#فقط_جمهوری_اسلامی 🇮🇷
☆
♡
روزهای اول فتح مریوان بود. همراه حاجاحمد سوار بر یک جیپ، مشغول پاکسازی شهر بودیم. همانطور که در خیابانهای مریوان میگشتیم، ناگهان یک نفر سبیل کلفت قلچماق ملبّس به لباس کردی را که فانسقه هم بسته بود، دیدیم.
حاجاحمد گفت: «بزنید کنار ببینم این چکارهس.»
زدم روی ترمز، حاجاحمد پیاده شد و رفت به سمت او. جالب اینکه حاجاحمد با آن قد بلندش جلوی آن مرد سبیل کلفت، ریز به نظر میآمد.
بلافاصله خیلی محکم از او پرسید: «ببینم! تو کی هستی؟ چه کارهای؟!»
او نگاهی به قد و بالای حاجاحمد انداخت و همانطور که گوشهی سبیلش را میچرخاند گفت:
«ما کومله هستیم.»
چشمتان روز بد نبیند، تا گفت کومله هستیم، #حاجاحمد چنان گذاشت زیر گوش طرف که او با آن هیکل و دبدبه، نقش زمین شد. #حاج_احمد_متوسلیان همانطور که مثل شیر بالای سر او بود، گفت:
«بچهها، بیایید اینو بندازید عقب ماشین ببینم. نسناس میگه من کوملهام! ما توی این شهر فقط یه طایفه داریم اونم جمهوریاسلامیه، والسلام!»☹🇮🇷🚩
•°•
°•°
● برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی #میخواهم_با_تو_باشم خاطراتی از سردار #جاویدنشان_حاج_احمد_متوسلیان به کوشش علی اکبری، صفحهی ۲۱
☘
🌸
#لشکر۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ
#حاجی_متوسلیان
#احمد_متوسلیان_اسطوره_ماست
#احمد_متوسلیان_فراموش_شدنی_نیست
#عروج_از_شاخه_زیتون 🕊
•
°
«...من احساس میکنم اگر #حاج_احمد زنده بود، همان سال اول یا یکی دو سال بعد از آن باید پیدا میشد. به نظرم او دست ا.س.را.ئ.ی.لیها هم نرسیده؛ چرا که اگر به دست دولتی میرسید که منسجم بود، احمد را نمیکشتند. شهادت احمد برای آنها سودی نداشت. اگر کسی مانند احمد را در اختیار داشتند، حتماً بر سر او معامله میکردند. زندهبودن احمد خیلی بیشتر از شهادتش به درد آنها میخورد. اگر اسیر بود، تا الآن به شکلی مشخص میشد. این ا.س.را.ئ.ی.لیها که وقتی سه تا سربازشان اسیر میشوند، چندین نیروی ح.ز.ب.الله لب.نان را برای آنها آزاد میکنند، قطعاً سر #حاجاحمد معامله میکردند.»
☆
♡
- روایتی از مجتبی نیّری؛ از دوستان دوران نوجوانی و جوانی #احمد_متوسلیان ، صفحهی ۵۶ کتاب.
•°•
°•°
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#رساندن_زن_باردار_به_بیمارستان 🧕
√
√
«...روستایی به نام جانوره در جادهی سنندج به مریوان وجود دارد که #حاج_احمد در آنجا عملیاتی انجام میداد و گروههای ضدانقلاب را تعقیب میکرد. در آن زمان، من در مریوان بودم و ماجرایی را به چشم دیدم. #حاجاحمد بعد از پاکسازی جانوره مطلع میشود که در یکی از روستاهای نزدیک آنجا، زن بیماری هست که باید او را به مریوان انتقال بدهند. شب شده بود و عبور از جادهی گاران هم خطرناک بود. آمبولانس سپاه را میآورند که این زن را به مریوان انتقال بدهد. آن زن شرایط وضع حمل داشت و اگر به مریوان نمیرسید، احتمال داشت خودش و فرزندش از بین بروند. خلاصه آن که او را شبانه با آمبولانس سپاه انتقال میدهند. روز بعد که حاجاحمد برای سرکشی و احوالپرسی از آن زن به بیمارستان میرود، به او میگویند: به موقع رسیده و الآن بچهاش به دنیا آمده و حال خودش هم خوب است!
بعد دوباره دستور میدهد که با همان آمبولانس، او را به روستایش برگردانند و روغن و برنج و امکانات به این خانواده بدهند. گویا این زن، همسر یکی از نیروهای حزب کومله بود! خبر این کار به گوش پدر خانواده میرسد. او تعجب میکند و با خودش میگوید که من دارم در کوه با نیروهای جمهوری اسلامی میجنگم و آنها زنِ من را با آمبولانس سپاه به مریوان میبرند و بعد هم او را میآورند و امکانات هم در اختیارش میگذارند!
این جریان روی این فرد اثر میگذارد و با اسلحهاش میآید تسلیم میشود...»
