eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.6هزار دنبال‌کننده
80هزار عکس
15.4هزار ویدیو
201 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 چهره‌ی دیپلماتیک حاج احمد و «غلامرضا» از بدو آشنایی، دوشادوش یکدیگر در تمامی صحنه‌های مقابله با ضدانقلاب حضور داشتند. بر خلاف حاج احمد که اقتدار و سخت‌گیری‌اش معروف بود، غلامرضا به شوخ طبعی و ملایمت شهرت داشت. تنها کسی که به راحتی جرأت می‌کرد با حاج‌احمد شوخی کند، همو بود! غلامرضا زبان فصیح و شیوایی داشت، زمانی که احتیاج به سخنرانی، مذاکره، بحث و یا از این قبیل کارها بود، حاج‌احمد او را می‌فرستاد. هر وقت از غلامرضا علت این امر را می‌پرسیدند، بلند می‌خندید و می‌گفت: « من چهره دیپلمات برادر احمد هستم.» حاج‌ احمد تعلق خاطر عجیبی به او داشت در پی آزادسازی پاوه، بجای اینکه خود فرماندهی سپاه را بدست گیرد این مسئولیت را بر دوش «غلامرضا» گذاشت و خودش زیردست او، مسئولیت عملیات سپاه پاوه را پذیرفت. چهارم اردیبهشت ۱۳۵۹ وقتی غلامرضا شهید شد؛ حاج احمد در مقابل جسم در خون طپیده او زانوی ادب بر زمین نهاد و چون ابر بهاری زار زار گریست. زاری و ناله را تنها در کنار پیکر غلامرضا مطلق و محمد توسلی دیده‌اند و بس...
😂 ꈹ 〠 ⌬ در سفر حج سال ۱۳۶۰، من در بعثه و واحد هلال احمر مشغول خدمت بودم. گاهی که فرصتی پیش می‌آمد، سری به و می‌زدم. آن‌روز، برای دیدن آن‌ها به چادری که در مشعرالحرام داشتند رفتم. تا مرا دید، گفت: «مجتبی، بیا ببین این پام چی شده؟»😦 انگشت شصت پایش کمی زخم شده بود، امّا شکل خاصی نداشت. گفتم: «یه زخم سطحیه؛ چی شده؟»😌 به جای او، حاج‌همت در حالیکه تسبیحی دور انگشتش تاب می‌داد، گفت: «این فرماندهٔ شما دیگه از کار افتاده شده! پیرمرد نتونست از کوه بالا بیاد، افتاد و پاش زخمی شد!»🤪 حاج‌احمد شاکی شد و گفت: «هیچم این‌طور نیست! تقصیر تو بود! گفتم از اون صخره بالا نرو، رفتی؛ منو هم دنبال خودت کشوندی!»😒 حاج‌همت پوزخندی زد و با لحن لج‌درآری گفت: «حالا لازم نیست جلوی نیروت قیافه بگیری پیرمرد!»😐 آقا! یکی این بگو، یکی آن بگو! آرام‌آرام بحث‌شان بالا گرفت که یک مرتبه احمد با کف دست به دیواره چادر کوبید و داد زد: - داری اشتباه می‌کنی برادر من!😠 با فریاد او، همهمه درون چادر خوابید و تمام سرها به طرف آن دو برگشت. احمد سرخ شده بود و همت با لبخند و خونسردی کیف می‌کرد.😁 صدای یکی را شنیدم که گفت: - باز این دوتا دعواشون شد!😏 ظاهراً بار اولی نبود که به هم می‌پریدند؛ بعد از چند دقیقه هم همه چیز به حالت عادی برمی‌گشت و فراموش‌شان می‌شد!🙂 ☆ ♡ - به روایت حسین شریعتمداری و مجتبی عسگری، صفحات ۷۲ و ۷۳ کتاب ꙮ ꙮ 💕🌸💕
🗣 ┄═❈๑๑๑❈═┄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🟠 بعد از اینکه هیئت با ضدانقلاب توافق کرد که س.پ.اه از مناطق تحت سلطه‌ی آنها خارج شود، ما به پادگان ارتش رفتیم. حمام هم نداشت و بچه‌ها واقعاً عاصی شده بودند. ضدانقلاب برای اینکه پ.اس.دارها را از ارتشی‌ها تشخیص دهد، زنان آرایش‌‌کرده و زیبا را جلو می‌فرستاد. وقتی اینها با پ.اس.دارها روبرو می‌شدند، آنها طبیعتاً به صورت زن‌ها نگاه نمی‌کردند و سرشان را پایین می‌انداختند و بدین ترتیب سه نفر از پ.اس.