eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.6هزار دنبال‌کننده
80.6هزار عکس
15.7هزار ویدیو
201 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 ☆ ♡ روزهای اول فتح مریوان بود. همراه حاج‌احمد سوار بر یک جیپ، مشغول پاک‌سازی شهر بودیم. همان‌طور که در خیابان‌های مریوان می‌گشتیم، ناگهان یک نفر سبیل کلفت قلچماق ملبّس به لباس کردی را که فانسقه هم بسته بود، دیدیم. حاج‌احمد گفت: «بزنید کنار ببینم این چکاره‌س.» زدم روی ترمز، حاج‌احمد پیاده شد و رفت به سمت او. جالب این‌که حاج‌احمد با آن قد بلندش جلوی آن مرد سبیل کلفت، ریز به نظر می‌آمد. بلافاصله خیلی محکم از او پرسید: «ببینم! تو کی هستی؟ چه کاره‌ای؟!» او نگاهی به قد و بالای حاج‌احمد انداخت و همان‌طور که گوشه‌ی سبیلش را می‌چرخاند گفت: «ما کومله هستیم.» چشم‌تان روز بد نبیند، تا گفت کومله هستیم، چنان گذاشت زیر گوش طرف که او با آن هیکل و دبدبه، نقش زمین شد. همان‌طور که مثل شیر بالای سر او بود، گفت: «بچه‌ها، بیایید اینو بندازید عقب ماشین ببینم. نسناس میگه من کومله‌ام! ما توی این شهر فقط یه طایفه داریم اونم جمهوری‌اسلامیه، والسلام!»☹🇮🇷🚩 •°• °•° ● برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی خاطراتی از سردار به کوشش علی اکبری، صفحه‌ی ۲۱ ☘ 🌸
💟 ☆ ♡ «...مردم در پادگان جمع بودند که جنازه‌ی صادق را آوردند. من داشتم با جنازه نجوا می‌کردم. داشتم بر جنازه‌ی صادق گریه می‌کردم که یک‌دفعه دیدم دستی بر شانه‌ام نشست و گفت: برادر، بلند شو. دیدم است. پیش از آن دیده بودم که با شدت و تندی برخورد می‌کند. اما او بچه‌ی جنوب شهر بود و من هم بچه‌ی جنوب شهر بودم. خواستم کم نیاورم‌. بین گریه با حاضرجوابی گفتم: ببخشید، نمی‌دانستم برای گریه‌کردن هم باید اجازه گرفت. بعد دوباره شروع به گریه کردم. او با آن هیکل درشت، دست من را گرفت و گفت: برادر بلند شو! به تو می‌گویم بلند شو! با ناراحتی دستم را کنار کشیدم و گفتم: گریه هم که می‌خواهیم بکنیم... میان حرفم گفت: نه، بیا کارت دارم. اینکه گفت بیا کارت دارم، لحن مهربان‌تری داشت. من هم بلند شدم. ادب حکم می‌کرد که به بزرگ‌تر چشم بگویم. او فرمانده سپاه بود و من نیروی اطلاعاتی بودم. کمی ادعای استقلال می‌کردیم. ولی تا گفت کارت دارم، گفتم چشم. داخل پادگان رفتیم. اتاقی داشتیم که در واقع دفتر ما بود. حسین رسولیان آنجا بود. گفت: حسین، یک اتاق به ما بده. ما داخل اتاق رفتیم. تنها که شدیم، به من گفت: تو فکر کردی دل تو دل است و دل من معدن گِل! فکر می‌کنی من دل ندارم؟ دیشب که می‌خواست برود، این خودکار را به من داد. بهش گفتم نرو. گفت بگذار بروم. با همان هیکل درشت بوکسوری ایستاده بود. من گریه می‌کردم. یک‌دفعه خودش هم شکست و شروع به گریه کرد. گفت: من می‌گویم جلوی مردم گریه نکن. اشک تو را نامحرم نباید ببیند. می‌خواهی گریه کنی، بیا اینجا باهم گریه کنیم. فقط تو رفیقت را از دست ندادی، من هم عزیزم را از دست داده‌ام. همدیگر را بغل کردیم و کمی گریه کردیم. بعد بچه‌ها آمدند و ما را آرام کردند. اولین برخورد جدی من با از آنجا شروع شد...» ▪︎ ▪︎ 📚 برگرفته از خاطرات سردار حاج : از نیروهای وقت اطلاعات سپاه مریوان مندرج در کتاب خواندنی و ارزشمند ، صفحات ۱۳۲ و ۱۳۳ کتاب. ° ° ° 💟 🚩 ♡ ☆
🥰 ✔ 🌸 💠 احمد هیچ‌وقت فرماندهی‌اش را با رفاقت با بچه‌ها نمی‌آمیخت. احمد اقتدار داشت و ما هم به شدت از او حساب می‌بردیم؛ ولی هم‌زمان دوستش داشتیم. این‌طور نبود که چهار بار از او خشونت دیده باشیم و دیگر با او رفیق نباشیم. احمد مقتدر بود و حتی من سه بار از او کتک خوردم؛ ولی آن کتک‌ها حق من بود. قرار نیست یک فرمانده از کوتاهی‌کردن نیرویش، چشم‌پوشی کند و بگوید اشکالی ندارد. آن هم در جایی که جان بچه‌های مردم در خطر است. به هیچ‌وجه زندگی فرماندهی‌اش را با زندگی شخصی‌اش نمی‌آمیخت. ☘ 🍃 - به روایت سردار مجتبی عسگری، برگرفته از صفحهٔ ۱۷۸ کتاب بسیار جذاب، ارزشمند و خواندنی 😊 🌱 🌺 📷 شناسنامه‌ی عکس: خرداد ۱۳۶۱ - آخرین بازدید از مریوان. از راست: - امیری - سردار - - محمد حمیدی‌شاد - اسماعیل عباسی - سردار نفر بالا: سیدهاشم حسینی. ☆ ♡ 💎