<
>
- به روایت سردار حسن رستگارپناه، برگرفته از صفحات ۱۱۵ و ۱۱۶ کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون 📚🕊
☆
✍
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#همه_مجذوب_او ❤
☘
🦋
«...به اعتقاد من، همهی کسانی که با #حاج_احمد بودند و دوستش داشتند، علاوه بر جانفشانیهایی که در رفتارش میدیدند، بیشتر برای این بود که #حاجاحمد را دریافته بودند. پیوند قلبی حاجاحمد با نیروهای ارتش، سپاه، تعدادی از افراد ژاندارمری و همچنین پیشمرگان مسلمان، همه را مجذوب خودش کرده بود. میتوانید از ارتشیهایی که در آن زمان با او بودهاند، سوال کنید...»
♡
☆
- به روایت سردار حسن رستگارپناه، برگرفته از صفحهی ۱۲۵ کتاب ارزشمند #عروج_از_شاخه_زیتون 📚
•°•
°•°
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#تا_احمد_نباشه_هیچی_درست_نمیشه 😟
☆
♡
🔵 وقتی ما در پادگان مریوان بودیم، بنیصدر سفارش کرده بود که به ما مهمات ندهند! آن زمان فرمانده کل قوا بود و دستور داد که به بچههای پاسدار مهمات ندهند. اصلاً بچههای پاسدار را قبول نداشت. یادم هست یکدفعه به پادگان رفتیم و با سرهنگ نخعی درگیر شدیم. آقای #صیاد_شیرازی سرهنگ جمالی را به مریوان فرستاده بود که بین ارتش و سپاه هماهنگی ایجاد کند. آن موقع صادق نوبخت شهید شده بود و به بچهها گفته بودم کارها را به من بگویید. جمالی که رسید، گفت: «چه شده؟»
گفتم: «ما مهمات میخواهیم. به ما نمیدهد و دریوری هم میگوید.»
گفت: «تو این آکله [یعنی #حاج_احمد ] را ببر، هرچه میخواهید خودم به شما میدهم.»
البته دعوای زرگری بود و یک درگیری جدی نبود. رفتم درِ گوش #حاجاحمد گفتم: «مهمات درست شد.»
گفت: «درست شد؟ پس برویم.»
بعد رو به سرهنگ نخعی گفت: «حواست باشد که دیگر پررو نشوی و از این حرفها نزنی. ما برای حق آمدهایم که بجنگیم.»
ولی کار به جایی رسید که ارتشیها هم فرماندهی احمد را پذیرفتند. صلابت احمد این فرصت را به آنها داد که درکش کرده و او را قبول کنند. بارها اتفاق افتاده بود که جمالی در جلسهای گفت: «احمد را نه میشود دور انداخت و نه میشود تحملش کرد. این آکله اگر نباشد، هیچی درست نیست. وقتی که میآید، زندگی میآید.»
سرهنگ جمالی الآن در آمریکاست. تحصیلکردهی آنجا بود. من با گوشهای خودم این را شنیدم. پشت سرش به او «آکله» میگفت. میخندید و میگفت: «این آکله را از این محل ببر، من هرچه بخواهی به تو میدهم.»
#احمد را دوست داشت. میگفت: «بدون او منطقه روی آرامش نمیبیند. اگر او نباشد، انگار هیچکس نیست.»
☆
♡
- به روایت سردار حاجرضا غزلی؛ از نیروهای اطلاعات-عملیات سپاه مریوان، برگرفته کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون ، صفحات ۱۳۳ و ۱۳۴ کتاب.
✔
🌸
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#همه_مجذوب_او ❤
☘
🦋
«...به اعتقاد من، همهی کسانی که با #حاج_احمد بودند و دوستش داشتند، علاوه بر جانفشانیهایی که در رفتارش میدیدند، بیشتر برای این بود که #حاجاحمد را دریافته بودند. پیوند قلبی حاجاحمد با نیروهای ارتش، سپاه، تعدادی از افراد ژاندارمری و همچنین پیشمرگان مسلمان، همه را مجذوب خودش کرده بود. میتوانید از ارتشیهایی که در آن زمان با او بودهاند، سوال کنید...»
♡
☆
- به روایت سردار حسن رستگارپناه، برگرفته از صفحهی ۱۲۵ کتاب ارزشمند #عروج_از_شاخه_زیتون 📚
•°•
°•°
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#باز_نشر
#عروج_از_شاخه_زیتون 🕊
•
°
«...من احساس میکنم اگر #حاج_احمد زنده بود، همان سال اول یا یکی دو سال بعد از آن باید پیدا میشد. به نظرم او دست ا.س.را.ئ.ی.لیها هم نرسیده؛ چرا که اگر به دست دولتی میرسید که منسجم بود، احمد را نمیکشتند. شهادت احمد برای آنها سودی نداشت. اگر کسی مانند احمد را در اختیار داشتند، حتماً بر سر او معامله میکردند. زندهبودن احمد خیلی بیشتر از شهادتش به درد آنها میخورد. اگر اسیر بود، تا الآن به شکلی مشخص میشد. این ا.س.را.ئ.ی.لیها که وقتی سه تا سربازشان اسیر میشوند، چندین نیروی ح.ز.ب.الله لب.نان را برای آنها آزاد میکنند، قطعاً سر #حاجاحمد معامله میکردند.»
☆
♡
- روایتی از مجتبی نیّری؛ از دوستان دوران نوجوانی و جوانی #احمد_متوسلیان ، صفحهی ۵۶ کتاب.
•°•
°•°
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#باز_نشر