دارها را اسیر گرفتند. وقتی متوجه این قصّه شد، به رابط آنها گفت: "برو به اینها بگو اگر تا نیم‌ساعت دیگر بچه‌های ما را آزاد نکنند، با این توپ‌ها شهر را با خاک یکسان می‌کنیم." طرف چندبار رفت و برگشت. دفعه‌ی آخر احمد با تحکم و تندی گفت: "اگر این بار دستِ خالی برگردی، توپ‌ها شلیک می‌کنند! می‌دانید که با کسی شوخی ندارد." او رفت و با سه نیروی ما برگشت. ꧁...💕🌸💕... ꧂ ● به روایت تقی سلطانی؛ از همرزمان نزدیک مندرج در کتاب عزیز و خواندنی ، با اختصار و تخلیص از صفحات ۲۹ و ۳۱. ‌。⁠◕⁠‿⁠◕⁠。⁩
« هر بار که بچه ها به می رفتند، تا یکی، دو ساعت پیدایش نبود. بارها از خودم می پرسیدم که کجا ممکن است برود؟ یک بار که قرار بود بچه ها عملیات کنند، تصمیم گرفتم این بار تعقیبش کنم. ماشین تدارکات، گوشۀ ، رو به روی درِ خروجی توقف کرده بود. صبر کردم تا لحظۀ مناسب برسد، بعد رفتم و زیر آن دراز کشیدم. حالا دیگر هر طرف می رفت، در دیدِ من بود. لحظۀ آخر، دورِ گردنِ تک تکِ بچه ها دست انداخت و با آنان کرد. صدایش می آمد که می گفت: «برادرا! یادتون باشه، هاتون نباید یه ساده و بی فایده باشه، سعی کنین هر تکبیرتون به اندازهی یک عمل کنه.» بالاخره بچه ها حرکت کردند و رفتند. چشم از برنمی داشتم. داخل اتاق رفت و چند دقیقۀ بعد برگشت و پای پیاده از قرارگاه بیرون رفت. دنبالش راه افتادم، طوری که متوجه من نشود. از دامنۀ کوهی که مُشرِف به قرارگاه بود، بالا رفت و من متعجب به دنبال او می رفتم. پشت صخره ای پنهان شدم٬ کنار جوی آبی که از سر کوه پایین می آمد، دو زانو نشست، آستین ها را بالا زد و گرفت. بعد یک سنگ کوچک از داخل آب برداشت و به داخل غار کوچکی که همان جا بود، رفت. منتظر ماندم تا ببینم چه کار می کند. بعد از چند لحظه، صدای و که با صوت حزینی به درگاه خدا التماس می کرد، بلند شد: « ! تو درکمینِ ستمکارانی، از تو می خوام به حق آبروی مولایم، این عاشق رو در پناه خودت حفظ کنی. » 📔 منبع : کتاب ، صفحه ۶۵
💎 🌸 ✔ 💠 "قسمت اول" 💎 در پانزدهم فروردین ماه سال ۱۳۳۲ در محله امام زاده سید اسماعیل تهران در یک خانواده مذهبی و تقریباً پر جمعیت چشم به جهان گشود. دوران کودکی وی در کوچه پس کوچه های و اطراف بازار سید اسماعیل سپری شد. ابتدا به یک مدرسه دولتی می رفت به نام شرافت که نزدیک منزل شان بود. تا به خانه برسد، باید از خیابان رد می شد و مادرش همیشه نگران این مسئله بود. به همین دلیل منزل شان را عوض کردند و در محله چهل تن کوچه علوی نزدیک مسجد امین الدوله که حاج آقا حق شناس در آن نماز می خواند، خانه می خرند. بعد پدرش تصمیم می گیرد به دلیل ضعف مدارس دولتی، او را در مدرسه مصطفوی که مدیرش آقا سید جوادی بود، ثبت نام کند. برای ادامه تحصیل، مجدداً کلاس اول را در مدرسه جدید تکرار کرد و علاوه بر تحصیل، طعم شیرین کار شرافتمندانه را نیز می چشید و ضمن اشتغال به درس و مدرسه در مغازه شیرینی فروشی پدرش - قنادی یزدی - کار می کرد.📙 🖊 📸 📚 برگرفته از کتاب ارزشمند و درخشان ، نوشته گلعلی بابایی 🌸 . . 📢 انشاءالله اگر خدا توفیق بده خلاصه ای از این کتاب رو که بتونه در شناسوندن بهتر و مفیدتر حاج احمد آقای متوسلیان عزیزمون اثرگذار باشه، تقدیم همه بزرگواران خواهیم کرد.😌 . 🎊🎉به مناسبت تولد شناسنامه ای حاج احمد آقا 🎉🎊 .
