تلالو داشتند،از نور انارهای درخت،حیاط هم روشن شده بود و فضای زیبا و عجیبی به وجود آورده بود.من همین طور که غرق زیبایی درخت بودم،زن همسایه مان را توی حیاط دیدم.می دانستم شوهر پیرش مریض و از کار افتاده است.زن همسایه از من خواست آن دو انار نورانی را که از همه درخشان تر بودند به او
بدهم.میگفت؛شوهرش با خوردن این انارها خوب می شود و شفامی گیرد.من با اعتقاد به بخشندگی پدرم و اینکه این کار باعث شفای مرد همسایه می شود،انارها را کندم و به زن دادم.نمی دانم چرا بی مقدمه این خواب به یادم آمد.دلم گواهی خبر بدی را می داد. مطمئن بودم کسی از ما به شهادت رسیده و من الان با صحنه دلخراشی روبه رو خواهم شد.صحنه قتلگاه و جریانات عاشورا در ذهنم زنده شد.حس کردم من هم با چنین صحنه ای مواجه می شوم.با شتاب بیشتری قدم برداشتم.هر چه به جنت آباد نزدیک تر می شدم،غوغای درونم بیشتر می شد.به اهل خانه مان فکر می کردم.به خودم می گفتم: نکند دا و بچه ها طوری شده باشند.کاش قبل از رفتن به جنت آباد به مسجد شیخ سلمان سر میزدم.از دیروز تا به حال آنها را ندیده بودم،زودتر از همه چهره زینب با آن ابروهای پیوندی و چشم های کشیده بادامی اش جلوی نظرم آمد.ته تغاری بابا اصلا بهش نمی آمد پنج ساله باشد.با شیرین زبانی هایش بدجوری تو دل همه جا باز کرده بود.این قدر
عزیز کرده بابا بود که نمی توانستیم به زینب بگوییم بالای چشمت ابروست.بعد یاد خداحافظی بابا افتادم.لیال که به زینب خانم سپرده بودمش،بعد گفتم:شاید هم على برگشته باشد.حتما خبر جنگ را شنیده و برگشته.خدایا کدامشان هستند.حتما ابراهیمی اشتباه کرده است.اصلا چرا باید به شهادت فکر کنم،ابراهیمی میگفت؛آن مرد گفته کسی مجروح شده،پس به دلت بدنیاور. راه تمام نمی شد.هرچه می دویدم،نمی رسیدم یک دفعه متوجه شدم بلند بلند حرف می زنم و با خدا راز و نیاز می کنم.از خدا میخواستم اگر کسی از خانواده من شهید شده است این قدرت را به من بدهد،بتوانم تحمل کنم.تا به حال عزیزی را از دست نداده بودم.نمی دانستم چطور باید برخورد کنم. رفتار داغ دیده های توی جنت آباد در این چند روز از جلوی چشمانم میگذشت.دلم نمی خواست رفتارم باعث تضعیف روحیه دیگران
شود.حرف على در گوشم زنگ میخورد:مثل مادر عباس باشید.هر وقت روضه داشتیم،ما هم پای صحبت علویه که زن سیده ای بود، مینشستیم.از همان روزها شخصیت حضرت زینب برایم شخصیت بزرگ و بی نظیری می آمد.وقتی علویه می گفت:حضرت زینب داغ عزیزانش را دید.مصائب دوران اسارت را به جان خرید و دست آخر در مقابل نماد ظلم ایستاد و گفت:جز زیبایی ندیدم،او را ستایش و میکردم و همیشه از خودم می پرسیدم، چطور می شود معرفت یک انسان به این درجه برسد که این کشته شدنها و مصیبت ها را زیبایی بییند.با این فکرها رسیدم جنت آباد، از جلوی در فضای آنجا را از نظرم گذراندم. آدم زیادی در قبرستان نبود.چند نفر جلوی
غسالخانه ایستاده بودند،زنی آن طرف تر روی زمین نشسته بود.زار میزد و خاک های اطرافش را چنگ می زد و به سر و رویش می ریخت.چند تا بچه هم دور و برش بودند.دلم لرزید.نزدیک تر شدم.زنی که بین بچه ها بود. شیون میکرد و صورت می خراشید،دا بود.
هیچ وقت طاقت دیدن ناراحتی اش را نداشتم.حالا چه شده بود که او این طور می کرد؟خدایا چه بر سر ما آمده؟تا چند لحظه دیگر چه می شنوم؟چه می خواهم ببینم؟
احساس میکردم چنان فشاری بر من وارد می شود که دیگر نمی توانم قدم از قدم بردارم. حس غریبی داشتم.با اینکه می خواستم جلو بروم و ببینم چه اتفاقی افتاده است ولی یک نیروی درونی میگفت:برگرد،واقعا هم می خواستم فرار کنم و از آن فضا دور شوم.بعد هم تصور کنم چیزهایی را که می بینم صحنه ای از یک خواب است و من بیدار نیستم، درست مثل کابوس های این چند شب اما نگاه های آدم ها یک دفعه به طرفم برگشت. دلم هری پایین ریخت.دا هم متوجه من شد. صدای ناله اش بالاتر رفت.بلند شد و افتان و خیزان به طرفم آمد.آنقدر خاک بر سر و رویش ریخته بود که رنگ صورت و لباسش برگشته بود.انگار خمیده شده بود.یکی،دو بار عبا از سرش افتاد.عبا را جمع کرد و دوباره به صورتش چنگ انداخت و به سینه اش مشت کوبید.انگار کسی هولم داده باشد به طرف دا قدم برداشتم،به هم نرسیده، دا با سوز جگر خراشی گفت:دیدی بابات شهید شد،دیدی؟!دا چه می گفت.باورم نمی شد.بغض سنگینی راه گلویم را بست،بدنم می لرزید.دا را بغل کردم.خیلی دلم میخواست کسی آنجا نبود. آن وقت راحت با دا عقده گشایی می کردم.
#قصه_شب
#بخش_سی_و_ششم
#رمان_دا
#کتاب_بخوانیم