😌 🌸 ✏ 💠 قسمت دوم 💠 . . ⬅️ محمد متوسلیان برادر بزرگ احمد در این رابطه گفته است: "... احمد بسیار مودب و به اندازه خودش هم زرنگ بود. یعنی آزارش به کسی نمی رسید. من و برادرم محمود شیطنت داشتیم، اما احمد مظلوم بود. رفیق باز نبود. درس خوان و با سلیقه بود. به کفش و لباس خودش اهمیت می داد؛ مثلاً برای ما فرقی نمی کرد که در حمام شامپو به سرمان بزنیم یا نزنیم، اما حتماً باید استفاده می کرد. در کل خیلی مرتب و تمیز بود. پدرمان هم انسان متشرعی بود و این خصوصیاتی که در احمد گفتم، در مورد پدرمان هم صدق می کرد. طوری بود که حتی در امور مذهبی هم از پدر تاثیر گرفته بود. احمد یکی دو سال از تحصیل دور بود، اما به دلیل کمک پدر در قنادی به مدرسه شبانه رفت و سپس وارد هنرستان صنعتی شماره ۵ تهران شد.✔ 🌹 🔸️ 📚 با تخلیص و اختصار از کتاب ارزشمند و درخشان ⚘ . 🎊🎊به مناسبت تولد شناسنامه ای حاج احمد آقا 🎊🎉 .
⁉️😠 ☆ •°• ، یکی از یاران صِدّیق و باوفای سردار در برگی از خاطرات خودش - در کتاب ، صفحهٔ ۲۵ - گفته است: 👉 «وقتی در ماه‌های آغازین جنگ، بنی‌صدر از اعزام نیرو به کردستان جلوگیری کرد، برای رفع این نقیصه و حفظ عناصر موجود در به شیوه‌های مختلفی متوسل شد؛ از جمله سخت‌گیری در اعطای مرخصی. ما در واحد ادوات کار می‌کردیم و آموزش خمپاره دیده بودیم. مدت مأموریت‌مان در مریوان رو به اتمام بود و تصمیم داشتیم به تهران برگردیم. یک روز پای قبضه‌ی خمپاره‌اندازِ روسی مشغول جابجایی جعبه‌های مهمات بودیم که حاج‌احمد به سراغ‌مان آمد. بعد از حال و احوال‌پرسی به من گفت: - شنیدم می‌خوای بری؟ - با اجازهٔ شما، بله. - تو خجالت نمی‌کشی؟ از این حرف او تعجب کردم و پرسیدم: - چطور برادر احمد؟ خب، مأموریت‌مون تموم شده، حالا هم باید برگردیم سر زندگی‌مون. دست انداخت، شانه‌ام را فشار داد و گفت: برادر! تو ظرف این مدت لااقل هزار گلوله‌ی خمپاره زدی. هر گلوله دونه‌ای این‌قدر قیمت داره. اگه روی هم حساب کنیم، کلّی از خرج شده تا فوت و فن کارو یاد گرفتی. از هزار گلوله‌ای که زدی، نُهصد تای اون به هدف نخورده. همه‌ی این‌ها انجام شده تا تو کاردان شدی. حالا همین‌قدر باید خرج یکی دیگه بشه و هزار گلوله خمپاره را حیف کنه تا تازه بشه یکی مثل تو. روی همین اصل، برای هم که شده، برادرجون! تو باید توی جبهه بمونی. صحبت‌های برادرانه و منطقی تأثیرش را روی من گذاشت و گذاشت و در مریوان ماندگار شدم.» •°• °•° 📸 شناسنامه‌ی عکس اول: تابستان ۱۳۶۰، سروآباد، آزادسازی محور مریوان-سنندج - از راست: (عباس برقی، شهید عثمان فرشته، ، کاک صمد (بی سیم چی)، ناشناس، کاک حمید) ☆ - عکس‌های سوم و چهارم: سردار ؛ فرمانده سابق تیپ ذوالفقار از ، با آرزوی سلامتی روزافزون برای این سردار عزیز و بزرگوار س.پ.اه اسلام.
💕فرمانده دلها 🌴 ... تازه به قرارگاه فرعى نصر۲ رسیده بودیم و خیلى مشتاق بودم كه را ببینم. داشتم به طرف قرارگاه مى رفتم كه صحنۀ عجیبى را مشاهده كردم. در آن خلوت بعدازظهر كه همه توى سنگر بودند، دیدم او كنار تانكر آب نشسته و با یك دقت عجیبى، سرگرم شستن ظرف هاى غذاى بچه هاى قرارگاه است... خیلى تعجب كردم. آدم قََدَرى مثل ، فرماندۀ تیپ ۲۷ محمد رسول اللّه (ص) و مسئول قرارگاه فرعى نصر۲ دارد كاسه بشقاب مى شوید! ... غرق كار خودش بود. بلا فاصله دست به كار شدم. دوربین110 قراضه ام را آماده كردم و تا به خودش بجنبد، سریع او را در حال ظرف شستن غافلگیر كردم و عكسش را گرفتم.» ا▫️▪️▫️▪️ مرحلۀ اول المبین، با پیروزى قاطع تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در جبهۀ نصر به پایان رسید که در نتیجه: ارتفاعات استراتژیك ، ، «مقر توپخانۀ سنگین سپاه چهارم ارتش عراق» در این منطقه، «سه راهى و ارتفاعات نادرى» آزاد شد و بدین ترتیب،تمام اهداف تعیین شده به تصرف رزمندگان تیپ۲۷ درآمد.
🌹 🙂 💠 [ بعد از پایان عملیات ] ، شب آخری که در بودیم، با تاکید به همه ما گفته بود شما موظفید در بازگشت به شهر و دیارتان، پیش از هر کار دیگری، اوّل به زیارت خانواده های معظّم بروید. آقای سماوات یک لبخند قشنگی زد و پرسید: "این تعبیرِ را به کار برد؟" گفتم: "بله، عادت ندارد بگویند ملاقات با ." آقای سماوات گفت: "احسنت به این همه معرفت! همین است که این مرد را " " کرده. بسیار خوب، پس ما الآن تلفنی به منازل اطلاع می دهیم که قرار است شما به قول ؛ به زیارتشان بروید. 📘 برگرفته از کتاب جذاب و دوست داشتنی ، سرگذشت نامه سردار ، صفحه ۲۳۱ ✔️ 📸 اطلاعات عکس: خرداد ۱۳۶۱ ، پس از فتح خرمشهر، ، منزل سردار از راست: نفر دوم، سردار - نفر سوم، سردار نفر دوم از چپ: پدرِ
⭕️ ماجرای کش رفتن کلت برادر حافظ اسد 🔹 خرداد ۱۳۶۱ - قوای محمد رسول الله (ص) به فرماندهی ، برای مقابله با حمله ارتش صهیونیستی به سوریه و لبنان، وارد شده بودند. ، و ، با ژنرال « » جلسه داشتند. رفعت، فرمانده وقت نیروهای مسلح سوریه و برادر کوچک حافظ اسد رئیس جمهور سوریه بود. (وی بعدا به جرم خیانت و کودتا به فرانسه تبعید شد). در میان جلسه، رفعت اسد از موضع بالا و متکبرانه، با صدای بلند خطاب به حرف می زد. 🔸 که این صحنه را دید، خونش به جوش آمد. در گوش گفت: من یک بلایی سر این (...) میارم که دیگه غلط بکنه با این جوری حرف بزنه. ساعتی بعد جلسه تمام شد. که جلوی جمع درحال خروج از ستاد فرماندهی بود، متوجه شد و در گوش هم پچ پچ می کنند و می خندند. 🔹برگشت طرف آنها و با غضب پرسید: چه خبرتونه؟ چی شده که این جوری نیشتون تا بناگوش بازه؟! با خنده گفت: چیزه حاجی ... این رضا ... خود آمد جلو، یک قبضه کلت کمری از جیبش درآورد و درحالی که آن را به می داد، گفت: این کلت، مال اون فلان فلان شدش. حاجی با تعجب پرسید: پس دست تو چیکار می کنه؟ دستواره با خنده گفت: وقتی دیدم اون طوری با داد و فریاد با شما حرف میزنه، گفتم حالش رو بگیرم و این کلت رو از کشوی میزش زدم! با عصبانیت گفت: کلت فرمانده کل نیروهای مسلح سوریه رو از کشوی کارش دزدیدی؟ - نه حاجی، ندزدیدم که، بلند کردم تا حالش رو بگیرم تا بفهمه جلوی ما صداش رو بالا نبره. گفت: مگه تو دزدی؟ دستواره مظلومانه گفت: دزد که نه، ولی خب شد دیگه. حالا چیکار کنم؟ می خوای برگردم پیشش و بگم بفرمایید این کلت شما رو من از کشوی میزت بلند کردم... و هر سه زدند زیر خنده...😊
😌 🌸 ✏ 💠 قسمت دوم 💠 . . ⬅️ محمد متوسلیان برادر بزرگ احمد در این رابطه گفته است: "... احمد بسیار مودب و به اندازه خودش هم زرنگ بود. یعنی آزارش به کسی نمی رسید. من و برادرم محمود شیطنت داشتیم، اما احمد مظلوم بود. رفیق باز نبود. درس خوان و با سلیقه بود. به کفش و لباس خودش اهمیت می داد؛ مثلاً برای ما فرقی نمی کرد که در حمام شامپو به سرمان بزنیم یا نزنیم، اما حتماً باید استفاده می کرد. در کل خیلی مرتب و تمیز بود. پدرمان هم انسان متشرعی بود و این خصوصیاتی که در احمد گفتم، در مورد پدرمان هم صدق می کرد. طوری بود که حتی در امور مذهبی هم از پدر تاثیر گرفته بود. احمد یکی دو سال از تحصیل دور بود، اما به دلیل کمک پدر در قنادی به مدرسه شبانه رفت و سپس وارد هنرستان صنعتی شماره ۵ تهران شد.✔ 🌹 🔸️ 📚 با تخلیص و اختصار از کتاب ارزشمند و درخشان ⚘ . 🥀به مناسبت در .
📷 عکاس و خبرنگاری که معاون اطلاعات شد 🔺 ، دست پرورده مکتب شهید بود و از خطرات راه نمی ترسید.او حدود یک سال و نیم در جبهه بود و همه عشقش آنجا بود و در سه جنگ نامنظم در کنار شهید شرکت داشت. من هم مدتی در همان ستاد جنگ های نامنظم و در زمان محاصره سوسنگرد بودم. کاظم در جنگ، معاون اطلاعات عملیات در بود و همواره دوربین در دست داشت و لحظات ناب صحنه های نبرد را به تصویر می کشید📷 کاظم در عملیات و آزادسازی خرمشهر با بود و به نظرم آغاز آشنایی آن ها از آن دوران آغاز شد. در جریان اعزام قوای محمدرسول الله (ص) به لبنان، او علیرغم اینکه بسیاری از دوستانش به او گفتند که سفر خطرناکی را انتخاب کرده و می خواستند وی را از رفتن پشیمان کنند، ولی قبول کرد که با و یارانش همراه شود. در آن زمان شرایط سختی در بود و در محاصره اسرائیلی های غاصب قرار داشت و راه های مختلف بسته شده بود اما کاظم، هدفی مقدس را دنبال می کرد و داوطلبانه به این سفر رفت. (راوی: همکار کاظم اخوان در خبرگزاری جمهوری اسلامی)